کتاب لذات فلسفه اثر برجستۀ ویل دورانت به ترجمه عباس زریاب خویی
گزیدهای از متن کتاب
فصل اول: جاذبۀ فلسفه
چرا این روزها فلسفه دیگر محبوب نیست؟ چرا فرزندان او، یعنی علوم، دارایی او را میان خود تقسیم کردهاند و خود او را با ناسپاسی و خشونتی جانفرساتر از بادهای سخت زمستانی از در بیرون راندهاند، همچنانکه فرزندان لیرشاه با او کردند؟
روزگاری بود که تواناترین مردان برای جانسپاری در راه فلسفه آماده بودند؛ چنانکه سقراط شهادت در راه فلسفه را بر گریز از برابر دشمنان آن ترجیح داد و افلاطون دو بار جان خود را به خطر انداخت تا دولتی مبتنی بر حکمت و فلسفه تشکیل دهد؛ مارکوس آورلیوس آن را از تاجوتخت خود دوستتر میداشت و برونو بهخاطرِ وفاداری به فلسفه زنده به آتش افکنده شد. روزگاری بود که پادشاهان و پاپان از او میترسیدند و برای جلوگیری از زوال حکومت خود پیروان او را به زندان میانداختند. آتن پروتاگوراس را از خود براند و اسکندریه در برابر هیپاتیا به لرزه درآمد. یکی از پاپان بزرگ با فروتنی درصدد جلب دوستی اراسموس برآمد؛ پادشاهان و نایبالسلطنهها ولتر را از سرزمین خود بیرون کردند و چون تعظیم جهان متمدن را در برابر قلم او بدیدند، از حسد بر خود بپیچیدند. دیونوسیوس و پسرش حکومت سیراكوز را به افلاطون پیشنهاد کردند؛ کمک شاهانۀ اسکندر ارسطو را دانشمندترین مرد تاریخ ساخت؛ پادشاهی دانشمندْ فرانسیس بیکن را تا پیشوایی انگلستان بالا برد و از او در برابر دشمنانش پشتیبانی کرد؛ فردریک بزرگ هنگامی که نیمهشب سرداران پرزرقوبرقش به خواب میرفتند، با شعرا و فلاسفه به شبنشینی میپرداخت و بر نفوذ و سلطۀ جاوید و حکومت بیکرانشان غبطه میخورد.
روزگار درخشانی بود آنگاه که فلسفه همۀ مناطق علوم را زیر پر خود داشت و پیشاهنگ تمام پیشرفتهای علمی و عقلی بود. در آن روزگار فلسفه محترم بود و چیزی شریفتر از دوست داشتن حقیقت نبود؛ اسکندر دیوجانس را پس از خود اولین شخص میدانست و دیوجانس از اسکندر میخواست به کناری رود تا بدن شاهانۀ او آفتاب را از او بازنگیرد. سیاستمداران و صاحبنظران و هنرمندان بهرغبت به سخنان آسپازیا گوش میدادند و دههزار طالب علم راه پاریس را در پیش میگرفتند تا از آبلارد حکمت آموزند. فلسفه آن پیردختر کمرویی نبود که در برجی بسته به گوشهای بنشیند و از زندگی خشن این جهان دوری گزیند؛ چشمان درخشان او از روشنی روز نمیترسیدند. او همواره خود را به خطر میافکند و در دریاهای ناشناس به سفرهای دور و دراز میپرداخت. آیا آنکه روزی یار و ندیم شاهان بود، اکنون میتواند به مناطق تنگ و باریکی که در آن زندانی شده است خرسند شود؟ پرتو رنگارنگ فلسفه، روزی تا تاریکترین گوشههای روح میتافت و آن را گرمی و روشنی میبخشید، اما امروزه بندۀ شرمسار علوم گوناگون و پابند اصول مَدْرَسی شده است. آنکه روزی در مملکت عقل ملكۀ پرکبرونازی بود و خادمان خوشبختش او را میپرستیدند، امروز آنهمه زیبایی را از دست داده و اندوهگین در کنار ایستاده است و مورد توجه کسی نیست.[1]
