لذات فلسفه

ویل دورانت
عباس زریاب خویی

لذات فلسفه نظریات ویل دورانت درباره مسائل اساسی زندگی و سرنوشت انسان است. او در این کتاب می‌کوشد تا به فلسفه‌ای متناسب و هماهنگ با زندگی برسد و درباره مسائلی بحث می‌کند که این روزها بیشتر به زندگی ما نزدیک است؛ موضوع بحث او انسان است؛ انسان کنونی، یعنی خود ما. او فلسفه را شامل مسائلی می‌داند که بر معنی و ارزش زندگی انسانی تأثیرگذارند. دورانت در این کتاب به زن امروزی، زیبایی شناسی، خوشبختی، سرنوشت تمدن، فلسفه سیاسی، فلسفه دین و مفاهیمی از این دست می‌پردازد.

 

525,000 تومان

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

ویل دورانت | عباس زریاب خویی

نوع جلد

گالینگور

قطع

وزیری

تعداد صفحه

599

سال چاپ

1401

موضوع

فلسفه

وزن

350

نوبت چاپ

دوم

کتاب لذات فلسفه اثر برجستۀ ویل دورانت به ترجمه عباس زریاب خویی

گزیده‌ای از متن کتاب

 

فصل اول: جاذبۀ فلسفه

  1. پیشگفتار

چرا این روزها فلسفه دیگر محبوب نیست؟ چرا فرزندان او، یعنی علوم، دارایی او را میان خود تقسیم کرده‏اند و خود او را با ناسپاسی و خشونتی جان‏فرساتر از بادهای سخت زمستانی از در بیرون رانده‏اند، همچنان‏که فرزندان لیرشاه با او کردند؟

روزگاری بود که توانا‏ترین مردان برای جان‏سپاری در راه فلسفه آماده بودند؛ چنان‏که سقراط شهادت در راه فلسفه را بر گریز از برابر دشمنان آن ترجیح داد و افلاطون دو بار جان خود را به خطر انداخت تا دولتی مبتنی بر حکمت و فلسفه تشکیل دهد؛ مارکوس آورلیوس آن را از تاج‏وتخت خود دوست‏تر می‏داشت و برونو به‏خاطرِ وفاداری به فلسفه زنده به آتش افکنده شد. روزگاری بود که پادشاهان و پاپان از او می‏ترسیدند و برای جلوگیری از زوال حکومت خود پیروان او را به زندان می‏انداختند. آتن پروتاگوراس را از خود براند و اسکندریه در برابر هیپاتیا به لرزه درآمد. یکی از پاپان بزرگ با فروتنی درصدد جلب دوستی اراسموس برآمد؛ پادشاهان و نایب‏السلطنه‏ها ولتر را از سرزمین خود بیرون کردند و چون تعظیم جهان متمدن را در برابر قلم او بدیدند، از حسد بر خود بپیچیدند. دیونوسیوس و پسرش حکومت سیراكوز را به افلاطون پیشنهاد کردند؛ کمک شاهانۀ اسکندر ارسطو را دانشمند‏ترین مرد تاریخ ساخت؛ پادشاهی دانشمندْ فرانسیس بیکن را تا پیشوایی انگلستان بالا برد و از او در برابر دشمنانش پشتیبانی کرد؛ فردریک بزرگ هنگامی که نیمه‏شب سرداران پرزرق‏وبرقش به خواب می‏رفتند، با شعرا و فلاسفه به شب‏نشینی می‏پرداخت و بر نفوذ و سلطۀ جاوید و حکومت بی‏کرانشان غبطه می‏خورد.

