در آغاز کتاب محمود دولت آبادی می خوانیم :
فهرست مطالب
جهان آغاز میشود 11
ته شب، بیانیهی یک نویسنده 23
ادبار و داستانهای دیگر 27
هجرت سلیمان و سایههای خسته 33
بیابانی، نقطهی عصیان 41
اولین سفر 45
اوسنه باباسبحان 51
باشبیرو؛ همدلی با تب و تاب دوران 57
گاوارهبان؛ مقاومت در برابر ساز و کار نظم جدید 61
مرد و عقیل، عقیل 65
از خم چمبر 71
دیدار بلوچ 77
جای خالی سلوچ 81
کلیدر؛ رمانی در ستایش کار و زندگی و طبیعت 91
مردم سالخورده در گذر ایام 97
سلوک مانیفیست ادبی دولتآبادی 105
مقدمه ناشر
قرن چهاردهم خورشیدی، قرنی که از دل انقلاب مشروطه سر برآورد و کشور ما را در مسیر مدرنیزاسیون و توسعه قرار داد، رو به پایان است. مردم ایران در طول این قرن تجربههای تلخ و شیرین بسیاری را از سرگذراندند. اکنون زمان آن فرا رسیده است که ما ایرانیان کارنامهی خود را در قرنی که پشت سر میگذاریم از نو بگشاییم و در آن به دیدهی تأمل و تفکر بنگریم. از شکستها و ناکامیهایمان درس عبرت بگیریم، دستاوردهای نسلهای پیشین را که در این قرن زیستند و از جان مایه گذاشتند ارج بگذاریم و با انتقال تجربههای خود به فرزندانمان، آنها را برای ساختن ایرانی آبادتر و آزادتر آماده سازیم.
برای بازنگری در کارنامهی قرنی که رو به پایان است، میراث ادبی و هنری این قرن بیگمان یکی از معتبرترین منابعی است که میتوانیم به آن مراجعه کنیم. همانطور که درک تاریخ گذشتهی ایران بدون مراجعه به آثار و اشعار رودکی، فردوسی، عطار، نظامی، مولوی، سعدی، حافظ و…. امکانپذیر نیست، برای درک صحیح تاریخ معاصر ایران و سایهروشنهای سرگذشت مردم این کشور در قرنی که رو به پایان است، از بازخوانی آثار شاعران و نویسندگانی چون جمالزاده، نیما، هدایت، شاملو، اخوان، فروغ، سیمین بهبهانی، بزرگ علوی، سیمین دانشور، اکبر رادی، ساعدی، گلشیری، دولتآبادی، بیضایی و…. چشمپوشی نمیتوان کرد. اینان هنرمندانی هستند که آمال و آرزوها، رنجها و شادیها، بیمها و امیدها، و عصارهی روح و روان جمعیِ مردم ایران را در قرن حاضر صادقانه به تصویر کشیدهاند. از این رو مؤسسه انتشارات نگاه در ادامهی انتشار سلسلهکتابهای «چهرههای قرن بیستمی ایران» نشر قصه در دههی هشتاد در صدد بازخوانی آثار شاخصترین شاعران، نویسندگان و هنرمندان ایران در قرن چهاردهم خورشیدی است.
مؤسسه انتشارات نگاه با سپاس از آقای بابک تختی به خاطر موافقت تجدید چاپ تعدادی از کتابهایی که پیش از این در نشر قصه به چاپ رسیده بود، امیدوار است این مجموعه که از این پس تحت عنوان «نامآوران اندیشه و هنر» منتشر خواهد شد بتواند در اعتلای فرهنگ، هنر و ادبیات ایران در قرنی که پیش رو داریم موثر و راهگشا باشد.
مؤسسه انتشارات نگاه
علیـرضـا رئیسدانـایی
نوشتهی حاضر نقد آثار دولتآبادی نیست که من خود را منتقد نمیدانم. این کتاب میتواند بازخوانی مجمل داستانهای او به حساب آید. در این بازخوانی من جا به جا توضیحاتی دادهام و بر نکاتی انگشت گذاشتهام تا شاید مادۀ خام یک بررسی مفصل فراهم آمده باشد؛ من بر نشانههایی تأکید کردهام که گمان میکنم در بررسی آثار او اهمیتی ویژه دارند.
