مرسو چه کسی را کشت؟ – چشم و چراغ 61

کمال داوود
ترجمه: ابوالفضل الله دادی
برنده جایزه گنکور رمان اول 2015

 

می‌خواهم بگویم این داستانی است که عمری بیش از نیم قرن دارد. این داستان رخ داده و بسیار در مورد آن صحبت شده‌است. مردم هنوز هم در مورد آن حرف می‌زنند اما می‌بینی که بی‌شرمانه تنها یک مرده را به یاد می‌آورند، در حالی که این قصه دو مرده داشته‌است. بله، دو مرده. می‌دانی دلیل چنین حذفی چیست؟ اولی بلد بود داستان‌سرایی کند تاجایی که توانست جنایتش را از ذهن همه پاک کند اما دومی آدم بیسواد و بی‌چاره‌ای بود که به نظر می‌رسد خدا فقط او را خلق کرده بود که گلوله‌ای به سویش شلیک شود و به خاک بازگردد. او مردی ناشناس بود که حتی فرصت نشد اسمی داشته باشد.

 

148,500 تومان

جزئیات کتاب

وزن 163 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

ابوالفضل الله دادی, کمال داوود

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

دوم

قطع

رقعی

تعداد صفحه

159

موضوع

داستان های فرانسوی

سال چاپ

1402

تعداد مجلد

یک

وزن

163

گزیده‌ای از کتاب مرسو چه کسی را کشت؟:

من به چیزی علاقه دارم که وقتی تو درمورد یک جنایت تحقیق می‌کنی برایت مهم است: مُرده کیست؟ که بوده است؟ دلم می‌خواهد اسم برادرم را بنویسی چرا که او بود که اوّل کشته شد و هنوز هم او را می‌کُشند.

در آغاز کتاب مرسو چه کسی را کشت؟، می‌خوانیم:

 

مقدّمهی مترجم

«مُرسو، ضدتحقیق» ـ که من برای آن عنوان «مُرسو چه کسی را کُشت؟» را انتخاب کرده‌ام ـ در واقع پاسخی است به رمان پُرآوازه‌ی «بیگانه» اثر «آلبر کامو». راوی این کتاب پیرمردی است که به سبک «سقوط»، دیگر کتاب کامو، در یک بار نشسته و برای جوانکی که مدعی است در حال نوشتن تحقیقی دانشگاهی درمورد کتاب بیگانه است، روایت می‌کند مرد عربی که مُرسو او را به قتل رساند برادرش بوده است. راوی با سبکی شگفت‌انگیز که به ساختار نوشتار آلبر کامو بی‌شباهت نیست، ذره‌ذره به روایت زندگی خود، برادر مقتول و پدر و مادرش می‌پردازد و پازلی را تکمیل می‌کند که نتیجه‌اش روشن‌شدن چهره، نام، شخصیت و زندگی عربی است که بی‌هیچ نام و نشانی در بیگانه به قتل رسید. این رمان کم‌حجم که در سال 2013 در انتشارات «برزخ» الجزایر به چاپ رسید، یک سال بعد در انتشارات «اَکت سود» فرانسه منتشر شد و بلافاصله نیز موردتوجه چشمگیر خوانندگان و منتقدان ادبی قرار گرفت. بسیاری از منتقدان فرانسوی معتقدند موضوع این کتاب، یعنی ظاهرشدن برادرِ مرد عربی که مُرسو در بیگانه او را به قتل رساند و تلاش برای آشکار ساختن هویتِ مقتول، ایده‌ای جذاب و بدیع است. کمال داوود خود در این مورد می‌گوید: «فکر نوشتن این داستان از پرسشی به ذهن من خطور کرد که فرانسوی‌ها هنوز که هنوز است مطرح می‌کنند: کامو فرانسوی است یا الجزایری؟ به همین دلیل بود که تصمیم گرفتم به شخصیت دیگر کتاب کامو و از زاویه‌ای دیگر بپردازم.» نتیجه چنین تصمیمی این کتاب است که کمال داوود برای نوشتن آن سه سال وقت گذاشته است. اگرچه «مُرسو چه کسی را کشت؟» در الجزایر چندان مورد استقبال قرار نگرفت اما در فرانسه موفقیت‌های این کتاب چنان چشمگیر بوده است که بسیاری از منتقدان ادبی معتقدند از این پس باید کتاب کامو و رمان کمال داوود را در کنار هم خواند. آن‌ها می‌گویند با اینکه نوشتن یک رمان در بازتاب رمانی دیگر چندان کار ساده‌ای نیست اما کمال داوود ـ که پس از دو داستان کوتاه و یک مجموعه داستان، این نخستین رمان اوست ـ به‌طرز شگفت‌انگیزی توانسته است در خلق فضای داستانی کامو در بیگانه و در عین حال آفرینش اثری نو و خواندنی موفق باشد. این رمان تاکنون جوایز معتبری نیز کسب کرده و نامزد جوایز مختلفی نیز بوده است. «جایزه پنج قاره فرانکوفون» و «جایزه فرانسوا موریاک» در سال 2014، حضور در فهرست نامزدهای «جایزه گنکور» در سال 2014 و «جایزه گنکور برای رمان اوّل» در سال 2015 از جمله افتخارات کمال داوود برای نوشتن این کتاب است. جایزه پنج قاره فرانکوفون در سال 2001 با هدف شناسایی و کشف ادبیات فرانسوی در بین فرانسوی‌زبانان در اقصی نقاط جهان راه اندازی شده است. جایزه فرانسوا موریاک را هر ساله آکادمی فرانسه به یک نویسنده‌ی جوان اهدا می‌کند و جایزه گنکور برای رمان اوّل، در حاشیه‌ی جایزه اصلی گنکور برگزار و به نویسنده‌ای اهدا می‌شود که نخستین رمان خود را منتشر کرده است.

