مرگ خوش – چشم و چراغ 53

آلبر کامو

ترجمه احسان لامع

چشم و چراغ 53

“مرگ خوش”، تنها اثر آلبر كامو است كه بعد از مرگش منتشر شده.  كامو اين اثر را در جوانى نوشت و بيشترين خاطرات خود را از سفرش به منطقه‌ى بلكو، اروپاى مركزى، بويژه ايتاليا به تصوير كشيد. بى‌شك كامو در اين رمان تحت تأثير نيچه بوده است. “در سن بيست و پنج سالگى، كامو رمان مرگ خوش را مى‌نويسد و چهره‌ى ديونيزيوس و مقوله ى اراده ى معطوف به خوشبختى را نشان مى‌دهد كه عصيان قهرمان داستان خود را با انديشه ى خلاف زمانه ى نيچه، تغذيه مى‌كند.” كامو به دنبال خوشبختى است و خوشبختى در گرو داشتن پول و ثروت، و اين كه انسان فقير نباشد. اما نيچه انسان فقير را ناتوان و توانگر را بخشاينده مى‌داند. نيچه مى‌نويسد: “آن كس كه از زندگى فقير است، آن كس كه ناتوان است زندگى را نيز بيچاره و گدا مى‌كند.   كامو جايى در “مرگ خوش” مى‌نويسد: “هر آدمى احساس اراده و خوشبختى كند مستحق ثروتمند شدن است”.

135,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن

250

پدیدآورندگان

آلبر کامو, احسان لامع

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

دهم

قطع

رقعی

تعداد صفحه

142

سال چاپ

1403

موضوع

داستان‌های خارجی

تعداد مجلد

یک

جنس کاغذ

بالک (سبک)

گزیده ای از کتاب مرگ خوش

كمى‌عقب رفت و شليك كرد. همچنان با چشم‌هاى بسته لحظه‌اى به ديوار تكيه داد. تپش خون را در گوش‌هايش احساس مى‌كرد. وقتى‌چشم‌هايش را باز كرد، سر زاگرو روى شانه‌ى چپش افتاده و تنش نسبتاً به جلو كج شده بود. اما او زاگرو را نمى‌ديد، بلكه مغز و استخوانى‌متلاشى‌شده و خونى دربرابرش بود. بنا كرد به لرزيدن.

در آغاز کتاب مرگ خوش می خوانیم

 

 1

 

ساعت ده صبح بود و پاتريس مورسو با گام‌هاى استوار به سوى ويلاى زاگرو مى رفت. تا آن زمان خدمتكار به بازار رفته و ويلا خالى‌بود. صبح زيباى  بهارى بود؛ خنك و آفتابى. خورشيد مى‌تابيد، اما گرمايى از پرتو درخشانش احساس نمى‌شد. جاده‌اى تهى و سربالا، به ويلا منتهى مى‌شد. درختان كاجِ كنار تپه، نورباران شده بودند. پاتريس مورسو چمدانى در دست داشت، و در آن صبح، تنها صدايى كه شنيده مى‌شد، طنين گام‌هايش و غژغژ دائم دسته‌ى چمدانش بود.