مطالبی که در میان گیومه آمده است، عمدتاً از کتاب «ما نیز مردمی هستیم» گفتگوی امیرحسن چهل تن و فریدون فریاد با محمود دولتآبادی استخراج شدهاند. بقیه مأخوذ از داستانهای دولتآبادی است.
جهان آغاز میشود
دهم مرداد 1319، دولتآباد سبزوار؛ محمود، نخستین پسری که فاطمه به دنیا میآورد و نفرین نوشتن؛ که همچون سرنوشتی ابدی از پر قنداق همراه اوست.
و سه سالگی ناگهان تکهای از آسمان و ماه ناتمام. پیش از آن همه چیز در غبار فراموشیست. پدر از دیوارهی ماشین باری بالا میآید و تکهای نان به سویش دراز میکند.
_ نمیخواهم!
کودک سه ساله دوباره سرش را روی بقچه میگذارد و به خواب میرود.
مادر بعدتر میآید؛ شاید فقط کمی بعد از پدر؛ اما به هر جهت بعد از او میآید، در ازدحام میدانی در مشهد؛ انبوهی از چیزها و مادر یک سبد سر دار میخرد، سبدی برای جوجهها؛ و جهان آغاز میشود.
پیش از آن همه چیز در غبار فراموشیست. هست و یقیناً پارههای مهمی از شخصیت او را شکل داده است اما او بعدها چیزی از آن را به یاد نمیآورد.
جهان آغاز میشود حتی اگر خلاصهترین شکل خود را در روستای دورافتادهی مملکتی که از دو سال پیشتر و در بحبوحهی جنگ جهانی دوم هنوز در اشغال نیروهای بیگانه است، در ادبار و فقر به نمایش بگذارد. آیا همین است؛ بر اثر همین خاطرهی دور و به ذهن نیامده است که در یک شب سرد زمستان در مردهشویخانهای در سبزوار، ساطوری به فرق سروان سیمونوف روس فرود میآید؟[1] یا چزی بیشتر از آن، برآمده از آن همه هجومهای تاریخی که لحظههای زندگی بشر اینجایی را از «لختههای درد» لبریز کرده است؟
و چه تجربهی دشوار و دردناکی لازم است تا دولتآبادی در میانسالی بهناچار بگوید: «این سرزمین یک لخته درد است. لحظه به لحظهاش را که نگاه بکنید فاجعهای است که فاجعه بعدی را دارد آبستن میشود. و در حرکت متوالی فاجعه، مردم هستند که مالیده میشوند و تبدیل میشوند به لخته لختههای تازهای از درد.»
اما به هر جهت جهان آغاز میشود؛ جهان و یک پسر بچهی بیقرار که مجذوب صدا و ترانه و آوای دورهگردهاست. در تسلط مطلق سراب و آفتاب و باد و به بهانههای ناچیزی چون کالسکهی اربابی و اسبهای راهوارش و یا حتی پیرمردی که سوار گاو از دهشان عبور میکند، تخیلاتی شکل میگیرد که چند سالی بعد در کتاب امیرارسلان نامدار تجلی روشن خود را به نمایش میگذارد؛ کتابی که محمود دولتآبادی نوجوان را چنان شیفته میکند که دو سه باری آن را دوره میکند.
کودکی و تخیل؛ کودکی و آرزوهایی که اگر چه کودکانهاند، حاویِ نشانههای روشن یک آیندهی پرماجراست؛ «با یکی از همشاگردیهایم… از روزی حرف میزدم که بتوانم اسبی و شمشیری به دست بیاورم و سربگذارم به پهندشت بیابان.»
اسب و شمشیر و لابد زین و برگ؛ برای کسی که بعدها اعلام میکند: «من در ادبیات نبردی را آغاز کردهام که از آن باید پیروز بیایم بیرون. توجه میکنید؟ این نبردِ من است.»