 

 

1

امروز مامان هنوز زنده است.

او دیگر حرفی نمی‌زند امّا احتمالاً خیلی خوب می‌تواند چیزهایی را تعریف کند. برخلافِ من که آن‌قدر این داستان را تکرار کرده‌ام که تقریباً چیز دیگری از آن را به یاد نمی‌آورم.

می‌خواهم بگویم این داستانی است که عمری بیش از نیم قرن دارد. این داستان رخ داده و بسیار درمورد آن صحبت شده است. مردم هنوز هم درمورد آن حرف می‌زنند اما می‌بینی که بی‌شرمانه تنها یک مُرده را به یاد می‌آورند، در حالی که این قصه دو مُرده داشته است. بله، دو مُرده. می‌دانی دلیل چنین حذفی چیست؟ اوّلی بلد بود داستان‌سرایی کند تا جایی که توانست جنایتش را از ذهن همه پاک کند اما دوّمی آدمِ بی‌سواد و بیچاره‌ای بود که به نظر می‌رسد خدا فقط او را خلق کرده بود که گلوله‌ای به سویش شلیک شود و به خاک بازگردد. او مردی ناشناس بود که حتّا فرصت نشد اسمی داشته باشد.

همین اوّلِ کار می‌خواهم به تو بگویم، مرده‌ی دوّمی یعنی کسی که به قتل رسید برادرِ من بود. از او هیچ‌چیز دیگری باقی نمانده است. فقط من مانده‌ام که همان‌طور که اینجا در این بار نشسته‌ام و چشم‌انتظار تسلیت‌هایی هستم که هیچ‌وقت هیچ‌کس به من نخواهد گفت، می‌توانم به جای او حرف بزنم. می‌توانی به حرفم بخندی اما این مأموریت من است: من باید صدایِ سکوتی باشم که پشتِ پرده برقرار است آن هم در حالی که سالن نمایش رفته‌رفته خالی می‌شود. علاوه بر این فقط به همین دلیل است که این زبان را یاد گرفتم تا بتوانم به فرانسوی حرف بزنم و بنویسم؛ تا بتوانم به جای یک مُرده صحبت کنم و کمی جمله‌های او را ادامه دهم. قاتل مشهور شده است و داستانش چنان خوب به رشته‌ی تحریر درآمده که من تصمیم گرفتم از او تقلید کنم. این زبان به او تعلّق دارد. به همین دلیل است که من به‌زودی کاری را می‌کنم که پس از استقلال[1] در این کشور انجام می‌دهند: تک‌تک سنگ‌های خانه‌های قدیمی استعمار را برمی‌دارم و خانه‌ای برای خودم، زبانی برای خودم می‌سازم. کلمات و حرف‌های قاتل ارثیهای بسیار خوب برای من هستند. علاوه بر این در این کشور کلمه‌هایی پراکنده شده است که دیگر به هیچ‌کس تعلّق ندارد و روی سر درِ مغازه‌های قدیمی، کتاب‌های زردشده و برخی چهره‌ها دیده می‌شوند. یا کلمه‌هایی که در دوران پسااستعمار و در زبان بومیان ـ که با فرانسه مخلوط است ـ تغییر یافته‌اند.

