گزیده ای از کتاب من یک گربه هستم نوشته تاتسومه سوسهکی ترجمه پرویز همتیان
من یک گربه هستم
فصل اول
من یک گربه هستم. چون هنوز اسمی ندارم، نمیدانم که کجا به دنیا آمدهام. تنها چیزی که به یاد دارم، این است که در محلی تاریک و نمدار صدا میکردم که برای نخستین بار انسانی را دیدم. بعدها فهمیدم که این انسان عضو درندهخوترین گونۀ انسانی است، یک «شوسهای[30]»؛ یکی از آن دانشجویانی که در برابر غذا و محل زندگی خردهکاریهای اطراف خانه را انجام میدهند. شنیدهام که گاه، این گونهها ما را اسیر میکنند، میپزند و میخورند. اما چون در آن زمان هیچ شناختی از این موجودات نداشتم، زیاد نترسیدم. هنگامی که بر کف دستش به آرامی از زمین جدا میشدم، تنها احساس کردم که در هوا به حرکت در آمدهام. زمانی که به این وضعیّت عادت کردم، به صورتش نگاهی انداختم. این نخستین باری بود که به یک انسان چشم میدوختم. احساس غریبی را که آن زمان در من شکل گرفت، هنوز به یاد دارم. بیش از هر چیز، چهرهای که باید با مو تزیین مییافت، همچون کتری صاف و بیمو بود. از آن روز به بعد، من با گربههای زیادی ملاقات کردهام، اما هیچگاه با چنین از ریختافتادگی چهره روبرو نشدهام. مرکز صورت بیش از اندازه بیرون زده بود و گهگاه از سوراخهای موجود بر آن بیرونزدگی دود با بازدمهای کوتاه خارج میشد. از همان آغاز، چنین پُکهایی مرا تا اندازهای به زحمت میانداختند، زیرا مرا به سرفه وا میداشتند. اگرچه تازه فهمیدهام که اینْ دودِ تنباکوی سوخته است که انسانها دوست دارند آن را استنشاق کنند.
مدّت کوتاهی بر کف دست این موجود نشسته بودم، اما چیزی نگذشت که اوضاع به سرعت تغییر کرد. نمیتوانستم بگویم که شوسهای در حال حرکت بود یا تنها من بودم که حرکت میکردم، امّا به تدریج دچار چنان سرگیجهای شدم که حالم را بد کرد. درست در همان زمانی که تصوّر میکردم، این سرگیجه مرا خواهد کشت، صدای برخوردی به گوشم رسید و ستارههای بیشماری در برابر چشمانم به رقص در آمدند. تا اینجا را به خاطر دارم، اما هر چه تلاش میکنم، پس از آن چیزی را به یاد نمیآورم.
هنگامی که به خود آمدم، آن موجود رفته بود. زمانی من چند برادر داشتم، امّا اکنون هیچیک از آنها در پیرامونم دیده نمیشدند. حتّی مادر عزیزم نیز ناپدید شده بود. از آن گذشته، اکنون بر خلاف گوشۀ دنجی که زمانی در آن پناه میگرفتم، خود را در مکانی پرنور و آزاردهنده میدیدم. در واقع، این محل به اندازهای درخشان و نورانی بود که به سختی میتوانستم چشمانم را باز نگهدارم. چون میدانستم، یک جای کار ایراد دارد، پس شروع به خزیدن کردم؛ حرکتی که با درد همراه بود. من از بستر کاه بسیار نرم خود ربوده شدم، تنها به این خاطر که با شدّت به میان تودۀ نوک تیز خیزران پرتاب شوم.
با کمی تلاش، توانستم از تودۀ خیزران جدا شوم و پس از خروج از آنْ برکهای عریض را یافتم که در آن سوی خیزران گسترش یافته بود. در کنار آبگیر نشستم؛ نمیدانستم، چه کنم. هیچ راه چارهای به ذهنم خطور نکرد. اندکی بعد، به این فکر افتادم که اگر فریاد بزنم، ممکن است شوسهای برای بردن من باز گردد. چندین بار با صدایی ضعیف ناله کردم، اما هیچ کس پیدایش نشد. چیزی نگذشت که بادی آرام بر سطح برکه وزیدن گرفت و هوا کمکم رو به تاریکی نهاد. به شدّت احساس گرسنگی میکردم. دوست داشتم فریاد بزنم، اما برای انجام چنین کاری بسیار ضعیف بودم. کاری از دست من ساخته نبود. اما چون مصمّم بودم که غذا بیابم، آهسته و آرام برگشتم و از کنار برکه دور شدم. راه رفتن برایم به شدّت عذابآور شده بود. با این حال، از این کار دست نکشیدم و به هر طریقی که میشد، به خزیدن ادامه دادم، تا این که سرانجام به جایی رسیدم که بینیام ردّی از حضور انسان را احساس کرد. از شکافی موجود در حصاری از جنس خیزران به درون مِلکی خزیدم، به این امید که با ورود به آنجا چیزی بیابم. بخت با من یار بود، زیرا اگر حصار خیزران در همان نقطه نشکسته بود، من از گرسنگی در کنار جاده جان میدادم. اکنون به درستی این ضربالمثل پی بردهام که هر آنچه قرار بوده است، بشود، روی خواهد داد. تا به امروز نیز، این شکاف به عنوان راهی میانبر برای رفتن به نزد گربۀ پلنگی همسایه به من کمک کرده است.
بگذریم، با وجود آن که توانسته بودم به درون ملک بخزم، اما نمیدانستم، حالا چه کنم. چیزی نگذشت که هوا کاملاً تاریک شد. گرسنه بودم، هوا سرد شده و باران شروع به باریدن کرده بود. دیگر نمیتوانستم وقت را تلف کنم. هیچ چارهای نداشتم جز آن که به هر شکل ممکن خود را به محلی برسانم که در آن لحظه روشنتر و گرمتر به نظر میرسید. در آن زمان خبر نداشتم، درون خانهای قرار دارم که به من فرصت خواهد داد تا نمونههای دیگری از نوع انسان را ببینم. نخستین کسی که دیدم، «اوسان[31]» بود، خدمتکار زن؛ یکی از اعضای گونهای به مراتب درندهخوتر از شوسهای. او به محض این که مرا دید، پس گردنم را گرفت و مرا از خانه بیرون انداخت. با پذیرش این مسأله که هیچ امیدی ندارم، بیحرکت دراز کشیدم، چشمانم را بستم و خود را به دست خدا سپردم. اما تحمّل گرسنگی و سرما از توان من خارج بود. با استفاده از لحظهای غفلت از سوی اوسان یکبار دیگر برای انداختن خود به درون آشپزخانه سینهخیز پیش رفتم، اما بیدرنگ به بیرون پرتاب شدم. بازهم سینهخیز پیش رفتم، اما چه سود که این بار نیز بیرون انداخته شدم. به یاد دارم که این جریان چندین بار تکرار شد. از همان زمان به بعد، از این اوسان کینه به دل گرفتم. چند روز بعد، سرانجام توانستم دق دلیام را خالی کنم، زیرا با ربودن شام اردک ماهیِ ماکروی اوسان با او تسویه حساب کردم. در همان زمانی که چیزی نمانده بود، برای آخرین بار بیرون انداخته شوم، ارباب خانه ناراضی از سروصدا و در پی علّت آن پدیدار شد. خدمتکار مرا بالا گرفت، چهرهام را به سوی ارباب چرخاند و گفت: «این بچه گربۀ ولگرد مرتّب مزاحم میشود. بیرونش میاندازم، اما باز خودش را به آشپزخانه میرساند.» ارباب در حالی که موهای سیاه زیر دو سوراخ بینیاش را تاب میداد، چهرهام را کمی ورانداز کرد و گفت: «اگر این طور است، بگذار بماند.» سپس برگشت و به درون اتاقش رفت. به نظر میرسید که ارباب آدم کمحرفی باشد. خدمتکار مرا با دلخوری در آشپزخانه انداخت. این گونه بود که من در این خانه ماندگار شدم.