دیگر چیست تا رویاهای کوچک و معصومانهی او را کامل کند؟ درویشها، شمایلگردانها، مولودیخوانها، پردهدارها! دههی عاشورا و عروسیهای زمستانه و حتی پیرمردی که در شبستان مسجد سکنا کرده بود و آب دعا میفروخت و یک شب پای کرسی برای محمود از سفرهایش گفت، داستان پشتِ داستان!
روستای دورافتاده ی محروم، معتبرترین داراییِ مکتوبش از زبان فارسی، نسخهای از شاهنامهی فردوسیست که صاحب کمسوادش، آنقدر آن را بد میخواند که دولتآبادی نمیفهمید و شاهنامه تا سالهای جوانی بر او ناشناخته باقی ماند؛ اما نخستین بزنگاهی که او خود را در آن بازیافت، تعزیه بود. «شروع کارم رونویسی کردن نسخههای کهنه و فرسوده [از متون تعزیه] بود با خط خوانا و امضاء محمود شیرازی؛ هنوز یکی از این نسخهها را مادرم لای قرآنش نگه داشته است و دارمش» و عاقبت در همین تعزیههاست که دیگریشدن را تجربه میکند. از بازی در نقش طفلان مسلم گرفته تا برادر حرّ، حضرت قاسم، حضرت علیاکبر و حتی شمر! اما هیچیک از قهرمانان مذهبی تعزیه مثل حضرت عباس برای او کامل و دستنیافتنی نیست. «چون او نمود جامعی از فداکاری، مسئولیتشناسی، شجاعت و از خودگذشتگی بود».
محمود دولتآبادی در مورد آشناییاش با سینما میگوید: «به سنین 8 _ 9 سالگیام که در شهر سبزوار به مدرسه میرفتم، از طرف مدرسه به ما گفتند نفری پنج قران شاید هم دو یا سه قران بیاورید تا بعدازظهر فلان روز بعد از زنگ آخر ببریمتان سینما. طبعا! من جزو داوطلبان بودم و دستهجمعی رفتیم به سینمای باغ ملی که برای اولین بار بود میدیدمش. خیلی عجیب بود که روی تکهای از دیوار که سفید شده بود، آدمهایی حرکت بکنند و حرف بزنند.»
در آن فقر ناگزیر مجالی برای درس خواندن آیا فراهم است؟ کار روی زمین و چوپانی، پادوی کفاشی، صاف کردن میخهای کج، «که به کار سیزیف میمانست» و بعد وردست پدر و برادرها به عنوان دندهپیچ کارگاه تخت گیوهکشی، دوچرخهسازی و سلمانی و … از رنج و نکبت سخنی نیست. روشن است آن کس که مینویسد، نگاهش به گذشته رنگ و بویی نوستالژیک دارد ولی دولتآبادی از اعتراف این نکته ناگزیر است که: «کودکی بدون شادی هرگز شوق شادی را در من نکشته است. اگر چه از من چهرهای عبوس ساخته است.» و بعد سبزوار، مشهد و آنگاه تهران و آغاز آوارگی!
حروفچین چاپخانه، سلمانی کشتارگاه، رکلاماتور برنامههای تئاتر، سوفلور، کنترلچی سینما، ویزیتور روزنامهی کیهان؛ اما تهران برای شهرستانیِ بیست و یکسالهای که گاه به ناچار در حاشیهی خیابان گرگان میخوابد و گاه روی بام آغل گوسفندهای سلاخخانه، همهاش این نیست. تهران، تهران سینما هم هست، تهران «سرنوشت یک انسان» و تهران «لکلکها» و همچنین تهران کتاب، تهران چخوف و سرانجام تهران آناهیتا و سال، سال 1340 است.
«بیقراری که بر انسان حاکم شود، از آدم یک بیکارهی خاص خودش میسازد؛ تا حالا حدود ده، دوازده شغل عوض کردهام و بیشتر وقتها دلم میخواسته که یک قهوهخانه داشته باشم!» این بیقراری در هدایت هم البته دیده شده است.
درست پیش از آمدن به تهران است که دولتآبادی برای دومین بار فیلمی را بر پردهی سینما میبیند؛ ظالم بلا! و همان وقتها نمایشی را نیز با بازی اصغر قفقازی بر صحنه میبیند.
