گزیده ای از متن کتاب “من مرده بودم که هانیه عاشقم شد”
من مرده بودم که هانیه عاشقم شد نوشتۀ محسن حکیم معانی
من مرده بودم که هانیه عاشقم شد
من صبح روز دوازدهم اردیبهشت مُردم و درست چند دقیقه بعد از مرگم بود که هانیه را دیدم. به همین سادگی.[1]
هانیه شش هفت دقیقهای پشت ویترین کتابفروشی ایستاده بود و جلد کتابها را وارسی میکرد. چادری و کمی تپل بود. یک لحظه که صورتش را از ویترین برگرداند و سمت چپش را نگاه کرد، توانستم ببینمش. چند شاخه موی سیاهش از زیر مقنعه ریخته بود روی پیشانی بلند و سفیدش. با چشمهای سیاهش داشت دقیقاً به جایی که من ایستاده بودم نگاه میکرد، بدون آنکه مرا ببیند که این البته طبیعی هم بود. ابروهایش را کلفت برداشته بود اما خیلی خوب به قیافهاش میآمد، دو تا خط کلفت سیاه بالای چشمهایش باعث میشد مردمک چشمها سیاهتر به نظر برسد. حاضر بودم قسم بخورم دانشجو است، آن هم دانشجوی یکی از رشتههای ادبیات، فلسفه، تاریخ. حتی حاضر بودم اگر کسی دوروبرم بود شرط هم ببندم و بعد بروم جلو از خودش بپرسم. شاید هم این کار را میکردم اگر همان وقت راه نمیافتاد برود توی مغازۀ کتابفروشی. بلافاصله رفتم تو.
مغازهای بزرگ بود که مثل اغلب کتابفروشیهای روبهروی دانشگاه تهران کتابهای ناشرهای مختلف را داخلش میشد دید و باز مثل اغلب همان کتابفروشیها، کتاب من از صبح پشت ویترین مغازه نشسته بود و با جلد قهوهایاش سعی میکرد به مردم چشمک بزند. داخل مغازه میزی جدا اختصاص داشت به کتابهای تازه منتشر شده و کتاب من هم روی میز مارپیچ تابیدهای را ساخته بود که آدم را به یاد دی.ان.ای میانداخت.
هانیه از سر برج کتابی را برداشت و گذاشت روی پیشخان مغازه و شروع کرد به ورق زدنش.[2] وقتی بالاخره کار نشانهگذاری تمام شد کتاب را گذاشت جلوی فروشنده و اسکناسی هم گذاشت کنارش. فروشنده کتاب را چپاند توی کیسهای نایلونی که اسم و رسم مغازه رویش بود و داد دست دختر. دختر هم آن را سریع گذاشت توی کیفش. انگار تمام شوقش با خریدن کتاب یکباره دود شد و به هوا رفت. بعد همانطور که داشت در کیفش را میبست و سرش پایین بود به فروشنده گفت: «آقا ببخشید، شما میدونید چطوری میتونم با نویسندهاش تماس بگیرم؟»
مرد لبخندی احمقانه زد و گفت که بهتر است از ناشر کتاب بپرسد، اما به همین جمله اکتفا نکرد و چیزی گفت که دلم میخواست همان جا مشتم را پر کنم و بکوبم توی صورتش.
«ایشون امروز صبح فوت کردن.»
نگفت دستم از دنیا کوتاه شده!