در كنار جاده و نزديكى ويلا، ميدانگاه كوچكى بود كه با بستر گل‌ها و چند نيمكت تزيين شده بود. جلوه‌ى شمعدانى‌هاى سرخ تازه‌شكفته در ميان شب‌يارهاى خاكسترى، آسمان آبى و ديوارهاى سفيد، چنان تازه و بى‌آلايش بود كه مورسو براى لحظه‌اى قبل از عبور از كنار ميدانگاه، ايستاد. آن گاه جاده‌اى كه به ويلاى زاگرو مى‌رفت، دوباره سرازيرى شد. لحظه‌اى در آستانه‌ى در مكث كرد و دستكش‌هايش را پوشيد. درى را كه مرد افليج هرگز قفل نمى‌كرد، باز كرد و به دقت پشت سرش بست. راهرو را به طرف دَرِ سوم از چپ طى كرد، در زد و داخل شد. البته زاگرو آن جا بود. پتويى روى كنده‌ى پاهايش كشيده و روى صندلى، كنار آتش نشسته بود.
درست جايى كه سه روز پيش مورسو ايستاده بود، او كتابى را  كه روى پايش باز بود، مى‌خواند. وقتى به مورسو  كه جلو در بسته ايستاده بود، خيره بود، هيچ نشانى از تعجب در چشمان گردش پيدا نبود. پرده‌ها كشيده بودند و نور آفتاب بر كف اتاق و روى اثاثيه افتاده و اشياى خانه را روشن‌تر كرده بود. در آن سوى پنجره، صبح برفراز زمين خنك و زرين شادى مى‌كرد. شادى بى‌روح، غريو زودگذر و گوشخراش پرندگان و سيل شديد نور، جلوه‌اى از حقيقت و معصوميت به روز بخشيده بود. مورسو بى‌حركت ايستاد؛ گرماى خفه‌كننده‌ى اتاق، گوش‌ها و گلويش را پر مى‌كرد. آتش شومينه به رغم تغيير هوا زبانه مى‌كشيد. مورسو احساس مى‌كرد خون تا شقيقه‌اش مى‌رود و در نوك گوش‌هايش طنين مى‌اندازد. زاگرو حركات او را دنبال مى‌كرد، بى‌آن‌كه بتواند چيزى بگويد. پاتريس به طرف گنجه‌اى  كه در جهت شومينه قرار داشت، رفت و بى‌آن‌كه مرد افليج را نگاه كند، چمدانش را روى ميز گذاشت. احساس مى‌كرد زانوهايش هيچ قدرتى ندارند. سپس سيگارى درآورد و چون دستكش به دست داشت، آن را به زحمت روشن كرد. صداى خفيفى باعث شد سيگار به لب به پشت سر نگاهى بيندازد. زاگرو همچنان به او زل زده، اما تازه كتاب را بسته بود. مورسو  كه آتش زانوهايش را اذيت مى‌كرد، عنوان كتاب را  كه سروته بود خواند: نديمه‌ى دربار اثر بالتازار گراسيان. سپس روى گنجه خم شد و درش را باز كرد. تپانچه‌اش هنوز هم در آن جا بود و انحناى سياه براق و گربه‌مانندش روى پاكت نامه ى سفيد قرار داشت. مورسو پاكت را با دست چپ و تپانچه را با دست راست برداشت. سپس كمى مكث كرد و تپانچه را زير بغل چپش فرو برد و پاكت را باز كرد. كاغذ بزرگى در آن بود، و دست‌خط كج زاگرو، بالاى آن به چشم مى‌خورد :

مى‌خواهم از دست نيمه‌جان خود خلاص شوم. اين مشكلى پيش نمى‌آورد – به حد كافى پول براى تسويه‌حساب با كسانى كه تابه‌حال مراقب من بوده‌اند، هست. لطفاً بقيه‌ى پول را در راه بهبود شرايط انسان‌هاى محكومى  صرف كنيد كه در سلول‌هاى زندان به انتظار اعدام به‌سرمى‌برند. هرچند مى‌دانم اين توقع زيادى است.

مورسو بى آن كه احساساتى شود، كاغذ را تا كرد و در پاكت گذاشت. در همان لحظه دود سيگار به چشمش رفت و ذره‌اى خاكستر روى پاكت افتاد. پاكت نامه را تكاند و آن را روى ميز، در جايى كه اطمينان داشت جلب توجه خواهد كرد، گذاشت. سپس به طرف زاگرو ، كه حالا به پاكت نامه خيره بود و انگشت‌هاى كوتاهش كتاب را در خود نگه داشته بودند، برگشت. مورسو خم شد و كليد گاوصندوق داخل گنجه را چرخاند و اسكناس‌هاى بسته‌بندى شده در كاغذ روزنامه‌ها را  كه فقط ته‌شان ديده مى‌شد برداشت. همچنان كه تپانچه زير بغلش بود، با دست ديگرش چمدان را پر كرد. دست‌كم بيست بسته اسكناس صدى در آن جا بود. سپس متوجه بزرگى چمدانش شد. يك بسته را در گاوصندوق گذاشت، دَرِ چمدان را بست و سيگار نيمه‌كشيده‌اش را در آتش انداخت. بعد تپانچه‌اش را با دست راست گرفت و به طرف مرد افليج رفت.