فلسفه امروز دیگر محبوب نیست، زیرا روح خطرجویی را از دست داده است؛ پیشرفت ناگهانی علومْ مناطق پهناور سابق او را یکی پس از دیگری از دستش گرفته است: «کیهانشناخت» جای خود را به نجوم و زمینشناسی داده است؛ «فلسفۀ طبیعی» به زیستشناسی و فیزیک بدل گشته است؛ و در همین روزگار ما «روانشناسی فلسفی» از تنۀ علمالنفس سابق سر برزده است. او همۀ مسائل واقعی و قطعی را از کف داده و دیگر با طبیعت ماده و سرّ حیات و نشو سروکار ندارد. مسئلۀ اراده که فلسفه دربارۀ آزادی آن در صدها معركۀ فكری وارد شده بود، اکنون در زیر چرخهای زندگی نو خرد شده است. روزگاری بحث در مسائل مربوط به «دولت» خاص او بود، ولی اکنون میدان تاختوتاز مردمی کوتهنظر شده و کسی در آن باب از فلسفه مشورت نمیجوید. برای فلسفه دیگر چیزی جز قلههای سرد مابعدالطبیعه و معماهای کودکانه دربارۀ کیفیت معرفت و مناقشات مغلق در علم اخلاق نمانده است و آنها نیز تأثیری در سرنوشت انسان ندارند. حتی روزی خواهد آمد که این قسمتها نیز از وی گرفته شود و علوم نوینی پدید آید که در این مسائل با خط و اندازه و پرگار بحث کند؛ شاید اصلاً روزی بیاید که دنیا فراموش کند فلسفهای بوده که روزی دلها را تکان میداده و افکار مردم را رهبری میکرده است.
۲. شناسایینگران[2]
اما فلسفه بدانگونه که در این دویست سال اخیر نوشته شده است، چهبسا که سزاوار چنین بیاعتنایی و فراموشی هم باشد. پس از مرگ بیکن و اسپینوزا فلسفه به چه روزی افتاده است؟ بیشتر آن صرف بحث شناسایینگری، یعنی جدال اسکولاستیکی و لفاظی و مغلقگویی در چگونگی شناخت و مناقشۀ نامفهوم و مرموز در هستی عالم خارج شده است. آن هوش و فهمی که میبایستی فلاسفه را فرمانروای عالم سازد در این راه به کار رفته است که آیا ستارگان و دریاها و باکتریها و همسایگان ما فقط وقتی هستند که ما آنها را درک میکنیم یا هستیشان با درک و شناخت ما ارتباطی ندارد؟ این نزاع که بیشتر به جنگ میان موشان و غوکان ماننده است دویست سال است که برجاست، بیآنکه نتیجۀ مقبولی برای فلسفه و زندگی داشته باشد یا کسی جز ناشران و کتابفروشان از آن فایده ببرد.
قسمتی از این سرزنشها به آن ملاحظۀ بسیط و تا اندازهای سادهلوحانۀ دکارت برمیگردد که گفت: «میاندیشم، پس هستم.»[3] دکارت امید داشت فلسفۀ خود را با کوتاهترین اصول و فرضیات آغاز کند؛ او میخواست با «شک طریقی» خود در تمام عقاید و اصول مسلم انسان تردید کند و سعی میکرد از مقدمۀ واحدی ساختمانی استوار و پابرجا از علوم بسازد. اما وابسته داشتن هستی اینهمه امور به فکر کار خطرناکی بود، زیرا در آن صورت هستی فقط امتیاز اشرافی مردم صاحبنظر میگردید و کلبیون نهتنها منکر کمال جنسی یک فرد (چنانکه واینینگر میگفت)، بلکه اصلاً منکر جنسیت بهطورِ کلی میشدند.
