مکبث

ویلیام شکسپیر
ابوالحسن تهامی

مکبث یکی از چهار تراژدی بزرگ شکسپیر است. روایتی است از جنایت و مکافات که بر چهار ستون جادوگری، جنایت، ظهور ارواج خبیث و شکوه ادبی قرار دارد. شکسپیر در اوج استادی خود آنها را به گونه ای تاثیرگذار، مهیج و به یادماندنی در هم آمیخته است.

235,000 تومان

جزئیات کتاب

پدیدآورندگان

ویلیام شکسپیر

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

پنجم

تعداد صفحه

230

سال چاپ

1403

موضوع

نمایشنامه

وزن

250

گزیده ای از کتاب مکبث نوشتۀ شکسپیر

مکان، بیابان.

(تندر و آذرخش، سه جادوان می‏آیند.)

جادوی یکم  کِی باشه دیدار ما سه خواهرون؟

توی رعد، برق، یا بارون؟

جادوی دوم وقتی این جرنگ و پرنگ بگیره سامون،

برنده این یکی بشه و بازنده اون.

جادوی سیُم که میشه پیش از غروب‌کنون. ۵
جادوی یکم به کدوم جا و مکون؟
جادوی دوم به خلنگزارون.
جادوی سیُم و  اون‏جاس با مکبث دیدارمون.

(جادوان  صدای همزاد ارواح‏شان را می‏شنوند)

جادوی یکم آمدم، گربه‏هک.
جادوی دوم وَزَغ ‏دلش تنگ شده برام.
جادوی سیُم اومدم.
هرسه  شر نیکی‏ و نیکی شر

تو هوای بد و شرجی بِپّر

[می‏روند.

۱۰

پرده‏ی یکم، صحنه‏ی دوم

مکان، دژی نزدیک شهر فورِس.[1]

(شیپور جنگ از بیرون، شاه دانکن، ملکام، دانل‏بِین، له‏ناکس، با ملتزمان می‏آیند، و به یک‌صدبان خون آلودی بر می‏خورند.)

دانکن کیست آن مرد به خون رنگین؟ چهره‏اش گوید،

خبر مارا تواند داد،ازانجامین وضع این شورش.

ملکام همان یک‌صدبان[2] است، او،

که چون سپاهیِ نیک و دلاوری رزمید و

مانع گشت از اسیری اَم، درود!  دلاور دوستا!

شاه را آگاهی ده از این کشاکش

که هم اکنون، پای بیرون نهادی از آن.

۵
یک‌صدبان اَبرِ ابهام برآن بود، یک چند؛

[دو لشکر] چنان‏چون شناگران کوفته که به یک‏دیگر آویزند

هنر خویش هَدَر دادند. آن سنگدل مک دان والد _

برازنده گردنکشی می‏نمود، زیرا که

انبوه خلایق نابکار [چون زنبوران]،

هُردود کشان بودند پیرامون‏اش __ از جزیره‏های باختری

بسی پیادگان رسیده بودش، سبک سلاح و سنگین‌ افزار.

و ایزد بانوی بخت، بر عصیان ملعونش، لبخندزنان،

آن‏چنان که روسپی‏اش.  و با این همه درکنار هم ناتوان.

مکبث دلیر __ نیک سزاوار دلیری __

بخت را نکوهش کنان، پولادش در هوا تابان

که دود می‏انگیخت با هر زخمه‏ی خون فشان __

همچو برگزیده‏ی گندآوری ‏بُرید راه خویش

تا رُخ به رُخ گشت با آن برده‏ی دون؛

که درودی نگفت‏اش، بل از ناف

درید تا پوزش و سرش بر کنگره‏‏مان

استوار کرد و آن‏گه گفت بدرودش.

