گزیده ای از کتاب، مثل راه رفتن روی تیغ: روزنامهنگاری، مطبوعات و رسانههای ایران (قبل و بعد از انقلاب) در گفت و شنود مفصل با آلبرت کوچویی
کتاب حاضر دربردارندة گفتگوي «محمّدباقر رضايي» با آلبرت کوچويي است. موضوع محوري اين گفتگو دربارة روزنامهنگاري و رسانههاي ايراني، قبل و بعد از انقلاب اسلامي است. کوچويي در اين گفتگو از خاطرات، تجربيات و نظريات خود در حوزة فرهنگي و رسانه و مطبوعات سخن گفته است.
در آغاز کتاب ،مثل راه رفتن روی تیغ: روزنامهنگاری، مطبوعات و رسانههای ایران (قبل و بعد از انقلاب) در گفت و شنود مفصل با آلبرت کوچویی ، می خوانیم
چیزی شبیه مقدمه:
از همان دوران قبل از انقلاب، سه نام هنری و ادبی برایم جذاب بود. آلبرت کوچویی، کیوان سپهر و قباد آذرآیین.
اینها را از نزدیک نمیشناختم اما آثارشان را ـ هرچه که بود ـ در مطبوعات میخواندم، آن هم فقط برای این که نامشان برایم جذاب بود. همیشه آرزو داشتم از نزدیک ببینمشان اما نشد تا اینکه سرانجام یکی از آنها، یعنی آلبرت کوچویی را در رادیو دیدم. با هم همکار بودیم و طوری بود که تقریبا هر روز میدیدمش. از سیر و سلوکش خوشم آمد.
همانطور بود که دلم میخواست. مردی فارغ از زدوبندهای رایج در جامعه هنری، ادبی و رسانهای. سر به زیر و محجوب، و به غایت ساده. انگار کن یک آدم روستایی. بعد فهمیدم همین ویژگیهاست که او را همچنان طی پنجاه سال کار هنری، سرپا نگه داشته است. با او که هستی باید غش نداشته باشی. باید پیشفرضها را دور بریزی. باید آزاد باشی. محدودیت فکری نداشته باشی. همه را قبول داشته باشی مگر رذالت و خباثت کسی ثابت شده باشد که مجاز باشی ردش کنی و پشت سرش حرف بزنی. خلاصه اینکه وقتی با او هستی، باید ریگی به کفش نداشته باشی. به سختی با آدم همراه میشود. اما وقتی تو را پذیرفت، دیگر آنقدر خودمانی و مهربان است که درواقع ـ گاهی وقتها ـ شاخ درمیآوری. خودش را برایت کوچک میکند. انگار هیچ کسی نیست. انگار هیچ چیز نمیداند. خیلی راحت آنچه را که نمیداند سوال میکند و روح پرسشگریاش را هنوز از دست نداده. برای همین است که همچنان «به روز» و «اکتیو» است.
کتاب زیاد میخواند و شاهدم که هیچ لحظهای را برای خواندن داستان و رمان از دست نمیدهد. از طریق همین داستانها بود که به هم نزدیک شدیم وگرنه کار اداری در واقع «سلام و دیگر هیچ» است. با هم چه ساعتها که گپ و گفت نداشتیم و چه لحظههای لذتبخشی را از سر نگذراندیم. در واقع، لحظههایی که با هم از خاطراتمان و علاقههای مشترک گپ میزدیم، انگار روی ابرها بودیم. و همین صحبتها بود که در نهایت منجر به این شد که از او بخواهم آنها را جمع و جور کنیم تا دیگران هم بشنوند و بخوانند. یک سالی تقاضایم را ـ گهگاه ـ تکرار میکردم و او هم قبول کرده بود اما فرصت دست نمیداد. سرانجام بعد از کش و قوسهای فراوان و درواقع سخت، راضیاش کردم آغاز کنیم. قرار شد گفتوگویی کتبی اما مفصل داشته باشیم. البته در وهله اول به نظر میرسد گفتوگوی کتبی آسان باشد، اما وقتی کسی این کار را متعهدانه انجام دهد، با تمام وجود میفهمد که نهتنها آسان نیست، بلکه از گفتوگوی شفاهی سختتر است.
به هر حال، سوالهایی به عنوان مقدمه مطرح کردم و به او سپردم. اما باز هم، خبری نشد. دو سه ماهی گذشت. فکر کردم باید از این کار منصرف شده باشد. دیگر اصرار نکردم. گفتم شاید راضی نیست و دلش نمیخواهد. معمولا خود اهالی رسانه، کمتر تن به گفتوگو میدهند، آن هم آدمی مثل آلبرت که حجب و حیای خاصی دارد.
اما در تعطیلات عید بود که ناگهان تلفنم به صدا درآمد. نگاه کردم. شماره او بود و وقتی مکالمه برقرار شد، مژده داد که سرانجام دلش را راضی و فرصتی پیدا کرده تا به سوالها پاسخ دهد. و این شد که سوالها و جوابها، و سوالها و جوابها و سوالها و جوابها، ردوبدل شد تا به اینجا رسید.
نمیگویم کار مهمی کردهام، اما میدانم حرف کشیدن از کسی که حدود پنجاه سال با اهالی هنر و ادبیات و رسانهها سر و سری داشته اهمیت دارد. امیدوارم اینطور باشد.
محمدباقر رضایی بهار 90
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.