بنابراین مدّت زیادی است که قاتل مُرده و زمان طولانی‌‌ای است که برادرم ـ به جز برایِ من ـ دیگر وجود ندارد. می‌دانم، بی‌صبرانه می‌خواهی از آن دست سؤال‌هایی بپرسی که من از آن‌ها متنفرم امّا از تو می‌خواهم به دقّت به حرف‌هایم گوش فرا دهی. خودت همه‌چیز را خواهی فهمید. این یک داستان طبیعی نیست.  قصّه‌ای است که از پایان به آغاز روایت می‌شود. بله، مثل یک گله ماهی که خلاف جهت آب شنا کنند. حتماً تو هم مثل بقیه این داستان را آن‌طور که نویسنده‌اش آن را روایت کرده است خوانده‌ای. او چنان داستان را خوب نوشته است که به نظر می‌رسد کلمه‌هایش از شدّت دقّت و ظرافت سنگ‌هایی تراش‌خورده هستند. قهرمانِ تو نسبت به جزئیات بسیار حساس بوده است تا جایی که همچون یک ریاضی‌دان رفتار کرده و محاسبه‌های بی‌شماری درمورد سنگ‌ها و مصالح انجام داده است. نحوه‌ی نوشتن او را دیده‌ای؟ انگار همه‌ی هنر شاعری را به خدمت گرفته است تا درمورد شلیک یک گلوله حرف بزند! دنیای او تمیز، روشن، واضح، دقیق و مزین به دورنماهایی زیباست. تنها نقطه‌ی تاریک آن «عرب‌ها» هستند. آن‌ها چیزهایی مبهم و ناشایست هستند که «پیش از این» و در همه‌ی زبان‌ها همچون اشباحی و با صدای فلوتی سر و کله‌شان پیدا شده است. به خودم می‌گویم او باید از چرخیدن در سرزمینی که نه زنده‌ی او را می‌خواهد و نه مُرده‌اش را به ستوه آمده باشد. به نظر می‌رسد قتلی که او مرتکب می‌شود، جنایت عاشقی است که از بدست آوردن سرزمینی که دوستش دارد ناامید شده است. بیچاره چقدر رنج کشیده است! سخت است فرزند جایی باشی که در آن به‌دنیا نیامده‌ای.

من هم مثل تو و میلیون‌ها نفر دیگر، شرح او از اتّفاق‌هایی که افتاده است را خوانده‌ام. از همان آغاز، ما همه‌چیز را می‌فهمیم: او اسمی انسانی داشته است اما برادر من نامی تصادفی. شاید او هم می‌توانست برادرم را «ساعت چهارده» صدا بزند همان‌طور که آن دیگری اسم سیاه‌پوستش را گذاشته بود «جمعه».[2] بخشی از یک روز به جای یک روز از هفته. ساعت چهارده مناسب است. به زبان عربی این عدد زوج است؛ دو، من و او، می‌شود گفت همزادهایی غیرقابل تردید برای آن‌هایی هستیم که تاریخچه‌ی این داستان را می‌دانند. داستانِ عربی گذرا، به عبارتی کم‌دوام که فقط دو ساعت زندگی کرد امّا هفتاد سال است که حتّا بعد از خاکسپاری‌اش، بی‌وقفه می‌میرد. انگار برادرم زوج، زیر شیشه گذاشته شده است: اگرچه به قتل رسیده اما هنوز که هنوز است او را به اسم وضعیت هوا و دو عقربه‌ی ساعت می‌خوانند تا صحنه‌ی مرگش را دوباره بازی کند که در آن هدف گلوله‌ی مردی فرانسوی قرار گرفت که نمی‌دانست با روزش و بقیه‌ی مردم ـ که بار آن‌ها روی شانه‌اش سنگینی می‌کرد ـ چه کند.