۱۰

۱۵

۲۰

دانکن زِها زِه! خویشاوند گردن فرازم[3] ، گران ارج رادمردا.
یک‌صدبان اگر از چشمه‏ی خورشید روشنگر ۲۵
توفان‏های کشتی‌افکن و تندرهای وحشت‌بار بر‏خیزد
از همان سرچشمه‏ی آسایش افشان
سیلاب بلا نیز بجوشد. شنو شاه اسکاتلند، شنو:
تهور را سپاه داد چون جوشن به بر پوشید و می‏کوشید [4]
سبک اسلحه داران [5]  را به گریز وادارد ۳۰
خداوندگار نروژ __ فرصت را مترصد __
با رخشنده آلات جنگ و مردان تازه رسیده‏اش
برلشکر ما تازشی نوین آورد.
دانکن از این آیا، سالاران‏مان درهراس نشدند؟ مکبث و بنکو؟
یک‌صدبان چرا، آن‏چنانک عقاب‏ از گنجشگ و  شیر از خرگوش. ۳۵
اگر راستی را باز گویم، چنان شدند
که توپ را باروت و خرج دوبرابر ریزند
و ایشان دوبرابرانه بر خصم ضربه‏ها زدند.
حال، این‌که به خون دست شستن آهنگ‌شان بود
یا به یادگذاری جُلجَتّای دیگر[6] ۴۰
نتوانم گفت. لیک
هوش می‏رودم، جراحاتم دهان گشوده فریاد می‏زنند: کمک!
دانکن تو را این سخنان آن‌چنان می‏زیبد که جراحات‏ات؛
هردو را طعمی‏ست از گردنفرازی‏. نزد جراحان برید‏‏ش.

[یکصد بان با ملازمان می‏رود

(راس و انگوس می‏آیند)

۴۵
(برمی‏گردد) بدین‏جا که می‏آید؟
ملکام ارجمند سالارِ راس.
له‏ناکس شگفت شتابی ز چشمان‏اش هویداست! همچو آن‏کس نماید
که غرایب چیزها خواهد بگوید.
راس شاه را پروردگار حفظ کناد!
دانکن از کجا آمده‏ای، ارجمند سالار؟
راس بزرگ، شاها! از فایف، ۵۰
که رایَت‏های نروژی ریشخند کرده‏ آسمان را
و باد ترس می‏وزند بر مردمان‏مان.
نروژ [7]خود، با شماری مهیب،
به یاری آن خائن بس ناوفادار
سالار کادُر[8] ، نبردی هراسناک آغازید ۵۵
تا آن که شوی بلّونا، به جوشن آراسته[9]
سنجش پذیر با خویشتن، رویارو شد او را
شمشیر بر شمشیرش نهاد و، سپاهِ داد را کشاند علیه لشکر بیداد
اراده‏ی آهنین‌اش خماند؛ و در پایان
پیروزی ما را نصیب اوفتاد.
دانکن چه خرمیِ عظیمی! ۶۰
راس و اکنون،
سوئینو، شاه نروژ، درخواست شروط صلح دارد.
ما خاک‌سپاری مردانش را رخصت ندادیم
مگر که بازپس نشیند به سنت کُلم اینچ [10]
و ده هزار دلار [11] پردازد عامه‏‏[ی لشکر] را .[12] ۶۵
دانکن آن سالار کادُر، بیش‏ازین به بازی نتواند گرفت
 نیات پاک ما را: برو، برگو دردم مرگش دهند
و با عنوان‏های پیشین او، مکبث را شادباش گو.
راس به جای خواهد آمد.
دانکن آن‏چه او باخته‏‏ست، مکبث رادمرد را نصیب است.

[می‏روند

۷۰

پرده‏ی یکم صحنه‏ی سوم

مکان، خلنگزار.

(تندر، سه جادوان می‏آیند.)

جادوی یکم   کجا بوده‏ی خواهر؟
جادوی دوم خوک کشی.
جادوی سوم   تو خواهر؟
جادوی یکم زن یه ملاح شاه بلوط ریخته بود تو دامن و
 و ملچ می‏کرد و مولوچ، ملچ و مولوچ.
گفتم: « به منم بده.» ۵
کفل گنده فریاد زد: « گمشو جادوگر!»
 شوهرش رفته حلب، ناخداس تو  ناوِ  بَبْر
 به یه آبکش میذارم یه بادبون،

توی دریای کبود میشم روون.