با وجود غنای حسی و تجربیاش، وقتی به تهران میرسد، محمود دولتآبادی جوان ذهنش یکسره از آموزش و دانستههای شهری تهیست و حتی جُنگ اصفهان را در ویترین یک کتابفروشی، جَنگ اصفهان می خواند و متعجب از اینکه این چه جنگیست که او چیزی از آن از کسی نشنیده است.
نویسندگان، شاعران و هنرمندان موفق معاصر ما عمدتاً از میان اقشار متوسط جامعهی شهری برخاستهاند، از آموزش و تربیتی شهری برخوردارند و این موضوع در توفیق حرفهایشان سخت مؤثر است و نمونههای آن فراوان است؛ نیما،هدایت، شاملو، فروغ، چوبک و دیگران. اگر رماننویسی خاص جوامع شهری است و از دل نیازهای جامعهی شهری بیرون میآید، پس چگونه است که یک بچهی «دهاتی» که زندگی کودکی و حتی نوجوانیاش یکسره از تجربیات خاص شهر تهیست، دست به قلم میبرد و معنای همهی زندگیش را بر اساس نوشتن رمانهای کوتاه و بلند استوار میکند؟ اساس رمان بر تفکر شهری استوار است حتی اگر این رمان از روستا و مناسبات آن سخن به میان آورد. «جوامع شهری ایران پر از روستاییهای شهری شده است و من با این روستاییهای شهریشده از روستا حرکت کردهام، یعنی مهاجرتم را آغاز کردهام و هنوز هم شاید شهری نشده باشم.»
کنده شدن محمود دولتآبادی از روستا اگر چه ادبیات داستانی معاصر ما را صاحب چند اثر برجسته کرد، اما در ابعاد خانوادگی چیزی جز بحران یا حتی تراژدی به بار نیاورد. «پدرم، سرانجام دور از خاکی که از آن زاده شده بود، مرد، دو تا از برادرهایم نیز؛… مادرم بعد از بیست سال دوری، هنوز هم با زندگی دشوار پایتخت خو نگرفته است. گاه خود را نفرین میکنم که چرا مایه این همه پریشانی شدهام… ای کاش پدر و مادرم را از محیطشان جاکن نکرده بودم.»
نه! برای خواندن درس تئاتر نداشتن دیپلم مانع مهمی نیست اگر نام این هنرجو محمود دولتآبادی باشد. شش ماه نظری و شش ماه هم عملی، نام شاگرد اول دوره محمود دولتآبادیست. «شش ماه بعد هم شبهای سفید اثر داستایوسکی را بازی کردم و معلوم شد که نداشتن دیپلم چندان هم مانع بروز استعدادهای هنرپیشگی نمیشود» بعد از آن بازی در نمایش «قرعه برای مرگ» اثر واهه کاچا و بازی در نمایش انیس مندو و بازی در نمایشنامه تانیا و همچنین «نگاهی از پل» اثر آرتور میلر اما بعد از آن کار در اداره برنامههای تئاتر است، جایی که دلچسب دولتآبادی نیست، چرا که مجالی برای بازیگران جوان فراهم نیست؛ پس به گروه هنر ملی میپیوندد که دورهی پرباری برای او آغاز میشود: بازی در نمایشهایی مثل «شهر طلایی» (عباس جوانمرد)، «قصه طلسم و حریر و ماهیگیر» نوشته علی حاتمی، «ضیافت و عروسکها» نوشته بهرام بیضایی، سه نمایش پیوسته «مرگ در پاییز» اثر اکبر رادی و «تمام آرزوها» نوشته نصرت نویدی و نیز «راشومون» که کارگردانی آن را هم بعدها خودش به عهده داشت؛ و بعد هم البته مشارکت اوست در تشکیل انجمن تئاتر و بازی در نمایشهای «حادثه در ویشی» اثر آرتور میلر (با کارگردانی ناصر رحمانینژاد) و «چهرههای سیمون ماشار» اثر برشت با کارگردانی مشترک محسن یلفانی و سعید سلطانپور دوستان نزدیک دولتآبادی در دورههایی از عمر که به حضور و تأثیرشان در زندگی او در اثر اتوبیوگرافیک پایان جغد آگاه میشویم.
