کتاب « ماجراهای هاکلبری فین » نوشته مارک تواین ترجمه ابوالحسن تهامی
در ابتدای کتاب ماجرا های هاکلبری فین میخوانیم :
اول کار
شوما تا کتابی به اسم ماجراهای تام سایر رُ نخونده باشین، نمدونین من کی هسّم. اما اگه نخونده باشینم اشکال نئره [نداره]. اون کتابه رُ آقای مارک تواین سرهم کرده بودش، خیلییاشم راسراسکی بود. یه چیزایی رُ کِش داده بودش، اما بیشترش راسّکی بود آخه، تاحالا کسی رُ نئیدم [ندیدم] که یکیدو دفه دوروغ نگفته باشه؛ البته، بهجز خاله پالی و خانوم بیوههه و شایدم مری. راجب [راجع به] این خاله پالی که راسیتش خالهی تامئه، با اون مری و بیوههه، یعنی بیوهی داگلاس، تو اون کتابه نوشته که کتاب راسّوریسّسییه، فقد [فقط] همونطور که گفتم یه ریزه کشش داده.
آخرای اون کتابه این ریختی تموم میشه: من و تام پولایی رُ که دُزّا[ دزدها] تو غار قایم کرده بودن پیدا میکنیم و حسابی دارا میشیم. ما یکی شیشهزار دُلار پیدا کرده بودیم که همّهش سکههای طلا بودش. وختی همّهش رُ روی هم میریختیم و تلنبار میکردیم، منظرهی خوشگلی پیدا میکرد. آره، قاضی تچر[1] پولا رُ گرف گُذُش [گرفت و گذاشت] بانگ تا بهمون ربح بده، که روزی یه دلار بهمون میداد، توی همّهی روزای سال یه دلار میدادها! یه دلار اون روزا انقذه پول بود که هیشکی نمتونس بهمون بگه چهجوری خرجش کنیم. اون خانومه، بیوهی داگلاس، منُ جای پسر خودش قبول کرد و به خودش اجزه [اجازه] داد که منُ مُنتمندن [متمدن] بکنه. اما همهش تو خونهی اون موندگار شدن کفر آدمُ درمیآوُردش، آخه تروتمیسی [تروتمیزی] و راهورسم خانوم بیوههه آدمُ خونبهدل میکرد. اینه که وختی طاقتم تاق شد، زدم بیرون. فوری پارهپورههای خودمُ پوشیدم و رفتم همونجاهایی که برام قند عسل و مُربّا بودش، همون خوکدونییا. دوباره، آزاد شدم و داشتم نفس راحتی میکشیدم و کیف دنیا رُ میکردم که تام سایر، عین شیکارچیا رَدَّمُ [رَدِّ مرا] گرفت و پیدام کرد. تام گف میخواد واسهی دُزّی و راهزنی یه دارودسّه را.. بندازه، و اگه من برگردم پیش خانوم بیوههه و آدم بامسئولیتداری بشم، منُ تو دارودسّهش را.. میده. این شد که برگشتم.
خانوم بیوههه با دیدن من چه گریهها سرداد و بّرهِی گمشده صدام کرد بمونه؛ یگ آلمه [عالم] اسمای دیگه هم روم گذوش، اما بدم ُ نمخواس. دوباره اون رختای نوی ایکبیری رُ تنم کرد؛ من آخه تو اون رختا مچاله میشدم، جز عرق ریختن و عرق ریختن کار دیگهای نمتونسّم بکنم. خلاصه… همون کارای سابق دوباره شورو.. [شروع] شد. بیوههه واسه شام زنگوله میزد، و تو باهاس سروخت خودتُ میرسوندی. وختی سر میز میرفتی، یهو که نمیتونسّی حمله کنی به بوخوربوخور؛ باهاس صَب.. میکردی تا بیوههه سرشو بندازه پایین و اغ..غذاها ایراد بیگیره؛ که راسیتش هیچ عیب و ایرادی هم نداشت، جز اینکه هر غذایی واسه خودش پخته شده بود، که اگه همهشونُ میریختن تو یه بشکهی گنده و با بیل هم میزدن، شیرهشون با هم قاطی میشد و مزّهی کیفداری پیدا میکرد.
بعدِ خوراک، خانوم کتابشو درمیآورد و راجب حرضت موسا و فورغون بهم درس میداد، منم خیس غرق میشدم تا بفهمم این فورغون چیکارهس و من باهاس چیکارش کنم. اما آسّهآسّه خانومه بهم گف که اون فورغونه یکیدوهزار سالی میشه که مردیده. اینه که دیگه فورغونه رُ اَک..کلّهم انداختم بیرون؛ آخه دوس نئرم با مردهها بدهبسّون داشته باشم.
بعد مدتی که پیش بیوههه بودم، هوس کردم یه دودی را.. بندازم، اما خانوم اجزه نداد. گف عمل زشتیه، تمیس [تمیز] اَم نیس و باهاس اَس..سرم بندازمش. بعضیا اینطوریاَن دیگه، راجب بعضی چیزا هیچچی نمدونن، اما میزنن تو سر مال. راجب اون فورغون اَم طوری حرف میزد که انگار باهاش قوموخویشه، ولی یارو چن هزار سال پیش سقط شده و رفته بود. تازه خانوم بیوههه انفیه هم میزنه، که البته به من مرطوب [مربوط] نی، خودش میزنه.
[1]. Judge Thatcher.
هاکلبری فین
هاکبری فین
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.