در آغاز کتاب لالایی میخوانیم:
کودک مُرد. چند ثانیه کافی بود. دکتر تأئید کرد زجر نکشیده. او را در کیسهای خاکستری خواباندند و چفت و بست براق را از روی جسم پارهپارهای گذراندند که وسط اسباببازیها شناور بود. وقتی نیروهای امدادی رسیدند دخترک امّا هنوز جان داشت. مثل حیوانی وحشی جنگیده بود. آثار نزاع و تکّههای پوست زیر ناخنهای سستش پیدا شد. در آمبولانسی که او را به بیمارستان میبرد، به خود پیچیده و تشنج کرده بود. چشمهایش از حدقه بیرون زده بود و به نظر میرسید هوا را جستوجو میکند. گلویش پُر از خون شده بود. ششهایش سوراخ و سرش به شدّت به کمد آبی کوبیده شده بود.
از صحنهی جنایت عکسبرداری شد. پلیس اثر انگشتها را ثبت کرد و مساحت حمام و اتاق بچّهها را اندازه گرفت. روی زمین، فرش کودکانهای که نقش سفیدبرفی بر آن دیده میشد آغشته به خون بود. میز کودک نیمهواژگون شده بود. اسباببازیها در کیسههای شفاف قرار گرفت و مُهر و موم شد. حتّا از کمد آبی نیز در دادگاه استفاده خواهد شد.
مادر بچّهها شوکه شده بود. این چیزی بود که نیروهای آتشنشانی گفتند، مأموران پلیس تکرار کردند و خبرنگاران نوشتند. وقتی وارد اتاقی شد که بچّهها در آن میخوابیدند، فریادی از ته دل، شبیه زوزهی ماده گرگی سرداد. دیوارها از این جیغ لرزیدند. ظلمات بر آن روز ماه مه فرود آمد. او بالا آورد و پلیس در حالی پیدایش کرد که با لباسهای کثیف در اتاق چمباتمه زده بود و مثل دیوانهای خشمگین هقهق میکرد. چنان جیغی زد انگار ریههایش دریده شده باشند. تکنیسین فوریتهای پزشکی با سرش علامت خفیفی داد و آنها با وجود مقاومت زن و لگدهایش بلندش کردند. او را به آرامی برداشتند و زنِ کارورز تازهکارِ فوریتهای پزشکی[1] آرامبخشی به او تزریق کرد. اوّلین ماه کارورزشیاش بود.
آن زنِ دیگر هم باید نجات مییافت. با همین اندازه حرفهایگری و بیطرفی. او چیزی از مرگ نمیدانست. از مرگ فقط این را بلد بود که هدیهاش کند. هر دو مچش را زده و چاقو را در گلویش فرو کرده بود. زن پای میلههای تخت بیهوش شده بود. او را بلند کردند و نبض و فشارش را گرفتند. او را روی برانکار خواباندند و کارورز تازهکار دستش را که گردنش را محکم گرفته بود در دست گرفت.
همسایهها پایین ساختمان جمع شدهاند. به ویژه زنها آمدهاند. به زودی وقتش است بروند مدرسه دنبال بچّههایشان. با چشمهایی پُفکرده از گریه به آمبولانس نگاه میکنند. اشک میریزند و میخواهند بدانند چه شده است. روی پنجهی پاهایشان بلند میشوند. سعی میکنند از چیزی سردربیاورند که پشت نوارهای صحنهی جرم پلیس و درون آمبولانسی میگذرد که آژیرکشان راه افتاده است. بیخ گوش همدیگر اطلاعاتشان را زمزمه میکنند. به همین زودی شایعهها پخش میشود. بلایی سر بچّهها آمده است.
اینجا ساختمان نوسازی در خیابان اوتویل[2] در منطقهی دهم است؛ ساختمانی که همسایهها بدون اینکه همدیگر را بشناسند سلامهای گرمی رد و بدل میکنند. آپارتمان خانوادهی مَسِه[3] در طبقهی پنجم قرار دارد. کوچکترین خانهی بناست. پُل[4] و میریم[5] وقتی دوّمین فرزندشان متولّد شد وسط نشیمن تیغهای کشیدند. آنها در اتاقی تنگ بین آشپزخانه و پنجرهای میخوابند که رو به خیابان باز میشود. میریم عاشق مبلهای رنگی و گلیمفرش است. به دیوار گراورهای ژاپنی آویزان کرده.
