گزیده ای از کتاب مثل هیچکس
پالتوام را پوشیدم و بیرون رفتم. توی خیابان برگشتم تا از پشت شیشۀ کافه دستم را برایش تکان دهم. اما نو نگاهم نمیکرد.
در آغاز کتاب مثل هیچکس، می خوانیم
ـ خانم برِتینیاک[1] نام شما را در لیست دانشآموزانی که قصد ارائۀ کنفرانس دارند، نمیبینم. آقای مارِن[2] عینکی که با آن حتی میتواند انتهای کلاس را هم زیر نظر بگیرد به چشم نداشت، دو دستش را به میز تکیه داد، یکی از ابروهایش را بالا انداخت و نگاهم کرد. دلم میخواست مهلتی بهم داده میشد، انگار حین ارتکاب جرم مچم را گرفته بودند. بیست و پنج جفت چشم همزمان چرخید به سمت من و منتظر جوابم ماند. مغزم کار نمیکرد. اکسل ورنو[3] و لئا ژرمن[4] که دستشان را جلو دهانشان گرفته بودند، آهسته پکی زدند زیر خنده و النگوهایی را که دور مچشان بود با لذت تکان تکان دادند. دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و من را میبلعید. نزدیک لایۀ لیتوسفر[5] شاید کمی حالم جا میآمد.
من از کنفرانس دادن وحشت دارم. وحشت دارم از اینکه سر کلاس جلو بقیه بچهها سخنرانی کنم. احساس کردم زمین لرزید و گسل عظیمی زیر پایم باز شد. اما نه چیزی تکان خورد و نه وسیلهای افتاد. دلم میخواست همان لحظه غش کنم و زمین بیافتم. یا فوراً بمیرم و کف کفشهایم رو به بقیه و دستهایم روی سینه باشد و آقای مارن با گچ روی تخته سیاه بنویسد: اینجا آرامگاه لو برتینیاک، بهترین دانشآموز کلاس، دختری آرام و غیر اجتماعی ست.
ـ ….اسمم را مینویسم.
ـ آفرین. موضوع کنفرانستان چیست؟
ـ بیخانمانها.
ـ خیلی کلّی است. میتوانید بیشتر توضیح بدهید؟
لوکاس[6] بهم لبخند زد. چشمانش طوری گشاده بود که میتوانستم درونش غرق شوم یا خودم را پنهان کنم. دلم میخواست سکوتم آقای مارن و تمام بچههای کلاس را به کام خودش میکشید و میبلعید. میتوانستم کیفم را بردارم و بدون گفتن کلمهای بیرون بروم. درست همان کاری که لوکاس همیشه انجام میداد. میتوانستم عذر بخواهم و اقرار کنم که کوچکترین ایدهای در ذهنم نیست. میتوانستم بگویم این موضوع همین طوری یک دفعه به ذهنم رسید. بعد از کلاس به آقای مارن توضیح میدهم که از پسش بر نمیآیم، نمیتوانم جلوی بچهها کنفرانس بدهم، این کار واقعاٌ فراتر از توانم است، متأسفم ولی اگر لازم باشد میتوانم گواهی پزشکی هم بیاورم، گواهی رسمی پزشکی عدم توانایی اجرای هر نوع کنفرانسی، با مهر و امضای پزشک. شاید این طوری بتوانم معاف شوم.
اما لوکاس داشت نگاهم میکرد و منتظر بود تا چیزی بگویم . او طرف من بود و پیش خودش فکر میکرد که دختری مثل من نمیتواند جلوی سی دانشآموز مضحک جلوه کند. دستش را مشت کرده بود و مثل هواداران فوتبال برای تشویق بازیکنان، آن را بالای سرش گرفته بود. اما ناگهان سکوت سنگینی شد و یکهو احساس کردم توی کلیسا هستم.
ـ میخواهم در مورد زندگی یک زن جوان بیخانمان تحقیق کنم. نحوۀ زندگیش….و….داستانش. که…که چه طور شد سر از خیابان در آورد.
حرفم همه را متعجب کرد و پچ پچها اوج گرفت.
– آفرین. موضوع خوبی انتخاب کردید. بر اساس آمار هر ساله تعداد زنهای جوان بیخانمان رو به افزایش است. قصد دارید از چه منابعی استفاده کنید خانم برتینیاک؟
– شاهد…شاهد عینی. میخواهم با یک زن خانه به دوش مصاحبه کنم. دیروز با او ملاقات کردم و او هم قبول کرده که صحبت کند.
دوباره سکوت شد.
آقای مارن اسم و موضوع کنفرانسم را روی کاغذ سرخ رنگش یادداشت کرد.
ـ اسمتان را برای ۱۰دسامبر نوشتم. فکر میکنم وقت کافی دارید تا تحقیقاتتان را کامل کنید.
و بعد در کمتر از یک ساعت چند توصیۀ کلی در مورد مسائل جامعه شناسی را به من گوشزد کرد و چند مثال زد.
اما صدایش کم کم داشت دور و دور تر میشد و دیگر آنچه میگفت مفهوم نبود. لوکاس هم مشتش را باز کرده بود. احساس کردم دو بال نامرئی دارم و بالای سر بچهها در کلاس به پرواز در آمدهام. چشمهایم را بستم، ذرهای شده بودم مثل گرد و غبار، کوچک و ریز. ذرهای نا مرئی، سبک و بیوزن همچون کاه.
زنگ خورد و آقای مارن اجازه داد تا از کلاس خارج شویم. وسایلم را جمع کردم و کاپشنم را پوشیدم. آقای مارن منتظرم بود.
ـ خانم برتینیاک میخواهم دو تا مسئله دیگر را هم بهتان یادآوری کنم.
این هم از زنگ تفریح. اما او که قبلاً هر چه لازم بوده گفته. در شمارش آقای مارن دو تا مسئله یعنی هزار تا.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.