سال 1353 مهین اسکویی کارگردان تئاتر از او دعوت میکند تا در نمایشنامهی «در اعماق» اثر ماکسیم گورکی ایفای نقش کند. «تصمیم داشتم آن کار را به عنوان آخرین بازی صحنهای خودم داشته باشم تا در واقع پایانی شایسته بر شروعی صمیمانه بوده باشد؛ که البته خودم نمیدانستم پلیس هم در این مورد با من همعقیده است»
سنگرود قزوین نه! قرار است یکی از آخرین اجراهای نمایشنامه در این شهر صورت بگیرد. «پیش از آنکه به سنگرود بروم، [پلیس] آمد و مرا برد و بازی به آخر رسید!» و بازجویی کوچک یکی دو ساعته، دو سال به درازا کشید.
بازجو در اولین برخورد اورا کمونیست عارف خطاب میکند. «من البته [فقط] نیمهی دوم اتهام را پذیرفتم.» نوشتن کلیدر متوقف میشود و این یکی از بزرگترین دریغهای زندگی دولتآبادیست. «زندان سیر خلاقه کار مرا در اوج آن قطع کرد؛ میگویم اوج کارم، چون در سال 1353 بسیار روان و سیال مینوشتم و خودم را در شوق و شکوفایی بلوغ حس میکردم و پیش آمده بود که هر شب، یک بند را بنویسیم؛ و به همان ترتیب اگر پیش میرفتم و چاله زندان کنده نمیشد، چه بسا تا سال 57 تمامش کرده بودم. پس این لطمه عمده هنری بود که تحمل کردم»
از سال 1340 تا 1353 و زمان دستگیری دولتآبادی تئاتر و داستاننویسی دوشادوش یکدیگر، ذهن و زندگی او را در تسخیر خویش دارند. او بعد از آن تئاتر را برای همیشه کنار میگذارد البته اگر انتشار نمایشنامه ققنوس و یا فعالیت دولتآبادی را برای تشکیل سندیکای تئاتر در یکی دو سال بعد از انقلاب مستثنا کنیم؛ اما از پانزده سال همنفسی باتئاتر و بهخصوص بازیگری چیزهای زیادی برای او باقیمانده است که یکی هم ژستهای هنرپیشهواریست که اینک کاملاً درونی و به وجهی از رفتار طبیعی و روزمره او تبدیل شدهاند.
دولتآبادی کار منظم داستاننویسی خود را با انتشار داستان «ته شب» در سال 1341 آغاز میکند. در آثار دولتآبادی از همان نخستین اثر تا سلوک[و پس از آن] خطوط تفکری کلی نگر و نشانههایی مشخص وجود دارند؛ همچنین تسلط رشگانگیز او در فضاسازی ودیالوگنویسی از همان آغاز کار پیداست. در ضمن داستانهای دولتآبادی داستانهای گذر است؛ گذار از یک وضعیت به وضعیت دیگر؛ گذاری بحرانساز و حوادثی که بر زمینهی همین بحران شکل میگیرد و آوارگی یکی از مشخصههای آن است و گاه این آوارگی بیشتر یک آوارگی درونیست.