بااینهمه فلسفه بیشتر از همه زیان دید. زیرا تصور عالمی بر پایۀ این حقیقت که «من میاندیشم» چنان تودۀ بزرگی از مشکلات پیش آورد که موشکافیهای ده نسل از تحلیلگران شناسایینگری تقریباً بیهوده صرف برطرف ساختن آن گردید. اشکال نخستین آنجا پیش میآید که این «منِ» اندیشنده امرى مجرد از ماده باشد. پیداست که جنبش یک جسم تنها در برخورد آن با جسمی دیگر است؛ پس این «من» غیرمادی چگونه میتواند ذرات مغز انسان را به جنبش درآورد؟ عقاید ماتریالیسم و ایدئالیسم و «توازی روح و جسم» یا «همسویی تن و روان» از همین بنبست پیدا شدند. پیروان همسویی روح و جسم گفتند که چون ذهن و مغز دو امر جداگانه هستند، هیچیک بر دیگری نمیتواند اثر کند. بنابراین، دو رشتۀ متمایز از هم، یعنی مادی و معنوی، مغزی و ذهنی، بهموازاتِ هم وجود دارند که یکی را بر دیگری اثری نیست، بلکه چنانکه گفته شد، بهنحوِ شگفتآوری بهموازاتِ هم هستند. ماتریالیست ادعا کرد که چون عمل «ذهن» بر بدن انکارناپذیر است، پس باید چیزی از نوع جسم و تن، و همچون صفرا و سودا مادی و جسمانی باشد. ایدئالیست گفت چون هستی ما، بهقولِ دکارت، فقط با اندیشۀ ما مسلم است، اشیای دیگر نیز وجود خود را مدیون اندیشۀ ما هستند و وقتی موجود میشوند که با حواس ما درک شوند و وجود ذهنی پیدا کنند؛ جسم مفهومی بیش نیست و ماده فقط مجموعهای از تصورات است.
بدینگونه این نزاع خندهآور آغاز شد؛ ولی اکنون تنها نزاع بر جای مانده است و از خنده خبری نیست. برخی بحثکنندگان در این باب، مانند ویلیام جیمز و بردلی، تبسمی بر لب داشتند و برخی دیگر، مانند دیوید هیوم، آن را بازیچه میپنداشتند و آن را با گوشهوکنایه بازی میکردند؛ اما دیگران همه خشک و عبوس ماندند و همه از جان لاک تا رودولف اویكن چهرههای ترش درهمکشیدۀ خود را حفظ کردند و نسلبهنسل این چهرهها درهمکشیدهتر شد. اسقف برکلی گفت هیچچیزی جز در علم خدا با انسان تحقق پیدا نمیکند؛ تاآنجاکه میدانیم اسقف برکلی با این ادعای خود خندهای نکرد، گرچه ممكن است ما در دعوی این ایرلندی زرنگ تردید کنیم.
البته این حقیقت بر همه آشکار است و از فرط وضوح به پایۀ ابتذال رسیده است که اشیا وقتی معلوم میشوند که با حواس درک شوند و وجود ذهنی پیدا کنند. اما وابسته کردن وجود اشیا به ذهن و تصور انسان امری دیگر است و تفاوت میان این دو که غالباً با هم مشتبه شدهاند از زمین تا آسمان است. این اشتباه به درد کسانی خورد که از ماتریالیسم خشن اولباک و مولشوت و بوخنر وحشت داشتند. همین اشتباه برای برکلی پیروزیبخش شد، زیرا با ادعای اینکه اصلاً مادهای وجود ندارد، خود را از چنگ ماتریالیسم رهایی داد. ولی در این حقیقت شاهکاری از چشمبندی منطقی بود و ما را متوجه کرد کورکورانه در برابر فیلسوفان نایستیم، بلکه چشمان خود را باز و بیدار نگاه داریم. حتی علمای روحانی نیز باید ازاینگونه چشمبندیهای مقدس بپرهیزند. بهقولِ آناتول فرانس، مایۀ امتیاز انسان و حیوان ادبیات و دروغپردازی است.[4] حال باید دید چه اندازه از این بحثهای ایدئالیستی دربارۀ شناسایینگری را جزء ادبیات میتوان درآورد؟
مقصود این نیست که شناسایینگری درخور بحث نیست. خدا میداند که چقدر جای بحث در آن هست، و ایبسا که ما فرصت بحث دراینباره را بیابیم؛ اما معماهایی مانند وابستگی ذهن و خارج، چگونگی درک مُدرِک مِدرَک را، تحقیق در مواد خارجی و ذهنی معلوم، بحث در خارجی بودن زمان و مكان، و اینکه صفات منسوب به شیء تا چه حد به خارج و تا چه اندازه به ذهن بسته است، همه مربوط به روانشناسی است که باید با آزمایشها و بررسیهای دقیق و مکرر حل شود و ارتباط آن به فلسفه مثل ارتباط فلسفه با مسئلۀ چگونگی تحولات عضوى و تجزیۀ شیمیایی رستبیف[5] است. اگر بازیگری در نمایش بزرگ اندیشۀ فلسفی جدید بخواهد همۀ نقشها را خود بازی کند و در صحنۀ اندیشۀ نو گفتار بازیگران دیگر صحنۀ افکار را همه خود بهتنهایی تلقین کند، کار زشتی کرده است.
