گزیده از کتاب محكوم به اعدام
مفهوم يا نامفهوم،
زير لب فحشى مىدادند و مىكوشيدند تا دوباره به خواب روند
در آغاز محکوم به اعدام می خوانیم
در زندان اگر وضعى پيش بيايد كه نگهبانان شب نتوانند سرپستهاى خود بخوابند آنوقت است كه كفرشان بالا مىآيد و با سر و صدا و ايجاد ناراحتى زندانيان را نيز از خواب بيدار مىكنند. اين اشخاص كه در طول زمان به مناسبت خشونت شغلى، قيافههاى مسخ شدهاى پيدا كردهاند، همينقدر كه مىبينند سر زنجيرى را به دست دارند كه يك عده انسان به آن بسته شدهاند، خيال مىكنند خدا هستند و هست و نيست زندگى اين انسانهاى بدون دفاع را در يد قدرت خود دارند. درباره آنها مىگويند آب به دست يزيد افتاده است.
پاسبان زندان كه فاميلىاش خُرّم بود ولى همه او را از روى اسم كوچكش نجف صدا مىزدند از نصف شب به اين سو نوبت كشيش بود. با چراغقوه دستش توى كريدور نيمه تاريك، كفشهاى ميخدارش را به صدا درآورده بود و از اين طرف به آن طرف يله مىرفت. صداى نفس پيه گرفتهاش مثل لوكوموتيو همه را از خواب بيدار مىكرد. توى سلولها، كه درهاشان باز بود، يا ميان كريدور نمناك و گرم، مثل كشتههايى كه از يك لشكر شكستخورده در ميدان جنگ به جا مانده است، بدون هيچ نظم معينى، هيكلهاى نعش مانندى روى زمين ولو بودند، كه حالا با سروصداى پاسبان نجف از خواب بيدار مىشدند. سر جاهاى خود، معترض و خشمگين، تكان مىخوردند و همينكه مىديدند كيست كه در كريدور به چرخ افتاده، مفهوم يا نامفهوم، زير لب فحشى مىدادند و مىكوشيدند تا دوباره به خواب روند. نورى كه كريدور و سلولها را روشن مىكرد از چراغهايى بود كه آنسوى ديوار روى پنجرههاى ميلهدار مىسوخت و به علت كوچكى لامپ و همچنين گرد و غبارى كه روى آن نشسته بود آنقدر كمسو بود كه به زحمت ديده مىشد. يكى از زندانيان توى كريدور، نزديك پله، كه پاسبان نجف چند بار از روى سرش رد شده بود، براى آنكه صداى قدمهايش را نشنود جلپاره زيراندازش را از يك طرف برگرداند و روى سرش آورد. زير لب غريد :
ــ ناكس اگر يك روز توى اين بند كتكى نوش جان كند و حالش جا بيايد بار ديگر جرأت نمىكند از در پايش را اين طرف بگذارد.برخاست نشست، قيافه سرخ اوريتى داشت. موهايش را كه چند دانه بيشتر نبود از اطراف روى طاسى سرش برد و گفت :
ــ نجف، در اين وقت شب توى بند دنبال چه مىگردى؟ مگر بند تنبانت را گم كردهاى؟ نمىشه كفشهاى لعنتىات را از پا درآورى كه ما را از خواب بيدار نكنى؟ اصلا پاسبان حق ندارد بيايد توى بند.
مردى پاى پلهها خوابيده بود. از مدتها پيش كمردرد داشت و نمىتوانست روى زمين صاف بخوابد. مىبايد هميشه نصف تنهاش جاى بلندترى باشد. به اين علت، براى خوابيدن پاى پلهها را انتخاب كرده بود. در همان حال كه سرش روى بازويش بود گفت :
ــ بند جنايتكاران اسمش با خودش است. اينجا قفس شير و پلنگ است نجف. تو با چه جرأتى مىآيى توى قفس شير و پلنگ؟ بالاخره يك روز حالت را جا مىآوريم.
نجف نالهاى شبيه خنده از توى گلويش سر دارد. مثل اين بود كه پوزش مىخواست. گفت :
ــ بىپدر كجا خوابيده؟ بىپدر را مىخوام. توى سلول خودش نيست.