در داستان کوتاه ته شب، اکبر قهرمان داستان، آوارهی کوچههاست. البته او از سرپناه و حتی خانوادهای برخوردار است؛ اما اینها چیزی نیست که او را راضی کند. «آیا میشود دو اتاق تو در تو از یک ساختمان سه طبقه را که در یک پدر، یک مادر، دو خواهر، یک برادر، سه چهار دست رختخواب، یک سمار، دو تکه فرش و مقداری خرت و پرت دیگر خلاصه میشود، خانه نامید؟ جایی که بیمیلی از در و دیوارش میبارد…؟» آیا این خانه، خانه دولتآبادی نیست؟ همان خانهای که در پایان جغد آن را باز مییابیم؟ مشخصهی دیگر او عشق به پدر یا عشق به خاطرهی پدریست. «به پدرش فکر میکرد… پدری که حیات را در او جاری ساخته بود» پدری که به هر حال اسطقس و محور اصلی خانوادهی ایرانیست. مشخصهی دیگر آثار او ارادت به صادق هدایت است و البته هدایت از جمله نویسندگانیست که برداشتهای کاملاً متفاوتی که از نوشتههایش امکانپذیر است همواره سببساز مناقشاتی جدی میان اهل قلم و اندیشه بوده است. دولتآبادی در نخستین داستانش راجع به اکبر میگوید «به سایهاش نگاه کرد، نقش را روی زمین دید که موهای نامرتب و اندامی کشیده و پشتی خمیده داشت» و در جای دیگری از همین داستان میگوید «همیشه اندوه و نفرت، کیف دردآلودی در او ایجاد میکرد» یا «او در کاوش کمال اندوه بود» و شاید راز نوشتن برای همهی آنها که مینویسند، اصلاً همین باشد! به هر جهت همدلیِ او با هدایت _ علیرغم تفاوت نگاهشان _ در رمان سلوک وجه روشنتری به خود میگیرد.
از لوازم نویسندگی یکی هم لابد روشنفکریست و این در کشور ما مایهی سوءتفاهمی جدیست که از یکسو از معنا و وظیفهی روشنفکری ناشی میشود و از سوی دیگر از معنا و وظیفهی نویسندگی و خدا میداند که نیروهای ترقیخواه جامعهی ما که به هر جهت مبلغان و مروجان اندیشه و شیوهی جدید زندگی در این مملکت بودهاند به سبب فقر بضاعت خود تا چه حد باعث این آشفتگیها بودهاند و این حرف البته در جهت تخطئهی نیت عالی آنها نیست که آنها پیشرفت جامعهی ما را میخواستهاند و لابد جامعهای که میخواهد غفلت چند قرنه را تنها طی چند دهه جبران کند، از این همه شتاب و کجفهمی ناگزیر است؛ و با این همه دولتآبادی در سنین پختگی از «تقابل من و روشنفکران» سخن به میان میآورد و گرایشی پوپولیستی از خود نشان میدهد «آن نیرویی که من را در کارم به پایداری یاری داده، به جز مردم نبوده است. در عوض به همان نسبت که مردم از آثار من استقبال کردهاند، روشنفکرها _ به خصوص اهل قلم _ با این آثار و با خودم برخوردی کینتوزانه داشتهاند؛ چه در سکوتشان و چه در محافل و نطق و نگارششان؛ اما سکوتشان را میشود به دو مرحله تقسیم کرد؛ سکوت انکار و سکوت تسلیم؛ و من اکنون ناظر سکوت تسلیم و مجاب شدن آنها هستم. مرحلهی اول این سکوت توأم بود با بخل و بهانهجویی از وجه مردمی ادبیات. چون در آن سالها نویسندههایی پیدا شده بودند که بهانه میدادند دست همچو روشنفکرهایی که قضاوتهای بهانهجویانهشان را تعمیم بدهند و سره و ناسره را قاطی هم چوب بزنند؛ و کار من دشوار بود. چون باید هم با چپبازها و هم با راستبازها حسابهایم را وامیکندم، و این فقط با کار مداوم و صیقل یافتن مداوم امکانپذیر بود؛ یعنی اینکه من باید نیماوار و هدایتوار کار و راه خودم را دنبال میکردم تا سکوت توأم با بخل و بدخواهی را به سکوت تسلیم و مجاب شدن بدل کنم، و چنین کردم.» او در جای دیگری نیز با اشاره به اقبالی که جوانان و تودههای مختلف مردم به آثارش نشان میدهند، چنین