امروز زودتر به خانه برگشته است. جلسهای را کوتاه کرده و بررسی پروندهای را به فردا انداخته است. وقتی روی صندلی تاشوی قطار خط هفت نشست، به خودش گفت بچّهها را غافلگیر خواهد کرد. وقتی رسید، دمِ نانوایی توقّف کرد. باگت، دسری برای بچّهها و یک کیک پرتقالی هم برای پرستار بچّهها خرید. پرستار عاشق کیک پرتقالی بود.
فکر کرد آنها را به شهر بازی ببرد. شاید میرفتند با هم برای شام خرید میکردند. شاید میلا[6] اسباببازیای میخواست و آدام[7] تکّه نان بزرگی در کالسکهاش میمکید.
آدام مُرد. میلا به زودی جان میسپرد.
2
«آدمهای بدون مدارک شناسایی، نه! قبوله؟ برای نظافتچی یا نقاش ساختمون مشکلی ندارم مدارک نداشته باشن چون اونها باید کار کنن ولی برای نگهداری کوچولوها، خیلی خطرناکه. کسی رو نمیخوام که وقتی مشکلی پیش بیاد بترسه به پلیس زنگ بزنه یا بره بیمارستان. برای بقیهی چیزها هم خیلی پیر نباشه، حجاب نذاره و سیگار هم نکشه. مهم اینه سرزنده و در دسترس باشه؛ کار کنه تا ما هم بتونیم کار کنیم.»
پل همهچیز را مهیا کرد. پرسشنامهای آماده و برای هر مصاحبه سی دقیقه منظور کرد. آنها بعدازظهر شنبهشان را خالی کردند تا برای بچّههایشان پرستاری پیدا کنند.
چند روز قبل وقتی میریم درمورد جستوجوهایش با دوستش اِما[8] گپ میزد، او از زنی که پسرهایش را نگه میداشت گِله کرد. «پرستار من دوتا پسر اینجا داره بنابراین نمیتونه تا دیروقت بمونه یا بچّهها رو پیش خودش نگه داره. اینجوری واقعاً نمیشه. وقتی داری باهاشون مصاحبه میکنی به این مسئله فکر کن. اگه بچّه داره، بهتره تو کشور خودش باشن.» میریم برای این توصیه از او تشکّر کرد. امّا در حقیقت، حرفهای اِما ناراحتش کرد. اگر کارفرمایی با خودش یا یکی دیگر از دوستهایش اینگونه حرف میزد، آنها فریاد تبعیض سرمیدادند. به نظرش فکر وحشتناکی بود که زنی را بیرون بیندازد چون بچّه دارد. ترجیح میدهد این موضوع را با پل مطرح نکند. شوهرش مثل اِماست؛ مردی عملگرا که به خانواده و کارش بیش از هرچیزی اهمیت میدهد.
امروز صبح، هرچهارتایی و خانوادگی رفتند خرید. میلا روی شانههای پل قرار داشت و آدام در کالسکهاش خوابیده بود. چندتایی گل خریدند و حالا آپارتمان را مرتّب میکنند. میخواهند جلوی پرستارهایی که به زودی پشت سرهم میآیند وجههی خوبی داشته باشند. کتابها و مجلههایی را که از زیر تختشان تا توی حمام روی زمین ریختهاند جمع میکنند. پل از میلا میخواهد اسباببازیهایش را در ظرفهای بزرگ پلاستیکی بگذارد. دخترک اشک میریزد و از این کار امتناع میکند و سرانجام خودش آنها را کنار دیوار روی هم میچیند. لباسهای بچّهها را تا میزنند و ملافههای رختخوابها را عوض میکنند. تمیزکاری میکنند، چیزهایی را دور میریزند و ناامیدانه میکوشند حال و هوای این آپارتمان را که در آن خفه میشوند عوض کنند. دلشان میخواهد به چشم پرستارها آدمهای خوبی باشند؛ آدمهایی جدی و منظم که میکوشند بهترین چیز را در اختیار فرزندانشان بگذارند. دوست دارند زنها بفهمند رئیس آنها هستند.