به حلب که رسیدم، یه موش بی دُم می‏شم و تند می‏دوئَم[13]
می‏جوئَم، هی می‏جوئَم، هی می‏جوئَم ۱۰
جادوی دوم پس، بهت یه باد میدم[14].
جادوی یکم چه مهربون!
جادوی سوم منم یه باد دیگه.
جادوی یکم من خودم ارباب بادهای وزونم ۱۵
راه بندرهای بادگیرم می‏دونم
قطب نمای کشتی‏مردا رو می‏خونم
به هرجا بادی بیاد منم روونم.
می‏دوشمش که بشه خشک مث کاه
شب بی‏خوابش می‏کنم روزش سیاه ۲۰
خوابو از بوم چشاش می‌تارونم
چشمه‏ی خوابو توی مغز سرش می‏خشکونم
نُه تا نُه هفته میاد می‏گذره و تموم میشه
اون همه‏ش تب می‏کنه، درد می‏کشه، تو آتیشه
کشتی‏ شو اگه نتونم دود کنم هوا بره ۲۵
توی توفان می‏تونه بشکنه ازهم وابره
ببینین چی چی دارم؟
جادوی دوم

جادوی سوم

نشون بده! نشون بده!

نشون بده! نشون بده!

جادوی یکم شَصِّ یک ناوخداس، از دستش به کل جداس
کشتی‏ش تو راه خونه، یه هو شیکس

از تموم بدنش مونده یه شصت.

(صدای طبل از بیرون)

جادوی سوم  یکی طبل می‌کوبه، طبل می‌کوبه ۳۰
همه  مکبث میاد دم غروبه.
ما خواهرای بختیم[15]،  باهم سر به سر
تو دریا و توخشکی‏ دائم در سفر
می‏چرخیم و می‏پیچیم، این طوری باهم
سه چرخ از تو، سه چرخ ازمن سه تا دیگه هم ۳۵
تا حساب بشه نُه تا، نَه بیش و نه کم.
 آروم، طلسم کوک کوکه.

(مکبث و بنکو می‏آیند)

مکبث روزی چنین زشت و زیبا ندیده‏ام هرگز.
بنکو چه مسافت است تا فورِس؟ این‏ها کیستند
بس پژمرده‏ و بس غریب به پوشش ۴۰
که به باشندگان زمین نمی‏مانند و
با این‏حال در آن‏اند!

(با جادوان سخن می‏گوید)

زنده‏اید؟ چیزی هستید آیا
که انسان پرسشی کند؟ گویی درمی‏یابیدم،
چه، هر یک همزمان انگشت کریه
بر لب‏های چروکیده نهادید. زن باید باشید ۴۵
لیک ریش‏هاتان مانع اند که
تعبیر کنم چنانید.
مکبث سخن گویید ار توانید: چه هستید؟
جادوی یکم درود فراوان، مکبث! درود بر تو سالارگلامیس!
جادوی دوم درود فراوان، مکبث! درود بر تو سالار کادُر!
جادوی سوم درود بر تو مکبث، که پس ازین شاه خواهی گشت! ۵۰
بنکو آقای نیکم، چرا یکّه خوردید و گویی ترسیدید از
چیزها که خوش به گوش می‏رسند؟(به جادوان) به حقیقت‏تان سوگند،
حاصل توهم‌اید، یا واقعی هستید،
آن‏گونه که بیرون‏تان می‏نماید؟ به انباز گردن‌فرازم
درود می‏فرستید با شکوه اکنون‏اش، و بزرگ مژده می‏دهیدش ۵۵
از مکنت سرفرازانه و امید شاهانه،
که با آن‏ها گویی غرق اندیشه‏ گشته‏ست. با من سخن ندارید؟
اگر توانید به بذرهای زمان بنگرید،
و گویید کدام دانه می‏روید و کدام نه،
پس، مرا بگویید! که نه تمنا دارم از شما نه ترس، ۶۰
نه لطفتان خواستارم و نه از بیزاری‏تان بیم‏ناک.
جادوی یکم درود!
جادوی دوم درود!
جادوی سوم درود!
جادوی یکم پایین‏تر از مکبثی، اما بالا‏تر. ۶۵
جادوی دوم نه چندان شاد، اما شاد‏تر.
جادوی سوم تو سرسلسله‌ی پادشاهایی، اما خودت نه.
جادوی یکم  مکبث و بنکو درود!
مکبث بایستید که ناکامل سخن گویید، بیش بگوییدم. ۷۰
دانم که با مرگ ساینل [16] اکنون منم سالار گلامیس
اما از آنِ کادُر چه‏گونه؟ سالارکادُر زنده‏ست،
شریف مردی کامیاب؛ و … شاه شدنم …
در چشم انداز باور جایی ندارد؛
همان‏سان که کادُر را مالک گشتن. بگویید از کجا ۷۵
این آگاهی غریب یافته‏اید، و چرا
در این خلنگزار منحوس راه ما را
با چنین تحیّات پیشگویانه گرفته‏اید؟ سخن بگویید، فرمان می‏دهم.