ارباب به ندرت با من روبرو میشود، شنیدهام که آموزگار است. به مجرّد این که از مدرسه به خانه میآید، خود را برای بقیّۀ روز در اتاق کارش زندانی میکند و به ندرت از آن خارج میشود. ساکنان خانه فکر میکنند که او سخت مشغول کار است. خودش نیز چنین وانمود میکند. اما در واقع، ارباب آن گونه که دیگران تصور میکنند، کار نمیکند. گاه برای سرک کشیدن با نوک پا به اتاق کارش میروم و او را در حالی که چرت میزند، مییابم. اغلب آب از دهانش بر روی کتابی که خواندنش را آغاز کرده، روان است. معدۀ ضعیفی دارد و پوستش به زرد کمرنگ متمایل است؛ پوستی انعطافناپذیر و فاقد طراوت و شادابی. با این حال، ارباب یک شکمبارۀ واقعی است. پس از پرخوری برای کمک به هضم غذا مقداری «تاکادیاستاز[32]» مصرف میکند و آنگاه کتابی را باز میکند. چند صفحهای که میخواند، خوابآلوده میشود و آب دهانش بر روی کتاب سرازیر میگردد. این برنامه هر بعد از ظهر مرتّب و مو به مو اجرا میشود. زمانهایی وجود دارد که حتّی من گربه نیز به این نتیجه میرسم که: «آموزگاران زندگی راحتی دارند. اگر فردْ انسان به دنیا بیابد، بهتر است آموزگار شود. چون اگر بتوان این اندازه خوابید و باز هم آموزگار ماند، خوب، حتّی یگ گربه هم میتواند درس بدهد.» امّا به گفتۀ ارباب، هیچ چیز به سختی زندگی یک آموزگار نیست و هر وقت دوستانش به دیدن او میآیند، لب به شکوِه و شکایت میگشاید.
در طول روزهای نخستین حضورم، من نزد تمام افراد خانه به جز ارباب به شدّت منفور بودم. هیچ کجا مرا نمیخواستند و هیچ کس به من توجّه نمیکرد. این حقیقت که کسی تا به امروز برای من اسمی نگذاشته است، به وضوح نشان میدهد که آنان تا چه حد مرا نادیده گرفتهاند. من نیز با تسلیم به چنین وضعی وقتم را تا آنجا که ممکن بوده با اربابم سپری کردهام؛ کسی که مرا به این خانه راه داده است. هنگام صبح زمانی که او روزنامه میخواند، بر روی زانوانش چمباتمه میزنم. نه به این خاطر که علاقۀ خاصی به ارباب دارم، بلکه کس دیگری نیست تا به او روی آوَرم. از آن گذشته، با توجه به تجربههای دیگرْ روی ظرف برنج پخته که تا صبح گرم میماند، روی پاپوش پنبهدوزی شده و شب بیرون از خانه و در ایوان زمانی که هوا خوب است، برای خوابیدن انتخاب کردهام. امّا آهسته وارد شدن به تخت بچهها و خوابیدن میان آنها برای من از همه دلچسبتر است. بچهها دو تا هستند، یکی پنج و دیگری سه ساله. آن دو در اتاق خودشان و روی یک تخت مشترک میخوابند. من همیشه میتوانم جایی میان بدن آنها بیابم و خود را به نحوی میان آن دو بیسروصدا جا کنم. اما اگر از بخت بد، یکی از بچهها بیدار شود، آن وقت به دردسر میافتم. آخر این بچهها اخلاق گندی دارند، به خصوص بچۀ کوچکتر. آنها بدون توجه به زمان حتّی در نیمهشب نیز به داد و فریاد میپردازند. فریاد میزنند: «گربه اینجاست!» در این مواقع بیمار عصبیِ مبتلا به سوءهاضمه در اتاق کناری بیدار میشود و به اینجا میشتابد. راستش روز بعد، ارباب پشتم را با خطکش چوبی سیاه و کبود میکند.
آنگونه که من با انسانها زندگی میکنم، هر قدر بیشتر آنان را میبینم، بیشتر به این نتیجه میرسم که خودخواه هستند، به خصوص این بچهها. جای خوابم را به هم میریزند. هر زمان که خوششان بیاید، وارونه آویزانم میکنند، پاکت کاغذی به سرم میکشند و مرا به درون اجاق فرو میکنند. افزون بر این، اگر من کوچکترین شیطنتی را مرتکب شوم، تمام اهل خانه در تعقیب و آزارم متّحد میشوند. چند روز پیش، هنگامی که بر حسب تصادف ناخن پنجههایم را با کفپوش حصیری تیز میکردم، خانم خانه بیدلیل چنان از دست من به خشم آمد که اکنون با اکراه بسیار اجازه میدهد به اتاق کفپوش شده وارد شوم. با آن که بر کف چوبی آشپزخانه از سرما میلرزم، اما او بیرحمانه به من اعتنایی نمیکند. «میس بلانش[33]» گربۀ سفیدی که روبروی ما زندگی میکند و من او را بسیار تحسین میکنم، هر وقت که مرا میبیند، میگوید که هیچ موجودی به اندازۀ انسان سنگدل و بیرحم نیست. چند روز پیش، او چهار بچۀ زیبا به دنیا آورد. اما سه روز بعد، شوسهای خانهشان هر چهار نوزاد را برداشت و به درون استخر حیاط پشت خانه انداخت. میس بلانش پس از آن که گزارش کاملی از این رویداد را با اشک و زاری بیان کرد، به من اطمینان داد که برای حفظ و بقای رابطۀ عاطفی افراد درون خانواده و بهرهمندی از یک زندگیِ خانوادگی دلپذیر، ما یعنی نژاد گربه باید درگیر جنگی تمامعیار با انسانها شویم؛ ما جز محو آنان از صفحۀ روزگار چارۀ دیگری نداریم. به نظر من، این پیشنهاد خردمندانهای است. همچنین، گربۀ نر سه رنگی که در خانۀ کناری زندگی میکند، از این که انسانها ماهیت و جوهرۀ حق مالکیّت را درک نمیکنند، بسیار خشمگین است. در میان ما این اصل بدیهی قلمداد میگردد که هر کس نخستین بار چیزی را بیابد، خواه سر ماهی ساردینِ خشکشده باشد و یا شکم شاهماهی خاکستری، این حقّ را دارد که آن را بخورد و اگر این قانون نادیده گرفته شود، میتواند به خشونت متوسل گردد. اما به نظر میرسد، انسانها حق مالکیّت را درک نمیکنند. هر زمان که ما برای خوردن به چیز مناسبی دست مییابیم، آنان همیشه و بدون استثنا سر میرسند و آن را از ما میربایند. آنها با تکیه بر نیروی بدنیشان اشیایی را از ما با خونسردی به سرقت میبرند که خوردن آنها حقّ ماست. میس بلانش در خانۀ یک نظامی زندگی میکند و ارباب گربۀ نر یک حقوقدان است. اما چون من در منزل یک آموزگار به سر میبرم، با مسایلی از این دست راحتتر برخورد میکنم. به نظر من، زندگی مادامی که فرد بتواند با آن کنار بیاید، نامعقول و بیحساب نیست. زیرا به طور حتم، حتّی انسانها نیز تا ابد در اوج و شکوفایی به سر نخواهند برد. من فکر میکنم، بهتر آن است که سروری گربهها را با شکیبایی انتظار بکشیم.
