گزیده ای از کتاب پابرهنهها
زارينكا بالابلند و باريكاندام بود. عينهو نى. با چشمهائى كه سبزى علف صحرا را داشت… داوود بلندش كرد نشاندش روى زين و مردان فينهئى و عمامهئى اسبهاشان را به طرف دانوب هى كردند.
در آغاز کتاب پابرهنهها می خوانیم
آهاى تودور! Toudor در را واكن!
تودور پدرم بود. اما خيلى به ندرت تو خانه بند مىشد.
من به شنيدن صدا از جا مىجستم.
از منخرين اسبها بخار بيرون مىزد و گُردههاى براقشان دود مىكرد. حيوانها زنگولههاى گردنشان را به صدا درمىآوردند و يالهاى قشو خوردهى بههم بافتهشان را كه با نوارهاى زرد و سرخ و فيروزهئى گره خورده بود تكان مىدادند.
ارابه وارد حياط مىشد.
سر و كلهى عمه اوتزوپارِ Outzoupar گندهدماغِ بر ما مگوزيد كه روى نشيمنگاه ارابه نشسته بود پيدا مىشد. به يك دست مهارىها را گرفته بود و به دست ديگر شلاقى را؛ و صورتش كه از آن هيچى جز نوك يك دماغ ديده نمىشد ميان روسرىاش كه گلهاى گندهى پولكدوزى داشت قالبگيرى شده بود. دختر عمه ديتزا Ditza هم ته ارابه تا كمر تو يونجهها فرو رفته بود.
مادرم از ورود قوم و خويشها گُل از گُلش مىشكفت چون ديگر مىتوانست بنشيند و هرقدر دلاش مىخواهد وراجى كند. طفلك مادرم تو آبادى غريب بود و تو تمام محله حتا يك دوستِ دلسوز نداشت.
پدرم شوهرِ دوماش بود.
شوهرِ اولاش او را موقعى كه هنوز پانزده سالاش هم تمام نشده بود از خانهى پدربزرگ برداشته سه منزل بالادستِ رودخانهى كالماتزوئى CalmatzouÝ به استانىكوتز Stanicoutz برده بود؛ جائى كه مهاجرهاى «صربى» زندهگى مىكردند.
مادرم هربار كه ياد شوهرِ اولش مىافتاد خُلقاش تنگ مىشد و دلاش مىگرفت، و اگر پدرم تو خانه نبود آه و ناله را سرمىداد. و ما بچهها هم او را به حال خودش مىگذاشتيم.
اين رادوئوكيان Radou Okian مرد نكرهى گردنكلفتى بوده گيرم چنان تنبل و بىعار كه زور و هيكلاش به لعنت خدا هم نمىارزيده. مادرم ازش دوتا بچه داشت: يكى خواهرم اوانگلين Evangheline يكى داداشم «ئيون» Ion .
رادو چنان ناگهانى مُرد كه انگار به تيرِ غيب گرفتار شد، و بيچاره مادرم را در هفده سالهگى با دوتا بچهى صغير كه رو دستاش مانده بود بيوه گذاشت. صربىهاى مهاجر كومكاش كردند شوهرش را چال كند و برايش مراسم مذهبى انجام بدهد. بعد درِ خانه را بست بچهها را به كول كشيد و برگشت به خانهى مادربزرگ.
ــ خُب… كه تو بيوه شدهاى «مارى»!
ــ آره مادر.
ــ و اين جورى با اين بچهها راهت را كشيدهاى آمدهاى سراغ من!
ــ آخر كجا مىتوانستم بروم؟
ــ بايد تو خانهات مىماندى صبر مىكردى.
ــ تو خانهام؟ آنجا ديگر كوفت هم نداشتم. تا دار و ندارمان را رو بطرى نگذاشت كه نمرد. فقط ورزا[1] هابرام ماندهاند كه سپردهامشان دستِ داداش تونه
TonÅ بفروشد پولش را برايم بياورد.
مادربزرگ سه تا پسر دارد و همهاش يك دختر كه همين مادر ما باشد.
