گزیده از کتاب من و پلاترو
هنگام غروب آفتاب كه من و پلاترو سر تا پامان يخ بسته است و قدم در تاريكي ارغواني رنگ كوچهي مختصري ميگذريم كه رو به روي بستر خشكيدهي رودخانه واقع است،
بچههاي فقرا در حال بازي هستند،
يك ديگر را ميترسانند، اداي گداها را درميآورند.
يكي از آنها گونياي روي سرش كشيده است،
ديگري خودش را به كوري زده است،
سومي اداي آدمهاي لنگ را درميآورد…
آن وقت يك دفعه يك هوس ديگر به سرشان ميزند و ورق برميگردد،
در آغاز کتاب من و پلاترومی خوانیم
مقدمه كوتاه
بعضىها فكر مىكنند كه من من وپلاترو را براى بچهها نوشتهام و من وپلاترو كتاب بچههاست.
نه. در 1913، ناشر لالِكْتورا كه مىدانست من اين كتاب را نوشتهام، از من خواست بعضى از صفحههاى خيلى شبانانهاش را بازنويسى كنم تا در مجموعه نوجوانان چاپ بشود. آن وقت من هم، كه درخواست او را عجالتآ قبول كرده بودم، اين مقدمه را نوشتم : اى كسانى كه اين كتاب را براى كودكان خواهيد خواند اين كتاب كوچك، كه در آن شادى و غم، مثل دوتا گوش پلاترو، توأمان هستند، براى كسانى نوشته شد كه… راستش نمىدانم چه كسانى!… براى هركسى كه شعر شاعران شوريده حال را مىخواند… و حالا هم كه مىخواهد كتاب بچهها شود چه قدر خوشحالم كه هيچ چيزش را، حتى يك ويرگولش را، نه حذف كردهام، نه تغيير دادهام!
نُواليس گفت هرجا كه بچهها هستند دوران طلايىاى آنجا هست. بله، در آن دوران است كه قلب شاعر گردش مىكند، در آن جزيره روحانىاى كه از بهشت به زمين افتاده است، و آن قدر از آنجا خوشش مىآيد كه بزرگترين آرزويش اين است كه هيچ وقت آنجا را ترك نكند.
اى جزيره لطافت و طراوت و خوشبختى، اى دوران طلايى كودكى! تو را من هميشه در زندگىام، اين درياى ماتم، پيدا خواهم كرد، و نسيم تو، بلند و گاهى ديوانهوار، چنگش را برايم خواهد زدـ كه انگار چهچهى است كه چكاوكْ در آفتاب سفيد صبحگاهى مىزند.
من هيچ وقت هيچ چيزى براى كودكان ننوشتهام، و نخواهم نوشت، چراكه معتقدم كودك هم مىتواند كتابهايى را كه بزرگترها مىخوانند بخواند، به استثناى بعضى كتابها كه هركس ديگر هم ممكن است نتواند بخواند. مگر زنها و مردها هر كتابى را مىتوانند بخوانند؟
شاعر
مادريد، 1914
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.