صحبت از خودخواهی شد، به یادم آمد که ارباب یکبار به دلیل همین نقص دست به کار احمقانهای زد؛ من همه چیز را دربارۀ آن به شما خواهم گفت. پیش از هر چیز، باید بدانید که اربابم در هیچ کاری از استعدادی بیش از حدّ معمول برخوردار نیست. اما با این حال، او نمیتواند از تلاش برای انجام هر کار و هر چیزی دست بردارد. همیشه «هایکو» مینویسد و آن را به «کوکو[34]» اهدا میکند. اشعار سبک نو را به «مورنینگ استار» میفرستد. تواناییش را در نثر زبان انگلیسی با اشتباهات فاحش امتحان میکند. به تیراندازی با کمان علاقه دارد. در خواندن متون نمایشی «نو[35]» آموزش میبیند و گاه تمام توان خود را برای بیرون کشیدن اصوات هولناک از ویولن صرف میکند. اما متأسّفانه باید گفت که هیچیک از این فعالیّتها به نتیجۀ قابل توجّهی منجر نشده است. با این حال، اگرچه ارباب از سوءهاضمه رنج میبرد، اما به محض این که به انجام برنامهای مبادرت میورزد، به آن دقّت و توجّه بسیاری میکند؛ یکبار ارباب هنگام خواندن آواز در دستشویی به خودش لقب «استادِ آبریزگاه2» را داد. اگرچه این برای ارباب هیچ مهم نیست و هنوز صدای آواز او از آنجا شنیده میشود که «من تایرانو مونهموری3 هستم». همه میگویند: «باز هم مونهموری شروع کرد» و به این مسخرهبازیها زیر لب میخندند. دلیل آن را نمیدانم، اما یک روز آفتابی (روز پرداخت حقوق، تقریباً چهار هفته پس از اقامت من)، اربابم با بستهای بزرگ در زیر بغل شتابزده به خانه آمد. دوست داشتم بدانم، چه خریده است. معلوم شد که جعبۀ آبرنگ، قلممو و مقداری کاغذ مخصوص «واتمن4» بوده است. گویا نوشتن هایکو و خواندن آواز سدۀ میانه به سود نقاشی آبرنگ رها شده بود. همان گونه که انتظار میرفت، از روز بعد و هر روز برای زمانی دراز، ارباب در اتاق کارش به جز کشیدن نقاشی هیچ کار دیگری نمیکرد. او حتی از خواب بعد از ظهر خود نیز گذشت. با این حال، شخص با نگاه کردن به حاصل کار نمیتوانست بگوید که ارباب چه کشیده است. احتمالاً خود او نیز از کارش سر در نیاورده بود. زیرا یک روز، هنگامی که دوست صاحبنظرش در مسایل هنری به دیدن ارباب آمده بود، من گفتگوی زیر را شنیدم: «میدانی، این کار تا چه حد سخت است؟ وقتی آدم فرد دیگری را در حال نقاشی میبیند، چندان سخت به نظر نمیرسد. اما تا زمانی که قلممو به دست نگرفتهای، نمیدانی که این کار تا چه اندازه مشکل است» این سخن را ارباب بزرگوار من گفت و حقیقت داشت.
دوست ارباب که از بالای عینک دورطلایش به اونگاه میکرد، اظهار داشت: «کاملاً طبیعی است که فرد در همان لحظهای که تازه به این کار دست میزند، خیلی خوب نمیکشد. از آن گذشته، در خانه و تنها به یاری نیروی تخیل نمیتوان نقاشی کرد. استاد ایتالیایی، «آندرهآ دل سارتو[36]» میگوید که اگر دوست دارید پردهای را نقاشی کنید، همیشه طبیعت را آنگونه که هست، به تصویر بکشید؛ در آسمان ستارگان، بر روی زمین شبنم درخشان، پرندگان در پرواز و جانوران در حال گریز. درون برکه ماهی قرمز و بر شاخ درختِ کهنسالْ زاغ. طبیعت خود پردۀ زندۀ عظیمی است. میفهمی؟ اگر دوست داری پردهای تماشایی را بکشی، چرا از طراحی مقدماتی شروع نمیکنی؟»
«آه، آندرهآ دل سارتو این را گفته؟ من نمیدانستم. حالا که فکرش را میکنم، کاملاً درست است. واقعاً حقیقت دارد.» ارباب به شدت تحت تأثیر قرار گرفته بود. من لبخندی تمسخرآمیز را در پس عینک دور طلا مشاهده کردم.