انگار این صحنه را قبلاً یک جایی دیده بودم. یعنی مطمئنم عین همین جملهها را جایی دیگر دیدهام و حتی آنها را نوشتهام. حالا کجا یادم نیست.[3]
حالا باید تصویر هانیه را کامل کنم. هانیه همانطور که کلهاش پایین بود…[4] نمیدانم چطوری است که آدم وقتی میمیرد حواسش تازه فعّال میشود. دقّت و ریزبینیاش هم زیاد میشود. آدم حالتی پیدا میکند که دیگر زنده و مرده بودن برایش فرقی نمیکند، یعنی میداند که خودش مرده و دیگران زندهاند اما آنطور که برای زندهها فرق میکند برای مردهها فرق نمیکند. فقط آدم خیلی حساستر میشود. مثلاً صداهای زیرتر از حد معمول را هم میشنود یا رنگهای دیگر را هم میبیند که در طول دوران زندگیاش نمیتوانست ببیندشان. البته یکی دوتا رنگ را هم دیگر نمیبیند، مثلاً آبی را؛ که این خودش غنیمتی است. هرچند اینور دیگر آدم به پرسپولیس و استقلال حس چندانی ندارد، اما همین که میفهمی آسمان بالای سرت آبی نیست بلکه در واقع آن هم قرمز است خودش نعمتی است. آن هم یک قرمز خوشرنگ که تا زنده بودی نمیتوانستی ببینیاش. و چقدر خندهات میگیرد که میفهمی استقلال همیشه با لباس قرمز بازی میکرده و طرفدارانش یک عمر عوضی فکر کردهاند. در واقع استقلالیها هم پرسپولیسیاند اما این را فقط وقتی میفهمند که مرده باشند![5]
داشتم میگفتم هانیه همانطور که کلهاش پایین بود و داشت با زیپ کیفش کلنجار میرفت، مکث کرد. بعد سرش را آورد بالا و مستقیم توی چشمهای مرد نگاه کرد و به طرزی احمقانه پرسید: «جداً؟»
لجم گرفته بود، هم از مرد که آنقدر ساده و در عین خونسردی و البته با کمی بدجنسی خبر مرگم را داده بود و هم از دختر که نمیتوانستم بفهمم با شنیدن این جمله در درونش چه اتفاقی افتاد. هرچند بعدتر فهمیدم و به جای خودش به آن هم خواهم پرداخت. راستش این جزو آن حسهایی نیست که بلافاصله بعد از مرگ فعال میشوند. میفهمید که چه میگویم؟ اگر نمیفهمید من واقعاً نمیتوانم توضیح بیشتری بدهم چون متأسفانه بعضی چیزها را فقط بعد از اینکه دستتان از دنیا کوتاه شد خواهید فهمید. یعنی میخواهم بگویم واقعاً نفهمیدم در درونش چه اتفاقی افتاد.
آنقدر لجم گرفته بود که از در مغازه زدم بیرون و توی پیادهرو منتظر خروج هانیه ایستادم. حتماً اگر نمرده بودم دلم سیگار میخواست.
کتابی که آن روز صبح پخش شده بود، شیرین دو سال معطل مانده بود. مدتی پیش ناشر و مدتی بیشتر در ارشاد (در طول این مدت سه بار رفت و برگشت و هربار کمی لاغرتر شد) و بالاخره باز مدتی دیگر دست ناشر و آخر سر هم دو ماه تمام معطل مجوز پخش شده بود. در طول این دو سال من از سلامتی کامل به ناسلامتی مطلق رسیده بودم و بالاخره همان روز صبح مرده بودم. این هم از عجایب روزگار است که نویسنده صبح روزی که کتابش بالاخره باید بعد از دو سال به دست خوانندگان برسد، دستش از دنیا کوتاه شود. اما چه میشود کرد؟ به قول ونهگوت «رسم روزگار چنین است».
بیرون مغازه این پا و آن پا میکردم تا دختر بیاید و اگر کسی ازم ایراد نمیگرفت که مردهها سیگار نمیکشند، حتماً سیگاری روشن میکردم.[6]
هانیه بالاخره آمد بیرون و با تعجب دیدم کتابم را از کیفش درآورده و در دست گرفته. نفهمیدم آن همه وقت چه میکرد توی آن مغازهی نکبتی و با آن جوانک ریقماسی چه گفت و چه شنید. البته وقتی بالاخره یک جا نشستیم فهمیدم. هانیه مستقیم رفت طرف در اصلی و باعظمت دانشگاه تهران و من هم دنبالش.
