گزیدهای از وزن رازها:
هنگامی که من به چهارده سالگی رسیدم، ما نیز به قصد زندگی به ناگاساکی رفتیم. یوکییو و من بی آنکه بدانیم که از پدر مشترک بودیم، دلبستهی یکدیگر شدیم. یک روز، به آنچه که بین پدرم و مادر یوکییو گذشته بود پی بردم. نمیتوانستم این حقیقت را به یوکییو بگویم، و قادر به انجامِ هیچ کاری جز ترک او برای همیشه نبودم.
در آغاز کتاب وزن رازها میخوانیم:
مقدمه
آکی شیمازاکی نویسنده و مترجم کانادایی در سال ۱۹۵۴ در شهر گیفو در ژاپن متولد شد. او تا سال ۱۹۸۱ در ژاپن به کار معلمی دبستان و آموزش گرامر زبان انگلیسی در کلاسهای شبانه مشغول بود. در آن سال او به کانادا مهاجرت کرد و به تابعیت آن کشور درآمد و به کار نویسندگی و ترجمه و تدریس پرداخت. شیمازاکی، پنجگانهی وزنِ رازها را بین سالهای ۲۰۰۰ تا ۲۰۰۵ به زبانِ فرانسوی به رشتهی تحریر درآورد. این پنجگانه که جوایزی چند به خود اختصاص داده است، تاکنون به چندین زبان از جمله انگلیسی، آلمانی، ژاپنی، روسی و مجاری ترجمه شده است. شیمازاکی ساده و به دور از هر تکلفی روایتش را حکایت میکند و با همین عبارات ساده به رازهای شخصیتهایش وزن میبخشد. داستان اغلبِ رمانهایش، اگر چه ظاهری ساده و متواضع دارند، اما راه به درون آبهای پر تلاطم سرنوشتهایی درهم گره خورده میبرد. این پنجگانه شامل کتابهای سوباکی[1]، هاماگوری[2] (برندهی جایزهی ریکه از آکادمی ادبیات کِبِک در سال ۲۰۰۱)، سوبامه[3]، واسرِناگسا[4] (برندهی جایزهی کانادا _ ژاپن در سال ۲۰۰۲)، و هوتارو[5] (برنده جایزهی ادبی فرماندار کل کانادا در سال ۲۰۰۵) میشود.
پنجگانهی آکی شیمازاکی، پنج چهره، پنج تفکر و پنج داستان را با تفاوتهایی به ما عرضه میکند. این داستانها در باب بمباران اتمی و بیگانههراسی ژاپنیها در مورد مهاجران کرهای، اما در عین حال سرشار از لطافت است. توصیفاتِ ساده و روشن او خواننده را به سرزمین آفتاب در دوران جنگ جهانی دوم میبرد و سفر دلپذیری را برایش فراهم میکند. شخصیتها دلچسبند و دسیسهها رفتهرفته در هم میآمیزند و خواننده را به دنبال خود میکشانند. این داستان خانوادگی از جنبههای متعدد بررسی میشود و هر شخصیت قصه، آرزوها، ضعفها و رازهایش را از نقطه نظر خود به تصویر میکشد. قصهی این رمان، بر محور زمین لرزه و بمب اتمی ناگاساکی که تاریخ ژاپن را شکل داد، میچرخد و ما را به قلب کشور سنت و مدرنیته میبرد.
اول: سوباکی
از روزی که مادرم مرده، یکبند باران باریده است. نزدیک پنجرهای مشرف به خیابان، نشستهام. در دفترکار وکیلِ مادرم که تنها یک منشی بیشتر ندارد، منتظرم تا وکیل بیاید. به اینجا آمدهام تا تمام مدارک مربوط به انحصار وراثت را امضا کنم. پول، خانه و گلفروشی را که مادرم از زمانِ مرگ پدرم، خودش اداره میکرد. پدرم از سرطان معده درگذشت، هفت سالِ پیش. من تنها فرزند خانواده و تنها وارث شناختهشدهی آنها هستم.
مادرم دلبستهی خانهاش بود. خانهای قدیمی با پرچینی از گل و درختچه. پشتِ خانه باغی است با یک آبگیرِ مدورِ کوچک، قطعه زمینی برای سبزیکاری و در گوشهای، چند درخت. والدینم کمی بعد از خریدنِ خانه، در میان درختها، گلِ کاملیا کاشته بودند. مادرم عاشقِ گل کاملیا بود.
