کتاب نایبقهرمان نوشتۀ فرهاد خاکیان دهکردی
گزیده ای از متن کتاب
شهردار
به:
پدرم
شهردار و دو نفر دیگر که نمیشناسمشان امروز مهمان پدرم هستند. گفت باید باشم. گلها را آب بدهم. علفهای هرز را بکنم. آب و جارو کنم؛ تا در چشم مهمانها باغ کوچک ما چیزی شبیه گلستان باشد. خواستم بگویم پدر جان، این چند تا درخت و این اتاق که گچِ سفید هم ندارد، هر چقدر دور و برش را آب و جارو کنی همین است که هست. حالا گیرم کمی تمیزتر.
سی سال کارمند بایگانیِ شهرداری بوده. هر روز هفت صبح رفته و عصر برگشته. حالا هفت صبح که بیدار میشود، نمیداند باید کجا برود و کجا باید بماند تا عصر برگردد. حالا به قول خودش سور بازنشستگی را توی باغ میداد تا آنها بفهمند او هم سری دارد توی سرها. برای خودش چند تا درخت و یک اتاق دارد. البته بدون سفیدکاری. شهردار گفته برای ناهار میآیند. زود هم باید بروند. از همان وقت صورت پدر گُر گرفت؛ انگار تب کرده باشد. شام و ناهار خوردنش، حرف زدنش، مستراح رفتنش، همه چیزش رفته بود روی دور تند. زل میزد به سفره و ایراد میگرفت «چرا کمنمک است؟ چرا آب سر سفره نیست؟ مگر ماست را در کاسهی ملامین میآورند سر سفره؟ اگر مهمان به آدم برسد چه؟… شما مگر اینها را یاد نگرفته اید؟» راه میرفت و مدام با خودش کلنجار میرفت. ندیده بودم با خودش حرف بزند. پدر جان! این همه سال ندیدید توی کاسهی ملامین ماست میخوریم؟ ندیدید آب سر سفره نیست؟ فایدهای نداشت. آخرش میگفت به تو ربطی ندارد.
پیراهن تنش نبود. رد عرق روی زیرپوشش مانده بود و آفتاب فرق سرش را سرخ کرده بود. روی پنجهی پاها ایستاده و دست کرده بود بین شاخههای درخت گیلاس. هرچند توی سبدش یک مشت گیلاس بیشتر نداشت. کلاغها ترتیب بیشترشان را دادهبودند. مترسکی هم نداشتیم تا جلودارشان باشد. هر وقت میگفتم بد نیست یکی بسازیم. میگفت به خیالت اینها کلاغهای قدیم هستند؟ اینها برای خودشان یک پا گرگ شدهاند. من که جان دارم و سنگ میاندازم به هیچ شان میگیرند. میخواهی از یک چوب که پیراهن و کلاه تنش کردهایم و توی باد تنش میلرزد، بترسند؟
داد کشید:
_ فقط قد دراز کردهای؟… بیا سر این شاخه را بکش!
انگشت اشارهاش سمت دو تا گیلاس سرخی بود که کنار هم جا خوش کرده بودند. دست من هم نمیرسید.
_ یک وقت شاخه میشکند.
_ به درک! بجنب! الان سر میرسند… ساعت چند شد؟
شاخه را پایین کشیدم. مورچهها از روی شاخه، آمدند روی دستم.
گیلاسها را کند. یکیشان توی دستش له شد. به بهانهی آب دادن به گلها خودم را کنار کشیدم. از روی سکو میدیدم؛ از درختی به درخت دیگر میرفت و سبد را تکان میداد. باز با خودش حرف میزد؛ انگار از خودش چیزی میپرسید، به خودش امر و نهی میکرد و بعد جواب خودش را میداد.
تکه ابری جلو آفتاب را گرفت. باد شاخهها و گلها و پلاستیک گوجه را کنار دستم تکان میداد. بساط چای را آماده کرده بود. شعلهی آتش، روی هیزمها در باد تکان میخورد. با ظرافتی که هیچ در او ندیده بودم استکانها را میشست. بالا میگرفت. میچرخاند. خوب نگاه میکرد. راضی نمیشد و باز میشست. گفت:
_ یک وقت بدآب نباشند؟ آبروریزی بشود… زنها این چیزها را نمیفهمند. فقط میشویند و آب میکشند.
خواستم چیزی گفته باشم.
_ حالا چند نفر هستند؟ گوشت کم نباشد؟
استکانها را چید و با گوشهی دستمال آب روی سینی را برچید. چیزی را از روی دستش فوت کرد. گفت:
_ اگر دیدی کم است تو سر سفره ننشین! ساعت چند شد؟… زنها به زور کار میکنند. با خودشان باشد دست به سیاه و سفید نمیزنند.
لحظه ای پدر را نشناختم. آنطور که زانو زده بود بالای سینی چای. تمام عمر از پرونده، از رفتار خوب و بد کارمندها، از شهردارها که میآمدند و میرفتند، گفته بود. هیچ وقت هم گوشش بدهکار نبود که مثلا در فلسطین عدهای هر روز کشته میشوند یا مثلا در ژاپن زلزله آمده است. آخرش میگفت چشمشان کور! هر کس عقلش به کارش نرسد، روزگارش میشود آخرت یزید. اما حالا داشت از رفتار زنها میگفت. سینی را کنار کشید و پلاستیک گوشت را برداشت. مزنه کرد. سرش را تکان داد. حتما از خودش پرسید کم نباشد؟
_ کم نمیآید… پنجاه هزار تومان پولش را دادهام. سر گوشت که نباید ادا درآورد. آب لیمو و کوفت و زهر مار زد. همهی کارهایشان اداست. آتشش خوب باشد، یک چنگ نمک و خلاص… گفتی ساعت چند شد؟
_ بابا گوشت را سیخ بگیر! الان سر میرسند. آتش را درست کنم؟… راستی آن دو نفر کی هستند؟
رفت سمت در باغ. روی تخته سنگی نشست و دستها را ستون چانه کرد. باد شدت گرفته بود و گرد و خاک بلند میکرد. طوری نفس میکشید که خم و راست شدن کمرش را میدیدم. داد زد تا پیراهنش را ببرم. حتما اگر پیراهن بپوشد، بال آستینش در باد تکان خواهد خورد. حتما اگر طاس نبود، موهایش در باد آشفته میشد.
