گزیده ای از کتاب مکبث نوشتۀ شکسپیر
مکان، بیابان.
(تندر و آذرخش، سه جادوان میآیند.)
جادوی یکم | کِی باشه دیدار ما سه خواهرون؟
توی رعد، برق، یا بارون؟ |
|
جادوی دوم | وقتی این جرنگ و پرنگ بگیره سامون،
برنده این یکی بشه و بازنده اون. |
|
جادوی سیُم | که میشه پیش از غروبکنون. | ۵ |
جادوی یکم | به کدوم جا و مکون؟ | |
جادوی دوم | به خلنگزارون. | |
جادوی سیُم | و اونجاس با مکبث دیدارمون.
(جادوان صدای همزاد ارواحشان را میشنوند) |
|
جادوی یکم | آمدم، گربههک. | |
جادوی دوم | وَزَغ دلش تنگ شده برام. | |
جادوی سیُم | اومدم. | |
هرسه | شر نیکی و نیکی شر
تو هوای بد و شرجی بِپّر [میروند. |
۱۰ |
مکان، دژی نزدیک شهر فورِس.[1]
(شیپور جنگ از بیرون، شاه دانکن، ملکام، دانلبِین، لهناکس، با ملتزمان میآیند، و به یکصدبان خون آلودی بر میخورند.)
دانکن | کیست آن مرد به خون رنگین؟ چهرهاش گوید،
خبر مارا تواند داد،ازانجامین وضع این شورش. |
|
ملکام | همان یکصدبان[2] است، او،
که چون سپاهیِ نیک و دلاوری رزمید و مانع گشت از اسیری اَم، درود! دلاور دوستا! شاه را آگاهی ده از این کشاکش که هم اکنون، پای بیرون نهادی از آن. |
۵ |
یکصدبان | اَبرِ ابهام برآن بود، یک چند؛
[دو لشکر] چنانچون شناگران کوفته که به یکدیگر آویزند هنر خویش هَدَر دادند. آن سنگدل مک دان والد _ برازنده گردنکشی مینمود، زیرا که انبوه خلایق نابکار [چون زنبوران]، هُردود کشان بودند پیراموناش __ از جزیرههای باختری بسی پیادگان رسیده بودش، سبک سلاح و سنگین افزار. و ایزد بانوی بخت، بر عصیان ملعونش، لبخندزنان، آنچنان که روسپیاش. و با این همه درکنار هم ناتوان. مکبث دلیر __ نیک سزاوار دلیری __ بخت را نکوهش کنان، پولادش در هوا تابان که دود میانگیخت با هر زخمهی خون فشان __ همچو برگزیدهی گندآوری بُرید راه خویش تا رُخ به رُخ گشت با آن بردهی دون؛ که درودی نگفتاش، بل از ناف درید تا پوزش و سرش بر کنگرهمان استوار کرد و آنگه گفت بدرودش. |
۱۰
۱۵ ۲۰ |
دانکن | زِها زِه! خویشاوند گردن فرازم[3] ، گران ارج رادمردا. | |
یکصدبان | اگر از چشمهی خورشید روشنگر | ۲۵ |
توفانهای کشتیافکن و تندرهای وحشتبار برخیزد | ||
از همان سرچشمهی آسایش افشان | ||
سیلاب بلا نیز بجوشد. شنو شاه اسکاتلند، شنو: | ||
تهور را سپاه داد چون جوشن به بر پوشید و میکوشید [4] | ||
سبک اسلحه داران [5] را به گریز وادارد | ۳۰ | |
خداوندگار نروژ __ فرصت را مترصد __ | ||
با رخشنده آلات جنگ و مردان تازه رسیدهاش | ||
برلشکر ما تازشی نوین آورد. | ||
دانکن | از این آیا، سالارانمان درهراس نشدند؟ مکبث و بنکو؟ | |
یکصدبان | چرا، آنچنانک عقاب از گنجشگ و شیر از خرگوش. | ۳۵ |
اگر راستی را باز گویم، چنان شدند | ||
که توپ را باروت و خرج دوبرابر ریزند | ||
و ایشان دوبرابرانه بر خصم ضربهها زدند. | ||
حال، اینکه به خون دست شستن آهنگشان بود | ||
یا به یادگذاری جُلجَتّای دیگر[6] | ۴۰ | |
نتوانم گفت. لیک | ||
هوش میرودم، جراحاتم دهان گشوده فریاد میزنند: کمک! | ||
دانکن | تو را این سخنان آنچنان میزیبد که جراحاتات؛ | |
هردو را طعمیست از گردنفرازی. نزد جراحان بریدش.