پسرها هر سه تا از مادرم بزرگترند. تونه و ليساندره Lissandreخيلى زود، موقعى كه تقريبآ هنوز بچه بودند از خانه زده بودند بيرون و پيش اربابهاى مختلفى مزدورى كرده بودند و پس از سالهاى دراز و مشقتهاى جورواجور با مختصر پولى آمده بودند ساكن ئومىنا Ominaشده بودند كه دهِ بزرگى است با ايستگاه راهآهن و ادارهى پست و يك گله يونانى تاجر غله. كنار شاهراه زمينهائى خريدند خانههائى ساختند و افتادند به كارِ خريد و فروش. جفتشان با دخترهاى شهرى ازدواج كرده بچه و خانه خانوادهئى به هم زده بودند…
مادربزرگ تروچسب مادرم را واداشت دوباره به خانهى شوهر برود. هيچ اهلش نبود كه ببيند تو خانهاش جاى جنبيدن نيست. دلاش مىخواست تو خانهاش فقط خودش باشد و جگرپارهى سوگليش: تنها بچهاش كه نفساش برايش درمىرفت. شايد دادا[2] «دوميتراكه» Doumitrake به اين علت توانسته بود بيش از ديگران رگِ خواب مادربزرگ را دست بياورد كه مريض احوال و مختصركى خُلوضع بود. مادربزرگ در او موجودى را مىديد كه فقط ظاهرِ يك آدميزاد را داشت. آدمكى با سيمهاى قرهقاتى كه مدام به دامناش آويزان بود و
كوركورانه ازش حرفشنوى داشت :
ــ دوميتراكه اتاق را جارو كن!
دوميتراكه جارو را برمىداشت و اتاق را بهتر از هر دختر كدبانوئى تميز مىكرد.
ــ دوميتراكه برو گزنه بچين قشنگ خرد كن بجوشان سبوس بزن بريز جلو اردكها!
دوميتراكه از گودالى كه ته حياط بود مىرفت پائين يك زنبيل پر گزنه مىچيد همان جور كه بش دستور داده شده بود درستشان مىكرد مىداد اردكها بخورند.
ــ دوميتراكه امشب از خانه تكان نمىخورى!
ــ چشم مادر!
ــ دوميتراكه امروز بايد بروى هورا Hora[3] .
ــ چشم مادر.
ــ تو رقص هم داخل مىشوى حتمآ دوميتراكه.
ــ چشم مادر.
ــ سعى مىكنى خيلى خوب برقصى دوميتراكه، تا همه بت نگاه كنند و باركالله بگويند!
ــ چشم مادر، خوب مىرقصم.
ــ بعد هم كه «هورا» تمام شد با دخترها مىروى سر تپه.
ــ به شرطى كه آنها هم دلشان بخواهد.
ــ چرا دلشان نخواهد؟
ــ آخر من چنگى به دل دخترها نمىزنم مادر.
ــ بايد دلشان را ببرى، مىفهمى؟ پيش زنها يك خرده بيشتر جربزه به
خرج بده دوميتراكه!
ــ سعى مىكنم مادر.
ــ سعى كن، آره. چرا نكنى؟ الحمدالله نه كورى نه چلاقى نه قوز دارى.
ــ موضوع سر اين نيست…
دائى دوميتراكه كه طبيعتى مهربان و قلبى رئوف داشت جسمآ و روحآ به پدربزرگ رفته بود. پسرهاى ديگر كه آن جور خشن و تند و تا حدودى بىرحم بودند به تُفى مىماندند كه مادربزرگ انداخته باشد.
مادربزرگ صورتى گوشهدار و استخوانى داشت و صدائى قاطع مثل سنگ. مدام به اين و آن امر و نهى مىكرد. نسباش به تُركى مىرسيد كه بر سر يك ماجراى عشق و عاشقى از مذهباش دست كشيده بود. چشمهاى بادامى مادربزرگ يك خرده اُريب بود و نرمهى گوشهايش پاك از شكل افتاده بود؛ انگار با قيچى آن جور دالبر دالبرش كرده بودند.
ــ كى گوشهاى مادربزرگ را قيچى قيچى كرده؟
ــ هيچ كى. ايكوسارى Ikoushari اين جورىشان كرده.
اول بار كه من اين كلمه را شنيدم تو دلم گفتم لابد ايكوسارىها يك دسته از غولها هستند كه قيچى به دست اينور و آنور پرسه مىزنند و كيفشان در اين است كه دست بيندازند زنها را از روسرىشان بچسبند درازشان كنند زمين و گوشهاىشان را با قيچى دالبر دالبر كنند.
يكشنبهها يا تو هورا يا عروسى يا مراسم غسل تعميد، مادربزرگ آلنگ و دولنگ پُلوخورىاش را به خودش آويزان مىكرد كلاه بوقى تورىدارى هم سرش مىگذاشت كه عوض پولك و دستدوزى سكههاى سنگين طلا بهاش دوخته بود و وقتى به آهنگ هيجانآور هورا قِر مىآمد سكهها به هم مىخوردند جيلينگ جيلينگ صدا مىكردند.