[جادوان ناپدید می‏شوند.

بنکو خاک را نیز همچو آب حباب‏هاست،
و اینان از آن شمار. به کجا گشتند ناپدید؟ ۸۰
مکبث در هوا، و آن‏چه پیکرانه [17] می‏نمود
ذوب شد، همچو نفس که درون باد. ای کاش می‏ماندند.
بنکو آیا هم‏چنان بودند آنان کزیشان سخن داریم؟
یا از ریشه‏ی گیاه جنون‏زا چیزی خورده‏ایم
که عقل را به زندان می‏افکند؟ ۸۵
مکبث فرزندان تو شاهان شوند.
بنکو تو خود شاه خواهی شد.
مکبث و  سالار کادُر نیز. چنین نگفتند ایشان؟
بنکو با همین بیان و کلام.  این‌که باشد؟

(راس و انگوس می‏آیند)

راس مکبث! ــ شاه شادمانه شنید
خبر ظفرمندی‏ات را. هرگه که وی را ۹۰
از جنگاوری تو در کارزار با یاغیان گویند
شگفتی و ستایشش از تو [به درونش] گلاویز می‏شوند، آن‏سان
که نداند کدام تو را گوید و کدام بهر خود نگهدارد،لاجرم سکوت می‏گزیند.
در مرور باقی رویدادهای روز
دریافت، دلیرانه به صفوف نروژیان زدی ۹۵
واز صور غریب مرگ که انگیختی
هیچ باک نداشتی __ به شدت و تندی تگرگ،
پی درپی پیک‏ها می‏آمدند از جنگ، و یکایک
ستایش‏ از تو می‏آوردند در پاسداری از خجسته مُلک او و
باران وار به پیشگاه‏اش می‏ریختند.
انگوس ما فرستادگانیم تا ۱۰۰
سپاس سرور تاجدارمان به تو ابلاغ داریم
و به میدان دیدش فراخوانیم‌ات؛
نه که پاداشی‏ت دهیم.
 راس و برای طلایه افتخاری بزرگ‏تر
فرمانم داد که تو را سالار کادُر بخوانم، ۱۰۵
و با افزایش این لقب، درود، ای ارجمندترین سالار،
که آن لقب تور است.
بنکو چه! تواند آیا شیطان حقیقت بگوید؟
مکبث سالار کادُر زنده‏ست، چرا خرقه‏ی عاریت
مرا می‏پوشانید؟
انگوس آن سالار زنده‏ست، لیک ۱۱۰
داوریِ سختی‏ش در پیش است و شایسته‏ست
جانش ز کف دهد. این که، پیوسته بود
به نروژیان، یا که یاغیان را یار بود
در نهان ، یا از هردو سو،
به ویرانی این دیار می‏کوشید ، ندانم؛
لیک، اعتراف و اثبات جنایت بزرگ‌اش __ خیانت __ ۱۱۵
او را خلع مقام کرده‏ست.
مکبث (باخود) گلامیس و سالار کادُر!
بزرگ‌ترین‌اش هنوز مانده است. (به راس و انگوس) سپاس برای زحمات‏تان.
(آهسته به بنکو) امید نداری فرزندان‌ات شاهان شوند؟
چه، آنان که لقب کادُر مرا دادند
کم‏تر از آن‏، ایشان را بشارتی ندادند.
بنکو آن را سخت اعتماد کردن ۱۲۰
بُوَد که افزون بر سالاری کادُر،
آتش تاج‏خواهی در دل‏ات افروزد. بس غریب است که
ابزارهای ظلمت، اغلب برای به خطا کشاندن‌مان،
خُرده حقایقی ‏گویند و با خُرده صداقتی فریبندمان
تا در مسائل بس خطیر برما خیانت ورزند. ۱۲۵
(به راس و انگوس) خویشاوندان، کلامی، استدعا دارم.[18]
مکبث (باخود) دو حقیقت گفته آمده‏ست
همچون پیش‏درامدهای شاد بر پرده‏ی نمایشی پرجلال [19]

و با بُن‏مایه‌ی پادشاهی(به راس و انگوس) سپاس رادمردان.