زاگرو به پنجره خيره شده بود. از كنار پنجره، خودرويى آهسته به عقب حركت مى‌كرد و صداى ضعيفى، مانند جويدن به وجود مى‌آورد. به نظر مى‌رسيد زاگرو، بى‌حركت، به همه‌ى زيبايى‌هاى غيرانسانى اين صبح بهارى فكر مى‌كرد. وقتى لوله‌ى تپانچه را روى شقيقه‌اش احساس كرد، سرش را كنار نكشيد. اما وقتى پاتريس نگاهش كرد، متوجه جمع شدن اشك در چشم‌هايش شد. اين پاتريس بود كه چشم‌هايش را بست،
كمى‌عقب رفت و شليك كرد. همچنان با چشم‌هاى بسته لحظه‌اى به ديوار تكيه داد. تپش خون را در گوش‌هايش احساس مى‌كرد. وقتى‌چشم‌هايش را باز كرد، سر زاگرو روى شانه‌ى چپش افتاده و تنش نسبتاً به جلو كج شده بود. اما او زاگرو را نمى‌ديد، بلكه مغز و استخوانى‌متلاشى‌شده و خونى دربرابرش بود. بنا كرد به لرزيدن. به طرف ديگر صندلى رفت، كورمال دست راست زاگرو را كشيد و تپانچه را در آن گذاشت. سپس آن را تا شقيقه‌اش بالا آورد و رها كرد. تپانچه روى‌بازوى صندلى و بعد روى پتوى زاگرو افتاد. سپس متوجه دهان و چانه‌ى مرد افليج شد كه همان جديت و سيماى محزونش را در زمان خيره شدن به پنجره حفظ كرده بود. اما در همان لحظه صداى گوشخراشى از جلو در به گوش رسيد. مورسو همچنان كه به صندلى تكيه داده بود، تكان نخورد. صداى چرخ خودرو حكايت از رفتن قصاب داشت. مورسو چمدانش را برداشت و دستگيره‌ى در را كه پرتو آفتاب را منعكس كرده بود چرخاند و از در بيرون زد. سرش تير مى‌كشيد و دهانش خشك شده بود. دَرِ بيرون را باز كرد و سريع از آن جا دور شد. به جز چند كودك كه در آن سوى ميدانگاه بازى مى‌كردند ، كسى در محوطه نبود. بعد از گذشتن از كنار ميدانگاه، يكباره احساس سرما كرد و زير كت نازكش لرزيد. دو بار عطسه كرد، و دره، آكنده از صداهاى بسيار مضحك و گوشخراشى شد كه آسمان بلورين، آنها را به دوش كشيد. مورسو تلوتلوخوران ايستاد و نفس عميقى كشيد. ميليون‌ها تبسم ريز سفيد از آسمانِ آبى جارى شدند و روى برگ‌هايى كه پياله‌ى باران بودند و برفراز خاك مرطوب پياده‌رو به رقص درآمدند و از روى بام‌هاى سفالى و خونى‌رنگ گذشتند و به درياچه‌ى هوا و نور  كه پيش از اين از آن جارى شده بودند، بازگشتند. هواپيماى كوچكى از آسمان گذشت. شكوفايى هوا و لقاح آسمان‌ها چنان مى‌نمودند كه گويى تنها وظيفه‌ى آدمى زندگى كردن و خوشبخت بودن است. همه چيز در درون مورسو عارى از صدا بود. او براى بار سوم عطسه كرد. تب‌ولرز كرده بود. سپس بى‌آن‌كه به دوروبر خود نگاهى كند، شتاب گرفت؛ گام‌هايش در جاده طنين مى‌انداخت و دستگيره‌ى چمدانش غژغژ مى‌كرد. زمانى كه به اتاق خود بازگشت و چمدانش را در گوشه‌اى‌گذاشت، تا نيمه‌ى بعدازظهر، طاقباز روى  تخت خوابيد.

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “مرگ خوش – چشم و چراغ 53”