کتاب «مرگِ سینمایی» نوشتۀ محسن دامادی
گزیده ای از متن کتاب:
_ در آن خانه چه میکردید؟
_ کدام خانه؟
_ خانۀ شعبان.
شستم خبردار شد، لابد شعبان یا مستأجرش فهمیده بودند، نان به دست قلبم تند زد، صدایم انگار از ته چاه در بیاید، گفتم: کاری نکردیم. دايی رمضان بدجور نگاهم کرد، با یک چشم مرا نگاه کرد با چشم دیگر کوچۀ بنبست را.
_ خیال کردی فرار کردی گیرت نمیاورم؟
ضامندارش را درآورد، تیغۀ چاقو جلوی صورتم تَلَقی صدا کرد. دورتر شعلۀ زردِ تنورِ نانوایی روی کاشیهای سفید پیدا بود، فریاد کشید: دست از سر رمضان بردارید. نزدیک بود اشکم در بیاید، چیزی نگفتم، داییِ رمضان چشمهای تابهتایش را بیشتر دراند و با تَشَر گفت: نبینم با رمضان دوستی کنی! گفتم: چشم.
_ من گردنکلفتتر از رمضان را آدم کردم.
_ چشم.
اطراف را نگاه کرد، چاقو را توی جیبِ گشادِ کتش انداخت، لَبِ جیب کُت چرب بود، صدای پول خرد آمد.
داییِ رمضان کوتاه و زشت بود، موی سرش نخنما و کفِ سرش پر از لکههای سفید بود، بوی گوسفند میداد.
_ از رمضان فاصله بگیرید، هم خودت، هم آن یکی.
_ علی؟
پابهپا شد، روی کفشِ او لکههای خون خشکیده بود، گفت: یکی دیگر هم بود، گفتم: حمید؟ گفت: نبینم دور و برِ رمضان آفتابی شوید.
_ چشم.
_ میخواهم رمضان را آدم کنم.
نان شکست و از دستم افتاد، خم شدم و برداشتم، خاکِ نان را فوت کردم، گفتم: بفرمایید، داغ است، گفت: نوشِ جان و با سماجت پرسید: فهمیدی؟ گفتم: بله. بعد مهربان شد، گفت: رمضان را نصیحت کن، بگو برو پیشِ داییات کار کن، بگو آدم بشو!
_ چشم.
_ برو.
با پای لرزان راه افتادم، عمداً رفتم بهسوی نانوایی تا دست از سرم بردارد، صدایم کرد، گفت: راستی… ایستادم، برگشتم، پاهای او شکلِ پرانتز بود، از همان دور پرسید: آن کاغذها چی بود دسته کرده بودید؟
_ سناریوی رمضان بود!
_ سناریو یعنی چه؟
_ سناریو دیگر! رمضان نوشته.
رمضان نیم دور چرخید، ابرو بالا انداخت و با لحن شکایت به حمید گفت: باز گفتی رمضان؟ حمید با حالتِ عصبی گفت: میگذاری حرفم تمام شود؟ بعد رفت و نشست روی سكوی جلوی مسجد.
رمضان پشت به ما ایستاد، به یک قدوقامت بودیم، علی بزرگتر و بلندتر از من و حمید بود.
_ رمضان بی رمضان، به ما بگویید ناصررمضان.
_ چرا رمضان؟
_ عشق ما را به ناصر همه کس میداند.
زنگ زدند، دویدم به دالان، رمضان پشتِ در ایستاده بود، چیزی نگفت، راه افتاد. خواست دنبالِ او بروم. روی پنجۀ پا به بدنش پیچوتاب داد و راه رفت، گاه بیخودی شانه بالا انداخت. تکه فلزِ طلایی پشتِ پاشنۀ کفشش، کارِ خودش بود، در کفاشیِ سیروس شاگردی میکرد، فهمیدم دنبال جایی خلوت است.
رفتیم پارک جلوی سینما پارامونت که بعدازظهرها خلوت بود، مرا روی نیمکت نشاند و جلویم ایستاد، نگاهش به سردرِ سینما بود، کتوشلوار نخنما را دوست داشت، در فیلمی تنِ ناصر ملکمطیعی دیده بود، پارچه خرید، داد برایش دوختند، کهنه شده بود.
_ امروز از تو جواب میخواهیم که آقایی.
چشم از ضرب پایِ رمضان برداشتم، نگاه منتظرش سمج بود، با بدبختی در بازار گشت کلاه شاپویی شبیه کلاه ناصر ملکمطیعی پیدا کرد، موی فِردارِ پسِ سرش از زیر کلاه بیرون بود، گفتم: هستم!
_ به مولا علی، نوکرتم!
رمضان خندید، به اندامش تاب داد و راه افتاد.
_ چه کنیم، در گوشِ ما همیشه اسفندیارِ عزیز مینوازد.
عاشقِ موسیقیِ اسفندیار منفردزاده بود، میگفت سازِ او روی ریتمِ زندگیِ ما کوک شده، با دستهای باز راه رفت تا شانههای او پهن شود. آنجور راه میرفت، کسی نمیدانست جریان چیست، خیال میکرد چیزیش میشود.