ادعای اینکه وظیفۀ فلسفه خدمت کردن بهعنوانِ معیار نقد روش علمی است، تقریباً به همین میزان زشت و ناپسند است. در اینجا نیز آرزویی نهانی در کار است: متکلمان و طرفداران فلسفۀ الهی چون نمیتوانند منکر واقعیت ماده شوند، میخواهند پایۀ واقعیت علم را متزلزل سازند. ماخ و پیرسن و پوانکاره گفته بودند که نتایج علم فقط قالببندی شتابآمیز آن عادات طبیعی است که هنوز کاملاً بررسی نشده است و به همین جهت ممکن است هر آن با بررسیها و مشاهدات وسیعتر نقض گردد. این عقاید فرصت خوبی بود تا نقطهضعف پهلوانی را که پشت کلام و الهیات را به زمین درآورده بود پیدا کنند و بگویند عقل نیز اشتباه میکند و نتایج علوم ظنی و احتمالی است، نه قطعی و یقینی؛ پس میتوانیم عقاید کهنۀ پوسیده را از کنج موزه درآوریم و با کمی رفو و اصلاحْ لباسهای نویی از عبارات نامفهوم بر آن بپوشانیم و مانند کالایی که کمی آسیبدیده به نسل آینده بفروشیم. همهجا مردم محترمی پیدا شدند که با شوق و گرمی اصول مسلم ریاضی و مفاهیم زمان و مکان و حد و مقیاس و کموکیف را در بوتۀ آزمایش آوردند و از تعلیمات طلسممانند خود نتیجه گرفتند که باید منتظر مبشر و نجاتدهندهای بود.
پس از این دغلبازی دیگر جای شگفتی نیست که چرا مردم شریف به فلاسفه بدبین هستند. قیاسهای این منطق فقط به این درد میخورد که امیدهای نهایی ما را به قالب و لباس دیگری درآورد. بردلی میگوید: «فلسفۀ مابعدالطبیعه پیدا کردن ادلۀ مخدوشی است بر آنچه ما از روی غریزه بدان معتقدیم؛ ولی جستوجوی چنین ادلهای خود نیز نوعی غریزه است.»[6] گاهی نیز فلسفۀ مابعدالطبیعه یا علم کلام جستوجوی دلایل نادرستی است برای چیزهایی که میخواهیم دیگران بدان معتقد شوند. ولتر صادقانه میگوید مایل است نوکر و آشپزش معتقدات دینی زمان و مکان خود را داشته باشند؛ در این صورت، بهعقیدۀ او، كمتر بیم آن میرود که نوکر جواهراتش را بدزدد یا آشپز زهر در غذایش بریزد. لوتسه میگوید: «نظریۀ فلسفی اقدام به ثابت کردن عقایدی است که بشر نخستین دربارۀ اشیا داشته است.»[7] نیچه میگوید: «فلاسفه چنین وانمود میکنند که عقایدشان نتیجۀ تحول ذاتی استدلالهایی است که با بیطرفی سرد و بیغلوغش و مقدسی صورت گرفته است … ولی درحقیقت نتیجۀ حکم یا تصور یا تلقینی است که قبلاً در آنها وجود داشته است و غالباً آرزوی قلبی آنان نیز بوده است. ایشان این احکام و تصورات قبلی را بهشکلی ظریف و مجرد درمیآورند و بعد دلیلی بر آن میتراشند.»[8]
شاید ما منشأ اشتباهاتی که فلسفه را زشت نمایانده پیدا کرده باشیم و آن اینکه حقیقت در عین تحرّى آن بدنام شده است و از عقیدۀ سست و ناپایداری ستایش شده است. و ازاینرو دسترسی به آن ضمیر عقلانی و احترام شکیبآمیز به روشنبینی و توجه کامل به جنبههای منفی یک قضیه که خاصیت ممیز دانشمندانی مانند هومبولت و داروین و ادبای فلسفیمشربی نظیر گوته و لئوناردو بوده بهنحوِ غمانگیزی ناممکن شده است. اسکولاستیکها، که بهاشتباه جزو فلاسفه درآمدهاند، در آغاز متکلمانی بودهاند که میخواستند جستوجوی حقیقت را تابع نشر عقاید دینی سازند؛ مجموعههای بزرگی که ایشان تألیف کردهاند مانند کتابهای رسمی وزینی بود که ادارۀ تبلیغات واتیکان برای جنگ با الحاد و بیدینی منتشر میساخت. آنها بهصراحت میگفتند: «فلسفه خادم کلام و الهیات است». با آنکه بیکن و دکارت و اسپینوزا، پدران فلسفۀ جدید، این تحقیر را به فلسفه روا ندانستند و بر آن اعتراض کردند، امروزه فرزندانشان تا اندازۀ زیادی پیرو سنت قدیم گشتهاند.