سرخی گل کاملیا به همان تندیِ رنگِ سبزِ برگهایش است. گلها در آخر فصل، یکی یکی میریزند، بی آنکه شکل و فرمشان را از دست بدهند؛ گلبرگ، پرچم، و مادگیاش سالم میمانند و از آن جدا نمیشوند. مادرم گلها را وقتی تازه بودند، از روی زمین جمع میکرد و آنها را توی آبگیر میانداخت. آن گلهای سرخ با محور زرد رنگشان، به مدت چند روز روی آب شناور میماندند.
یک روز صبح، او به پسرم گفت: «دلم میخواهد مثل سوباکی بمیرم.»
طبق وصیت، خاکسترش را پای گلهای کاملیا پخش کردهایم، و این در حالی است که سنگ قبرش در گورستان، کنار سنگ قبر پدرم قرار دارد. اگرچه شصت و اندی سال بیشتر نداشت، اما معتقد بود که به اندازهی کافی عمر کرده است. مادرم یک بیماری مزمن ریوی داشت. او از بازماندگان بمب اتمی ناگاساکی[6] بود که سه روز بعد از هیروشیما[7] بر سر این شهر فرود آمد. بمب دوم در یک لحظه، هشتاد هزار قربانی از خود به جا گذاشت و به تسلیم ژاپن منتهی شد. پدرِ خودش، که پدربزرگ من باشد، در جریان این حملهی اتمی جان باخت.
پدرم که متولد ژاپن بود، بعد از جنگ به دعوت عمویش، به این کشور آمد تا در شرکتِ کوچک او مشغول به کار شود. شرکت او کارگاه تولید لباسهایی نخی بود که از شکل و فرمِ کیمونوهای یکدست و ساده الهام گرفته بودند. پدرم پیش از رفتن، تصمیم به ازدواج گرفت. زوجی از خویشاوندانش، برای او و مادرم ترتیبِ یک مییای[8] دادند: مادرم تک فرزند خانواده بود و مادرش را که از سرطان خون رنج میبرد، پنج سال پس از حملهی اتمی به ناگاساکی از دست داده بود. از آنجا که او حالا دیگر تنها شده و کسی را نداشت، تصمیم گرفت به ازدواج با پدرم تن دهد.
او در کنار پدرم برای رونقِ شرکت، بیوقفه تلاش کرد. بعد از بازنشستگیشان، بیشترِ وقتش را به کار در گلفروشی ای که با هم باز کرده بودند اختصاص داد. مادرم تا لحظهی آخر در کنار پدرم ماند و در کارها با او مشارکت کرد. در مراسم تدفین همه میگفتند که پدرم باید مردِ خوشبختی بوده باشد که در کنار زنِ فداکاری همچون مادرم زیسته است.
در واقع، بعد از مرگِ پدرم بود که او توانست زندگی راحتتر و بیدغدغهتری را در کنارِ خدمتکار خارجیاش، خانم سین[9]، از سر بگذراند. این خانم خدمتکار نه ژاپنی میفهمید و نه هیچ زبان رسمی دیگری. او تنها به پول و به جایی برای زندگی نیاز داشت، در حالی که مادرم به کسی نیاز داشت که بتواند در خانهاش از او مراقبت کند. مادرم از این فکر که بیاید پیش من زندگی کند یا به خانه سالمندان برود و یا از این هم بدتر، در یک کلینیک بستری شود هیچ خوشش نمیآمد. در صورت نیاز به دوا و درمان، از خانم سین میخواست تا دکتر خبر کند و خانم سین فقط همین اندازه از عهده برمی آمد که پشتِ تلفن به دکتر بگوید: «بیایید منزلِ خانم کاف[10].»
به هر حال، مادرم به خانم سین اعتماد داشت. در جوابِ پسرم که از او پرسید؛ چطور با هم ارتباط برقرار میکنند. گفت: «با احساسم، بدون نیاز به حرف و سخنی. همین برایم کافیست. خانم سین زن رازداریست. به من در کارهایم کمک میکند و اصلاً هم مزاحمتی ایجاد نمیکند. آموزش ندیده است. اما برایم هیچ مهم نیست. آنچه که برای من حائز اهمیت است، رفتار اوست.»
مادرم همیشه از صحبت در خصوص جنگ و رها شدن بمب اتمی در ناگاساکی خودداری میکرد. علاوه بر این، اصلاً خوش نداشت که من راه بیفتم و به این و آن بگویم که او بازماندهی بمبِ اتمی است و من علیرغم آن همه کنجکاویهای دوران کودکی، ناچار ساکت میماندم و راحتش میگذاشتم. فکر میکردم که او به واسطهی از دست دادنِ پدرش در آن کشتار اندوهگین بود و رنج میبرد.