[یکصد بان با ملازمان میرود (راس و انگوس میآیند) |
۴۵ | |
(برمیگردد) بدینجا که میآید؟ | ||
ملکام | ارجمند سالارِ راس. | |
لهناکس | شگفت شتابی ز چشماناش هویداست! همچو آنکس نماید | |
که غرایب چیزها خواهد بگوید. | ||
راس | شاه را پروردگار حفظ کناد! | |
دانکن | از کجا آمدهای، ارجمند سالار؟ | |
راس | بزرگ، شاها! از فایف، | ۵۰ |
که رایَتهای نروژی ریشخند کرده آسمان را | ||
و باد ترس میوزند بر مردمانمان. | ||
نروژ [7]خود، با شماری مهیب، | ||
به یاری آن خائن بس ناوفادار | ||
سالار کادُر[8] ، نبردی هراسناک آغازید | ۵۵ | |
تا آن که شوی بلّونا، به جوشن آراسته[9] | ||
سنجش پذیر با خویشتن، رویارو شد او را | ||
شمشیر بر شمشیرش نهاد و، سپاهِ داد را کشاند علیه لشکر بیداد | ||
ارادهی آهنیناش خماند؛ و در پایان | ||
پیروزی ما را نصیب اوفتاد. | ||
دانکن | چه خرمیِ عظیمی! | ۶۰ |
راس | و اکنون، | |
سوئینو، شاه نروژ، درخواست شروط صلح دارد. | ||
ما خاکسپاری مردانش را رخصت ندادیم | ||
مگر که بازپس نشیند به سنت کُلم اینچ [10] | ||
و ده هزار دلار [11] پردازد عامه[ی لشکر] را .[12] | ۶۵ | |
دانکن | آن سالار کادُر، بیشازین به بازی نتواند گرفت | |
نیات پاک ما را: برو، برگو دردم مرگش دهند | ||
و با عنوانهای پیشین او، مکبث را شادباش گو. | ||
راس | به جای خواهد آمد. | |
دانکن | آنچه او باختهست، مکبث رادمرد را نصیب است.
[میروند |
۷۰ |
مکان، خلنگزار.
(تندر، سه جادوان میآیند.)
جادوی یکم | کجا بودهی خواهر؟ | |
جادوی دوم | خوک کشی. | |
جادوی سوم | تو خواهر؟ | |
جادوی یکم | زن یه ملاح شاه بلوط ریخته بود تو دامن و | |
و ملچ میکرد و مولوچ، ملچ و مولوچ. | ||
گفتم: « به منم بده.» | ۵ | |
کفل گنده فریاد زد: « گمشو جادوگر!» | ||
شوهرش رفته حلب، ناخداس تو ناوِ بَبْر | ||
به یه آبکش میذارم یه بادبون،
توی دریای کبود میشم روون. |
||
به حلب که رسیدم، یه موش بی دُم میشم و تند میدوئَم[13] | ||
میجوئَم، هی میجوئَم، هی میجوئَم | ۱۰ | |
جادوی دوم | پس، بهت یه باد میدم[14]. | |
جادوی یکم | چه مهربون! | |
جادوی سوم | منم یه باد دیگه. | |
جادوی یکم | من خودم ارباب بادهای وزونم | ۱۵ |
راه بندرهای بادگیرم میدونم | ||
قطب نمای کشتیمردا رو میخونم | ||
به هرجا بادی بیاد منم روونم. | ||
میدوشمش که بشه خشک مث کاه | ||
شب بیخوابش میکنم روزش سیاه | ۲۰ | |
خوابو از بوم چشاش میتارونم | ||
چشمهی خوابو توی مغز سرش میخشکونم | ||
نُه تا نُه هفته میاد میگذره و تموم میشه | ||
اون همهش تب میکنه، درد میکشه، تو آتیشه | ||
کشتی شو اگه نتونم دود کنم هوا بره | ۲۵ | |
توی توفان میتونه بشکنه ازهم وابره | ||
ببینین چی چی دارم؟ | ||
جادوی دوم
جادوی سوم |
نشون بده! نشون بده!