از این مادۀ فساد کلامی، اشتباهات دیگر، مانند بیماری مرموزی که از مرضی ارثی پیدا شده بهسرعت انتشار یابد، سرزده است. آیا ابهام فلسفه جز نتیجۀ صداقت ناقص آن است؟ شکی نیست که برخی تاریکیهای اندیشۀ نو نتیجۀ دور بودن حقیقت از دسترس انسان و غموض و پیچیدگی مسائل مربوط به عالم است. ولی اینگونه ابهام و پیچیدگی مانع جلبنظر و توجه انسان نمیشود، گفتار شلی مبهم است، ولی کیست که لااقل به زبان از او ستایش نکند؟ زن موجود غامض و پیچیدهای است، ولی همین جنبه است که مردان را شیفتۀ خود ساخته و وادار کرده است که دائماً در کشش و کوشش باشند تا به درون این تاریکی راه یابند و از راز آن آگاه شوند. نه، در فلسفۀ جدید، تاریکی کاملاً دیگری وجود دارد. فهمیدن کسی که در مقام بیان حقیقت باشد آسانتر از فهمیدن آن کسی است که از شور و عشق سخن گوید. برای هر حقیقتی صور خیالی متعددی وجود دارد، اما دروغ را فقط یک متخصص میتواند به صورت حقیقت جلوه دهد، اما اینگونه متخصصان فیلسوف نمیشوند، زیرا سیاست به وجودشان بیشتر احتیاج دارد. به همین جهت فلسفۀ الهی و کلام به دست داستانپردازان کممایهای میافتد که بهمحضِ برخورد با جهان زنده پرده از روی کارشان برمیافتد.
[1]. باید به بعضی استثناها توجه کرد: برگسون با نیروی بلاغت خود جمع کثیری را به شنیدن سخنان خود جلب کرد و برتراند راسل افتخار به وحشت انداختن حکومتی را دارد.
[2]. Epistemolog: این کلمه را من به «شناسایینگران» بازگرداندهام و Epistemolgy را «شناسایینگری» ترجمه کردهام. علت این امر آن است که «شناساییشناسی» و «شناساییشناسان»، بهنظرِ من، ثقیل مینمود. البته «معرفتشناسی» و «شناختشناسی» هم پیشنهاد شده است، اما بهعلتِ تکرار معنا در هر دو بخش اصطلاح برابرنهاده شاید شناسایینگری بهتر باشد _ م.
[3]. je pense, donc je suis
[4]. Brousson, J.J., Anatole France en Pantoufles, P. 134.
[5]. roast beef
[6]. Appearance and Reality, p. xiv.
مراجعات به این کتاب مربوط به چاپی است که در کتابشناسی ذکر خواهد شد.
[7]. in Muirhead, Contemporary British Philosophy, p. 15.
[8]. Beyond Good and Evil, p. 5.
کتاب لذات فلسفه اثر برجستۀ ویل دورانت به ترجمه عباس زریاب خویی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.