گزیده ای از کتاب می خواهیم خنده بمانم
رییس گزمههای شهری، گزمهای جوان را که کلارسری بود، مأمور کرد تا برود دزدی را که از زندان گریخته بود پیدا و دستگیر کند و به زندان بازگرداند.
در آغاز کتاب می خواهم خنده بمانم می خوانیم
1- یک گاو را با خودش برد…………………………………………………………………. 9
2- وی یای……………………………………………………………………………………….. 11
3- قوش ارباب…………………………………………………………………………………… 13
4- عروس گیلانی……………………………………………………………………………… 15
5- چوپاره…………………………………………………………………………………………. 17
6- گزمهی کلاسِری…………………………………………………………………………… 19
7- وقتی پیر کلارسر گریه کرد…………………………………………………………… 23
8- سه دسته……………………………………………………………………………………….. 27
9- پوستِ شیر……………………………………………………………………………………. 31
10- مادر پرید……………………………………………………………………………………. 33
11- وقتی شیر بیمار شد……………………………………………………………………… 35
12- کج است……………………………………………………………………………………. 45
13- جنگ شیر و ببر………………………………………………………………………….. 49
14- من شیر را رام کردهام………………………………………………………………….. 55
15- تيرداد با کسی شوخی ندارد!………………………………………………………… 59
16- ملکالشعرا و طویله…………………………………………………………………….. 63
17- توپ………………………………………………………………………………………….. 65
18- فحش ……………………………………………………………………………………….. 69
19- این خیار همان خرمالو است…………………………………………………………. 73
20- دوبیتی تاریخی ………………………………………………………………………….. 77
21- اسکناس پانصد تومانی ………………………………………………………………… 79
22- چالهی ساحلِ بندر پهلوی…………………………………………………………….. 83
23- دستها بالا……………………………………………………………………………………. 87
پس از بارندگی بسیار و راه افتادن سیلاب، رودخانهای طغیان کرد و شتابان دریا را نشان گرفت.
مردی کلارسری که بسیار هم تشنه بود به کنار این رودخانه آمد و لیوانی را از آبش پر کرد، اما پیش از اینکه سر بکشد، گیله مردی که آنجا بود به او هشدار داد:
«این آب قابل شُرب نیست»
مردِ کلارسری گفت:
«چرا، من خیلی تشنهام»
گیله مرد گفت:
«این آب میکروب دارد و میکروب آدم را بیمار میکند، میکشد!»
مرد کلارسری با دقت به آب داخل لیوان نگاه کرد و گفت:
«من که چیزي در این آب نمیبینم.»!
گیله مرد گفت:
«میکروب را نمیشود با چشم دید چون بسیار کوچک است. دستگاهی است بهنام میکروسکوپ که میکروب فقط با آن دستگاه دیده میشود.»!
مرد کلارسری گفت:
«آن چیزی که تو آن را میکروب میگویی که بسیار هم ریز است، حتمن این آب به این عظمتی تا الان با خودش برده است.»
بیاعتنا آب لیوان را سر کشید و ادامه داد:
«من صبح امروز به چشم خودم دیدم که این آب یک گاو را داشت ميبرد چه رسد میکروب به آن ریزی.»!!
اين داستان و داستانِ «چوباره» را گراميترين دوستم دكتر حسين كاوياني، از قول مادرشان سيما خانم تعريف كردهاند كه تقديم ايشان است.
«وی یای»[1]
دو نفر کلارسری، دو تا مرد، مهمانِ گیله مردی شدند.
گیله مرد به همسرش گفت:
«تو هیچ میدانی، کلارسریها خیلی نادان هستند!»
زن گفت:
«میدانم نادان هستند، اما خیلیاش را نه، نمیدانم!»
مرد گفت:
«الان نشانت میدهم!»
مرد رفت. دو تا بشقاب برداشت یکی را از کشمش و دیگری را از «وییای» پر کرد آورد گذاشت جلوی «کلارسری»ها تا بخورند!
«وی یای» ها از داخل بشقاب پا به فرار گذاشتند.
یکی از کلارسریها شروع کرد به خوردنِ کشمشها، اما آن یکی تند تند «وی یای» های در حال فرار را میگرفت و میخورد و به دوستش میگفت:
«شين شينينه بخور، ایسان ایسانین که هیسان!»[2]
پيشكش: عليرضا رييسدانا
بابك رييسدانا
و
سيامك ديلم صالحي
قوش ارباب!
یک «قوش»[3] را اربابی به رعیتِ کلارسریِ خود سپرد تا از آن نگهداری کند. مردِ کلارسری قوش را به خانه برد و ساعتها با همسرش مشورت کرد تا ببیند چه چیزی باید به این حیوان بدهند تا بخورد و نمیرد!
زن و مردِ کلارسری هر چه فکر کردند عقلشان به جایی نرسید!
رفتند با پرنده نزد پیرِ کلارسر و موضوع را با او در میان نهادند.
پیر کلارسر فوری گفت:
«خیلی آسان است! بروید ببینید چه چیزی ميريند آنوقت به رنگ همان چیز، چیزی بدهید بخورد!!»
زن و مرد به درایت ِپیر کلارسر احسنت گفته رفتند منزل. ساعتها آنجای قوش را پاییدند تا اینکه قوش همان کاری را کرد که پیر کلارسر گفته بود…
به آنچه قوش ریده بود زن و مرد خوب نگاه کردند، دیدند سفیدِ سفید است مثل ماست!
پس کلهی قوش را در کیسهای پر از ماست فرو کردند تا ماست بخورد.
آنقدر حیوان را به همان حالت نگهداشتند تا جان از کالبدش برفت و مرد!
اين داستان را محمدكاظم ركني تعريف كردهاند كه پيشكش ايشان است.
و
احمدرضا دهپور
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.