روز بعد، هنگامی که من طبق معمول به چرتی دلپذیر فرو رفته بودم، ارباب از اتاق کارش خارج شد (در جای خود، عملی غیر عادی) و خود را در پشت سر من به کاری مشغول ساخت. درست در همین لحظه، من بر حسب تصادف از خواب بیدار شدم و چون میخواستم بدانم ، چه نقشهای در سر دارد، چشمانم را تنها به اندازۀ شکافی به عرض یک دهم اینچ باز کردم. در آن سو، ارباب خود را برای تبدیل به آندرهآ دل سارتوی دیگری هلاک کرده بود. جز خنده چارۀ دیگری نداشتم. ارباب طراحی از مرا آغاز کرده بود، تنها به این خاطر که دوستش او را دست انداخته بود. من به اندازۀ کافی خوابیده بودم و برای خمیازه کشیدن آرام و قرار نداشتم. اما با دیدن ارباب که با جدیت بسیار طراحی میکرد، جرأت حرکت نداشتم. از این رو، با حالتی حاکی از تسلیم و رضا همه چیز را تحمل کردم. او پس از کشیدن طرحی کلی از من به کشیدن چهره پرداخت. با در نظر گرفتن گربهها به عنوان اثری هنری، اعتراف میکنم که به هیچ وجه موجود کمنظیری نیستم. بدون شک، چنین فکری نیز نمیکنم که اندام، موی نرم و ظریفِ بدن و اجزای صورتم از گربههای دیگر بهتر باشد. اما هر اندازه هم که زشت باشم، هیچ شباهت قابل تصوری میان خودم وموجود غریبی که اربابم خلق میکرد، وجود نداشت. پیش از هر چیز، رنگآمیزی اشتباه بود. موی بدن من همچون موی گربهای ایرانی طرحهایی همچون پوست لاکپشت بر بستری به رنگ خاکستری کمرنگ متمایل به زرد را داراست. این واقعیتی است که جای بحث ندارد. با این حال، رنگی که اربابم به کار برده بود، نه زرد بود؛ نه سیاه، نه خاکستری بود ونه قهوهای و نه حتی ترکیبی از این چهار رنگ مشخص. تنها میتوان گفت که رنگ به کار رفته یک جور رنگ بود. افزون بر این و با کمال تعجب، صورتم چشم نداشت. چنین فقدانی را میتوان این گونه توجیه کرد که طرحْ شمایی از گربهای در حال خواب است. با این همه، چون هیچ نشانی از محل چشم بر روی طرح دیده نمیشد، به هیچ وجه مشخص نبود که این طرح به گربهای در خواب تعلق دارد یا گربهای کور. در دل با خود گفتم که این اتفاق هیچگاه برای کسی روی نخواهد داد، حتی برای آندرهآ دل سارتو. با این حال، نمیتوانستم در برابر ارادۀ خللناپذیر اربابم لب به تحسین نگشایم. اگر تنها به اختیار من بود، حاضر بودم ژست خود را برای او با میل و رغبت حفظ کنم، اما طبیعت مدتی بود که مرا به خود فرا میخواند. عضلات بدنم سوزن سوزن میشدند. هنگامی که سوزش به جایی رسید که دیگر نمیتوانستم آن را تحمل کنم، ناچار شدم آزادیم را طلب کنم. پنجههای جلو را در برابرم کاملاً دراز کردم، گردن را بافشار به سمت جلو و پایین راندم و با دهانی همچو غار خمیازه کشیدم. پس از انجام تمام این کارها دیگر دلیلی وجود نداشت که بیحرکت باقی بمانم. به هر حال، طرح ارباب خراب شده بود، پس من میتوانستم سلانه سلانه به حیاط پشتی بروم و به کارم برسم. تحت تأثیر این افکار به حرکت در آمدم تا از آنجا به آهستگی دور شوم. بیدرنگ صدای فریاد بلند اربابم که ترکیبی از خشم و ناامیدی بود، به گوشم رسید: «ابله!» او وقتی که به کسی ناسزا میگفت، همیشه عادت داشت عبارت «ابله!»را به کار بَرَد. چارهای نداشت، چون ناسزای دیگری را بلد نبود. اما ابله خواندن من بدین گونه ناروا و تا اندازهای گستاخانه بود. تازه تا همین لحظه نیز، من بردبار و صبور بودم. بدون شک، اگر ارباب عادت داشت، هنگامی که به پشتش میپریدم، دست کم رضایت خاطر اندکی نشان دهد، دشنامهای او را صبورانه تحمل میکردم. اما تحمل ابله خوانده شدن از سوی کسی که حتی یکبار بزرگوارانه در حق من لطفی نکرده است، تنها به این خاطر که برخاستهام تا برای ادرار کردن بروم، کمی دشوار است. حقیقت امر این است که خودخواهی بیاندازۀ انسانها به خاطر نیروی جسمانیشان آنان را مغرور کرده است. اگر موجوداتی نیرومندتر از انسان بر روی زمین پدیدار شوند و آنها تهدید کنند، واقعاً معلوم نیست که عاقبت گستاخی و وقاحت احمقانهشان آنان را به کجا خواهد کشاند.
فرد میتواند این اندازه از گستاخی را تحمل کند، اما من گزارشی دربارۀ بیلیاقتی انسانها شنیدهام که بارها زشتتر و تأسفبارتر از آن است.
در پشت خانهام، مزرعۀ کوچکی از چای قرار دارد؛ چیزی حدود شش یارد مربع. با وجود آن که به هیچ وجه بزرگ نیست، اما جای آفتابگیر تمیز و دلچسبی است. من بر طبق عادت هر زمان که به تجدید روحیه نیاز دارم، به عنوان مثال، زمانی که بچهها آنقدر سروصدا میکنند که نمیتوانم در آرامش چرت بزنم و یا هنگامی که بیحوصلگی هضم غذایم را مختل کرده است، به آنجا میروم. یک روز، یک روز گرم پاییزی[37] ساعت دو بعد از ظهر، از چرت دلپذیر بعد از ناهار بیدار شدم و برای نرمشْ قدمزنان به مزرعۀ چای رفتم. همچنان که در پای ریشۀ گیاهان چای پیدرپی بو میکشیدم و پیش میرفتم، در انتهای غربی مزرعه به حصاری از چوب سرو رسیدم. در آنجا گربهای عظیم را یافتم که بر بستری از گلهای داوودی پژمرده به خوابی عمیق فرو رفته و وزن بدنش آنها را له کرده بود. به نظر نمیرسید که او نزدیک شدن مرا دریافته باشد. شاید هم فهمیده بود، اما اهمیتی نمیداد. به هر حال، او آنجا دراز کشیده بود و با صدای بلند خُرخُر میکرد. من از جسارتی که به او، یعنی یک حریمشکن، اجازه داده بود تا در باغ فرد دیگری چنین آسوده به خواب رود، حیرت کرده بودم. گربۀ یکدست سیاهی بود. خورشید اوایل بعدازظهر درخشانترین اشعۀ خود را بر بدن او فرو میریخت و به نظر میرسید، گویی شعلههایی نامریی از موی ظریف و براقِ بدنش زبانه میکشند. جثهای عظیم داشت؛ میتوان گفت، جثۀ امپراتور قلمرو گربهها. او به راحتی دو برابر من هیکل داشت. سرشار از تحسین و کنجکاوی خودم را کاملاً از یاد برده و مسحور و مجذوب در برابر او ایستاده بودم. امواج نسیم ملایمِ این روز گرمِ پاییزی شاخهای از درخت آفتابگیرچتر سلطان را که بر فراز حصار ساخته شده از چوب سرو خودنمایی میکرد، با آرامی به حرکت در آورد و چند برگ را به نرمی بر بستر گلهای داوودی لگدمال شده فرو ریخت. امپراتور ناگهان چشمان گردِ درشتش را باز کرد. من آن لحظه را تا به امروز به خاطر دارم. درخشش چشمان او بسیار زیباتر از مادۀ کهربای کدری بود که انسانها آن را بیاندازه باارزش میدانند. امپراتور بیحرکت باقی ماند. او در همان حال که نور نافذ تابانده شده از چشمانش را بر پیشانی کوتاه من متوجه ساخته بود، گفت: «معلومَس، تو کی هسی؟»
به نظر من، این نوع سخن گفتن کمی دور از شأن یک امپراتور بود. اما بهخاطر صدایی که بم بود و سرشار از قدرتی که میتوانست یک «بولداگ[38]» را متوقف سازد، از ترس مبهوت و بیحرکت باقی ماندم. اما از آنجا که فکر میکردم، اگر رعایت ادب و احترام را به جا نیاورم، به دردسر خواهم افتاد، با لحنی سرد و تا آنجا که میتوانستم با خویشتنداری پاسخ دادم: «آقا، من یک گربه هستم. اما هنوز اسمی ندارم.» قلب من در آن لحظه بسیار تندتر از حد معمول میتپید.
امپراتور با لحنی حاکی از تحقیر بسیار اظهار داشت: «تو … یک گربه؟! عجب! لعنت! بگذریم. کجا داری برا خودت میگردی؟» به نظر من، این گربه بسیار بیادبانه حرف میزد.
«من اینجا زندگی میکنم؛ در خانۀ آموزگار.»