روزگار درخشانی بود آنگاه که فلسفه همۀ مناطق علوم را زیر پر خود داشت و پیشاهنگ تمام پیشرفت‏های علمی و عقلی بود. در آن روزگار فلسفه محترم بود و چیزی شریف‏تر از دوست داشتن حقیقت نبود؛ اسکندر دیوجانس را پس از خود اولین شخص می‏دانست و دیوجانس از اسکندر می‏خواست به کناری رود تا بدن شاهانۀ او آفتاب را از او بازنگیرد. سیاستمداران و صاحب‏نظران و هنرمندان به‏رغبت به سخنان آسپازیا گوش می‏دادند و ده‏هزار طالب علم راه پاریس را در پیش می‏گرفتند تا از آبلارد حکمت آموزند. فلسفه آن پیردختر کم‏رویی نبود که در برجی بسته به گوشه‏ای بنشیند و از زندگی خشن این جهان دوری گزیند؛ چشمان درخشان او از روشنی روز نمی‏ترسیدند. او همواره خود را به خطر می‏افکند و در دریاهای ناشناس به سفرهای دور و دراز می‏پرداخت. آیا آنکه روزی یار و ندیم شاهان بود، اکنون می‏تواند به مناطق تنگ و باریکی که در آن زندانی شده است خرسند شود؟ پرتو رنگارنگ فلسفه، روزی تا تاریک‏ترین گوشه‏های روح می‏تافت و آن را گرمی و روشنی می‏بخشید، اما امروزه بندۀ شرمسار علوم گوناگون و پابند اصول مَدْرَسی شده است. آنکه روزی در مملکت عقل ملكۀ پرکبرونازی بود و خادمان خوشبختش او را می‏پرستیدند، امروز آن‏همه زیبایی را از دست داده و اندوهگین در کنار ایستاده است و مورد توجه کسی نیست.[1]

فلسفه امروز دیگر محبوب نیست، زیرا روح خطرجویی را از دست داده است؛ پیشرفت ناگهانی علومْ مناطق پهناور سابق او را یکی پس از دیگری از دستش گرفته است: «کیهان‏شناخت» جای خود را به نجوم و زمین‏شناسی داده است؛ «فلسفۀ طبیعی» به زیست‏شناسی و فیزیک بدل گشته است؛ و در همین روزگار ما «روان‏شناسی فلسفی» از تنۀ علم‏النفس سابق سر برزده است. او همۀ مسائل واقعی و قطعی را از کف داده و دیگر با طبیعت ماده و سرّ حیات و نشو سروکار ندارد. مسئلۀ اراده که فلسفه دربارۀ آزادی آن در صدها معركۀ فكری وارد شده بود، اکنون در زیر چرخ‏های زندگی نو خرد شده است. روزگاری بحث در مسائل مربوط به «دولت» خاص او بود، ولی اکنون میدان تاخت‏وتاز مردمی کوته‏نظر شده و کسی در آن باب از فلسفه مشورت نمی‏جوید. برای فلسفه دیگر چیزی جز قله‏های سرد مابعد‏الطبیعه و معماهای کودکانه دربارۀ کیفیت معرفت و مناقشات مغلق در علم اخلاق نمانده است و آنها نیز تأثیری در سرنوشت انسان ندارند. حتی روزی خواهد آمد که این قسمت‏ها نیز از وی گرفته شود و علوم نوینی پدید آید که در این مسائل با خط و اندازه و پرگار بحث کند؛ شاید اصلاً روزی بیاید که دنیا فراموش کند فلسفه‏ای بوده که روزی دل‏ها را تکان می‏داده و افکار مردم را رهبری می‏کرده است.

