کتاب « همۀ رؤیاهایتان را به یاد میآورم » نوشتۀ رنه فرنی ترجمۀ منصور انصاری
گزیده ای از متن کتاب:
سپتامبر
هر سال ماه سپتامبر که از راه میرسد، ترس از مرگ بیشتر از همیشه به دلم چنگ میزند؛ همین میشود که میروم و دفترچهیادداشتی میخرم. از پنجسالگی، هر روز و هر ساعتم با ترس از مرگ گذشته؛ حتی نیمههای شب که از خواب بلند میشوم تا به دستشویی بروم، چراغها را روشن نمیکنم، همین که چراغها را روشن میکنم، ترسم از مرگ دوصدچندان میشود.
در سپتامبر، این ترس جانکاهتر هم میشود. سپتامبر ماه فریبایی است، با آن آسمان صاف و آبیاش. اینجایی که ما زندگی میکنیم، سپتامبر زیباترین ماه سال است، سپتامبر که فقط یک ماه نیست، ثمره و میوۀ سال است.
دمدمهای غروب که میروم کنار رودخانه تا از لای خاربنهای غیرقابلنفوذ تمشک وحشی بچینم، از آن طرف صدای جیغ و فریادهای شادمانۀ کودکانی را میشنوم که سوار بر تیوپ سیاه خرمنکوب روی رودخانه شناورند؛ همانند آب سبزفام میان نیزارها، آزاد و رها. رنگ و رخسارهشان به سیاهی همان تیوپی است که از ترس افتادن در آب با همۀ وجود بدان چنگ زدهاند. همانقدر سیاه و همانقدر جاودانه.
تیغ بوتههای خاردار تمشک دستان و بازوانم را میخراشد و من هنوز زندهام. ناگزیرم به زنده ماندن، دفترچهیادداشتِ دستنخورده با صفحات خالی و سفید، روی میز آشپزخانه، چشم به راه من است. چشمبهراهیاش از جنسِ نیاز است، نیازِ فرزند به مادر. مادری که منم که بیایم و برایش کلماتم را بیاورم. بیایم تا جان بگیرد، بیایم تا زنده بماند.
بالاخره روزی فرا میرسد که دیگر نیستم تا با گوشت و پوست، اینهمه زیبایی و این ملاحت بیبدیل سپتامبر را احساس کنم. نیستم تا هربار که روی سنگریزههای داغ کنار رودخانهها، در غبار برخاسته از کشتزارهای دِروشده، قدم میزنم، انبوهی از کلمات به ذهنم هجوم بیاورند.
از پانزده آگوست به این طرف، بادامها میرسند، سر باز میکنند و از درخت میافتند روی زمینِ حاشیۀ گذرگاهها. سروکلۀ زنبورهای قرمز هم پیدا میشود، همیشه چندتایی از آنها یا اطراف بلندترین شاخهها میچرخند یا در حال رفتن در حفرههای توخالی تنۀ درختانند. درختانی که هیچکس آنها را نکاشته و اینکه چطور از اینجا سر در آوردهاند، بعد صد سال، هنوز هم شگفتانگیز و بیپاسخ مانده.
سپتامبر ماه بادام است و فندق و گردو. همین که روی دیوارۀ سنگلاخیِ گذرگاهی بنشینی، میتوانی تا دلت میخواهد با سنگ از آنها بشکنی یا جیبهایت را پر کنی و مثل سنجاب ببری خانه. اما قضیۀ درخت انجیر کاملاً فرق دارد؛ اهل جلب توجه نیست، خرابهها و جاهای پرت را ترجیح میدهد، آنجا را مأمنش میکند و همانجا پا میگیرد. من همۀ این تپهها، خرابهها، آغلهای واگذاشته و کپهسنگهای بهجامانده از کبوترخانههای قدیمی را مثل کف دست میشناسم. هر کدامشان درخت انجیر خودش را دارد. من یابندۀ انجیرهای ماه سپتامبرم. در هُرم بعدازظهرهای داغِ آخرِ تابستان، از این خرابه به آن خرابه سَرک میکشم، این میوههای سوزان را لای دو انگشت شست میشکافم؛ هزاران هزار دانۀ طلایی در شهدی ارغوانی میدرخشند.
الان که مشغول نوشتنم، درست در چنین وضعیتی هستم؛ ساعت سه بعدازظهر است و من، مردی میانسال و تنها، در سکوت سنگین یکی از همین خرابهها، مشغول نوشتنم.
کارِ هر روزهام همین است. میزنم به دل جاده، فرقی به حالم نمیکند در کدام راه و مسیر و به کدام سمت و سو. پا در هر راهی که میگذارم، گویی دفتر جدیدی به رویم گشوده میشود. قدمی برمیدارم و کلمهای مینویسم. با گامِ بعدی باز هم کلمهای را به بند میکشم و بعد یکی دیگر؛ راهی بیپایان از ردِ واضح و روشنِ کلمات بَر صفحه. کافی است اولین کلمه را بنویسید تا گامهایتان بیدرنگ شما را به دنیایِ لایتناهیِ رؤیاها ببرند.
بیشتر اوقات سر صبح میزنم بیرون، مسیر خاکی راهِ میانبری را در پیش میگیرم که به درهای میرسد. از زیر سپیدارهای طلایی لب رودخانه میگذرم. بعد از دامنۀ تپهای بالا میروم و راه سربالایی را در پیش میگیرم. باغها آرامآرام رنگوبوی پاییزی به خود میگیرند. عطر بِه و رایحۀ چوب خیس درختان جنگلی در هوا جاری است. صدای زنگولههای گلهای را از دور میشنوم.
از میان دو سه روستای چسبیده به دامنۀ کوه میگذرم؛ با زمزمۀ چشمهسارانشان، گلهای ختمیِ سرککشیده روی دیوارهایشان و گورستان کوچکشان که زیر سایهسار فندقی درختان راش آرام گرفته.
تا شعاعِ چندین کیلومتری دوروبرم پرنده پَر نمیزند. تنها هرازگاهی صدایِ تبری، سگی، تقۀ تفنگی در هوا طنینانداز میشود و پشتسرش قیلوقال گوشخراش کلاغها به هوا میرود. اوضاع شهرها در دشتهایی با فرسنگها فاصله از اینجا جور دیگری است؛ همهچیز در لایهای از گردوغبار فرو رفته و زیر پوششی از ذرات معلق شیمیایی که چشمها را میسوزانند ناپدید شده. چقدر دلم میخواست میتوانستم دوران کودکیام را در دلِ این درههای کوچک بازیابم که به خوشگواری و فرحبخشی چشمهسارانند.
حولوحوشِ ظهر به یکی از این مسافرخانهها یا یک کافۀ کنارِجادهای میروم: چاپارخانۀ گورژ[1]، بار بلومانیها[2] یا فقط کافۀ «خانۀ ژینت»[3].
[1]. Gorges
[2]. Boulomanes
[3]. Chez Ginette
کتاب « همۀ رؤیاهایتان را به یاد میآورم » نوشتۀ رنه فرنی ترجمۀ منصور انصاری
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.