(باخود) این ترغیب فراطبیعی ۱۳۰
نه شرّ تواند بود، نه خیر تواند بود. اگر شرّ است
چرا مژده کامگاری مرا رسیده‏
و به حقیقت پیوسته‏ست؟ کادُر را من سالارم.
اگر خیر است چرا تسلیم اندیشه‏یی می‏شوم
خلاف عرف، که خیال هولناکش ۱۳۵
موی براندامم می‏ایستاند و قلب استوار به سینه‏ام را
به دنده‏هایم می‌کوبد؟ ترس‏های رودررو را
هیبتی نیست در برابر تخیلات وحشتبار.
اندیشه‏‌ی کشتن شاه که جزخیال خامی نیست،
پیکر ضعف گرفته‏ام را چنان به لرزه می‏افکند ۱۴۰
 که قدرت عمل را حتا در مرحله‏ی تصور می‏ستاند
از من و همه چیز را ناطبیعی می‌نمایاند.
بنکو (به لردها) بنگرید انبازمان چه درخود فرورفته‏ست.
مکبث (باخود) اگر بخت خواهد مرا پادشاهی، تواند که بی‏کوششی
دیهیم شاهی نهد بر سرم.
بنکو  افتخاراتی نو او را می‏رسد
همچو جامه‏ی نوین‏، چندی به اندازه نیست و ۱۴۵
زمانی خواهد تا به یاری عادت اندازه شود.
مکبث (باخود) هرچه پیش آید، آید.
به سخت‏ترین روز نیز، ساعت موعود فرا رسد.
بنکو ارجمند مکبث، شما را منتظران‌ایم.
مکبث (به لردها) لطف‌تان شاملم کنید، ذهن تیره‏ام در اضطراب بود از
چیزهای فراموش گشته. رادمردانِ مهربان زحمت‌تان ۱۵۰
بر صحیفه‏یی نبشته‏ست که هرروز
ورق زده آن را می‏خوانم. برویم، سوی شاه.
(به بنکو) بیاندیش، بخت چه‏ها پیش آورد امروز. در وقت نیک
در باره‏شان بیاندیشیم و سپس با قلبی پاک
از آن بگوییم یک‏دگر را.
بنکو با خرمی. ۱۵۵
مکبث بسنده کنون تا آن زمان. (به لردها) بیایید، دوستان.
 [می‏روند.

۱.  Forres: شهری در شمال اسکاتلند.

[2]. Captain

[3]. شاه و مکبث پسرخاله هستند.

[4]. مقصودش سپاه اسکاتلند است.

[5]. پیادگان ایرلندی

[6]. جایی که حضرت عیسا را به چلیپا زدند. آن را جای جمجمه یا تپه‏ی جمجمه‏ها نیز می‏گفتند.م.

۱. شکسپیر نام کشورها را به پادشاهان‏شان می‏دهد و نام مکان‏ها را به صاحبان‏شان، مانند «راس» که سالار منطقه‏ی راس، در شمال اسکاتلند است..

[8]. Cawdor

۳. . Bellona الاهه‌ی رزم رومیان، و مقصود از شوهر او، مکبث است.

  1. 1. جزیره‏یی نزدیک ادینبورو.
  2. 2. این دلار سکه‏ی زر هلندی، یا اسپانیایی‏ست.
  3. یعنی که غرامت سپاه را می‏رسد، نه شاه را.

[13]. جادوان به شکل هرجانوری تغییر شکل می‏دادند دُم نداشتند، زیرا آدمی دُم ندارد.

[14]. در زمان شکسپیر تصور می‏شد که مهار بادها در دست جادوان است

[15]. Weird sisters . شکسپیر شناسان در مورد واژه‏ی Weird هشدار می‏دهند که گرچه این واژه به املای واژه‏ی امروزین همانند است، معنایش با معنای امروزی آن : « عجیب، غریب، و عوضی» بسیار تفاوت دارد، زیرا که این واژه از ریشه‏ی انگلیسی باستان wyerd  آمده و به معنای بخت و سرنوشت است. شایسته توضیح است که این واژه دردیگر آثار شکسپیر سابقه ندارد و تنها در مکبث به کار رفته است.

[16]. Sinel، ساینل پدر مکبث بود.

 .[17]corporal

[18]. در این‏جا باید بنکو، دوستانش را به کناری کشد تا مکبث بتواند آزادانه با خود سخن گوید.

[19].  اصطلاحات تئاتری به کار می‌برد.

انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “مکبث”