۲. شناسایی‏نگران[2]

اما فلسفه بدان‏گونه که در این دویست سال اخیر نوشته شده است، چه‏بسا که سزاوار چنین بی‏اعتنایی و فراموشی هم باشد. پس از مرگ بیکن و اسپینوزا فلسفه به چه روزی افتاده است؟ بیشتر آن صرف بحث شناسایی‏نگری، یعنی جدال اسکولاستیکی و لفاظی و مغلق‏گویی در چگونگی شناخت و مناقشۀ نامفهوم و مرموز در هستی عالم خارج شده است. آن هوش و فهمی که می‏بایستی فلاسفه را فرمانروای عالم سازد در این راه به کار رفته است که آیا ستارگان و دریاها و باکتری‏ها و همسایگان ما فقط وقتی هستند که ما آنها را درک می‏کنیم یا هستی‏شان با درک و شناخت ما ارتباطی ندارد؟ این نزاع که بیشتر به جنگ میان موشان و غوکان ماننده است دویست سال است که برجاست، بی‏آنکه نتیجۀ مقبولی برای فلسفه و زندگی داشته باشد یا کسی جز ناشران و کتاب‏فروشان از آن فایده ببرد.

قسمتی از این سرزنش‏ها به آن ملاحظۀ بسیط و تا اندازه‏ای ساده‏لوحانۀ دکارت برمی‏گردد که گفت: «می‏اندیشم، پس هستم.»[3] دکارت امید داشت فلسفۀ خود را با کوتاه‏ترین اصول و فرضیات آغاز کند؛ او می‏خواست با «شک طریقی» خود در تمام عقاید و اصول مسلم انسان تردید کند و سعی می‏کرد از مقدمۀ واحدی ساختمانی استوار و پابرجا از علوم بسازد. اما وابسته داشتن هستی این‏همه امور به فکر کار خطرناکی بود، زیرا در آن صورت هستی فقط امتیاز اشرافی مردم صاحب‏نظر می‏گردید و کلبیون نه‏تنها منکر کمال جنسی یک فرد (چنان‏که واینینگر می‏گفت)، بلکه اصلاً منکر جنسیت به‏طورِ کلی می‏شدند.

بااین‏همه فلسفه بیشتر از همه زیان دید. زیرا تصور عالمی بر پایۀ این حقیقت که «من می‏اندیشم» چنان تودۀ بزرگی از مشکلات پیش آورد که موشکافی‏های ده نسل از تحلیل‏گران شناسایی‏نگری تقریباً بیهوده صرف برطرف ساختن آن گردید. اشکال نخستین آنجا پیش می‏آید که این «منِ» اندیشنده امرى مجرد از ماده باشد. پیداست که جنبش یک جسم تنها در برخورد آن با جسمی دیگر است؛ پس این «من» غیرمادی چگونه می‏تواند ذرات مغز انسان را به جنبش درآورد؟ عقاید ماتریالیسم و ایدئالیسم و «توازی روح و جسم» یا «همسویی تن و روان» از همین بن‏بست پیدا شدند. پیروان همسویی روح و جسم گفتند که چون ذهن و مغز دو امر جداگانه هستند، هیچ‏یک بر دیگری نمی‏تواند اثر کند. بنابراین، دو رشتۀ متمایز از هم، یعنی مادی و معنوی، مغزی و ذهنی، به‏موازاتِ هم وجود دارند که یکی را بر دیگری اثری نیست، بلکه چنان‏که گفته شد، به‏نحوِ شگفت‏آوری به‏موازاتِ هم هستند. ماتریالیست ادعا کرد که چون عمل «ذهن» بر بدن انکارناپذیر است، پس باید چیزی از نوع جسم و تن، و همچون صفرا و سودا مادی و جسمانی باشد. ایدئالیست گفت چون هستی ما، به‏قولِ دکارت، فقط با اندیشۀ ما مسلم است، اشیای دیگر نیز وجود خود را مدیون اندیشۀ ما هستند و وقتی موجود می‏شوند که با حواس ما درک شوند و وجود ذهنی پیدا کنند؛ جسم مفهومی بیش نیست و ماده فقط مجموعه‏ای از تصورات است.