به هر گوشش هفت تا ايكوسارى ــ هفت تا سكه كه رديف هم به يك رشتهى ابريشمى كشيده بود ــ آويزان مىكرد كه تا سرِ شانهاش مىرسيد. اين ايكوسارىها كه از طلاى ناب بود وزن زيادى داشت. همين سنگينىِ زياد سوراخى را كه با يك ميلهى بافتنى آتشتافته در نرمهى گوشش كرده بود گشاد مىكرد و گشادتر مىكرد تا جائى كه بالاخره پاره مىشد. آن وقت مادربزرگ كه به هيچ عنوانى حاضر به تركِ اين گوشوارههاى گَت و گنده نبود ناچار بالاى سوراخ دريدهى قبلى سوراخ ديگرى وامىكرد و گوشوارهها را به آن جا انتقال مىداد تا اين كه يواش يواش آن هم به سرنوشت سوراخ سلف خودش دچار بشود و جايش را به سوراخهاى خلف بسپارد. در نتيجه مادربزرگ صاحب گوشهائى شد با نرمهى شرابه شرابه!
بارى… مادربزرگ عروس شد و به خانهى بخت رفت و هنوز مُركب عقدنامه خشك نشده شروع كرد به بچه پس انداختن و به عرصه رساندنشان. اولها، يك مدت، همان طور مثل سابق كلاه بوقى را سر مىگذاشت. بعد آن را گذاشت ته يخدانش و حتا ديگر ايكوسارىها را هم به گوشهاىاش آويزان نكرد. ابتدا آنها را يكى يكى پيش صرافباشىِ شهر برد و تاخت زد و كمى بعد ناچارشد سكههاى طلاى كلاه بوقى را هم بچيند و با سكههاى نقره و پول خردهاى مسى عوض كند. دوتا سكهى طلاى آخرى را هم به عنوان جهيزيه داد به مادرم كه هنوز هم داردشان: آنها را گذاشته تو جعبهئى ته يخدانش قايم كرده. مادرم خيلى دلش مىخواست سكهها را به دخترهاى خودش بدهد كه به سر و برشان آويزان كنند؛ منتها ــ چه مىشود كرد ديگر؟ ــ سكهها همهاش دوتا است و دخترها پنج تا كه رو هم رفته ده تا گوش دارند. حالا بيا و عادلانه قسمت كن!
با وجود اين مادر دست به نقد گوش همهى دخترها را سوراخ مىكند. گيرم ديگر اين سوراخها گشاد نمىشود و گوشها مثل گوشهاى مادربزرگ از ريخت نمىافتد. خواهرهاى من جاى ايكوسارىهاى طلاى خالص كه برق بزند و جرينگ جرينگ صدا كند به گوشهاىشان نگينهاى كوچكى از شيشههاى رنگى آويزان مىكنند.
گوشوارههاى مادرم كوچك و گرد است، مثل سكههاى تكشاهى.
ــ مادر! گوشوارههات طلا است؟
ــ مس است مادر.
و نگينهاى شيشهئى و سكههاى مسى چهطور ممكن است نرمهى گوش آدم را پاره كند؟…
واقعهى داوود خيلى وقت پيشها، حتا پيش از قضيهى زاوهرا Zavera ] قيام 1812 يونانىها به اتكاى روسها برعليه فشارِ تُركها [اتفاق افتاده بود.
در آن زمان تودور ولاديميرسكو T.Vladimirescou هم قيام كرده همهى شيرمردان و جنگجويان را زيرِ عَلَم خود به برداشتن سلاح دعوت كرده بود تا حكومت استعمارچىها را سرنگون كنند و بىدينهائى را كه كشور را اشغال كرده بودند و ملت را مىچاپيدند و پوستشان را مىكندند بيرون برانند.
سالخوردهها تعريف مىكنند كه دهات ــ يعنى چند تا دخمه كه به اسم كلبه همين جورى تو زمين كنده بودند ــ به جوش و خروش درآمدند. دهقانها كه رو گردهى اسبها سرودهاى قهرمانىِ قديمى ورد لبشان بود زير پرچم شورش صفآرائى كردند. ترس و وحشت به جان نجيبزادهها افتاد. هرچه زمين و تيول و برده و غلام و اجارهدار و روزمُزد بيشتر داشتند ترس و لرزشان هم بيشتر بود. از كس و كارما هم خيلىها طرف قيام را گرفتند و توش شركت كردند كه از آن ميان نام زاوهرا هنوز باقى مانده كه تخم و تركهاش هنوز هم با همان نام مىبالند : الى زاوهرا. Elie Z ، استوئيكا زاوهرا. StoÝca Z ، كوستيا زاوهرا. CostÝa Z و خيلىهاى ديگر…
نجيبزادهها و اشراف از نيروهاى مسلحِ تُرك كه در جنوبِ دانوب مستقر بودند كومك خواستند و آنها هم كه هميشه براى قتل و غارت آماده بودند شمشيرهاشان را از رو بستند: تودور ولاديميرسكو را تناب انداختند و جسدش را تكه تكه كردند. شورشيانِ انقلابى از هم پاشيدند و برگشتند به دخمههاشان.