نشون بده! نشون بده! |
|
جادوی یکم | شَصِّ یک ناوخداس، از دستش به کل جداس | |
کشتیش تو راه خونه، یه هو شیکس
از تموم بدنش مونده یه شصت. (صدای طبل از بیرون) |
||
جادوی سوم | یکی طبل میکوبه، طبل میکوبه | ۳۰ |
همه | مکبث میاد دم غروبه. | |
ما خواهرای بختیم[15]، باهم سر به سر | ||
تو دریا و توخشکی دائم در سفر | ||
میچرخیم و میپیچیم، این طوری باهم | ||
سه چرخ از تو، سه چرخ ازمن سه تا دیگه هم | ۳۵ | |
تا حساب بشه نُه تا، نَه بیش و نه کم. | ||
آروم، طلسم کوک کوکه.
(مکبث و بنکو میآیند) |
||
مکبث | روزی چنین زشت و زیبا ندیدهام هرگز. | |
بنکو | چه مسافت است تا فورِس؟ اینها کیستند | |
بس پژمرده و بس غریب به پوشش | ۴۰ | |
که به باشندگان زمین نمیمانند و | ||
با اینحال در آناند!
(با جادوان سخن میگوید) |
||
زندهاید؟ چیزی هستید آیا | ||
که انسان پرسشی کند؟ گویی درمییابیدم، | ||
چه، هر یک همزمان انگشت کریه | ||
بر لبهای چروکیده نهادید. زن باید باشید | ۴۵ | |
لیک ریشهاتان مانع اند که | ||
تعبیر کنم چنانید. | ||
مکبث | سخن گویید ار توانید: چه هستید؟ | |
جادوی یکم | درود فراوان، مکبث! درود بر تو سالارگلامیس! | |
جادوی دوم | درود فراوان، مکبث! درود بر تو سالار کادُر! | |
جادوی سوم | درود بر تو مکبث، که پس ازین شاه خواهی گشت! | ۵۰ |
بنکو | آقای نیکم، چرا یکّه خوردید و گویی ترسیدید از | |
چیزها که خوش به گوش میرسند؟(به جادوان) به حقیقتتان سوگند، | ||
حاصل توهماید، یا واقعی هستید، | ||
آنگونه که بیرونتان مینماید؟ به انباز گردنفرازم | ||
درود میفرستید با شکوه اکنوناش، و بزرگ مژده میدهیدش | ۵۵ | |
از مکنت سرفرازانه و امید شاهانه، | ||
که با آنها گویی غرق اندیشه گشتهست. با من سخن ندارید؟ | ||
اگر توانید به بذرهای زمان بنگرید، | ||
و گویید کدام دانه میروید و کدام نه، | ||
پس، مرا بگویید! که نه تمنا دارم از شما نه ترس، | ۶۰ | |
نه لطفتان خواستارم و نه از بیزاریتان بیمناک. | ||
جادوی یکم | درود! | |
جادوی دوم | درود! | |
جادوی سوم | درود! | |
جادوی یکم | پایینتر از مکبثی، اما بالاتر. | ۶۵ |
جادوی دوم | نه چندان شاد، اما شادتر. | |
جادوی سوم | تو سرسلسلهی پادشاهایی، اما خودت نه. | |
جادوی یکم | مکبث و بنکو درود! | |
مکبث | بایستید که ناکامل سخن گویید، بیش بگوییدم. | ۷۰ |
دانم که با مرگ ساینل [16] اکنون منم سالار گلامیس | ||
اما از آنِ کادُر چهگونه؟ سالارکادُر زندهست، | ||
شریف مردی کامیاب؛ و … شاه شدنم … | ||
در چشم انداز باور جایی ندارد؛ | ||
همانسان که کادُر را مالک گشتن. بگویید از کجا | ۷۵ | |
این آگاهی غریب یافتهاید، و چرا | ||
در این خلنگزار منحوس راه ما را | ||
با چنین تحیّات پیشگویانه گرفتهاید؟ سخن بگویید، فرمان میدهم.