بدین‏گونه این نزاع خنده‏آور آغاز شد؛ ولی اکنون تنها نزاع بر جای مانده است و از خنده خبری نیست. برخی بحث‏کنندگان در این باب، مانند ویلیام جیمز و بردلی، تبسمی بر لب داشتند و برخی دیگر، مانند دیوید هیوم، آن را بازیچه می‏پنداشتند و آن را با گوشه‏وکنایه بازی می‏کردند؛ اما دیگران همه خشک و عبوس ماندند و همه از جان لاک تا رودولف اویكن چهره‏های ترش درهم‏کشیدۀ خود را حفظ کردند و نسل‏به‏نسل این چهره‏ها درهم‏کشیده‏تر شد. اسقف برکلی گفت هیچ‏چیزی جز در علم خدا با انسان تحقق پیدا نمی‏کند؛ تاآنجاکه می‏دانیم اسقف برکلی با این ادعای خود خنده‏ای نکرد، گرچه ممكن است ما در دعوی این ایرلندی زرنگ تردید کنیم.

البته این حقیقت بر همه آشکار است و از فرط وضوح به پایۀ ابتذال رسیده است که اشیا وقتی معلوم می‏شوند که با حواس درک شوند و وجود ذهنی پیدا کنند. اما وابسته کردن وجود اشیا به ذهن و تصور انسان امری دیگر است و تفاوت میان این دو که غالباً با هم مشتبه شده‏اند از زمین تا آسمان است. این اشتباه به درد کسانی خورد که از ماتریالیسم خشن اولباک و مولشوت و بوخنر وحشت داشتند. همین اشتباه برای برکلی پیروزی‏بخش شد، زیرا با ادعای اینکه اصلاً ماده‏ای وجود ندارد، خود را از چنگ ماتریالیسم رهایی داد. ولی در این حقیقت شاهکاری از چشم‏بندی منطقی بود و ما را متوجه کرد کورکورانه در برابر فیلسوفان نایستیم، بلکه چشمان خود را باز و بیدار نگاه داریم. حتی علمای روحانی نیز باید ازاین‏گونه چشم‏بندی‏های مقدس بپرهیزند. به‏قولِ آناتول فرانس، مایۀ امتیاز انسان و حیوان ادبیات و دروغ‏پردازی است.[4] حال باید دید چه اندازه از این بحث‏های ایدئالیستی دربارۀ شناسایی‏نگری را جزء ادبیات می‏توان درآورد؟

مقصود این نیست که شناسایی‏نگری درخور بحث نیست. خدا می‏داند که چقدر جای بحث در آن هست، و ای‏بسا که ما فرصت بحث دراین‏باره را بیابیم؛ اما معماهایی مانند وابستگی ذهن و خارج، چگونگی درک مُدرِک مِدرَک را، تحقیق در مواد خارجی و ذهنی معلوم، بحث در خارجی بودن زمان و مكان، و اینکه صفات منسوب به شیء تا چه حد به خارج و تا چه اندازه به ذهن بسته است، همه مربوط به روان‏شناسی است که باید با آزمایش‏ها و بررسی‏های دقیق و مکرر حل شود و ارتباط آن به فلسفه مثل ارتباط فلسفه با مسئلۀ چگونگی تحولات عضوى و تجزیۀ شیمیایی رست‏بیف[5] است. اگر بازیگری در نمایش بزرگ اندیشۀ فلسفی جدید بخواهد همۀ نقش‏ها را خود بازی کند و در صحنۀ اندیشۀ نو گفتار بازیگران دیگر صحنۀ افکار را همه خود به‏تنهایی تلقین کند، کار زشتی کرده است.