با مرگ تودور اشراف به فشار خود بر تودهها بيش از پيش افزودند. تُركها تُرك بودند و اشراف اشراف. هرچه باشد گرگها يكديگر را نمىدرند. اما شورش، خاطرهاش در ذهنها باقى ماند و سينه به سينه از نسلى به نسل ديگر سپرده شد. تصنيفها و ترانههاش هم باقى ماند. تصنيفهائى كه هنوز مردم مىخوانند و صدا به صدا مىاندازند.
عمه ئوتزوپار با دهانِ تقريبآ بسته، خيلى آهسته، جورى كه انگار مىترسد نكند صدايش را از پشت پنجره تو كوچه بشنوند شروع مىكند به خواند :
ــ همه جا
گاوآهن
مىدرد سينهى خاك
غير گاوآهنِ من
كه خدا خواسته گوئى
كه چنين
بنشيند خاموش
نكند شخم زمين…
مىرسد اما روزى كه
ندا
آيد از سوى خدا
گويد :
« اىّ! نوبت تُست!
تيز كن تيغهى گاوآهن خويش؛
كه اگر چند بسى سختتر است از خارا
سينهى تنگِ پُر از كينه كه هست آنان را،
به شيارى ژرف
شخم بتوانى كرد
سينهى سختتر از خارهى اربابان را!»
چه شيارى! سرخ
چه شيارى! باريك
چه شيارى! ژرف
چه شيارى! تاريك
چه شيارى! كه بماند اثرش
ساليان پا در جاى!
كه من اين تيغهى گاوآهن را
از يكى تيغهى شمشير كهن ساختهام،
كه من اين هيأت گاوآهن را
به تعمد چون ارابهى توپ اينسان پرداختهام
تا توانم پس از اين
خاك در چشم طمع ريزم اربابان را!
شاد بر «خاك خود» اندازم شخم،
شاد بر «خاك خود» افشانم تخم!
صداى عمه ئوتزوپار مىلرزد و من هرچه مىكنم نمىتوانم از علتاش سر دربياورم. نه آخر اينها مربوط به خيلى خيلى پيشترهاست؟
تصنيف تمام شده يا چون عمه جان باقىاش از ياد برده همان وسطها ولاش كرده؟… به هر حال چند لحظهئى ساكت مىماند. بعد آب دماغش را بالا مىكشد قورت مىدهد و دوباره شروع مىكند :
ــ بهتر زندهگى كردن!… بله. معلوم است. ماها هم همين طور. اين چيزى است كه ما آدمها مدام در آرزوشيم، گيرم بش نمىرسيم. فقط اعيانها و آقافُكلىها هستند كه زندهگىِ حسابى مىكنند. مردم هم كه لالمانى گرفتهاندو هرجور فشارى را تحمل مىكنند. منتها فكر مىكنند دستِ آخر يك تودور ولاديميرسكوى ديگر ــ شايد هم به يك اسم ديگر ــ دنيا مىآيد. چه بسا يكى هم نه و چندين و چند تا… و آن وقت باز هم دهات را كه از بس افراط و تفريطىاند هميشه واسه اغتشاش و ياغىگرى حاضرآمادهاند از جا حركت مىدهند و به ضرب قمه و تبر و آتش كلكِ اشرافِ مالپرست را مىكنند… نگاه كن تو را به خدا! باز من چانهام گرم شد و وراجى را شروع كردم… نشانهى آن است كه ديگر دارم پير مىشوم.
مادر ازش مىپرسد: ــ از پيرى خوشت نمياد؟
ــ كى خوشش مىآيد؟ منتها، خُب ديگر، كاريش نمىشود كرد. چه آدم بخواهد چه نخواهد پيرى مىآيد و… بعد از پيرى هم كه…
[1] . گاو نر كه معمولا براى شخم و كارهاى زراعتى از آن استفاده مىكنند.
[2] . در اصل، نهنه NإNإ، پيشوند احترام محبتآميز كه معمولا براى برادر و عمو و به طور كلىافراد مسنتر به كار مىرود.
[3] . هورا از رقصهاى ملى رومانى است و معمولا در دهكدهها محلى را هم كه اين رقص درآن اجرا مىشود به همين نام مىخوانند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.