«چی؟ حدس میزدم. بدجوری لاغر و مردنی هسی!» مثل یک امپراتور واقعی با شور و هیجان فراوان حرف میزد.
آنگونه که از سخن گفتن امپراتور پیدا بود، نمیتوانست از پیشینۀ آبرومندی برخوردار باشد. از طرف دیگر، خوب تغذیه شده و بسیار خوشبخت به نظر میرسید؛ نسبتاً چاق با پوست براقِ چرب. ناچار بودم از او سؤال کنم:
«خوب، شما، شما کی هستید؟»
«من گربۀ سیاه ریکشا هستم.»
او آمرانه و تا اندازهای مغرورانه پاسخ داد. زیرا گربۀ سیاه ریکشا همان گونه که از افراد بزرگ شده در گاراژ ریکشا انتظار میرفت، در محله به عنوان فردی واقعاً بینزاکت شهرت داشت. او پرطاقت اما بسیار بیفرهنگ بود. از این رو، تعداد کمی از ما با گربۀ سیاه ریکشا معاشرت داشتند و سیاست مشترک ما این بود که از او با احترام دوری کنیم. در نتیجه، هنگامی که اسمش را شنیدم، احساس دلشوره کرده و راحت نبودم، اما از او نیز بدم آمد. بر این اساس و برای آن که ثابت کنم، تا چه حد بیسواد است، با این پرسش که «به نظر تو کدامیک بهتر هستند، صاحب ریکشا یا یک آموزگار؟ گفتگو را دنبال کردم.
«خب، معلومه، صاحب ریکشا. اون قویتره. یه نگا به اربابت بنداز. یه مشت گوشت و اُستخونه.»
«از آنجا که تو گربۀ صاحب ریکشا هستی، طبیعی است که خیلی قوی باشی. میبینم که افراد در خانوادۀ شما خوب غذا میخورند.»
«خب راسش، تا اون جا که به من مربوطه، هر جا که برم، از نظر غذای عالی هیچ وخت کم نمییارم. تو هم به جای این که تو یه مزرعۀ چای پرسه بزنی، چرا همراه من نمیای؟ ظرف یه ماه اونقدر چاق میشی که هیشکی تو رو نمیشناسه.»
«به وقتش میآیم تا به شما ملحق شوَم. اما به نظر من، خانۀ آموزگار بزرگتر از خانۀ رییس تو باشد.»
«بیشعور! خونه هر قدرم بزرگ باشه، به پر کردن شکم خالی کمکی نمیکنه.»
گربۀ سیاه بسیار خشمگین به نظر میرسید. او پس از آنکه گوشهایش را وحشیانه کشید؛ گوشهایی که به نوک تیز ساقههای کج بریده شدۀ خیزران شباهت داشتند، غرغرکنان دور شد. بدین گونه بود که من نخستین بار با گربۀ سیاه ریکشا آشنا شدم و از آن روز به بعد، بارها با وی برخورد کردهام. هر زمان که با هم ملاقات میکنیم، او همان گونه که از یک گربۀ صاحب ریکشا انتظار میرود، حرفهای گنده میزند. اما آن اتفاق تأسفباری که پیشتر نقل کردم، داستانی بود که او به من گفت.
یک روز، گربۀ سیاه و من طبق معمول در مزرعۀ چای دراز کشیده بودیم و آفتاب میگرفتیم. ما از هر دری حرف میزدیم و او پس از آن که لاف و گزافهای همیشگیش را تکرار کرد، انگار همۀ آنها را برای بار اول میگوید، از من پرسید: «تا حالا چن تا موش گرفتی؟»
با آن که به خود میبالم که اطلاعات عمومیم وسیعتر و پربارتر از «گربۀ سیاه» است، اما با کمال میل میپذیرم که نیروی بدنی و شهامت من در مقایسه با او هیچ است. با این وجود، طبیعی بود که پرسش صریح و بیپردهاش مرا تا اندازهای مشوش سازد. اما حقیقتْ حقیقت است و فرد باید آن را بپذیرد. از این رو، پاسخ دادم: «راستش، اگرچه من همیشه در فکر گرفتن آن هستم، اما هنوز چیزی نگرفتهام.»
گربۀ سیاه در حالی که سبیلهای بلند صافی که از گِرد پوزهاش بیرون زده بودند، تکان میخوردند، بیاندازه خندید. او همچون تمام لافزنهای دیگر از نظر عقلی مشکل داشت. مادامی که با دقت گوش میدادم و وانمود میکردم که تحت تأثیر رفتار خودنمایانهاش قرار گرفتهام، کم و بیش گربۀ قابل مهاری بود. به زودی، پس از آشنایی با وی، از این روش برای ادارهاش استفاده کردم. از این رو، در این موقعیت خاص نیز فکر کردم که عاقلانه نباشد، موقعیتم را با تلاش برای دفاع از خود بیشتر به خطر اندازم و سنجیدهتر خواهد بود که با ترغیب وی به لاف زدن دربارۀ موفقیتهایش از طرح این مسأله طفره روم. بدین خاطر بدون هیچ هیاهویی با بیان این مطلب که «آن طور که از سن شما پیداست، باید موشهای بیشماری شکار کرده باشید» در صدد فریب او بر آمدم. همان طور که انتظار میرفت، گربۀ سیاه با شور و شوق به دام افتاد.
پاسخ پیروزمندانۀ گربۀ سیاه این بود: «راسش، نه خیلی زیاد. باید سی چلتایی گرفته باشم» او ادامه داد: «من هر وخت که بشه، میتونم به تنهایی با صد یا دِویس موش دست و پنجه نرم کنم. اما راسو را، نه. فقد اونو نمیتونم بگیرم. یه بار یه راسو منو به بد دردسری انداخت…»
من با تظاهر به بیاطلاعی ابراز داشتم: «واقعاً، انداخت؟»
چشمان درشت گربۀ سیاه پلک زدند، اما او حرفش را قطع نکرد.
«… سال گذشته بود. روز گردگیری عمومی خونهها. هنگامی که اربابم با یه کیسه آهک زیر تختههای کف اتاق سینهخیز پیش میرفت، یه دفه راسوی کثیفِ بزرگی با سرعت بیرون اومد…»
من وانمود کردم که تحت تأثیر قرار گرفتهام: «واقعاً؟!»
«…با خودم گفتم: مگه راسو چیه؟ فقد یه ذره از موش بزرگتره. پس هیجانزده سر به دنبالش گذاشتم و عاقبت تو یه جوی آب گیرش انداختم.»
من او را تحسین کردم: «این که عالیست.»
«به هیچ وجه. راسو به عنوان آخرین چاره دمش رو بالا آورد و بوی گندی از خودش پخش کرد. اوف! چه بویی! از اون موقع به بعد، هر وخت که راسویی رو میبینم، حالم بد میشود» در این لحظه، او یکی از پنجههای جلوییش را بالا برد و آن را دو سه بار به پوزهاش کشید، گویی از بوی تعفن سال قبل هنوز رنج میبَرَد.
دلم برایش سوخت و در تلاش برای دلداری او گفتم: «اما نوبت به موشها که میرسد، انتظار دارم که شما با یک نگاه خوابآور آنها را بر جا میخکوب کنید. به نظر من، علت آن است که شما موشگیر محشری هستید؛ گربهای که از خوردن موشهای زیاد خوب تغذیه شده، حسابی پروار گشته و از رنگ و روی بسیار خوبی برخوردار شده است.»