٣. متکلمان

ادعای اینکه وظیفۀ فلسفه خدمت کردن به‏عنوانِ معیار نقد روش علمی است، تقریباً به همین میزان زشت و ناپسند است. در اینجا نیز آرزویی نهانی در کار است: متکلمان و طرف‏داران فلسفۀ الهی چون نمی‏توانند منکر واقعیت ماده شوند، می‏خواهند پایۀ واقعیت علم را متزلزل سازند. ماخ و پیرسن و پوانکاره گفته بودند که نتایج علم فقط قالب‏بندی شتاب‏آمیز آن عادات طبیعی است که هنوز کاملاً بررسی نشده است و به همین جهت ممکن است هر آن با بررسی‏ها و مشاهدات وسیع‏تر نقض گردد. این عقاید فرصت خوبی بود تا نقطه‏ضعف پهلوانی را که پشت کلام و الهیات را به زمین درآورده بود پیدا کنند و بگویند عقل نیز اشتباه می‏کند و نتایج علوم ظنی و احتمالی است، نه قطعی و یقینی؛ پس می‏توانیم عقاید کهنۀ پوسیده را از کنج موزه درآوریم و با کمی رفو و اصلاحْ لباس‏های نویی از عبارات نامفهوم بر آن بپوشانیم و مانند کالایی که کمی آسیب‏دیده به نسل آینده بفروشیم. همه‏جا مردم محترمی پیدا شدند که با شوق و گرمی اصول مسلم ریاضی و مفاهیم زمان و مکان و حد و مقیاس و کم‏وکیف را در بوتۀ آزمایش آوردند و از تعلیمات طلسم‏مانند خود نتیجه گرفتند که باید منتظر مبشر و نجات‏دهنده‏ای بود.

پس از این دغل‏بازی دیگر جای شگفتی نیست که چرا مردم شریف به فلاسفه بدبین هستند. قیاس‏های این منطق فقط به این درد می‏خورد که امیدهای نهایی ما را به قالب و لباس دیگری درآورد. بردلی می‏گوید: «فلسفۀ مابعدالطبیعه پیدا کردن ادلۀ مخدوشی است بر آنچه ما از روی غریزه بدان معتقدیم؛ ولی جست‏وجوی چنین ادله‏ای خود نیز نوعی غریزه است.»[6] گاهی نیز فلسفۀ مابعدالطبیعه یا علم کلام جست‏وجوی دلایل نادرستی است برای چیزهایی که می‏خواهیم دیگران بدان معتقد شوند. ولتر صادقانه می‏گوید مایل است نوکر و آشپزش معتقدات دینی زمان و مکان خود را داشته باشند؛ در این صورت، به‏عقیدۀ او، كمتر بیم آن می‏رود که نوکر جواهراتش را بدزدد یا آشپز زهر در غذایش بریزد. لوتسه می‏گوید: «نظریۀ فلسفی اقدام به ثابت کردن عقایدی است که بشر نخستین دربارۀ اشیا داشته است.»[7] نیچه می‏گوید: «فلاسفه چنین وانمود می‏کنند که عقایدشان نتیجۀ تحول ذاتی استدلال‏هایی است که با بی‏طرفی سرد و بی‏غل‏وغش و مقدسی صورت گرفته است … ولی درحقیقت نتیجۀ حکم یا تصور یا تلقینی است که قبلاً در آنها وجود داشته است و غالباً آرزوی قلبی آنان نیز بوده است. ایشان این احکام و تصورات قبلی را به‏شکلی ظریف و مجرد درمی‏آورند و بعد دلیلی بر آن می‏تراشند.»[8]

شاید ما منشأ اشتباهاتی که فلسفه را زشت نمایانده پیدا کرده باشیم و آن اینکه حقیقت در عین تحرّى آن بدنام شده است و از عقیدۀ سست و ناپایداری ستایش شده است. و ازاین‏رو دسترسی به آن ضمیر عقلانی و احترام شکیب‏آمیز به روشن‏بینی و توجه کامل به جنبه‏های منفی یک قضیه که خاصیت ممیز دانشمندانی مانند هومبولت و داروین و ادبای فلسفی‏مشربی نظیر گوته و لئوناردو بوده به‏نحوِ غم‏انگیزی ناممکن شده است. اسکولاستیک‏ها، که به‏اشتباه جزو فلاسفه درآمده‏اند، در آغاز متکلمانی بوده‏اند که می‏خواستند جست‏وجوی حقیقت را تابع نشر عقاید دینی سازند؛ مجموعه‏های بزرگی که ایشان تألیف کرده‏اند مانند کتاب‏های رسمی وزینی بود که ادارۀ تبلیغات واتیکان برای جنگ با الحاد و بی‏دینی منتشر می‏ساخت. آنها به‏صراحت می‏گفتند: «فلسفه خادم کلام و الهیات است». با آنکه بیکن و دکارت و اسپینوزا، پدران فلسفۀ جدید، این تحقیر را به فلسفه روا ندانستند و بر آن اعتراض کردند، امروزه فرزندانشان تا اندازۀ زیادی پیرو سنت قدیم گشته‏اند.