راستش نمیدانم چرا افتاده بودم دنبال این اولین مخاطب کتاب جدیدم، آن هم در روز اول مرگم که هزار تا کار ریز و درشت دیگر داشتم. آدم بعد از اینکه دستش از دنیا کوتاه میشود، به خصوص در همان ساعتهای اولیه کمی گیج میزند. این گیجی با کمی حالت تهوع همراه است و برای اغلب مردم بیاشتهایی هم به دنبال دارد که غالباً دو سه روز طول میکشد. آدم میداند هزار تا کار دارد اما فکر میکند میتواند همان لحظه کارهایی بکند که عمری دوست داشته بکند. مثلاً اینکه بفهمد اولین کسی که کتابش را میخرد کیست. و بلافاصله خودش را دم در کتابفروشیای ببیند در مقابل دخترک چادریای که روبهروی ویترین کتابفروشی ایستاده است.
هانیه دانشکده هنرهای زیبا را رد کرد، بعد دانشکده ادبیات را هم رد کرد و سر اولین چهارراه رفت طرف مسجد دانشگاه و کمی جلوتر از مسجد بالاخره نشست روی یکی از نیمکتهای خلوتی که کنار چمنها ردیف شدهاند و دست راستشان مسجد است و روبهرویشان دانشکده علوم. هانیه نشست و شروع کرد به ورق زدن کتاب. رفتم کنارش روی نیمکت نشستم. هانیه داشت کتاب را ورق میزد که لای یکی از صفحاتش کارت ویزیت کتابفروشی را دیدم و شماره تلفنی که با خودکار آبی[7] پشت کارت نوشته شده بود.
هانیه گوشی موبایلش را از کیف درآورد، شماره تلفن را وارد کرد، به نام چگینی ذخیرهاش کرد و گوشی را گذاشت توی کیفش و دوباره مشغول ورق زدن کتابم شد.
شَمّ کارآگاهی مردانهام درِ گوشم چسبیده بود و زمزمه میکرد که بعد از خروج من از مغازه، پسره هانیه را به حرف گرفته و از کتابهای قبلیام برایش گفته و هانیه که دیده یا فکر کرده دارد با کسی حرف میزند که علاقه مشترکی با هم دارند، کمی بیشتر توی مغازه معطل شده. پسرک هم هر جا دیده رشته کار دارد از دستش درمیرود برگشته سراغ من و مثلاً از مرگ من در این سن و سال ابراز تأسف کرده و بعد در موقعیتی مناسب با دخترک شماره ردوبدل کرده. مثلاً جوری نشان داده که قرار است تشییع جنازه بیسروصدا انجام شود و فقط دوستان آن مرحوم (یعنی من) حضور داشته باشند، ولی او به خاطر علاقهای که همیشه به کارهای من داشته حتماً باخبر خواهد شد. و خلاصه حالا که خانم نتوانسته نویسنده را پیش از مرگش پیدا کند میخواهد لااقل در مراسمش شرکت داشته باشد، «بفرمایید این شماره من، تا بعد از ظهر با من تماس بگیرید تا اگه خبری به دستم رسید شما رو هم خبر کنم.» بعد هم از آنجایی که کار از محکمکاری عیب نمیکند شمارۀ طرف را هم گرفته به بهانۀ این که شاید خبری شد و…
مردها این جوریاند دیگر، حتی از مرگ هم برای مخزنی استفاده میکنند! فقط حرصم از این گرفته بود که من را واسطه مخزنیاش کرده پسره جعلق! زمان ما لااقل کتاب نویسنده ابزار مخزنی بود نه جسدش! «رسم روزگار چنین است».
