کتاب “ندامت و ملامت” نوشتۀ کلو سینگ ترجمه علی گلستانه
گزیده ای از کتاب “ندامت و ملامت”
درآمد
جهانی بدون احساس گناه را تصور کنید. زندگی را، مثلاً زندگی خودتان را، عاری از احساس گناه تصور کنید. حالا چه حسی دارید؟ شگفتی، ترس، آرامش، امید، میل، لذت، رهایی، یا شاید حتی شرم؛ امیدوارم احساس گناه نداشته باشید، چون درست مثل آخر دنیاست، نیست؟ دوباره امتحان کنیم. نگاهی به این عبارات بیندازیم:
من از احساس گناه پرهیز میکنم. گناه احساس مخربی است که با الگوی زندگی من همخوانی ندارد.[1]
احساس گناه تفالهٔ خردهبورژوازی است. هنرمندْ جهان اخلاقیِ خود را میآفریند.[2]
نقلقول اول از آدریان مولِ[1] بیمسئولیت است که با گزافهگویی بیمعنای همیشگیاش به بحران واکنش نشان میدهد. گفتهٔ دوم از زبان یکی از مخلوقات داستانیِ وودی آلن است، اما ماریون میدِ[2] زندگینامهنویس، بعد از نقلِ آن اینطور شرح میدهد:
وودی داشت میفهمید اگر مطابقِ اصول خودش بازی کند، ممکن است میلیونها دلار از دستمزد مشروعش از چنگش برود، فرزندانش را از دست بدهد، و هوادارانش او را ترک کنند.[3]
اما گناه چیست؟ حس است یا فکر، یا چیزی مابین حس و فکر؟ یا چیزی، نیرویی، گاه درونی و گاه بیرونی، که ورای حس و فکر است؟ مردم تقریباً همیشه میگویند احساس گناه با مبتلا کردن آدمی به حسِ چیزی درونی و دسترسناپذیر، بیامان به جان فرد میافتد و روح او را «میخراشد». یا باری است بر دوش که فرد نمیتواند از شانهاش بردارد. شاید استعارههای دیگری هم باشد: اینکه احساس گناه مثل ریگی در کفش است، مثل دمپاییِ پوسیده، پولیپ، سیلیکونی که چکه میکند، لرزش اندام خیالی[3]، ژنی معیوب و خراب، مثل ضربان نامنظم قلبی که از خوک به آدمی پیوند زده باشند، پوستی که روی زخم پیوند شده اما چاک میخورد و عفونی میشود، تصویر دوریان گری[4]، و ابرِ تیرۀ حاصل از خاکسترِ آتشفشان.
روانکاوی کار خطیرِ پرداختن به احساس گناه را بر عهده گرفت و برخی کیشها روانکاوی را به سبب گستاخی و دستدرازی به حوزۀ استحفاظیشان ملامت کردند… اما از نظر روانکاوی، افرادی برای درمان مراجعه میکنند که احساس گناه آنها را به انحای گوناگون از پا انداخته است، همان گناهانی که این کیشها در التیامشان شکست خوردهاند (تازه اگر خودشان آن را ایجاد نکرده باشند). بسته به اینکه پیرو کدام کیش باشید، آنها دو تا هفتهزار سال برای تکمیل سازوکارها و دمودستگاههایشان فرصت داشتهاند و روانکاوی فقط یک سده.
رنجهای مسلط: میراث
مفهوم «گناه» به بخشی از ماتریسی شکل میدهد که به گسست و بازپیوندِ اخلاقی میپردازد: «تخطی»، «تقصیر»، «ملامت»، «لغزش»، «بهانه»، «شرم»، «ندامت»، «افسوس»، «توبه»، «اعتذار»، «تنبیه»، «انتقام»، «بخشایش»، «بازسازی» و «تطبیق».