و هنوز وقتی این داستان را در ذهنم مرور می‌کنم، عصبانی می‌شوم. دست‌کم هر بار که قدرت کافی داشته باشم عصبانی می‌شوم. اینجور وقت‌ها، آن مرد فرانسوی است که نقش مُرده را بازی می‌کند و درمورد این مسئله حرف می‌زند که چطور مادرش را از دست داد و چطور جسمش زیر نور خورشید از بین رفت و چطور تَنِ معشوقه‌ای را از دست داد و چطور به کلیسا رفت تا مشاهده کند که خدایش جسم انسان را میرانده است و چطور بالای سر جسد خودش و مادرش شب‌زنده‌داری کرد و از این دست چیزها. خدای من، چطور می‌شود کسی را کُشت و حتّا مرگ او را نیز ربود؟ این برادر من بود که هدف گلوله قرار گرفت نه او! موسی[3] بود نه مُرسو[4]، درست است؟ در این میان چیزی وجود دارد که مرا مبهوت کرده است. هیچ‌کس، حتّا بعد از استقلال هم سعی نکرد اسم قربانی، نشانی‌اش، نیاکان و فرزندان احتمالی او را پیدا کند. هیچ‌کس. همه با دهان‌های باز به تحسین این زبان کامل ـ که همچون الماسی خوش‌تراش است ـ پرداختند و همه با تنهاییِ قاتل همذات‌پنداری و عالمانه‌ترین تسلیت‌ها را نثارش کردند. چه کسی امروز می‌تواند اسم واقعی موسی را به من بگوید؟ چه کسی می‌داند چه جریانی او را تا دریایی رساند که باید پای پیاده، تنها و بی‌هیچ همراهی و بدون عصای معجزه‌آسایش از آن عبور کند؟ چه کسی می‌داند که آیا موسی تپانچه داشت، فلسفه‌اش چه بود و چه ناخوشی‌ای داشت؟

موسی کیست؟ برادر من است. می‌خواستم به همین‌جا برسم. می‌خواهم برایت چیزهایی را حکایت کنم که موسی هرگز تعریف نکرده است. وقتی تو درِ این بار را فشار دادی، نبش قبر کردی دوستِ جوانِ من. آیا کتاب را در کیف‌ات داری؟ پس کاری را که می‌گویم انجام بده و نخستین عبارت‌های آن را برایم بخوان…

فهمیدی؟ نه؟ برایت توضیح می‌دهم. از زمانی که مادرش می‌میرد، این مردِ قاتل دیگر سرزمینی ندارد و دچار بطالت و پوچی می‌شود. او رابینسونی[5] است که تصوّر می‌کند با کشتن جمعه‌اش می‌تواند سرنوشت را تغییر دهد اما متوجّه می‌شود که در جزیره‌ای گیر افتاده است و همچون طوطی بامزه‌ای با هوشمندی به لفاظی درمورد خودش می‌‌پردازد. «مرسوی بیچاره، کجا هستی؟»[6]کمی این فریاد را تکرار کن و من قسم می‌خورم که به نظرت کمتر مسخره خواهد آمد. این را برای خودت می‌گویم. من این کتاب را از بَر هستم و مثل قرآن می‌توانم همه‌ی آن را برایت نقل کنم. این داستان را یک جسد نوشته است نه یک نویسنده. ما از میزان رنج‌کشیدن او از نور آفتاب و حیرتش در برابر رنگ‌ها خبر داریم. می‌دانیم که او هیچ نظری مگر درمورد خورشید، دریا و سنگ‌های قدیمی ندارد. از همان ابتدا احساس می‌کنیم که در جست‌وجوی برادرم است. در واقع دنبالش هم می‌گردد، نه برای اینکه خواهان ملاقات اوست، بلکه برای اینکه کاری کند که دیگر هرگز چشمش به او نیفتد.  هربار که به این داستان فکر می‌کنم، چیزی که مرا رنج می‌دهد این است که او برادرم را نه با شلیک گلوله بالای سرش که با نادیده‌گرفتنش کشته است. می‌دانی، جنایت او بی قیدی‌ای عظیم است. همین اهمال او باعث شد که بعدها هرگونه تلاشی برای اینکه برادرم شهید خوانده شود غیرممکن باشد. مدّت‌ها بعد از قتل شهید محسوب شد. در این فاصله، برادرم تجزیه شده بود و کتاب به موفقیتی که خبر داریم دست یافته بود. بنابراین دیگر همه عمیقاً باورکرده بودند که آن عمل نه یک قتل، که اتّفاقی براثر آفتاب‌زدگی بوده است.