بىپدر، نام يكى از زندانيان اين كريدور بود كه هشت سال محكوميت داشت. نام اصلىاش زكى بود. ولى از آن جهت كه خيلى تخس و ناسازگار بود و با كوچكترين برخورد، كار را به دعوا و زد و خورد مىكشاند دوستانش سالها پيش اين لقب را به او داده بودند، كه رويش مانده بود. جاى او در بند يك بود كه مجازاتهاى كمترى داشتند. ولى حالا به دستور رئيس زندان، به خاطر همان دعواها و شرارتهايش، از يك ماه پيش به اين بند منتقل شده بود كه زندانيانش محدوديتهاى بيشترى داشتند. ولى چون عدهشان كمتر بود، برخوردهاشان به حداقل بود و به علت طولانى بودن دوران محكوميت، با سختىهاى زندان خو گرفته و روحيه سازگارترى داشتند.
زكى، قبل از اين چندبار به جرم دزدى يا شرارت، محكوميتهاى كوچكى پيدا كرده و به زندان افتاده بود. اين بار فرشفروشى توى بازار را زده و توى زمينى كه داشتند با پول آن اتاقكى ساخته بود. مثل هر جوان حسابى، زنى گرفته و در سفرى همراه او به مشهد، توبه كرده بود كه آخرين دزدىاش باشد. عهد كرده بود كه از آن پس به كلى رفتار گذشته را كنار بگذارد و برود دنبال زندگى سالم و شرافتمندانه، همانگونه كه برادرش بود و همانگونه كه ساير مردم بودند و در سايه قانون هيچكس نمىتوانست به آنها بگويد بالاى چشمشان ابرو است. برادر زكى، محمدبيگ، پنج سال از او بزرگتر بود. خون دل مىخورد كه برادر كوچكش تا اين حد نادان و ناسازگار بار آمده بود. حتى چندبار خود او را كه جثه نحيفترى داشت زده بود. چند وقتى مكتب و بعد مدرسهاش گذاشته بودند. پياپى رد مىشد و در كلاسها درجا مىزد. وسط امتحان آخر سال در كلاس پنجم، دواتش را به زمين كوبيده، به ناظم جلسه فحش داده و سالن را ترك كرده بود. روز بعد اولين شرارتش بر سر دعواى با يك پاسبان پيش آمده بود كه برايش شش ماه زندان آب خورده بود.
پدر آنها، چراغويس، شغل تيرفروشى داشت. در زمين بزرگى كه تا چند سال قبل از آن مزروعى بود و حالا ديوار چينهاى اندود شده و كوتاهى دورتادورش به چشم مىخورد، تيرهاى كوتاه و بلند جور شده فراوانى ديده مىشد عرضه شده براى فروش، كه از آن سوى به ديوار تكيه داده شده بود و براى كارهاى نجارى و پوشاندن سقف ساختمان، مصرف داشت. محمدبيگ، پسر بزرگ چراغويس، با الاغ ريزه گوش افتادهاى كه داشتند تيرهاى فروخته شده را در مقابل مزد اندكى كه به حساب خودش مىگرفت براى صاحبان آنها به پاى كار حمل مىكرد. او درس نخوانده بود و مانند پدر روستايىاش بىسواد بود. با اينكه برادر مدرسه بروش از حيث هيكل به او رسيده و يك سر و گردن بالا زده بود، از اين جهت كه دستش توى پول بود نسبت به وى حسادت نمىورزيد. زكى از كوره سوادى كه بعد از هشت سال درس خواندن نصيبش شده بود، همينقدر استفاده مىكرد كه حساب بدهكاران را در دفترچه براى پدرش مىنوشت. و چراغويس پير هم از همين راضى بود. در كوچه عريضى كه محل عبور هميشگى محمدبيگ و الاغ ريزهاش بود و به تنها خيابان بزرگ و اصلى شهر وصل مىشد، صبحها از ساعت ده به بعد پاسبانى مىايستاد كه هيكل لغوى داشت و صورت كوچكش هميشه زير نقاب پائين آمده كلاه و بند پهن آن گم بود. تا از دور الاغ ريزه را مىديد كه با گوشهاى افتاده گردن خم و راست مىكرد و تيرهاى بلند را كه دنباله آن روى زمين بود با خشخش طولانى مىكشيد و وسط كوچه مىآمد. پاهايش را گشاد مىگذاشت و دستش را به كمرش روى قبضه باتوم مىگرفت. گويى از دقيقهها پيش منتظر آمدن او بود.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.