کتاب همهی نامها نوشتۀ عباس پژمان
گزیده ای از متن کتاب
سرودی در ستایش زن
اسطورهی اُرفه يا اُرفهئوس
اسطورههاى يونانى مىگويند اُرفه يا اُرفهئوس خنياگرى بود که حتى حيوانات و سنگها را با صداى چنگ و آوازش مسحور مىکرد. او همسرى داشت به نام اُريديس، که زن بسيار زيبايى بود. يک روز اُريديس در چمنزار گردش مىکرد. چوپانى به نام آريسْتائِيوس او را ديد و شروع کرد مزاحمش شدن. اُريديس که از دست چوپان فرار مىکرد پايش را روى مارى گذاشت و مار هم فوراً او را نيش زد و کشت. اُرفه که همسرش را خيلى دوست داشت نتوانست دورى او را تحمل کند. آنقدر چنگ زد و آوازهاى غمگين خواند، و وحوش، سنگها و خدايان را به گريه انداخت که آخرسر خدايان به او گفتند بهتر است به وادى مردگان برود تا شايد بتواند همسرش را برگرداند. آنوقت او هم چنگش را برداشت و به وادى مردگان رفت.
غولى به اسم پُلوتوس نگهبان آن وادى بود. هرکس به قلمرو يا زندان او وارد مىشد ديگر هیچوقت نمىتوانست از آنجا برگردد.
اما اُرفه موفق شد با افسون چنگ و آوازش پُلوتوس را مسحور کند. این بود که پُلوتوس به او اجازه داد اُريديس را به وادى زندگان برگرداند. اما چون همهی اينجور کارهاى خارقالعاده که خدايان اسطورههامىکردند شرطى با خودش داشت، پُلوتوس هم با يک شرط اين اجازه را داد. اينکه اُرفه تا وقتى که از وادى مردگان خارج نشده است به صورت اُريديس نگاه نکند. اُرفه تا دم دروازهی وادى اين شرط را رعايت کرد. اما آنجا يک لحظه شرطش يادش رفت. آنجا برگشت صورت اُريديس را نگاه کرد. آنوقت براى هميشه او را از دست داد.
اسطورهی تزه يا تسهئوس
در اسطورهی تزه يا تسهئوس، که اين هم از اسطورههاى مشهور يونانى است، مينوس پادشاه کرِت بود. پوزِئيدون، خداى درياها، گاو سفيدى را براى مينوس فرستاد تا قربانى کند. اما مينوس چون از گاو خوشش آمد آن را نکشت و براى خودش نگه داشت. آنوقت پوزِئيدون هم خشمگين شد و همسر مينوس را که اسمش پاسيفه بود به عشق آن گاو مبتلا کرد. حاصل اين عشق غولى به نام مينوتور شد که نيمى انسان بود نيمى گاو.
مينوس مجبور شد مينوتور را زندانى کند و او را در زيرزمينى با دالانهاى پيچ در پيچ و حجرههاى تو در تو انداخت تا نتواند بيرون بيايد. اين زندان همان هزارتوى معروف بود که دِدالوس آن را براى مينوس ساخت.
آنوقت مينوس براى اينکه از آتنىها هم انتقام بگيرد، که يکى از پسران او را کشته بودند، مقرر کرد آنها هر نُه سال هفت پسر و هفت دختر را بفرستند تا مينوتور بخورد.
تزه يا تسهئوس، که از جوانان شجاع آتن بود، داوطلب شد جزء آن هفت دختر و هفت پسر به هزارتو برود. قصدش اين بود که مينوتور را بکشد. اما بيرون آمدن از هزارتو امر ناممکنى بود. هرکس وارد آنجا مىشد ديگر نمىتوانست راه برگشتى پيدا کند. بنابراين خطرِ اين بود که تسهئوس، حتى اگر در نبردش با مينوتور زنده مىماند، نتواند از هزارتو بيرون بيايد. آنوقت آريان، که دختر مينوس و عاشق تسهئوس بود، به کمک او آمد. آريان نخى به تسهئوس داد تا او انتهاى آن را به پايش ببندد و سر نخ هم در دست خود آريان ماند که دم دروازهی هزارتو ايستاده بود. به کمک اين نخ بود که تسهئوس توانست بعد از کشتن مينوتور راه خروج از هزارتو را پيدا کند و از آنجا بيرون آمد.
