ماهی جنگجو

نوشته اس. ای. هینتون
ترجمه امیرحسین آشوری

ماهی جنگجو رمانی است درباره ی نوجوانان و جوانانی که در جست وجوی هویت و معنا به بن بست خورده اند. معماران این بن بست والدین مسئولیت ناپذیر و خانواده های فروپاشیده از یک سو و جامعه از سویی دیگر است، جامعه ای که در قالب دو نهاد اجتماعی، مدرسه و پلیس، متجلی می شود و آشکارا هیچ درکی از نیازهای این نسل و جهان او ندارد. ماهی جنگجو رمانی کوتاه و درخشان است و عجیب آنکه نویسنده اش، اس. ای. هینتون، متناسب با اهمیتی که در ادبیات معاصر آمریکا دارد در ایران شناخته شده نیست.

 

135,000 تومان

جزئیات کتاب

پدیدآورندگان

اس. ای. هینتون, امیرحسین آشوری

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

دوم

جنس کاغذ

بالک (سبک)

قطع

رقعی

تعداد صفحه

142

موضوع

داستان خارجی

سال چاپ

1402

وزن

200

کتاب «ماهی جنگجو» نوشته اس. ای. هینتون ترجمه امیرحسین آشوری

در ابتدای کتاب ماهی جنگجو میخوانیم:

چند وقت پیش، اتفاقی استیو رو دیدم. از دیدنم خیلی تعجب کرد. خیلی وقت بود همدیگه رو ندیده بودیم. رو ساحل نشسته بودم. اومد سمتم و گفت: «راستی جیمز؟»

گفتم: «جونم؟» چون همون لحظه نشناختمش. حافظه‌م یه‌خورده درب و داغونه.

گفت: «منم، استیو هِیز.»

بعد دوزاریم افتاد و از جام پا شدم و شن‌وماسۀ تن‌ و بدنم رو تکوندم. «هی، چطوری؟»

مدام می‌گفت: «اینجا چی‌کار می‌کنی؟» یه‌جوری نگاهم می‌کرد انگار باورش نمی‌شد.

گفتم: «خونه‌زندگیم اینجاست. تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟»

«تو تعطیلاتم. اینجا دانشگاه می‌رم.»

گفتم: «جدی؟ واسه چی می‌ری دانشگاه؟»

«از دانشگاه بزنم بیرون، می‌خوام تدریس کنم، احتمالاً دبیرستان. هیچ‌جوره باورم نمی‌شه! اصلش فکر نمی‌کردم دوباره ببینمت، اون هم اینجا!»

پیش خودم گفتم من هم قد اون شانس اینجا بودن رو دارم، حتی اگه از آخرین باری که همدیگه رو دیدیم خیلی گذشته باشه. مردم سرِ عجیب‌ترین چیزها به هیجان می‌آن. مونده بودم چرا از دیدنش خوشحال نیستم.

گفتم: «که می‌خوای معلم شی، ها؟» دور از ذهن نبود. همیشه سرش تو درس‌ومشق و این چیزها بود.

پرسید: «اینجا کار و بارت چیه؟»

جواب دادم: «هیچی. یللی‌تللی.» ول چرخیدن اینجا یه حرفۀ رایجه. می‌شد نقاشی کرد، نوشت، تو بار کار کرد و سگ‌چرخ زد. یه دفعه بار رو امتحان کردم، ولی همچی شیش‌دنگ بهم فاز نداد.

گفت: «خدایا! راستی جیمز، چند وقته اینجایی؟»

یه‌کمی فکر کردم و گفتم: «پنج شیش سال.» همیشه تو حساب زِرتم قمصور بوده.

«چی شد سر از اینجا درآوردی؟» این‌جور که بوش می‌اومد، واقعاً دست‌بردار نبود.

«با الکس، یکی از رفیق‌هام که تو دارالتأدیب باهاش آشنا شدم، از اونجا زدیم بیرون و شروع کردیم به ول گشتن و بی‌خیالی طی کردن. چند وقتی هست اینجاییم.»