رفتیم سراغِ علی، علی خودش در را باز کرد، با آنکه از ما بزرگتر بود، سلام کرد، رمضان اول جواب نداد، بعد انگار از عالم دیگری بیرون بیاید، دست به سینه دولا شد و گفت: نوکریم داش علی.
دست دادیم و دو سوی پلۀ پشتِ درِ خانۀ علی نشستیم، علی عادت داشت سبیلش را میجوید، بینِ ما فقط او سبیل داشت، پشتِ کنکوری بود، پدرش گفته بود: در کنکور بیفتد باید برود سربازی.
رمضان از اول گفته بود: چند مرد میخواهم نقشه را پیاده کنیم، علی گفته بود هست، قرار بود نقشِ اول باشد، حمید شرط گذاشت ولی رضایت داد، من هم امروز گفتم هستم. رمضان دلش غنج میزد این کار بشود، هر بار علی پرسید کِی؟ رمضان گفت بهزودی.
_ این بهزودی کِی میرسد رمضان؟
_ سرِ ناصررمضان برود، قولش نمیرود.
_ یعنی میشود؟
_ چرا نشود رفیق! ناصررمضان با کسی شوخی ندارد.
دنبالِ رمضان رفتیم تا از کفاشی سناریو را بردارد، گفته بود خانه امن نیست. من و علی دورتر ایستادیم. پلۀ جلوی کفاشی را رفت بالا، وارد نشده مثل توپ پرت شد بیرون، ورقهای کاغذ دستش بود. جَلد از زمین بلند شد، نیمنگاهی به ما انداخت و خاک سرِ شانه را تکاند، شانهاش خاکی نبود، همیشه خاکِ سر شانه را میتکاند و به آنجا فوت میکرد.
آقا سیروس از دکان بیرون آمد، فریاد کشید: اینجور شاگرد به درد من نمیخورد، رمضان از لبِ جوی کلاهش را برداشت، با دو تلنگرِ نمایشی خاکِ کلاه را تکاند و گذاشت روی سرش، پفی کرد زیرِ سبیلِ نداشتهاش، تازه یک خط نازک شکوفه زده بود. میگفت سبیلِ ما شده میوۀ درختِ دیررَس، عقب انداخته، وگرنه برای مردانگی کم نداریم. صدای او دستِ خودش بود، به خواستِ خودش کلفت میشد، به آقاسیروس نگاه نکرد ولی با صدای کلفت به او گفت: حرمتِ مویِ سفیدِ لوطی، ما را دست به تیغ نمیبرد.
آقا سیروس از پله پایین آمد، شبیه شیر بود، تمام صورتش اخم شد و فریاد کشید: مثل آدم حرف بزن کرهخر!
رمضان تکان نخورد، گفته بود داش فرار نمیکند، اِلا از جلوی آژان!
آقا سیروس پسگردنی محکمی به رمضان زد، کلاه او افتاد، کلاهش را برداشت، خاکِ آن را تکاند، صدا را عوض کرد و گفت: خجالت بکش مرد.
_ تو خجالت بکش نرهخر، کار میکنی یا یَلَلیتَلَلی؟
آقا سیروس به ما نگاه کرد، انگار دنبالِ شاهدی برای درستیِ حرفش باشد.
_ کار کردنِ شازده را میبینید؟ کجا بودی؟ سینما، کجا بودی؟ سینما، حیف نان، به فکرِ آن مادرِ بدبخت باش.
رمضان نیمنگاهی به ما کرد، معلوم بود خجالت میکشد، چشم دوخت به آقا سیروس و گفت: لوطی، مرد باش، اسم ناموسِ ما را در خیابان فریاد میزنی؟
آقا سیروس تاب نیاورد، رفت جلو، با نفرت گفت: گفتم مثلِ آدم حرف بزن حیفِ نان! و شترق خواباند بیخِ گوش رمضان، تا ما برسیم لگدی هم حواله کرد. رمضان تکان نخورد، ولی نگذاشت کلاه از سرش بیفتد. من و علی میانجی شدیم، رمضان را کشیدیم کنار.
غروب رمضان آمد سراغم، دلشکسته بود، چراغِ تیر برق را نگاه کرد و گفت: با این نامردیِ که امروز اوستای ما کرد، تکلیفِ ما روشن شد.
_ تکلیفِ چی؟
_ باید برویم دنبالِ عشقمان.
راه افتاد، معلوم بود میخواهد دنبالش بروم. پرنده در کوچه پر نمیزد، پرسیدم: دنبالِ عشقت کجا بروی؟
_ تهران.
_ تنها؟
ایستاد، دست گذاشت روی شانهام و گفت: باید عاشقی کنی تا خبری بشود و چشمهای او پر از اشک شد.
موسسه انتشارات نگاه
کتاب «مرگِ سینمایی» نوشتۀ محسن دامادی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.