از این مادۀ فساد کلامی، اشتباهات دیگر، مانند بیماری مرموزی که از مرضی ارثی پیدا شده به‏سرعت انتشار یابد، سرزده است. آیا ابهام فلسفه جز نتیجۀ صداقت ناقص آن است؟ شکی نیست که برخی تاریکی‏های اندیشۀ نو نتیجۀ دور بودن حقیقت از دسترس انسان و غموض و پیچیدگی مسائل مربوط به عالم است. ولی این‏گونه ابهام و پیچیدگی مانع جلب‏نظر و توجه انسان نمی‏شود، گفتار شلی مبهم است، ولی کیست که لااقل به زبان از او ستایش نکند؟ زن موجود غامض و پیچیده‏ای است، ولی همین جنبه است که مردان را شیفتۀ خود ساخته و وادار کرده است که دائماً در کشش و کوشش باشند تا به درون این تاریکی راه یابند و از راز آن آگاه شوند. نه، در فلسفۀ جدید، تاریکی کاملاً دیگری وجود دارد. فهمیدن کسی که در مقام بیان حقیقت باشد آسان‏تر از فهمیدن آن کسی است که از شور و عشق سخن گوید. برای هر حقیقتی صور خیالی متعددی وجود دارد، اما دروغ را فقط یک متخصص می‏تواند به صورت حقیقت جلوه دهد، اما این‏گونه متخصصان فیلسوف نمی‏شوند، زیرا سیاست به وجودشان بیشتر احتیاج دارد. به همین جهت فلسفۀ الهی و کلام به دست داستان‏پردازان کم‏مایه‏ای می‏افتد که به‏محضِ برخورد با جهان زنده پرده از روی کارشان برمی‏افتد.

[1]. باید به بعضی استثناها توجه کرد: برگسون با نیروی بلاغت خود جمع کثیری را به شنیدن سخنان خود جلب کرد و برتراند راسل افتخار به وحشت انداختن حکومتی را دارد.

[2]. Epistemolog: این کلمه را من به «شناسایی‏نگران» بازگردانده‏ام و Epistemolgy را «شناسایی‏نگری» ترجمه کرده‏ام. علت این امر آن است که «شناسایی‏شناسی» و «شناسایی‏شناسان»، به‏نظرِ من، ثقیل می‏نمود. البته «معرفت‏شناسی» و «شناخت‏شناسی» هم پیشنهاد شده است، اما به‏علتِ تکرار معنا در هر دو بخش اصطلاح برابرنهاده شاید شناسایی‏نگری بهتر باشد _ م.

 

[3]. je pense, donc je suis

[4]. Brousson, J.J., Anatole France en Pantoufles, P. 134.

[5]. roast beef

[6]. Appearance and Reality, p. xiv.

مراجعات به این کتاب مربوط به چاپی است که در کتاب‏شناسی ذکر خواهد شد.

[7]. in Muirhead, Contemporary British Philosophy, p. 15.

[8]. Beyond Good and Evil, p. 5.

 

انتشارات نگاه

کتاب لذات فلسفه اثر برجستۀ ویل دورانت به ترجمه عباس زریاب خویی

اینستاگرام انتشارات نگاه

 

 

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “لذات فلسفه”