در همین فکرها بودم که متوجه شدم هانیه دارد زیر لب اسمم را تکرار میکند، آن هم اسم کوچکم را. بلافاصله موبایلش را درآورد و شروع کرد به نوشتن. زیرچشمی نگاه کردم:
aiaze tabesh mord L
میخواستم داد بزنم ایاز را این طوری نمینویسند باید بنویسی Ayaz.
بعضی مشکلات مثل این بعد از مرگ هم دست از سر آدم برنمیدارند. یک عمر با لاتین اسمم مشکل داشتم، حالا هم!
هانیه پیامکش را همانطور غلط فرستاد برای maryam.[8]
چند دقیقه بعد صدای شُرشُر آب آمد و صفحه گوشیاش روشن شد.
Khoda biamorzatesh L hani joon age doos dari bia inja
هانیه جواب داد:
ghorboonet azizam man daneshgaham, to nemiay?
گوشی را گذاشت توی کیفش. کتاب را ورق زد و شروع کرد به خواندن قصهای. قصه از کابوسی که یک شب دیده بودم درآمده بود. حالا خود کابوس یادم نیست. قصه هم درست و حسابی یادم نمانده. یک گاری بود و تویش راوی و دختری. گاری را اسبی میکشید که حالا افتاده بود توی سراشیبی و نمیتوانست سرعتش را کنترل کند و… خلاصه یادم نیست، کمی سوررئالیستی بود، کمی اکسپرسیونیستی. داستان مزخرفی بود. فکر میکنم آخرش گاری میخورد به تختهسنگها و از خواب میپریدم. حالا یادم نیست دختری که همراهم بود چه شد و کجا رفت.
بدترین چیزی که آدم ممکن است تجربه کند همین علافی اولین ساعتهای بعد از مرگ است. همانطور لنگ در هوا مانده بودم که چه کار کنم و کجا بروم که سمفونی چهلم موتزارت فضای اطرافم را پر کرد. هانیه دست برد توی کیفش و موبایلش را درآورد و شروع کرد به صحبت کردن. طبق عادت گوش سپردم به مکالمهاش و خودم را گذاشتم جای طرف مقابل که حرفهایش را نمیشنیدم و سعی کردم در جواب هانیه جملههایی بگویم که فکر میکردم طرف مقابل باید بگوید. خیلی زود طرف را شناختم. همان جوانک فرصتطلب کتابفروشی بود.
هانیه گفت: «نه… خواهش میکنم… من خودم با چند تا از دوستام میرم…»
پسره مزخرف از همین حالا داشت سعی میکرد هر جور شده با دختره بریزد روی هم. ته دلم غنج میرفت که هانیه بهش راه نمیداد. اینها فکر و خیالات آن وقتم بود. بگذریم که همان فردایش وقتی جنازهام را سوار کردند ببرند بهشت زهرا، بالاخره پسره هانیه و دوستش مریم را راضی کرد که سوار ماشین او بشوند نه اتوبوسی که برای همین کار جلوی درب[9] خانه ایستاده بود.
تلفنش که تمام شد مکث کرد و درحالیکه به تنۀ درخت کاجی نگاه میکرد زیر لب چیزی گفت. بعد به جلد کتابم که حالا کنارش روی نیمکت افتاده بود نگاه کرد و باز لبش جنبید. بعد گوشیاش را برداشت و شروع کرد به نوشتن:
fekr konam ashegh shodam K
پیام را ارسال کرد برای مریم و لبش را گزید.
عاشق آن پسره جعلق؟ هنوز نیم ساعت هم نشده، عاشقش شده؟ سرم داشت سوت میکشید.
دوباره صدای شرشر آب آمد. گوشی را برداشت و پیام مریم را خواند:
wow… to o asheghi? hala ki hast?