سرود سيزدهم دوزخ دانته
در سرود سيزدهم دوزخ، دانته به همراه ويرژيل از جنگلى دیدن مىکند که در طبقهی هفتم جهنم واقع شده است. درختهاى اين جنگل همهشان خشک شدهاند و در معرض حملهی پرندگانى به اسم آرپيا هستند که صورتشان صورت آدم است. درختها درواقع ارواح هستند، ارواح کسانى که به مرگ خاصى مردهاند. اینها با مرگ خود قانون خيلى مهمی را نقض کردهاند. براى همين است که جايشان در اين طبقه تابع هيچ نظم و قانونى نيست. هر کدام آنها که به اينجا بيايد صرفاً از روى تصادف در نقطهاى مىافتد و به شکل يک درخت خشک و وحشى در مىآيد. مقدر است اینها حتى در جهنم هم ناشناخته بمانند و جايشان مشخص نباشد. حتى نالههايشان را هم فقط از جاهای شکستهی شاخههاشان مىتوانند سر دهند. وقتى آرپياها شاخههاى آنها را مىخورند تا عذابشان دهند، جاى آن شاخهها به درد مىآيد و دريچههايى در محل شکستگىشان ايجاد مىشود. آنوقت آنها هم از اين دريچههاشان ناله سرمىدهند.
اینها ارواح کسانى هستند که خودکشى کردهاند. کسى که خودش را مىکشد درواقع براى فرار از رنجى زمينى اين کار را مىکند. اما در عين حال رنج ديگرى براى خودش مىخرد. چراکه درواقع از قبول قانون الهى، که ادامه دادن زندگى است، سرپيچى مىکند، و خودش را به دست بىقانونى مىسپارد. براى همين است که حتی مکان عذابش فقط از روى تصادف تعيين مىشود.
و سرود ساراماگو
ساراماگو از نويسندگان بزرگى است که در درجهی اول خوانندگان بزرگى بودهاند. او در آثار خود بسيارى از عقايد و انديشههاى جاافتاده را بازخوانى کرده است. در همهی نامها هم اسطورهی اُرفه و سرود سيزدهم از دوزخ دانته را بازخوانى مىکند.
پُلوتوس، هم غول است هم زندانبان. زندانبانى که هرکس وارد قلمرو يا زندان او شود ديگر هيچوقت راه برگشت نخواهد داشت. اما هرچه هست او يک بار در حق يک هنرمند استثنا قائل مىشود. او به خاطر هنرمند بودن اُرفه بود که به او اجازه داد همسرش را به وادى زندگان برگرداند. ساراماگو اسطورهی اُرفه را به اين صورت مىبيند و مىخواند. پیش از او هيچکس اسطورهی اُرفه را به اين صورت نديده بود. او در اين کتاب به طرز خاصى از پُلوتوس قدردانى خواهد کرد.
در مورد سرود دانته هم به نظر مىرسد قصد انتقاد از دانته را دارد که آن را در کتاب خود بازخوانى مىکند. به نظر مىرسد رفتار دانته با خودکشىکردهها را نمىپسندد. براى همين است که جاى آنها را در باغى انتخاب خواهد کرد که درختهايش نماد آرامش هستند. در اين باغ جاى آن آرپياهاى دانته را هم موجودات کاملاً بىآزارى خواهند گرفت.
کسى که خودکشى مىکند درواقع مىخواهد از همه کس فرار کند و به جايى برود که ديگر هيچکس نتواند او را پيدا کند. دانته هم در کتابش از اين نکته غافل نبوده است. براى همين است که جاى خودکشىکردهها را طورى تعيين کرده است که هيچکس هيچ آدرس يا نشانهاى از آنها نداشته باشد. به نظر مىرسد ساراماگو هم اين نکته را خيلى پسنديده است.
اما به نظر نمىرسد او در اسطورهی تسهئوس نکتهی خاصى ديده باشد. يا بخواهد انتقادى از اين اسطوره بکند. به نظر مىرسد بيشتر براى ساختن داستانش است که از اين اسطوره الهام گرفته است. در هزارتو هيچکس نمىتوانست با استفاده از عقل يا هوش خودش جهتها را تشخيص دهد و راه خروج از آن را پيدا کند. آن که تسهئوس توانست به کمک آريان و نخ او از آنجا بيرون بيايد آن استعارهاى از عشق است. استعارهاى از عشق نجاتبخش. به نظر مىرسد ساراماگو هم فقط به همين معناى آن اسطوره نظر دارد که آن را در همهی نامها باز سازى کرده است.
کتاب همهی نامها نوشتۀ عباس پژمان
کتاب همهی نامها نوشتۀ عباس پژمان
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.