کتاب ناطور دشت نوشته جی.دی.سلینجر ترجمه رضا ستوده
گزیدهای از متن کتاب:
اگه واقعاً میخواید دربارۀ من چیزی بدونید، احتمالاً اولین سؤال اینه که من کجا به دنیا اومدم و اینکه دوران کودکی گَندم چطور گذشت، شغل مامان و بابام چی بود و قبل از بهدنیااومدنم اونها چیکار میکردند و خلاصه از اینجور مسخرهبازیهای دیوید کاپرفیلدی. راستش رو بخواید من یکی حالش رو ندارم وارد این قبیل قضایا بشم. در درجۀ اول، اینجور موضوعها حوصلهم رو سر میبره، و در درجۀ دوم اگه من چیزی در رابطه با مسائل تقریباً خصوصی والدینم بگم، طوری حالشون گرفته میشه که نگو و نپرس. اونها در این موردها خیلی حساسند بهخصوص بابام. با وجود این آدمهای خوبیاند.
و این تنها عقیدۀ من نیست، ولی باز هم میگم اونها خیلی حساس و زودرنجند. بهعلاوه، من قصد ندارم که تموم زندگینامۀ شخصی خودم یا چیزی شبیه این رو براتون تعریف کنم. فقط میخوام دربارۀ چیزهای دیوونهکنندهای که دور و ور کریسمس سال گذشته برام اتفاق افتاد براتون بگم که باعث شد من چهارچرخم بره هوا و بیام اینجا و علاف و سرگردون بشم. همۀ چیزی که به برادرم دی. بی[1] گفتم هم فقط همینها بود. اون تو هالیوود زندگی میکنه. اونجا از این خرابشده زیاد دور نیست و اون هم تقریباً همۀ آخر هفتهها اینجا به من سر میزنه. شاید ماه آینده که قراره من برگردم خونه، برادرم من رو با ماشینش برسونه. اون تازه یه جگوار خریده. یکی از همون ماشینهای کوچولو موچولوی انگلیسی که تقریباً تا 280 کیلومتر در ساعت سرعت داره. نزدیک چهارهزار دلار براش آب خورده. اون حالا حسابی پولدار شده. قبلتر وضعش اینقدرها هم خوب نبود. وقتی تو خونه پیش ما بود، فقط یه نویسندۀ معمولی بود. شاید اسم مجموعهداستان کوتاه محشری رو که نوشته شنیده باشید: ماهی قرمز مخفی. بهترین داستان این مجموعه هم داستانی به همین اسمه: ماهی قرمز مخفی. یه پسربچۀ کوچیک یه ماهی قرمز با پولی که خودش جمع کرده خریده و حالا به احدی اجازه نمیده که به اون نگاه کنه. برادرم حالا تو هالیوود زندگی میکنه و خودش رو پاک فروخته. اگه فقط یه چیز باشه که من ازش متنفر باشم، همین سینماست.
اسمش رو هم نمیخوام بشنوم.
داستانم رو میخوام از جایی شروع کنم که دبیرستان پنسی[2] رو ترک کردم. دبیرستان پنسی تو آگرزتونِ[3] پنسیلوانیا[4] واقع شده. احتمالاً اسمش رو شنیدید. درهرصورت تبلیغش رو که احتمالاً دیدید. اونها در تقریباً هزار مجله آگهی دارند که همیشه جوونک زبر و زرنگی رو نشون میده که با اسب داره از روی مانع میپره. انگار که محصلها همهشون جز چوگانبازی کار دیگهای ندارند. من حتی یهبار هم اسبی نزدیکِ مدرسه ندیدهم و همیشه زیر تصویر اون جوونکی که روی اسب نشسته نوشته شده: «از سال 1888 تاکنون این افتخار را داشتهایم که پسربچههای شما را در قالب جوانانی خارقالعاده و مآلاندیش تحویل دهیم.» خیلی هنر کردید! اونها هیچ «قالبگیری» بهتری از مدرسههای دیگه نمیکنند و من هیچ جوون خارقالعاده و مآلاندیشی رو نمیشناسم که اینها تحویل داده باشند. شاید دو نفر وجود داشته باشه. اگه دو نفر زیاده که تازه این هم ربطی به اینکه اونها دانشآموز پنسی بودند نداره.
درهرحال یه یکشنبهای قرار بود مدرسۀ ما با مدرسۀ سَکْسون هال[5] یه مسابقۀ فوتبال[6] داشته باشه. برای مدرسۀ پنسی مسابقه با سَکْسون هال واقعۀ مهمی بود. این آخرین مسابقۀ سال بود و اگه پنسی در این مسابقه بازنده میشد، بازیکنها و هوادارهاش باید مثلاً دست به خودکشی میزدند یا چیزی شبیه به این.
[1]. D. B
[2]. Pency Prep
[3]. Agerstown
[4]. Pensylvania
[5]. Saxon Hall
[6]. منظور فوتبال آمریکایی یا همان راگبی است.
ناطور دشت
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.