با وجود آن که این سخن را برای تملق گربۀ سیاه گفتم، اما با کمال شگفتی، تأثیری خلاف آن داشت. گربۀ سیاه که آشکارا غمگین و ناراحت به نظر میرسید، با آهی عمیق پاسخ داد:
«وختی فکرش رو میکنم، واقعاً ناامیدکنندهاس. هر قدر هم برای گرفتن موش جون بکنی … تو این دنیای بزرگ هیچ موجودی پستتر از انسان وجود نداره. هر موشی که بگیرم، اونا مصادره میکنن و به نزدیکترین اتاقک محل استقرار پلیس میبرن. از اون جا که پلیس نمیدونه، کی موشا رو گرفته، به هرکی که اونا رو بیاره، دونهای یه سِن میده. به عنوان مثال، ارباب تنها از دسترنج من حدود سی سِن به دست آورده، اما هیچ وخت منو به یه وعده غذای حسابی مهمون نکرده. واضحتر بگویم، انسانها همه ذاتاً دزد هسن!»
اگرچه گربۀ سیاه به هیچ وجه فرد باهوشی نیست، اما در این نتیجهگیری نمیتوان او را مقصر دانست. اندک اندک خشم وجود گربۀ سیاه را فرا میگرفت و مو بر پشتش راست میایستاد. من که از صحبت و واکنشهای او تا اندازهای نگران بودم، بهانهای آوردم و به خانه برگشتم. اما از آن زمان به بعد، تصمیم گرفتهام که موش نگیرم. همچنین، دعوت گربۀ سیاه را برای همراهی او در به اجرا در آوردن شکارهای لذید را نپذیرفتم. من زندگی بیدردسر را ترجیح میدهم و تردیدی نیست که خوابیدن از تعقیب لقمههای لذیذ آسانتر است. به نظر میرسد که گربهها با زندگی در خانۀ آموزگاران ویژگیهای آنان را به دست میآورند و من باید خیلی مراقب باشم، مبادا یکی از همینروزها سوءهاضمه نگیرم! حرف آموزگاران شد، به یادم آمد که این اواخر، اربابم ظاهراً به ناتوانی خود در نقش یک نقاش آبرنگ پی برده است؛ زیرا در دفتر خاطرت او در زیر تاریخ اول دسامبر سخنان زیر خودنمایی میکند:
«در گردهمایی امروز، برای نخستین بار با مردی ملاقات کردم که از او در اینجا نامی نمیبرم. میگویند که زندگی بیبندوبارانهای داشته است. در واقع، او بیشتر به مردی دنیادیده شباهت دارد. از آنجا که زنان این تیپ افراد را دوست دارند، درستتر آن است که بگوییم وی را به این نوع زندگی مجبور ساختهاند، تا این که او بیبندوبارانه زندگی کرده باشد. میگویند که همسرش در اصل یک گیشا بوده است. آدم به او حسودیش میشود. در اغلب مواقع، کسانی که از افراد عیاش ایراد میگیرند، همانهایی هستند که قادر به شهوترانی نیستند. همچنین، بسیاری از افرادی که خود را عیاش میپندارند، به همان نسبت قادر به شهوترانی نیستند. چنین افرادی برای زندگی بیبندوبارانه تحت فشار نیستند، بلکه به میل و خواست خود چنین میکنند، همانند من در مسألۀ نقاشی آبرنگ. این گونه از فریبخوردگان اطمینان کامل دارند که تنها آنان انسانهای جهاندیدۀ واقعی هستند. اگر قرار بر این باشد که یک مرد بتواند با نوشیدن ساکی در رستوران و یا حضور فراوان در خانۀ فساد فردی جهاندیده گردد، آن وقت میتوان نتیجه گرفت که من نیز قادر هستم در نقاشیِ آبرنگ اسم و رسمی به هم بزنم. این فکر که بهتر بود نقاشیهای آبرنگ من هیچگاه کشیده نمیشدند، مرا به این نتیجه میرساند که در واقع، یک دهاتی بیسواد بر چنین مردان باتجربه اما ابلهی برتری دارند.»
اظهارات ارباب دربارۀ آدمهای باتجربه برای من تا اندازهای غیر قابل توجیه بودند. به ویژه، اعتراف به حسادتش نسبت به همسر آن که به عنوان گیشا کار کرده بود، برای یک آموزگار بسیار احمقانه و بیارزش به نظر میرسید. با این حال، ارزیابی او دربارۀ ارزش نقاشی آبرنگ خودش کاملاً به جا و وارد بود. در واقع، ارباب من قاضی بسیار خوبی برای شخصیت خویش است، اما هنوز در حفظ غرور و تکبرش موفق عمل میکند. سه روز بعد، او در دفتر خاطراتش نوشت:
«شب گذشته، خواب دیدم که فردی یکی از نقاشیهای آبرنگ مرا که بیارزش میدانستم و آن را به کناری انداخته بودم، برداشته است. این شخص در رویای من نقاشی را در قابی باشکوه گذاشته و آن را بر سر دری آویخته بود. هنگامی که به اثر قابشدهام خیره نگاه میکردم، دریافتم که یکباره به هنرمندی واقعی تبدیل شدهام. احساس بسیار دلپذیری داشتم. روزهای متمادی به این اثرم خیره نگاه میکردم و خوشحال بودم از این که این نقاشی یک شاهکار است. سپیده دمید و من بیدار شدم. در نور خورشید صبحگاهی بار دیگر آشکار شد که تابلو به همان فلاکت زمانی است که آن را کشیده بودم.»
به نظر میرسد که ارباب حتی در رویاهایش نیز افسوس آثار آبرنگش را میخورد. کسانی که بار پشیمانی و تأسف را میپذیرند، خواه نسبت به آثار کشیده شده با آبرنگ باشد و یا هر چیز دیگر، از خمیر مایهای که انسانهای دنیا دیده از آن ساخته شدهاند، بیبهره هستند.
یک روز پس از آن که ارباب دربارۀ نقاشیش خواب دید، همان هنرشناس با عینک دور طلا به او سر زد؛ او مدتها بود که به دیدار ارباب نیامده بود. هنر شناس به مجرد آن که نشست، پرسید: «راستی، نقاشی چطور پیش میرود؟»
ارباب من حالتی بیتفاوت به خود گرفت و پاسخ داد: «من توصیۀ شما را به کار بردم و اکنون سرگرم طراحی هستم. باید اذعان کنم، زمانی که فرد طرحی را میکشد، به اشکالی از اشیاء و تغییرات ظریفی از رنگ پی میبرد که تا بدان زمان مورد توجه او قرار نمیگرفتند. به گمان من، طراحی در غرب تنها در نتیجۀ تأکیدی که (از نظر تاریخی) همیشه بر ضرورت آن قرار داده شده، تا بدین حدِ چشمگیر رشد کرده است؛ دقیقاً همان گونه که زمانی آندرهآ دل سارتو اظهار داشته است.» ارباب بدون حتی اشارهای به سخنان بیان شده در دفتر خاطراتْ با حالتی تأییدآمیز از آندرهآ دل سارتو صحبت کرد.
هنرشناس سر خود را خاراند و لبخندزنان اظهار داشت: «حقیقت این است که عبارت بیان شده به نام دل سارتو ساختۀ خود من بود.»