«بی‌شوخی؟» استیو همچی تغییر نکرده بود. تقریباً همون‌ریختی بود، غیرِ سبیل که باهاش شبیه این بچه‌هایی شده بود که می‌رن جشن هالووین. ولی این روزها خیلی‌ها سبیل می‌ذارند. من که خودم هیچ‌وقت باهاش حال نکردم.

پرسید: «چند وقت اونجا بودی؟»

گفتم: «اصلش متوجه نشدم. می‌دونی؟ زدیم بیرون… بعد پنج سال.» خیلی درست خاطرم نیست. گفتم که، حافظه‌‌م یه‌نموره درب و داغونه. اگه کسی چیزی رو یادم بندازه، خاطرم می‌مونه. ولی ولم کنن به حال خودم، چیزی تو خاطرم دووم نمی‌آره. بعضی وقت‌ها الکس یه چیزهایی می‌پرونه که من رو یاد دارالتأدیب می‌‌ندازه، ولی بیشتر وقت‌ها چیزی نمی‌گه. اون هم خوش نداره یاد اونجا واسه‌‌ش زنده شه.

به نظر می‌رسید استیو عقبِ اینه که یه چیزی بگم. من هم گفتم: «یه بار انداختندم انفرادی.»

یه نگاه عجیبی بهم انداخت و گفت: «جدی؟ متأسفم.»

همین‌طور زل زده بود به زخمِ پهلوم. مثل یه خط سفیدِ برآمده شده بود. برنزه‌مرنزه هم نمی‌شد.

بهش گفتم: «تو یه چاقوکشی این‌جوری شد. قضیه مال خیلی وقت پیشه.»

«می‌دونم. اونجا بودم.»

گفتم: «جدی؟ پس اونجا بودی.»

یه لحظه یاد دعوائه افتادم. عین این بود که داشتی فیلمش رو نگاه می‌کردی. استیو یه لحظه روش رو برگردوند. می‌شد فهمید که دلش نمی‌خواد چشمش به زخم‌های دیگه بیفته. خیلی تو چشم نیستند، ولی دیدنشون هم اون‌قدر سخت نیست، اگه بدونی کجا رو باس ببینی.

خیلی یهویی گفت: «هی»، انگار که می‌خواست بحث رو عوض کنه، «می‌خوام دوست‌دخترم رو ببینی. باورش نمی‌شه. از چندسالگی هم رو ندیده‌یم؟ سیزده؟ چهارده؟ خلاصه نمی‌دونم.» یه نگاهی بهم انداخت که شوخی‌وجدیش قاطی بود. «دوست‌دخترهای بقیه رو که قُر نمی‌زنی؟»

گفتم: «نه بابا. خودم یکی دارم.»

«یا دو تا یا سه تا؟»

گفتم: «فقط همین یکی. نمی‌خوام خودم رو تو دردسر بندازم، خدا می‌دونه حتی همین یکیش هم به اندازۀ کافی تومُخیه.»

گفت: «بیا یه قرارِ شام بذاریم. بشینیم راجع به روزهای خوش گذشته گپ بزنیم. پسر، تا حالا فقط چند بار…»

با اینکه تو حوصله‌م نبود راجع به روزهای خوش گذشته حرف بزنیم، وقتی می‌خواست زمان و مکان قرار رو بگه، نپریدم تو حرفش. اصلش اون روزها رو یادم نیست.

داشت می‌گفت: «راستی_جیمز، دفعۀ اول که دیدمت ازت ترسیدم. فکر کنم گُرخیدم. می‌دونی یه لحظه خیال کردم کی هستی؟»

غرور و خشمم داشت به شکل یه مشتِ گره‌کرده درمی‌اومد و غیرتم داشت یواش‌یواش گل می‌کرد.

«می‌دونی عیناً شکل کی هستی؟»

گفتم: «آره» و همۀ خاطرات واسه‌م زنده شد. اگه استیو کاری نمی‌کرد که همه چی یادم بیاد، احتمالاً از دیدنش خوشحال می‌شدم.

دانلود صفحات ابتدایی کتاب

موسسه انتشارات نگاه

موسسه انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “ماهی جنگجو”