اما در عوض، این پسر نوجوانم بود که شروع کرد به زله کردن او؛ با سوالاتی که همیشه ذهن مرا به خود مشغول میداشت. هر وقت پافشاریهای او از حد میگذشت، فریاد مادرم به آسمان بلند میشد و از او میخواست که به خانهی خودش برگردد.
در سه هفتهی پایانی زندگیاش، گفت که دیگر نمیتواند بخوابد. از دکترش خواست تا برایش قرص خواب تجویز کند. در طی همین سه هفته بود که ناگهان نطقش باز شد و شروع کرد به رواجی کردن در باب جنگ. من و پسرم تقریباً هر شب به دیدنش میرفتیم. حتی در شبِ پیش از مرگش نیز از حرف زدن با پسرم باز نایستاد.
او در سالن روی یک صندلی، مقابل آشپزخانهای که من در آن مشغول مطالعهی کتاب بودم، نشسته بود. میتوانستم آنها را ببینم و صدایشان را بشنوم.
پسرم از او پرسید: «مادربزرگ، چرا آمریکاییها دو تا بمب اتمی روی ژاپن انداختند؟»
مادرم صادقانه گفت: «چون در آن موقع، فقط همین دو تا را داشتند.»
به مادرم نگاه کردم. گمان کردم که شوخی میکند، اما چهرهاش کاملاً جدی بود. پسرم شگفتزده گفت: «میخواهید بگویید که اگر یکی دیگر هم داشتند، آن را روی سر یکی دیگر از شهرهای ژاپن ول میکردند؟»
- بله، به نظرم امکانش بود.
پسرم درنگی کرد و گفت: «اما آمریکاییها که قبل از انداختن بمبهای اتمی، با بمبارانهای هواییشان تمام شهرهای ژاپن را ویران کرده بودند؟»
- بله، در بین ماههای مارس و آوریل و می، دستِ کم صد شهر با بمبافکنهای ب-۲۹ به ویرانه تبدیل شده بود.
- پس، برای آنها کاملاً آشکار و مسلم شده بود که ژاپن دیگر توان ادامه جنگ را نداشت.
- بله، وانگهی رهبران آمریکایی میدانستند که ژاپنیها در ماه ژوئن، در تلاش بودند با آمریکاییها به مذاکرات صلح بپردازند. ژاپن از حملهی روسیه هم وحشت داشت.
- خوب، با این حساب چه دلیلی داشت که آنها این دو بمب را بیندازند، مادربزرگ؟ اغلبِ قربانیان، مردم عادی، بیگناه بودند. ظرف چند هفته، بیش از دویست هزار نفر به قتل رسیدند! چه تفاوتی بین این با هولوکاست نازیهاست؟ این هم جنایت است دیگر!
- جنگ همین است. در جنگ فقط به جنگ فکر میکنند.
- اما آنها که برندهی این جنگ بودند، دیگر چه نیازی به بمب اتمی بود؟ به عقیدهی من، پدرِ پدربزرگ من را یک بمب اتمی بیمصرف کشت.
- برای آنها استفاده داشت. در هر عملی همیشه دلایل یا منافعی نهفته است.
- خوب، مادربزرگ، شما بگویید ببینم در انداختنِ این دو بمب چه سود و منفعتی نهفته بود؟
- تهدید یک کشور بزرگتر، روسیه.
- تهدید روسیه؟ خوب، برای عملی کردنِ این تهدید، انداختن یکی از آنها کافی نبود؟
[1]. Tsubaki : گُل کاملیا.
[2]. Hamaguri: صدف خوراکی ژاپنی، صدف گردنکوتاه.
[3]. Tsubame: چلچله، پرستو.
[4]. : Wasurenagsa : گُلِ فراموشم مکن.
[5]. :Hotaru کرم شب تاب.
[6]. :Nagasaki ناگاساکی که در فارسی به اشتباه ناکاساکی هم گفته میشود، نام بندری در غرب جزیرهی کیوشو در کشور ژاپن و مرکز استان ناگاساکی است. ناگاساکی دومین و تاکنون آخرین شهری است که در جنگ جهانی دوم مورد حملهی بمب اتمی آمریکا قرار گرفت.
[7]. :Hiroshima هیروشیما از دو واژهی ژاپنی «هیرو» به معنی گسترده و «شی ما» به معنی جزیره ترکیب شدهاست. هیروشیما شهری در غرب جزیره هونشو در کشور ژاپن است. نخستین شهری است که توسط ایالات متحده در ششم اوت ۱۹۴۵ مورد حملهی اتمی واقع شد.
[8]. :Miai مجلسی برای آشنایی دو زوج به منظورِ ازدواج _ خواستگاری.
[9]. Madame S
[10]. Madame K
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.