روایتِ نمونهواری که در ماتریسِ بالا آورده شد با شخصی اخلاقاً لایق و مسئول آغاز میشود که عملی را قصد و اجرا میکند که تخطی از عرف یا قانونِ (اخلاقی، مدنی، یا مجرمانۀ) جامعه است، جامعهای که تا حدی خود را با نهادینه کردن عرفها و قانونهایی تعریف کرده که فرد در میانشان زندگی میکند. از منظر ایدئال، قوانین و عرفها محصول گفتوگوی آزادِ شهروندانی آزادند و هدفشان بالندگی آزادانهٔ همگان است. مقصود از مجموعه مفاهیم مذکور الحاق دوبارهٔ فردی است که به واسطهٔ تخطی، خود را از جامعهاش گسسته است… .[4]
طنزنویس آمریکایی، لِنی بروس[5]، در آغازِ طرح اولیهاش دربارهٔ قانون، چیزی که تا دم مرگ مزاحمش بود، چنین نوشت: «باید مشمول قانون مرور زمان بشه… آخه چرا به این جرم حالمون رو میگیرید؟»، «یهودی! چرا برای اینکه موضوع رو دور بزنی میندازیش گردن سربازهای رومی؟» یا «خیلی خب، یه بار برای همیشه قال قضیه رو میکنم . بله، کار ما بود. کار خونوادۀ من، من این کار رو کردم. توی زیرزمینم یه یادداشت پیدا کردم. روش نوشته بود: ما اون رو کشتیم. امضا؛ مورتی».[۵]
این طرح شاید لوس و حتی احمقانه به نظر برسد. اما فارغ از دهشت سدهٔ پیش، حتی نیمنگاهی به تاریخ آوارگی یهودیان هم نشان میدهد در این شوخی چه خشم و دردی نهفته است… .
گناه به قدری شخصی و فردی به نظر میرسد که ظاهراً حرف زدن از «گناه سازمانی» یا «گناه دولتی» دشوار است. بیشک نقصان و تقصیری سازمانی، خواه منطقهای_ شهری و خواه بینالمللی، در کار است. گناه فردی شاید بهای عاطفی فلجکنندهای داشته باشد، اما تاوان گناه سازمانی ممکن است هزینهای اقتصادی داشته باشد که آن هم از جهتی دیگر فلجکننده است. چنین است دههها تجاهل گناهکارانهٔ صنعت تنباکو در برابر واژهٔ درخورِ «اعتیاد»، یا تردید گناهکارانهٔ پلیس متروپلیتن لندن در انتساب انگیزههای نژادستیزانه به مجرمان یا خودش.
پس از فاجعۀ قتل عام اخیر، مفاهیم آشنای «گناه مشترک» یا «گناه جمعی» (سایهٔ مجرمان) و دقیقترین تعریف از مفهومِ غریب «گناه بازماندگان» (سایهٔ قربانیان) بازنگری شد.[۶] … در دل مفهوم «گناه بازماندگان»، افزون بر لایههای هرروزهٔ ماتم و گناه (که با مقتضیات تاریخی تشدید هم میشود)، این احساس گناه هولناک نیز وجود دارد که نجات بازمانده «ثابت میکند» او در مقام انسان قادر به نجات کسانی که مردهاند نبوده است.
ما در دورهای زندگی میکنیم که چه در فلسفه و چه در سیاست، در مفهوم «شاهد» بازنگری میشود، هم در سطح دولت (چنانکه در کوزوو در ۱۹۹۹ شاهدش بودیم) و هم در سطح شهروندی. در اپیزود پایانیِ مجموعهٔ تلویزیونی ساینفلد[6]، این شاهکار کمدیِ موقعیت، ابهامات اخلاقیِ سطح دوم به نحوی شگفتانگیز مطرح شده بود؛ چهار شهرنشینِ بیاخلاق و علاف در «استیکسویل»[7] شاهد سرقتی هستند و فقط میتوانند جنبهٔ خندهدارِ درد قربانی را ببینند. یک پلیس محلی واکنش آنها را میبیند و به اتهام نقض قانون جدیدِ «سامری نیکوکار» بازداشتشان میکند. این قانون «از شما میخواهد، تا جایی که مسئولیت ایجاب میکند، به انسانِ در معرض خطر کمک کنید»، ولی وکیل مدافع آن چهار نفر استدلال میکند: «شاهد نمیتواند گناهکار باشد. اینها میخواهند حیوان کاملاً جدیدی خلق کنند _ شاهدِ گناهکار!»[۷] ولی ظاهراً به شهادتِ عنوان قانونِ جدید، حتی این ابهامات مدرن هم نمیتوانند از زیر سایهٔ الگوهای انجیلی بیرون بیایند…[8 و 9]
[1]. Adrian Mole
[2]. Marion Meade
[3]. گاهی کسانی که به دلایل گوناگون ناگزیرند متحمل درمان از طریق قطع عضو شوند، پس از عمل جراحی همچنان در آن عضوی که دیگر وجود ندارد احساس درد، خارش یا لرزش میکنند.
[4]. Dorian Gray’s picture
[5]. Lenny Bruce
[6]. Seinfeld
[7]. Sticksville: شهری کوچک در دانمارک.
کتاب “ندامت و ملامت” نوشتۀ کلو سینگ ترجمه علی گلستانه
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.