چقدر خنده‌دار! راستی تو چه می‌نوشی؟ اینجا بهترین نوشیدنی‌های الکلی را بعد از مرگ پیشکش می‌کنند نه قبل از آن. مذهب همین است برادرِ من. عجله کن. تا چند سال دیگر تنها مشروب‌فروشی‌ای که باز خواهد بود، پس از پایان دنیا و در بهشت است.

قبل از اینکه داستان را روایت کنم، خلاصه‌ی آن را برایت می‌گویم: مردی که نوشتن بلد است عربی را می‌کشد که آن روز حتّا اسم هم نداشته است ـ انگار وقتی وارد صحنه‌ی نمایش می‌شده آن را به میخی آویزان کرده است ـ سپس شروع می‌کند به توضیح دادن که این اتّفاق تقصیر خدایی است که وجود ندارد و او به دلیل آنچه زیرِ نورِ آفتاب فهمیده و به این خاطر که براثر شوری عرق مجبور شده چشم‌هایش را ببندد این جنایت را مرتکب شده است. در نتیجه قتل، عملی مطلقاً بدون کیفر است و دیگر جنایت نیست زیرا بین نیمروز و ساعت چهارده قانونی وجود ندارد؛ بین او و زوج، بین مُرسو و موسی. سپس طی هفتاد سال همه جزئی از این داستان می‌شوند تا جسم قربانی به سرعت محو و محل‌های قتل به موزه‌ای غیرمادی تبدیل شود. مُرسو چه معنایی می‌دهد؟[7] «تنها می‌میرد»؟[8] «احمقانه می‌میرد»؟[9] «هرگز نمیر»؟[10] ‌و آن‌وقت برادر من هیچ کلمه‌ای در این داستان ندارد. و تو هم مثل همه‌ی بزرگترهایت راه را اشتباه می‌روی. پوچی یعنی من و برادرم که سنگینی بار آن را یا به دوش کشیده‌ایم یا در قلب سرزمین‌مان دفن کرده‌ایم نه دیگری. حرف من را خوب بفهم، من نه از روی غم و غصّه حرف می‌زنم نه عصبانیت. من حتّا سوگواری هم نمی‌کنم، فقط… فقط چی؟ نمی‌دانم. فکر کنم می‌خواهم عدالت برقرار شود. چنین خواسته‌ای در سن و سال من ممکن است مسخره به‌نظر برسد… اما قَسَم می‌خورم که حقیقت همین است. منظور من عدالت دادگاه‌ها نیست بلکه قصدم تعادل است. و البتّه دلیل دیگری هم دارم: می‌خواهم دمِ مرگ از دست شبحی که مرا دنبال می‌کند خلاص شوم. فکر کنم حالا می‌توانم حدس بزنم چرا کتاب‌هایی براساس داستان‌های واقعی نوشته می‌شوند. این کتاب‌ها نه برای کسب شهرت که برای اینکه نویسنده‌های آن‌ها بهتر از نظرها ناپدید شوند نوشته می‌شوند؛ آن هم در حالی که ادعا می‌کنند از مرکز هستی تغذیه می‌کنند.