ارباب من که هنوز نمیتوانست حقهای را که موجب شده بود، او دست به کار احمقانهای بزند، درک کند، پرسید: «چی بود؟»
هنرشناس که از وضعیت ایجاد شده به وجد آمده و از خنده ریسه رفته بود، گفت: «راستش، تمام آن حرفهای گفته شده دربارۀ دل سارتو که تو آنها را این همه تحسین میکنی، از خودم ساخته بودم. هیچ وقت فکر نمیکردم که آنها را جدی بگیری.»
من گفتگوی آن دو را به طور اتفاقی از جایی روی ایوان شنیدم و در این فکر بودم که امروز چه یادداشتی در دفتر خاطرات وارد میشود. این هنرشناس از آن گونه افرادی به حساب میآمد که تنها لذتشان فریب دادن دیگران با گفتگوهایی است که به طور کامل از سخنان نادرست تشکیل شده است. به نظر میرسید که او به تأثیری که چرندیاتش دربارۀ آندرهآ دل سارتو میتوانست بر احساسات ارباب من داشته باشد، فکر نمیکرد. زیرا مغرورانه به سخنان بیهودهاش ادامه داد: «گاه من مطلب چرندی را از خود میسازم که دیگران آن را جدی میگیرند؛ سخنانی که شور و هیجانی زیباشناسانه از وضعیتی خندهآور را ایجاد میکنند که برایم جالب است. چند روز پیش، به یک دانشجوی دورۀ لیسانس گفتم که «نیکلاس نیکلبی[39]» به «گیبون[40]» پیشنهاد کرده بود تا در نگارش شاهکارش، «تاریخ انقلاب فرانسه»، از زبان فرانسه استفاده نکند و گیبون را متقاعد ساخته بود تا آن را به زبان انگلیسی منتشر کند. از آنجا که این دانشجوی دورۀ لیسانس حافظۀ نسبتاً خوبی دارد، شنیدن این مطلب خالی از لطف نیست که او آنچه را که من گفته بودم، دقیقاً و با لحنی کاملاً جدی در جلسۀ انجمن ادبیات ژاپن بیان کرده و بد نیست بدانی که حدود یک صد نفر شنونده حضور داشته و همۀ آنها با هیجان بسیار به یاوهگویی او گوش داده بودند! حالا، این را گوش کن. چند روز پیش، من در جمع چند ادیب حضور داشتم. برحسب تصادف یکی از آنها از «تئوفانو» رمان تاریخی «آینسوُرس[41]» از جنگهای صلیبی صحبت به میان آورد. من از فرصت استفاده کردم و گفتم که این رمان – رسالۀ رمانتیکِ بسیار برجستهای است و اضافه کردم که توصیف مرگ قهرمان زن داستان اوج قدرتنمایی تخیل انسانی است. مردی که در برابر من نشسته و تا آن زمان عبارت «من نمیدانم» را بر زبان نرانده بود، بیدرنگ پاسخ داد که به راستی، عبارات این بخش از رمان از نثری بسیار شیوا برخوردار است. از این سخن پی بردم که او مانند من آن کتاب را نخوانده است.»
ارباب بینوای سوءهاضمهای من با چشمانی گرد شده پرسید: «باشد، قبول. اما، اگر فرد دیگری کتاب را خوانده بود، چه کار میکردی؟» ظاهراً ارباب من نه دربارۀ نادرستی این حرکت فریبکارانه، بلکه از احساس سراسیمگی و دستپاچگیای که ممکن است از برملا شدن یک دروغ به وجود آید، ناراحت به نظر میرسید.
این پرسش به هیچ وجه هنرشناس را سراسیمه نکرد: «خوب، اگر این اتفاق بیفتد، میگویم که در عنوان و یا چیزی مثل آن اشتباه کردهام.» و بار دیگر بدون هیچ نگرانی خنده وجودش را فرا گرفت. با وجود آن که چهرۀ او به عینکی دورطلا مزین شده بود، اما سرشت وی به شکلی باورنکردنی به گربۀ سیاه ریکشا شباهت داشت. ارباب من چیزی نگفت. او تنها حلقههای دود را از دهان خارج میساخت؛ گویی به فقدان چنین وقاحتی در وجود خویش اعتراف داشت.
هنرشناس که به نظر میرسید، برق دیدگانش با ارباب چنین میگوید: «پس تو که جای خود داری، تعجبی ندارد که نتوانی از پس نقاشی آبرنگ برآیی.» با صدای بلند ادامه داد: «اما شوخی به کنار، کشیدن نقاشی کار سختی است. میگویند، «لئوناردو داوینچی» زمانی به شاگردانش گفته بود که نقشهایی از یک لکه را بردیوار کلیسای جامع ترسیم کنند؛ سخنان یک استاد بزرگ. به عنوان مثال، اگر شخص با دقت طرح تراوش آب باران را بر روی دیوار مطالعه کند، بیشک، مدلی طبیعی و خیرهکننده سر بر میآورد. تو باید خوب دقت کنی و تلاش کنی که از طبیعت الگو برداری. اطمینان دارم که میتوانی کاری جالب به وجود آوری.»
«این هم یکی از حقههای توست؟»
«نه، قول میدهم که این یکی جدی است. در واقع، به نظر من تصویر دیوار دستشویی بسیار بامزه است، نیست؟ درست همان چیزی که داوینچی گفته است.»
ارباب من تا اندازهای با اکراه تصدیق کرد: «بله، واقعاً بامزه است.» اما فکر نمیکنم که ارباب تاکنون در دستشویی طرحی کشیده باشد.
گربۀ سیاه ریکشا به تازگی شَل شده است. موی براق بدن او کمپشت شده و کمکم به تیرگی گراییده است. چشمانش را که من زمانی زیباتر از کهربا میدانستم، اکنون از قی پوشیده شده است. چیزی که بیش از همه توجه مرا جلب کرده، فقدان آن همه نیرو و انرژی و نابودی کامل قدرت بدنی اوست. هنگامی که آخرین بار او را در باغ چای دیدم، از حالش پرسیدم. پاسخ به شکل غمانگیزی دقیق بود: «از این که راسوها به سمتم بوی بد رها کنند و یا با ضربههای از کنار میلۀ ماهیفروشان علیل شوم، خسته شدهام.»
برگهای پاییزی که با نظم و ترتیب بر دو سه بهارخواب قرمز رنگِ میان درختان کاج فرو ریختهاند، به یاد و خاطرۀ رویایی قدیمی میمانند. درختچههای سرخ و سفید «کاملیا[42]» کنار حوض تزیینی باغ گلبرگهای خود را گاه به رنگ سفید و زمانی سرخ فرو ریخته و اکنون لُخت و برهنه بر جای ماندهاند. خورشید زمستانی بر روی ایوان ده فوتی رو به جنوب هر روز زودتر از روز پیش غروب میکند. به ندرت روزی سپری میشود، بدون آن که باد سردی نَوَزد. به این خاطر، زمان چرتهای من کاهش یافتهاند.