میگوید «این گونه برخورد از سوی مردم ایران برای من بسیار ارزشمندتر است از مهمترین نقدهای بزرگترین منتقدان ممکن در هر کجا.» و باز با همان لحن تحکمآلود اضافه میکند: «قله روشنفکران معاصر… محکوماند به اینکه این آثار را بخوانند.» دولتآبادی اکنون از چنان اعتماد به نفسی برخوردار است که بعید است بار دیگر چنین عباراتی را بر زبان براند. در همان گفتوگو من میپرسم: «اعتقاد ندارید که روشنفکرها یک کانال خیلی مهم هستند برای اینکه ادبیات و هنر به طور کلی در میان مردم گسترش پیدا بکند؟» دولتآبادی به اهمیت این کانال اعتقاد دارد ولی اضافه میکند که «[این کانال را] نداشتهام و ندارم هم، و حالا دیگر احتیاجی هم به آن ندارم» و خود البته در همان گفتوگو به «برخوردهای زمخت دهقانی»اش با روشنفکرها اعتراف میکند؛ و تا حجت به میان آورد، از انشائی استفاده میکند که یادآور انشای برخی روزنامهها در ربع قرن اخیر است. «در دهه 40 من با شیفتگی بیش از حد رفته بودم طرف روشنفکران؛ چون برای من که جوانی اصالتاً روستایی و شیفته هنر و دانستن بودم محیط روشنفکرانه جاذبههای فراوانی داشت و میتوانست داشته باشد. پس من با شوق جذب شدم و با یأس کناره گرفتم. چون آنچه را که میطلبیدم نیافتم، بلکه آنچه دریافتم بیشتر درماندگیِ شخصیت بود در حالی که من در جستوجوی تعالیِ شخصیت بودم. بزرگترین فایده تجربیات آن سالها این بود که توانستم بتهای ساخته شده در اندیشه و هنر را از نزدیک ببینم و بشناسم و دریابم که آنها سنجیده ساخته شدهاند از طرف جریانهای مختلف. در آن بتها بیش از هر چه دیدم خودپسندی و خودبزرگبینی بود، و آنچه رواج میدادند آغشته به دروغ و تعصبّات قالبی بود. آدمهایی را میدیدم که از همدیگر تعریف بیخودی میکنند ودر همان حال پشت سر همدیگر زشتگویی میکنند.»
و بیانصافی از اندازه بیرون است؛ و این گفتهاش امروز بیش از هر وقت دیگری از باور من نسبت به او دور است «در جریان انقلاب… روشنفکران نشان دادند که همه تلاشهایشان در زمینه فرهنگ و هنر محملی بوده است برای دست یافتن به قدرت سیاسی _ و این برای روشنفکر سیاسی و انقلابی امری طبیعی است _ لکن ما میدانیم که اغلب آنها بیشتر هم سنگ سیاست را به سینه میزدند، پیش از انقلاب _ و چه بسا که بعد هم _ سیاسی تشکیلاتی نبودند، سهل است که مخدوم دستگاه هم بودند و بعضیهاشان پولهای کلان هم گرفته بودند، اما در آن لحظه سیاسی اوپوزیسیون شده بودند و یک آن هم حاضر نبودند از گرده سیاست پایین بیایند… فرق هست بین فردیت خلاق هنرمند با جاهطلبیهای فرصتطلبانه روشنفکری.»
مشخصهی دیگر آثار دولتآبادی نشانههایی از نگاه کلینگر او به آدمهاست. در داستان ته شب میخوانیم «حس میکرد به صداقت یک دهقان و یا حالت جوانمردانه یک کارگر در وقت کار، و یا اندوه صادقانه یک مادر احتیاج دارد» که به رمانتیسم ملایمی نیز آغشته است و همین رمانتیسم است که در رمان عظیم کلیدر رنگ حماسه به خود میگیرد و در عین حال، دولتآبادی نویسندهایست انساندوست، اخلاقگرا، ستایشگر کار و زندگی و دلبستهی برخی از ارزشهایی که به گذشته تعلق دارند.
این را هم اضافه کنم که دولتآبادی از جمله نویسندگان مهمی است که درک اهمیت ایشان نسبتاً ساده است؛ و این بیشتر از سبک کار او ناشی میشود تا هیچ چیز دیگری.
نویسندگان مهم دیگری هم البته وجود دارند که اهمیت آنها مورد پذیرش عموم نیست.
اقلیم باد – بخش 14
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.