نوشیدنی‌ات را بنوش و از پنجره‌ها به بیرون نگاه کن، گویی که این کشور یک آکواریوم است. خُب، خُب، تقصیر تو هم هست دوستِ من. کنجکاوی‌ات مرا تحریک کرده است. سال‌هاست که منتظرت هستم و اگر نمی‌توانم کتابم را بنویسم دست‌کم می‌توانم آن را برای تو نقل کنم، نه؟ مردی که می‌نوشد همیشه در آرزوی یافتن کسی است که گوش می‌کند. این پیام اخلاقی امروز است که باید آن را در دفترچه‌ات بنویسی…

مسئله ساده‌است: این داستان باید به همان زبان اما از راست به چپ بازنویسی شود. یعنی داستان باید از جسمی آغاز شود که هنوز زنده است؛ از کوچه‌های تنگی که ما را به پایانِ قصّه می‌رساند، از نامِ کوچکِ آن مردِ عرب تا زمان ملاقاتش با گلوله. بنابراین من زبان فرانسوی را تا حدّی یاد گرفتم که بتوانم به جای برادرم که دوستِ آفتاب بود این داستان را روایت کنم. به نظرت چنین چیزی حقیقت ندارد؟ اشتباه می‌کنی. من باید پاسخ پرسشی را بیابم که هیچ‌کس نخواست در زمانی که باید، جواب آن را به من بدهد. یک زبان می‌نوشد و حرف می‌زند و روزی هم شما را تصرف می‌کند. بنابراین عادت می‌کند که به جای شما از چیزها استفاده کند و دهان را مثل زوج‌ها در بوسه‌های سیری‌ناپذیرشان به‌کار گیرد. کسی را می‌شناسم که خواندن و نوشتن به زبان فرانسه را یاد گرفت چون روزی پدر بی‌سوادش تلگرامی را دریافت کرد که هیچ‌کس نمی‌توانست آن را بخواند. این اتّفاق در زمان قهرمانِ تو و دوران استعمار رخ داده است. تلگرام یک هفته ته جیبش ماسیده بود تا اینکه کسی پیدا شود آن را برایش بخواند. در آن تلگرام سه ‌خطی نوشته شده بود که مادرش در قلب کشوری ـ که هیچ عربی آنجا زندگی نمی‌کرد ـ مُرده است. آن مرد به من گفت: «به خاطر پدرم و برای اینکه دیگر چنین اتّفاقی رخ ندهد نوشتن و خواندن به زبان فرانسه را یاد گرفتم. هرگز عصبانیت پدرم از دست خودش و نگاهش را که از من طلب کمک می‌کرد فراموش نکردم.» راستش دلیل من هم همین بود. بجنب، دست به‌کار شو و بخوان حتّا اگر همه‌ی این داستان در سرم نوشته شده باشد. هر شب برادرم موسی معروف به زوج از دنیای مُرده‌ها ظاهر می‌شد و ریش مرا در دست می‌گرفت و فریاد می‌زد: «ای هارون، برادرِ من! چرا گذاشتی چنین شود؟ من گوساله‌ی ماده نیستم، من هم‌خون و برادرت هستم!» یالا، بخوان!