[جادوان ناپدید میشوند. |
||
بنکو | خاک را نیز همچو آب حبابهاست، | |
و اینان از آن شمار. به کجا گشتند ناپدید؟ | ۸۰ | |
مکبث | در هوا، و آنچه پیکرانه [17] مینمود | |
ذوب شد، همچو نفس که درون باد. ای کاش میماندند. | ||
بنکو | آیا همچنان بودند آنان کزیشان سخن داریم؟ | |
یا از ریشهی گیاه جنونزا چیزی خوردهایم | ||
که عقل را به زندان میافکند؟ | ۸۵ | |
مکبث | فرزندان تو شاهان شوند. | |
بنکو | تو خود شاه خواهی شد. | |
مکبث | و سالار کادُر نیز. چنین نگفتند ایشان؟ | |
بنکو | با همین بیان و کلام. اینکه باشد؟
(راس و انگوس میآیند) |
|
راس | مکبث! ــ شاه شادمانه شنید | |
خبر ظفرمندیات را. هرگه که وی را | ۹۰ | |
از جنگاوری تو در کارزار با یاغیان گویند | ||
شگفتی و ستایشش از تو [به درونش] گلاویز میشوند، آنسان | ||
که نداند کدام تو را گوید و کدام بهر خود نگهدارد،لاجرم سکوت میگزیند. | ||
در مرور باقی رویدادهای روز | ||
دریافت، دلیرانه به صفوف نروژیان زدی | ۹۵ | |
واز صور غریب مرگ که انگیختی | ||
هیچ باک نداشتی __ به شدت و تندی تگرگ، | ||
پی درپی پیکها میآمدند از جنگ، و یکایک | ||
ستایش از تو میآوردند در پاسداری از خجسته مُلک او و | ||
باران وار به پیشگاهاش میریختند. | ||
انگوس | ما فرستادگانیم تا | ۱۰۰ |
سپاس سرور تاجدارمان به تو ابلاغ داریم | ||
و به میدان دیدش فراخوانیمات؛ | ||
نه که پاداشیت دهیم. | ||
راس | و برای طلایه افتخاری بزرگتر | |
فرمانم داد که تو را سالار کادُر بخوانم، | ۱۰۵ | |
و با افزایش این لقب، درود، ای ارجمندترین سالار، | ||
که آن لقب تور است. | ||
بنکو | چه! تواند آیا شیطان حقیقت بگوید؟ | |
مکبث | سالار کادُر زندهست، چرا خرقهی عاریت | |
مرا میپوشانید؟ | ||
انگوس | آن سالار زندهست، لیک | ۱۱۰ |
داوریِ سختیش در پیش است و شایستهست | ||
جانش ز کف دهد. این که، پیوسته بود | ||
به نروژیان، یا که یاغیان را یار بود | ||
در نهان ، یا از هردو سو، | ||
به ویرانی این دیار میکوشید ، ندانم؛ | ||
لیک، اعتراف و اثبات جنایت بزرگاش __ خیانت __ | ۱۱۵ | |
او را خلع مقام کردهست. | ||
مکبث | (باخود) گلامیس و سالار کادُر! | |
بزرگتریناش هنوز مانده است. (به راس و انگوس) سپاس برای زحماتتان. | ||
(آهسته به بنکو) امید نداری فرزندانات شاهان شوند؟ | ||
چه، آنان که لقب کادُر مرا دادند | ||
کمتر از آن، ایشان را بشارتی ندادند. | ||
بنکو | آن را سخت اعتماد کردن | ۱۲۰ |
بُوَد که افزون بر سالاری کادُر، | ||
آتش تاجخواهی در دلات افروزد. بس غریب است که | ||
ابزارهای ظلمت، اغلب برای به خطا کشاندنمان، | ||
خُرده حقایقی گویند و با خُرده صداقتی فریبندمان | ||
تا در مسائل بس خطیر برما خیانت ورزند. | ۱۲۵ | |
(به راس و انگوس) خویشاوندان، کلامی، استدعا دارم.[18] | ||
مکبث | (باخود) دو حقیقت گفته آمدهست | |
همچون پیشدرامدهای شاد بر پردهی نمایشی پرجلال [19]
و با بُنمایهی پادشاهی(به راس و انگوس) سپاس رادمردان. |
||
(باخود) این ترغیب فراطبیعی | ۱۳۰ | |
نه شرّ تواند بود، نه خیر تواند بود. اگر شرّ است | ||