هانیه شروع کرد به تایپ کردن. خسته شده بودم و دیگر دلم نمیخواست جواب پیامش را بخوانم.[10] نفهمیدم هانیه در جواب مریم چی نوشت. کمکم هم داشت حوصلهام سرمیرفت و داشتم فکر میکردم درست در اولین ساعتهای پس از مرگم خودم را مچل چه دیوانهای کردهام، که شنیدم زیر لب گفت: «دیوونه خودتی…»
برگشتم و با تمام تعجبی که ممکن است در صورت یک مرده وجود داشته باشد نگاهش کردم؛ سرش توی گوشیاش بود و به همین خاطر مجبور شدم پیامکی را که تازه مریم برایش فرستاده بود بخوانم:
aiaze tabesh? divoooooone
من را میگفت؟
هانیه باز داشت مینوشت:
farda mikham beram tashee jenaze, to ham miai? L
راستش هانیه از مدتها پیش تعلق خاطری به من داشت.[11] اما از کی و از کجا دقیقاً نمیدانم. اولین کتابم را وقتی خوانده بود که سال اول دانشگاه بود و تازه مطالعۀ ادبیات را شروع کرده بود. در واقع آن کتاب از اولین کتابهایی بود که هانیه خواند. بعد از خواندن آن کتاب بدجور از داستانهای من خوشش آمده بود و رفته بود تمام کتابهای دیگرم را هم خوانده بود. بعد تمام مقالات و سخنرانیها و نقدها و یادداشتهایم را موبهمو خوانده بود و حتی نقدهایی را که دیگران دربارۀ کارهایم نوشته بودند. حتی یکبار هم از نزدیک مرا دیده بود. من اصلاً یادم نمیآید ولی هانیه با یکی از دوستهایش آمده بود به جلسهای که من به عنوان منتقد حاضر بودم و حتی آخر جلسه موقع پرسش و پاسخ سوال پرتی هم پرسیده بود که نمیدانم چه جوابی داده بودم. آن روز سرمست شده بود از اینکه نویسندۀ محبوبش را دیده و حتی با او (یعنی با من) حرف هم زده است. اما به هیچوجه حدس نمیزده که ممکن است عاشق من شده باشد. شاید هم همان روز و همان لحظه عاشق نشده باشد. بههرحال این جور چیزها را خود آدم هم نمیفهمد، چه برسد به یک نفر دیگر، آن هم کسی که دستش از دنیا کوتاه است.
با این حال با مراجعه به دفترچۀ خاطرات هانیه متوجه نکتۀ جالبی خواهید شد. هانیه شب همان جلسه در دفترچۀ خاطراتش دربارۀ آرزوی ازدواجش نوشته و مشخصات شوهر ایدهآلش را فهرست کرده است. این مشخصات اگرچه کاملاً بر من منطبق نیست اما به گمانم خوانندهای تیزهوش که این روایت را هم خوانده باشد میتواند بفهمد وقتی هانیه از میان تمام خصوصیاتی که میشده برای شوهرش درنظر بگیرد متوسط القامه و لاغر و سبزه بودن را فهرست کرده منظور ناخودآگاهش (یا حتی شاید خودآگاهش) کیست.[12]
تمام ماجرا همین بود. من دیگر آنجا کاری نداشتم. میخواستم بدانم اولین نفری که کتابم را میخرد کیست که فهمیده بودم. پس ترجیح دادم بلند شوم بروم به کارهایی برسم که معمولاً بلافاصله بعد از کوتاه شدن دست آدم از دنیا بر سرش آوار میشود.
البته هنوز هم گهگاه هانیه را میبینم. این روزها دیگر دوست پسرش فکر نمیکند که من داستاننویس خوبی بودهام. حالا دائم دربارۀ داستانهایم نقدهای آبکی تحویل هانیه میدهد و هانیه هم قبول میکند.