نخست باید چیزهایی را مشخص کنیم: ما فقط دو برادر بودیم. هیچ خواهری نداشتیم و همان‌طور که قهرمان ِتو در کتابش نوشته است چندان هم در بند اخلاق نبودیم. موسی برادرِ بزرگتر من و سر به هوا بود. قد و قامت بلندی داشت، بله، او از زور گرسنگی و قدرتی که خشم به او می‌داد لاغر و استخوانی بود. صورتی تکیده داشت و دست‌هایی بزرگ که با آن‌ها از من دفاع می‌کرد و خشمِ سرزمینِ از دست رفته‌ی نیاکانش در چشم‌هایش موج می‌زد. امّا وقتی به او می‌اندیشم، تصوّر می‌کنم که او از همان زمان، ما را مثل مُرده‌ها دوست داشت، یعنی با نگاهی که از آن دنیا نشأت می‌گرفت و بدون هیچ حرف بیهوده‌ای. من تصاویر کمی از او در ذهن دارم امّا می‌توانم آن‌ها را به‌دقّت برایت توصیف کنم. مثل آن روز که خیلی زود از بازار محله‌مان یا بندر بر‌گشت. او آنجا باربر بود و هرکاری پیدا می‌کرد انجام می‌داد؛ بار می‌بُرد، وسایل را جابجا می‌کرد، اجسام را بلند می‌کرد و عرق می‌ریخت. آن روز داشتم با لاستیک کهنه‌ای بازی می‌کردم که به هم برخوردیم. او مرا روی شانه‌هایش نشاند و از من خواست گوش‌هایش را بگیرم به‌طوری که انگار سرش فرمان است. هنوز یادم‌هست که چقدر خوشحال بودم که مرا به آسمان بلند کرده بود و خودش لاستیک را می‌چرخاند و صدای موتورسیکلت درمی‌آورد. هنوز عطر او در مشامم پیچیده است؛ آمیزه‌ای از بویِ سمجِ سبزیجاتِ فاسد و عرق و ماهیچه‌ها و نفسش. تصویر دیگری که از او در ذهن دارم مربوط به روز عید فطر است. شب قبل از آن مرا برای کار احمقانه‌ای که انجام داده بودم کتک زده بود و ما روز عید هر دو از هم دلخور بودیم. آن روز امّا روز بخشش بود و ممکن بود بخواهد مرا در آغوش بگیرد اما من نمی‌خواستم او حتّا محض رضای خدا هم غرورش را بشکند یا با عذرخواهی از من خودش را کوچک کند. من آن لحظه‌‌ی زیبایی را هم به یاد دارم که در آستانه‌ی خانه‌مان، سیگار به‌دست  و با فنجان قهوه‌ی سیاهی که مادرم به دستش داده بود روبروی دیوار همسایه‌ها می‌ایستاد.

پدرمان مدّت‌های مدیدی بود که ناپدید شده بود و گه‌گاهی کسانی پیدا می‌شدند که می‌گفتند او را در فرانسه دیده‌اند. تنها موسی صدای او را می‌شنید و برایمان از چیزهایی تعریف می‌کرد که پدرمان در رؤیاهایش به او می‌گفت. برادرم فقط یک بار او را دیده بود، آن هم از فاصله‌ای چنان دور که در صحت آن تردید وجود داشت. اگرچه بچّه بودم امّا می‌توانستم روزهایی را که درمورد پدرم جر و بحث می‌کردند از روزهایی تشخیص دهم که هیچ‌حرفی درمورد او نمی‌زدند. وقتی برادرم موسی می‌شنید که مردم درمورد پدرمان حرف می‌زنند، با چهره‌ای تب‌آلود و نگاهی خشمگین به خانه بازمی‌گشت و به پچ‌پچ‌هایی طولانی با مامان می‌نشست که به بحث‌هایی خشن منتهی می‌شد. من از این بحث‌ها به دور نگه داشته می‌شدم امّا اصل مطلب را می‌گرفتم: برادرم به دلایلی مبهم از مامان دلخور بود و مامان نیز به شیوه‌ای مبهم‌تر از خودش دفاع می‌کرد. روزها و شب‌هایی نگران‌کننده و پُر از عصبانیت بود و من وحشتم را از این فکر که نکند موسی هم مرا ترک کند به خاطر دارم. امّا او همیشه سپیده‌دم، مست به خانه بازمی‌گشت در حالی که به‌طرز غریبی به شورشی که کرده بود می‌نازید و انگار نیرویی تازه گرفته بود. وقتی مستی از سر برادرم موسی می‌پرید خاموش می‌شد. به خوابیدن رضا می‌داد و مادرم دوباره تسلطش را بر او  بازمی‌یافت. من تصاویری در ذهنم دارم و این همه‌ی چیزی است که می‌توانم در اختیارت قرار دهم. فنجانی قهوه، ته‌سیگارها، گیوه‌هایش، مامان که گریه می‌کرد امّا به سرعت دوباره لبخند روی لب‌هایش می‌نشست چون زن همسایه آمده بود چای یا ادویه قرض بگیرد. راستش گذار از غم به آداب‌دانی آن ‌هم با آن سرعت مرا درمورد صداقتش به تردید می‌انداخت. همه‌چیز حول محور موسی می‌چرخید و موسی حول محور پدرمان که من هرگز او را نشناختم و جز نام خانوادگی‌اش چیزی برایم به ارث نگذاشت. می‌دانی در آن زمان ما را چطور صدا می‌زدند؟ به ما می‌گفتند اولاد العسس[11]، پسران نگهبان. دقیق‌ترش می‌شود نگهبان شب. پدرم به عنوان نگهبان نمی‌دانم کدام کارخانه‌ای کار می‌کرده است تا اینکه یک شب ناپدید می‌شود. همین. این همه‌ی چیزی بود که از او تعریف می‌کردند. این اتّفاق دقیقاً بعد از تولّد من در دهه 1930 روی داده است. به همین دلیل است که من همیشه او را تیره تصور می‌کنم که خودش را در پالتو یا جَلابه‌ای[12] سیاه‌رنگ پوشانده و در گوشه‌ای نه‌چندان روشن، ساکت و بدون هیچ پاسخی برای من چمباتمه زده است.