ارباب هر روز به مدرسه میرود و به محض این که باز میگردد، خود را در اتاق کارش زندانی میکند. او به تمام میهمانانش میگوید که از شغل آموزگاری خسته شده است. ارباب مصرف «تاکادیاستاز» را قطع کرده و میگوید که هیچ اثری ندارد. بچهها، این موجودات کوچک عزیز هر روز دوان دوان به کودکستان میروند. آنها هنگام بازگشت آواز میخوانند، توپ بازی میکنند و گاه مرا از دم آویزان میکنند. از آنجا که من غذای مُغَذی خاصی دریافت نمیکنم، زیاد چاق نشدهام. اما روز به روز تلاش میکنم تا خود را سرحال و قبراق نگهدارم و تاکنون شَل نشدهام. موش نمیگیرم. هنوز از اوسان بدم میآید. هیچ کس تا به حال برای من اسمی نگذاشته است و از آنجا که داشتن آرزوی محال سودی ندارد، تصمیم دارم که برای بقیۀ عمرم در خانۀ آموزگار گربهای بینام باقی بمانم.
[1]. Natsume Sӧseki 2. Natsume Kin’nosoke
- Meiji Restoration
- teens: دوران نوجوانی از 13 تا 19 سالگی. م
[3]. Department 2. Japan Mail
[5]. Yokohama: شهر و بندر اصلی ایالت «کاناگاوا» واقع در جنوبشرقی جزیرۀ هونشوی ژاپن. جمعیت در سرشماری سال 2006؛ 3544104 نفر. م
[6]. Shikoku: کوچکترین جزیره در میان چهار جزیرۀ اصلی ژاپن با مساحت 18800 کیلومتر مربع. م
[7]. Masaoka Shiki
[8]. Kyushu: جنوبیترین جزیره در میان چهار جریرۀ اصلی ژاپن با مساحت 36554 کیلومتر مربع. م
[9]. Kyōko Nakane 8. W. J. Craig
[10]. Dulwich
- Hototogisu 3. Takahama Kyoshi
[11]. Laurence Sterne: داستانسرا و طنزپرداز مشهور انگلیسی (1768- 1713) که «زندگی و عقاید آقای تریسترام شندی» یکی از بزرگترین شاهکارهای داستانسرایی قرن 18 میلادی را به رشتۀ تحریر در آورد. شیوههای داستانسرایی اشترن دگرگونی عظیمی را در نحوۀ پرداخت رمانها ایجاد نمود. م
[12]. Shibora 2. Asahi Shimbun
[14]. Kaifūsō
[15]. rakugo: گفتارهای خندهآور توسط قصهگویان حرفهای. م
[16]. tanka: شکلی از نظم ژاپنی با پنج خط که خطهای اول و سوم از پنج سیلاب و خطوط دیگر از هفت سیلاب تشکیل شدهاند. م
[17]. haiku: شعر کوتاه ژاپنی با 17 سیلاب در سه خط پنج، هفت و پنج سیلاب که بیشتر به توصیف طبیعت و یا فصلها میپردازد. م
[18]. Pax Tokugawa: دوران صلح و ثبات تحت حکومت نیرومند توکوگاوا. م
[19]. Jonathan Swift: طنزپرداز و سیاستمدار ایرلندی- انگلیسی (1745- 1667 م) که از استادان برجستۀ نثر در زبان انگلیسی و از تندروترین طنزپردازان دربارۀ بلاهت و رفتارهای متظاهرانۀ انسانها به شمار میرود. از آثار او میتوان نبرد کتابها و سفرهای گالیور را نام برد. م
[20]. Jane Austen: بانوی نویسنده و طنزپرداز انگلیسی (1817- 1775 م) و خالق آثاری همچون غرور و تعصب، پارک مانسفیلد، اِما و صومعۀ نورثنگرابی. م
[21]. George Meredith: داستانسرا و شاعر انگلیسی (1909- 1828 م) با آثاری بسیار هوشمندانه که از تم روانشناسانۀ بسیارعمیقی برخوردار هستند. م
[22]. Reynard the Fox: موجود حیلهگر و باهوش مجموعۀ گستردهای از داستانهای تخیّلیِ طبقۀ متوسّط سدههای میانۀ فرانسه که به استعاره روابط اجتماعی زمان خود را به نقد میکشید. م
[23]. Brer Rabbit: یکی از شخصیّتهای جانوری مجموعه داستانهای مشهور «عمو رِموس» اثر «جوئل چندلر هریس» نویسندۀ آمریکایی (1908- 1848) که به بازگویی داستانهای مردمی سیاهان امریکا از زبان بردهای سیاه، عمو رموس، میپردازد. م
[24]. gamesmanship, lifemanship, and one-upmanship
[25]. Stephen Potter: نویسندۀ طنزپرداز انگلیسی (1969- 1900 م). م
[26]. Theophano: نام شاهزاده خانم بیزانسی که با ازدواج خود با اوتوی دوم امپراتور مقدس روم موجب تثبیت قدرت امپراتوری روم شرقی و گرایش بیشتر آن به سوی غرب گردید. م
[27]. rilking: سبکی کمدی که تندگویی سریع خندهآور یک نفر را به همراه تخلیههای هیجانی نشان میدهد. م
[28]. badger: به نظر میرسد که منظور افراد درمانگر در آن دوره بوده است. م
[29]. Kawabata Yasunari: (1972- 1899 م) نخستین نویسندۀ ژاپنی که در سال 1968م موفق به دریافت جایزۀ ادبی نوبل گردید. م
[30]. shosei
[31]. O-san
[32]. taka-diastase: نام تجارتی یک آنزیمِ تجزیهکنندۀ نشاسته که از عمل یک قارچ بر روی سبوس گندم به دست میآید و به عنوان هضمکننده مصرف میشود. دیاستاز نشاسته را به مالتوز تبدیل میکند. م
[33]. Miss. Blanche
[34]. cuckoo: فاخته؛ پرندهای با اندازۀ متوسط که در لانۀ پرندگان کوچکتر تخم میگذارد تا آنها از جوجههایش نگهداری کنند. م
[35]. No 2. The maestro of water – closet
- Tairano Munemori 4. Whatman
[36]. Andrea del Sarto: نقاش فلورانسی دوران اوج رنسانس (1530-1486 م) که شهرت خود را به خاطر مجموعهای از نقاشیهای دیواری دربارۀ یحیی تعمیددهنده به دست آورده بود. م
[37]. Indian summer
[38]. bulldog: سگی عضلانی متعلق به نژادی که در انگلستان برای رقابت با گاو نر تربیت شده است. م
[39]. Nicholas Nickleby: نام شخصیت اصلی رمان «زندگی و ماجراهای نیکلاس نیکلبی» اثر چارلز دیکنز. م
[40]. Gibbon: احتمالاً منظور سوسهکی، ادوارد گیبون (1794- 1737 م) مورخ مشهور انگلیسی و مولف تاریخ زوال و سرنگونیِ امپراتوری روم است. م
[41]. Ainsworth: احتمالاً منظور «هنری آینسوُرس» یکی از رهبران مذهبی انگلستان میباشد (1623- 1571 م). م
[42]. sasanqua: یک گونۀ ژاپنی کاملیا با گلهای سفید و سرخ. م
من یک گربه هستم من یک گربه هستم من یک گربه هستم من یک گربه هستم من یک گربه هستم من یک گربه هستم من یک گربه هستم من یک گربه هستم
من یک گربه هستم من یک گربه هستم من یک گربه هستم من یک گربه هستم من یک گربه هستم من یک گربه هستم من یک گربه هستم من یک گربه هستم
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.