کتاب «هنگامۀ رنج در صنوبر» نوشته علیرضا ملکزاده
گزیده ای از متن کتاب :
از ماندن و رفتن دلی سیر شدیم
نامم پرستوی سپید واژگون بر آب
در قامت زندگی زمینگیر شدیم
تا فاش بشد عشق میان من و ماه
در برکهی پیر اسیر تقدیر شدیم
چون باد بگفت: بگذر از ماه کبود
دل نیست حقیقتی که تسخیر شدیم
چون یک طرفش بهروی ما تابیده ز نور
نادیده دو رو فریب تصویر شدیم
چون ماهی سرخ شنید این تندی باد
خندید و بگفت: قسمت تشویش شدیم
یا میروی و راه خطر هموار است
یا برکه نشین همسایهی انجیر شدیم
از هیچ به خویش گشته بودم همه عمر
یک جرعه ز هوش خیال تقدیس شدیم
ناگه که زبان گشود آن برکه ز خواب
ای ماهی سرخ خموش که بیدار شدیم
رازیست در دلم سالها گنج سکوت
چون زادهی رود جدا ز دریا شدیم
آن شام که چشمم به مهتاب فتاد
عزم سفری به سوی دیدار شدیم
هر دشت و کویر رفتمش تا اوج وصال
چون سیل روان خراب و ویران شدیم
جایی رسید دلم چو در آیینه پیر
یک گوشه نشست برکهی آرام شدیم
در آن شام مهتاب بیفتاد رخ عشق
که معشوق جان بود و جانان شدیم
زین باد مگیر، حرف ماهی به درست
ناکرده کنون نصیب تغییر شدیم
چشم بستم و گفتمشک: به چشم ای برکه
چون دوست بدیدمت جهانگیر شدیم
تو شاهد و من عاشق و ایام دراز
از کهنه به نو هر دو که بدنام شدیم
خواهم که گرفت آنچه در باور ماست ای همزاد
سوگند به ماه که ختم ایمان شدیم
تا بال گشودم آسمان ابری شد
باران به رعد بر زمین پرتاب شدیم
دستم نرسید به ماه عالم تاب، داد
فریاد ز درد تهی ز بیداد شدیم
نامم پرستوی سپید واژگون بر آب
در قامت ماه چو برکه گنداب شدیم
در دام افسانه بلاخیز چو رهی نیست
دیوانه نگردی! که در عالم خبری نیست
دل را بسرای دگری عقل سیر خیالی
پیران به جوانی نرسند راه پسی نیست
بر صوت جهان نغمه شیرین همهات تو
فرهاد جدا مانده که بر کوه تبری نیست
این عشق غریب است نشان از تو بگیرد
تا بود جوانی که دلارام کسی نیست
جز نیک سخن بر یار کهن یافت نگردد
نو آمده زین معرکه همراه دلی نیست
خندان لب و دلشاد سفر راه دراز است
جان رفت به منزلگه دوست بازدمی نیست
سیمای حقیقت پس این پرده درخشید
تا پرده دیدار بیفتد زبان را سخنی نیست
با قصه درآمیخت که بر دل بنشیند
مالک بنوشتش که از پند خبری نیست
به موجهای شکسته بر قلبش
جان جنگل را به درختان روییده بر تنش
کویر را به ماسههای داغ شناورش
آسمان را همی ابر سیاه پوشیده رویایش
عقاب را نه خیالی نه بال سرکشی تا اوج
شیر افتاده آنسوی بیشهزار با زخمی عمیق زیر یالش
ایمان را داری گره خورده بر کفر
یافتمش از جهل به دیوارهای بلند اسارت
آخ که وطن را…
به سرهای بر دارش قسم دادم
در این ضیافت لالههای سرخ
رقص عزا میکند مادرانش
در سوگ آزادی را
رقص عزا میکند
بابک
در صبح آزادیش
سحرگاهان سوگندیست
بران شیرین مهرانگیز نیامد از تن قوسی
به آبی زورقی بشکسته در امواج بیساحل
ز سبزی هم غمی
جا مانده بر انبوه سروستان
به صحرا کولی حیران
به دل اندوه بی پایان
کویران داغ دیده سینههای خشک
در این آشفتهی دوران بی باران
به جان عاشقان صد تیغ
به جان شب هزاران حیلت و نفرین
که باد در این کمند بر شانه افتاده
پریشانم
پریشان خاطر از چشمان غارتگر
مرا عهدیست که میگردم پی یارم
به پای خستهام سوگند
که در راهم
با نگاهاش صبح معنا میگرفت
آنچنان عاشق منم وصفات بلند
ماه تابان در رخات جا میگرفت
گاه و بیگاه از مهستان دلت آوای آه
نغمهی پر سوز تاوان میگرفت
چون سحر را تا سپیده میکشاند
یک دمی از نور مأوا میگرفت
ای مبارک وصل بر منزل امید ما
چون نشسته یار، دل جان میگرفت
بی نوایت هر که بیمار از فراغ
صوت جادویت شفا را میگرفت
گفتنیها صرف شد حرفی مزن
شرح خوبان مالک از سر میگرفت
نگار فتنه انگیز رهیده از شبستان
ز ماه و مه گذر کرد برآمد از زمستان
چو گفته: وصل دور است در این دیار ابری
سیاه و خشمگین لب گشوده شد به باران
مرا به زورقت غم رواندهای به دریا
چو باد وحشی از تو سپرده دل به طوفان
که میرود دل ما چو بال پرکشان عشق
به گرد و خاک این ره سلام بر سواران
به حرمتت اگر عشق نچشیدهی ز لب راز
بیا سبوی ما نوش شراب سرخ وجدان
ز دل روی چهات سود سفر به حاجت افسوس؟
چو مالکست مهمان به اشتیاق یاران
کتاب «هنگامۀ رنج در صنوبر» نوشته علیرضا ملکزاده
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.