کنار در خیره بودیم به جادهی خاکی که انتهایش در غبار پیدا نبود. سایه هایمان یکی شده بود. گرد و خاکی از دور پیدا شد. ماشینی میآمد.
_ حتما خودشان هستند. دیر کردند؛ ولی بالاخره آمدند… پسر یک وقت حرف چرتی نزنی!… یادت باشد، اگر شهردار نبود، ما تا ابد هشتمان گرو نهمان بود.
منتظر شنیدن این حرف بودم. هیچوقت با هیچ شهرداری هم کلام نشده بودم. دلیلی هم نداشت. مگر نه این که من پسر کارمند سادهی بایگانی بودم. چه حرفی میتوانستم با شهردار داشته باشم؟ جز این که آقا سایهتان کم نشود یا خدا عمرتان بدهد. خوب آن بابا هم حتما گوشش پر بود از این حرفها و کارمندهای رده بالا کلی بچه داشتند برای گفتن و شنیدن از چیزهای دیگر. چرا باید بترسد که حرف چرتی بزنم؟ حتما روی پیشانیام چیزی نوشته که فقط او میخواندش.
گرد و خاک نزدیکتر شد و با سرعت از کنارمان گذشت. یک نیسان قراضه بود. رانندهاش به ما میخندید. میشناختمش. آخرهای خیابان ما میرسد به اول جادهای که مردم زباله و نخالههایشان را آنجا خالی میکنند. زبالهدانی شبها میشود بزم گرگ ها. صدای زوزهشان تا اینجا هم میآید. این مرد و نیسانش به طمع پوست گرگ گرد و خاک راه انداختهاند. به اسم کشتن گرگ میرود؛ ولی اگر غزالی یا چولهای هم ببیند مهلتش نمیدهد. میشنویم که تیر اول و بعد تیر خلاص را میزند. برای ما دست هم تکان داد. پدر لبهایش را به دندان کشید و دکمهی بالای پیراهنش را باز کرد. رد چرخهای نیسان مانده بود روی خاک. آرام پرسید:
_ ساعت چند شد؟
صفحهی ساعت پیش چشمم میلرزید.
_ از دو گذشته.
باز وقت نفسکشیدن کمرش خم و راست میشد. صورتش را وقت اصلاح خط انداخته بود و انگار خون میخواست از همان خط سرخ روی گونهاش سرازیر شود. دستش میلرزید.
_ بیا! خوب نیست بیرون ایستادهایم. همسایهها میدانند که شهردار مهمان من است. یک وقت میگویند نیامد.
خودش چند بار تشر رفته بود، مبادا کسی بویی ببرد. حالا میگوید همه میدانند. خوب از کجا میدانند؟ اصلا چه کسی گفته هشت ما گرو نه شهردار بوده؟ تو مگر سی سال کار نکردی؟ زحمت نکشیدی؟ مدام توی بایگانی عقب پروندهها ندویدی؟ حالا چه دلیلی دارد این همه دردسر بکشی و آداب به جا بیاوری؟ آن بابا هم یک آدمی مثل من و تو. یک شکم که بیشتر ندارد. میآید و میرود و خلاص.
_ گفتی ساعت چند شده؟
آفتاب حالا مستقیم روی پلاستیک گوشت میتابید. جا به جایش کرد و سفرهی نان را کنار دیوار کشید. باز با خودش حرف میزد. باز از خودش میپرسید و باز جواب خودش را میداد.
_ یک آب دیگر به گیلاسها بزن… گوشت را خانه میبریم. نیامدند که نیامدند.
این را گفت و ساکت شد. حتی با خودش حرف نمیزد. دستهای مورچه کنار سفره، دور خرده نانی جمع شده بودند. شاید بینشان ولوله بود که چه طور باید تکه نان را به لانه ببرند.
پدر دستش را پناه آتش سیگار کرده بود تا در باد، بی خود دود نشود. چند بار سرفه کرد.
درختهای سیب و هلو امسال هم بار نداده بودند. حتما باید سم را عوض کنیم. بین درختها تاب میخورد و هرجا شاخهای خشک بود، آنقدر تکانش میداد تا بشکند. رفتم طرفش و گفتم:
_ خوب تلفن همراه که دارد. زنگ بزن ببین میآید یا نه!
_ زشت نیست؟
منتظر جوابم نشد. زنگ زد. گوشی را به گوشش فشار میداد و دستش باز میلرزید. صورتش عرق کرده بود. حس کردم صدای بوق خوردن و صدای جواب ندادن را در باد میشنوم. بوق میخورد و باز بوق میخورد. گوشی را پایین آورد. سنگی را با نوک کفش میلغزاند که صدای تیر از سمت مسیر زبالهها به هوا رفت و دستهای کلاغ نمیدانم از کجا بلند شدند. چندتایشان آمدند سمت درختهای گیلاس باغ ما. یک بار دیگر صدای تیر و حالا از خیلی نزدیکتر.
کتاب نایبقهرمان نوشتۀ فرهاد خاکیان دهکردی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.