چند روز پیش وقتی هانیه توی اتاق خودش افتاده بود روی تخت و داشت مجموعه داستان جدیدی را که پسره بهش داده بود میخواند، یک دفعه کتاب را بست و پاشد رفت جلوی قفسۀ کتابهایش ایستاد، یکی از کتابهای من (همان اولین کتابم) را برداشت و تقدیمنامۀ اولش را خواند: «تقدیم به بهترین دوستم مصطفی». بعد کتاب را بست و گذاشت سر جایش و دوباره افتاد روی تخت. گوشیاش را برداشت و به پسره کتابفروش پیغام داد:
Salam, Ketabe avale tabesh roohaye khis peyda mishe?[13]
فردای آن روز پسرۀ سوءاستفادهچی کتاب اول من را از زیر سنگ هم که شده پیدا کرده بود و با هزار ادا و اطوار داده بود به هانیه و بالاخره با همین کتاب هم مخ هانیه را زد و با او دوست شد و حتی کارشان به جاهای باریک هم کشید. هرچند هانیه ته ته دلش عاشق من بود اما من دستم از این دنیا کوتاه شده بود. با این حساب به گمان خودش کسی را پیدا کرده بود که مدام مرا یادش میانداخت.
این نکتهای بسیار مهم و حیاتی است که فقط و فقط با همان تصویر هانیه روی تخت میشود فهمیدش. همان که بعدش به آن جوانک کتابفروش پیامک داد و کتاب اول من را ازش خواست – با آنکه خودش آن را داشت – و بالاخره با هم ایاغ شدند.
[1]. بعضیها ترجیح میدهند کلمۀ دیگری به جای مردن انتخاب کنند، مثلاً میگویند فلانی دستش از دنیا کوتاه شد. مردم زیاد دوست ندارند درباره چیزهایی که زیاد دوست ندارند صریح صحبت کنند، برای همین دائم در حال ساختن کلمهها و اصطلاحات مترادفاند. مدتی کلمهای را به کار میبرند بعد که کاملاً جاافتاد کلمه یا اصطلاح دیگری جایگزینش میکنند. برای همین است که مثلاً برای جایی که قضای حاجت میکنند هزار تا اسم دارند؛ توالت و مستراح و خلا و مبال و دستشویی و آبریزگاه و WC و اتاق فکر و ته راهرو و… همهشان یعنی جایی برای ریدن! تازه خود این فعل را هم هزار جور میپیچانند، برایش شماره تعیین میکنند مثلاً میگویند شماره دو دارم یعنی عن دارم. یا دلم میپیچد یا میروم خودم را سبک کنم. همهاش یعنی همان. مرگ هم از این قاعده مستثنی نیست. آدمها از مرگ خوششان نمیآید. اگر دوست دارید میگویم دستم از دنیا کوتاه شده بود اما فرقی نمیکند بالاخره هرجور که حساب کنید من مردهام.
[2]. نمیدانم این چه سِری است که آدم دوست دارد کتاب را قبل از خریدن دستمالی کند. انگار میخواهد مقدمهای به وجود بیاورد برای اثبات حق مالکیتش بر کتاب. مثل حیوانات که قلمرویشان را با ادرار نشانهگذاری میکنند!
[3]. این هم خیلی بد است که دست آدم از دنیا کوتاه باشد وگرنه میگشتم پیدایش میکردم و توی همین متن به عنوان شاهد میآوردم. یک پاورقی خوشگل میشد.
[4]. آخر وقتی پرسید «نویسندهاش را چطور پیدا کنم» سرش پایین بود و داشت زیپ کیفش را میبست و از آنجایی که زیپ کیفش گیر داشت این کار کمی طول کشید.
[5]. انگار آدمی که دستش از دنیا کوتاه شده باشد پرحرف هم میشود. من در طول دوران حیاتم به گواهی همه منتقدان، نویسندهای بودم که نثرم ایجاز داشت و حتی میگفتند فلانی مینیمالیست است. اما حالا دارم از رودهدرازی میترکم.