چرا مژده کامگاری مرا رسیده | ||
و به حقیقت پیوستهست؟ کادُر را من سالارم. | ||
اگر خیر است چرا تسلیم اندیشهیی میشوم | ||
خلاف عرف، که خیال هولناکش | ۱۳۵ | |
موی براندامم میایستاند و قلب استوار به سینهام را | ||
به دندههایم میکوبد؟ ترسهای رودررو را | ||
هیبتی نیست در برابر تخیلات وحشتبار. | ||
اندیشهی کشتن شاه که جزخیال خامی نیست، | ||
پیکر ضعف گرفتهام را چنان به لرزه میافکند | ۱۴۰ | |
که قدرت عمل را حتا در مرحلهی تصور میستاند | ||
از من و همه چیز را ناطبیعی مینمایاند. | ||
بنکو | (به لردها) بنگرید انبازمان چه درخود فرورفتهست. | |
مکبث | (باخود) اگر بخت خواهد مرا پادشاهی، تواند که بیکوششی | |
دیهیم شاهی نهد بر سرم. | ||
بنکو | افتخاراتی نو او را میرسد | |
همچو جامهی نوین، چندی به اندازه نیست و | ۱۴۵ | |
زمانی خواهد تا به یاری عادت اندازه شود. | ||
مکبث | (باخود) هرچه پیش آید، آید. | |
به سختترین روز نیز، ساعت موعود فرا رسد. | ||
بنکو | ارجمند مکبث، شما را منتظرانایم. | |
مکبث | (به لردها) لطفتان شاملم کنید، ذهن تیرهام در اضطراب بود از | |
چیزهای فراموش گشته. رادمردانِ مهربان زحمتتان | ۱۵۰ | |
بر صحیفهیی نبشتهست که هرروز | ||
ورق زده آن را میخوانم. برویم، سوی شاه. | ||
(به بنکو) بیاندیش، بخت چهها پیش آورد امروز. در وقت نیک | ||
در بارهشان بیاندیشیم و سپس با قلبی پاک | ||
از آن بگوییم یکدگر را. | ||
بنکو | با خرمی. | ۱۵۵ |
مکبث | بسنده کنون تا آن زمان. (به لردها) بیایید، دوستان. | |
[میروند. |
۱. Forres: شهری در شمال اسکاتلند.
[2]. Captain
[3]. شاه و مکبث پسرخاله هستند.
[4]. مقصودش سپاه اسکاتلند است.
[5]. پیادگان ایرلندی
[6]. جایی که حضرت عیسا را به چلیپا زدند. آن را جای جمجمه یا تپهی جمجمهها نیز میگفتند.م.
۱. شکسپیر نام کشورها را به پادشاهانشان میدهد و نام مکانها را به صاحبانشان، مانند «راس» که سالار منطقهی راس، در شمال اسکاتلند است..
[8]. Cawdor
۳. . Bellona الاههی رزم رومیان، و مقصود از شوهر او، مکبث است.
- 1. جزیرهیی نزدیک ادینبورو.
- 2. این دلار سکهی زر هلندی، یا اسپانیاییست.
- یعنی که غرامت سپاه را میرسد، نه شاه را.
[13]. جادوان به شکل هرجانوری تغییر شکل میدادند دُم نداشتند، زیرا آدمی دُم ندارد.
[14]. در زمان شکسپیر تصور میشد که مهار بادها در دست جادوان است
[15]. Weird sisters . شکسپیر شناسان در مورد واژهی Weird هشدار میدهند که گرچه این واژه به املای واژهی امروزین همانند است، معنایش با معنای امروزی آن : « عجیب، غریب، و عوضی» بسیار تفاوت دارد، زیرا که این واژه از ریشهی انگلیسی باستان wyerd آمده و به معنای بخت و سرنوشت است. شایسته توضیح است که این واژه دردیگر آثار شکسپیر سابقه ندارد و تنها در مکبث به کار رفته است.
[16]. Sinel، ساینل پدر مکبث بود.
[18]. در اینجا باید بنکو، دوستانش را به کناری کشد تا مکبث بتواند آزادانه با خود سخن گوید.
[19]. اصطلاحات تئاتری به کار میبرد.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.