در آغاز کتاب نان آن سال ها می خوانیم :
نان آن سالها نوشتۀ هاینریش بل
روزی که هدویگ[1] آمد، دوشنبه بود و در این صبح دوشنبه، پیش از آنکه زن صاحبخانهام نامۀ پدر را زیر در رد کند، ترجیح میدادم لحاف را روی صورتم بکشم؛ یعنی درست همان کاری که غالباً در گذشته _ هنگامی که هنوز در کوی کارآموزان بودم، میکردم، اما در راهرو، صاحبخانهام صدا زد: «برایتان نامه آمده، از منزل!» و هنگامی که نامه را از زیر در به داخل فرستاد _ نامهای که به سفیدی برف بود و در سایۀ خاکستری رنگی که هنوز در اتاقم وجود داشت غلتید _ وحشتزده از رختخواب پریدم؛ زیرا به جای مهر گرد ادارۀ پست مهر بیضی شکل پست راه آهن را دیدم.
پدر که از تلگرام نفرت داشت، طی این هفت سالی که من تنها در این شهر زندگی میکنم، تنها دو بار چنین نامههایی با مهر پست راه آهن فرستاده بود: نامۀ اولی حاکی از مرگ مادر بود و نامۀ دومی از تصادف پدر که هر دو پایش شکسته بود، خبر میداد…؛ و این سومین نامه بود. بیدرنگ بازش کردم و پس از خواندن خیالم راحت شد. پدر نوشته بود: «فراموش نکن، هدویگ دختر مولر[2] که تو برایش اتاقی تهیه کردی، امروز با ترن 11 و 45 دقیقه وارد آن شهر میشود. لطفی کن، او را از ایستگاه راه آهن بردار و یادت باشد که چند شاخۀ گل برایش بخری و نسبت به او مهربان باشی. سعی کن تصورش را بکنی که چنین دختری چه حالی خواهد داشت: این نخستین بار است که او تنها به شهر میآید و خیابان و محلهای را که باید در آن زندگی کند نمیشناسد. همه چیز برای او بیگانه است و ایستگاه راه آهن با آن شلوغی هنگام ظهرش او را به وحشت میاندازد. به خاطر داشته باش: او بیست سال دارد و برای معلم شدن به شهر میآید. حیف که تو دیگر نمیتوانی مرتب روزهای یکشنبه به دیدن من بیایی _ حیف _ از صمیم قلب _ پدر.»
بعدها اغلب در این باره فکر میکردم که اگر هدویگ را از ایستگاه راه آهن نمیآوردم، چه میشد: من وارد زندگی دیگری میشدم، همچنان که آدم اشتباهی سوار قطار دیگری شود، زندگیای که در آن زمان _ پیش از آنکه هدویگ را بشناسم _ کاملاً خوب و قابل قبول به نظر میرسید، یا لااقل وقتی که در این باره با خود میاندیشیدم، چنین میپنداشتم.
اما زندگیای که مانند قطار آن طرف سکو، در برابر چشمم قرار داشت _ قطاری که نزدیک بود سوارش شوم _ آن زندگی را اکنون در رؤیاهایم میبینم. میدانم که آنچه آن وقتها به نظرم خوب و قابل قبول مینمود، تبدیل به جهنمی میشد: خود را میبینم که در آن زندگی پرسه میزنم، میبینم که لبخند میزنم، حرف زدن خودم را میشنوم، همان طور که ممکن است آدمی لبخند و حرف زدن برادر دوقلویی را که هرگز نداشته است، ببیند و بشنود. برادر دوقلویی که پیش از نابود شدن نطفهای که او را در بر داشت، برای لحظهای پدید آمده بود.
[1]. Hedwig
[2]. Muller
نان آن سالها نوشتۀ هاینریش بل نان آن سالها نوشتۀ هاینریش بل نان آن سالها نوشتۀ هاینریش بل نان آن سالها نوشتۀ هاینریش بل
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.