[6]. بدبختی را میبینید؟ نمیپرسند چطور مرده میتواند بعد از مرگش را روایت کند و حتی آن را روی کاغذ بیاورد، اما همین که یک سیگار گوشۀ لب یک مرده ببینند داد و فریاد همه بلند میشود!
[7]. همان آبی که در واقع قرمز است.
[8]. بیخود اخمهایت را درهم نکن. من وقتی زنده بودم هم تا جایی که یادم است دوست داشتم پیامک دیگران را بخوانم، یواشکی به حرفهای تلفنیشان گوش بدهم، توی کامپیوتر و گوشیشان سرک بکشم و خلاصه فضولی و جاسوسی این و آن را بکنم، چه برسد به حالا که دستم از دنیا کوتاه شده است.
[9]. در جهان بعد از مرگ قواعد نوشتاری کمی فرق میکند. وقتش نیست دقیق توضیح بدهم، فقط همین را بگویم که برخلاف آنچه ما فکر میکردیم کلاً دنیا آنقدرها هم جدی نیست که بخواهید به درب مردم گیر بدهید.
[10]. از بچگی همین طوری بودم. با شور و شوق کاری را شروع میکردم بعد خیلی ناگهانی تمام جذابیتش را برایم از دست میداد. وسط بازی با بچهها یکهو ول میکردم میرفتم. یک بار دوچرخهام را توی خیابان جا گذاشتم و برگشتم خانه و وقتی مادرم پرسید: «پس دوچرخهات کو؟» الکی گفتم: «گم شد، دزدیدندش!» این اخلاق همیشه با من بوده شاید به خاطر همین هم هیچ وقت ازدواج نکردم. دخترها و زنها خیلی سریعتر از آن دوچرخه جذابیتشان برایم کمرنگ میشد.
[11]. یکی از فوائد مردن این است که دیگر لازم نیست هی بیخود و بیجهت زاویهدید عوض کنی و با همان زاویهدید اول شخص میتوانی دانای کل هم روایت کنی. البته دانای کلِ محدود. چون همانطور که اشاره کردم بالاخره در دنیای پس از مرگ هم محدودیتهایی وجود دارد. اما راستش دانای کل محدود پس از مرگ با دانای کل محدودی که قبل از مرگ میشناسیم زمین تا آسمان فرق دارد. نمیتوانم توضیح بدهم، این هم جزو چیزهایی است که خودتان باید تجربهاش کنید.
[12]. نه اینکه من آدم متوهمی باشم ولی همین مکالمۀ اخیر هانیه با مریم نشان میدهد که این نظر چندان هم بیراه نیست. در ثانی شما واقعاً فکر میکنید یک دختر ممکن است همین طوری بیخود و بیجهت و بیمقدمه برای دوستش بنویسد که عاشق یک نویسنده مرده شده است؟ من که اینطور فکر نمیکنم. هانیه عاشق من است ولی حیف که من دستم از دنیا کوتاه است.
[13]. مجموعه داستان «روحهای خیس» اولین کتاب من است. وقتی این کتاب منتشر شد هانیه کلاس پنجم ابتدایی بود و تا برسد به سال اول دانشگاه، من سه کتاب دیگر هم منتشر کرده بودم که سومیاش همان سال اول ورود هانیه به دانشگاه تهران درآمد و در واقع اولین کتابی که هانیه از من خواند، چهارمین کتاب منتشر شدۀ من بود. بعد از آن «روحهای خیس» را خواند که از دست دوم فروشی خریده بود و در واقع نسخهای بود که من برای یکی از دوستانم امضا کرده بودم. بعد هم کتابهای دیگرم را خواند تا رسید به این کتاب آخری، همین که درست روزی رفت روی پیشخان که دست من از دنیا کوتاه شد.
محسن حکیم معانی محسن حکیم معانی محسن حکیم معانی محسن حکیم معانی محسن حکیم معانی محسن حکیم معانی محسن حکیم معانی محسن حکیم معانی محسن حکیم معانی محسن حکیم معانی داستان
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.