خُب موسی هم برای خودش خدایگانی بی‌پیرایه و کم‌حرف بود که با ریشی پُرپشت و بازوهایی که قادر بود گردن هر سرباز متعلّق به فراعنه مصر باستان را خُرد کند به آدم غول‌پیکری تبدیل شده بود. همین مسئله به خوبی برایت روشن می‌کند که چرا روزی که از مرگش و نحوه‌ی آن باخبر شدیم، من نه غمگین شدم و نه عصبانی بلکه پیش از هر چیز ناامید شدم و سرخورده، انگار که به من توهین شده است. برادرم موسی می‌توانست دریا را بشکافد امّا به شکلی بی‌معنا و همچون سیاهی‌لشکری ناچیز در ساحلی مُرد که می‌بایست او را برای همیشه مشهور می‌کرد اما امروز چیزی از آن باقی نمانده است!

من تقریباً هرگز برای این اتّفاق اشک نریختم فقط دیگر به آسمان نگاه نکردم؛ کاری که پیش از آن همیشه انجام می‌دادم. علاوه بر این بعدها حتّا در جنگ آزادی[13] هم شرکت نکردم. می‌دانستم که آن جنگ پیش از آن و از لحظه‌ای که نزدیکان من به دلیل بی‌حوصلگی و فشار گرمای آفتاب کشته شدند فتح شده است. برای من همه‌چیز از زمانی روشن شد که خواندن و نوشتن آموختم: من مادرم را داشتم امّا مُرسو مادرش را از دست داده بود. او برادرم را کُشت اما من می‌دانستم که این‌گونه خودکشی خودش را رقم زده است. اما این نمایش، درست است، پیش از آن اتّفاق افتاد که پرده‌ها بالا برود و نقش‌ها تقسیم شود؛ قبل از اینکه متوجّه شوم که ما، یعنی من و او، تا چه اندازه به یک سلولِ در بسته تعلق داریم که در آن جسم‌ها چیزی جز کت و شلوار نیستند.

  1. منظور نویسنده استقلال الجزایر است. الجزایر در ژوئیه 1962 و پس از 132 سال استقلال خود را اعلام کرد و از استعمار فرانسه رها شد. پیش‌درآمد این استقلال هشت سال جنگ بود با صدها هزار کشته.‌(م.)
  2. 1. اشاره به داستان «رابینسون کروزوئه». (م.)
  3. Moussa 2. Meursault

  1. Robinson
  2. در متن اصلی به انگلیسی آمده است. (م.)
  3. نویسنده در این بخش از داستان با نام قاتل (Meursault) به بازی کلامی پرداخته و با تفکیک آن به کلمات معنادار فرانسوی، ترکیب‌هایی بدیع خلق می‌کند. (م.)
  4. Meurt seul 3. Meurt sot 4. Ne meurs jamais

  1. Ouled el-assasse
  2. لباسی همچون دشداشه که کلاه دارد. ریشه جلابه به لباس‌های باستانی مراکش بازمی‌گردد. (م.)
  3. جنگ استقلال الجزایر از فرانسه که بین سال‌های 1954 تا 1962 به طول انجامید. (م.)

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “مرسو چه کسی را کشت؟ – چشم و چراغ 61”