میلا و آدام چرت نیمروزیشان را میزنند. میریم و پل کنار تختشان نشستهاند. عصبی و ناراحت. آنها هرگز بچّههایشان را به کسی نسپردهاند. میریم وقتی میلا را حامله شد تحصیلاتش را در رشتهی حقوق تمام کرد. مدرکش را دو هفته قبل از زایمان گرفت. پل چندین دورهی کارآموزی را گذراند در حالی که بسیار خوشبین بود وقتی میریم دیدش او را شیفتهی خود کند. مطمئن بود میتواند برای دوتایشان کار کند. اطمینان داشت دورهی کاریاش را با وجود بحران و محدودیت بودجه، در زمینهی تولید موسیقی خواهد گذراند.
میلا نوزادی حساس و تندخو بود که مُدام گریه میکرد. وزنش زیاد نمیشد، نه سینهی مادرش را میگرفت و نه شیشهشیرهایی را که پدرش برایش آماده میکرد. میریم که بالای گهواره خم شده بود، وجود دنیای بیرونی را از یاد برده بود. آرزوهایش به این محدود میشد که وزن آن دخترک نحیف و جیغجیغو چند گرمی بیشتر شود. ماهها گذشتند بیآنکه به خواستهاش برسد. او و پل هرگز از میلا جدا نمیشدند. وانمود میکردند نمیبینند دوستهایشان از دست آنها دلخور هستند و پشت سرشان میگویند یک نوزاد جایی در بار یا روی چهارپایهی رستوران ندارد؛ امّا میریم مطلقاً نمیخواست حرفی درمورد پرستار بچّه بشنود. او به تنهایی میتوانست به نیازهای دخترش پاسخ دهد.
میلا تازه یک و سال نیمش شده بود که میریم دوباره حامله شد. همیشه ادعا میکرد تصادفی بوده است. جلوی دوستانش میخندید و میگفت: «قرص هم همیشه صد درصد عمل نمیکنه.» در حقیقت امّا او برای آن حاملگی از قبل برنامهریزی کرده بود. آدام بهانهای بود که شیرینی کانون خانواده را ترک نکند. پل هیچ پساندازی نداشت. او به تازگی به عنوان دستیار صدابرداری در استودیوی مشهوری استخدام شده بود که روزها و شبهایش را آنجا میگذارند و گروگانِ هوسهای هنرمندان و برنامهی زمانبندیشان بود. بهنظر میرسید همسرش در آن مادریِ حیوانی شکوفا شده است؛ آن زندگی پیلهوار، دور از دنیا و دیگران، از همه چیز محافظتشان میکرد.
و سپس روزها کمکم طولانی بهنظر رسید و ماشین بینقص خانوادگی از کار افتاد. پدر و مادر پل که از زمان تولّد دخترک عادت کرده بودند به آنها کمک کنند، بیش از پیش وقتشان را در خانهی بیرون شهرشان میگذراندند و در آنجا کارهای مهمی آغاز کرده بودند. یک ماه پیش از زایمانِ میریم، سفری سههفتهای به آسیا ترتیب دادند و تنها در آخرین لحظه پل را در جریان گذاشتند. او که از این اتّفاق رنجیده بود، به میریم درمورد خودخواهی و سبکسریشان گِله میکرد؛ امّا میریم خیالش راحت شده بود. نمیتوانست تحمّل کند سیلوی[9] به دست و پایش بپیچد. با لبخند توصیههای مادرشوهرش را گوش میداد و وقتی میدید توی فریزر کند و کاو میکند و از موادغذاییای که آنجا قرار داشت ایراد میگیرد، خشمش را فرو میخورد. سیلوی سبزیجاتی را میخرید که از کشاورزی بیولوژیک عمل آمده بودند. غذای میلا را آماده میکرد امّا بینظمی نفرتانگیزی در آشپزخانه بهجا میگذاشت. او و میریم هیچوقت درمورد هیچچیز با هم توافق نداشتند و نارضایتیای متراکم و جوشان در خانه حکمفرما بود که هر ثانیه بیم آن میرفت به زد و خورد منجر شود.
سرانجام میریم به پل گفت: «بذار پدر و مادرت نفس بکشن. حق دارن حالا که آزاد هستن از زندگیشون استفاده کنن.»
از عظمت حرفی که بر زبان میآورد خبر نداشت. با دو بچّه همهچیز پیچیدهتر شد: خرید، حمام کردن، دکتر رفتن و کارهای خانه. قبضها روی هم تلنبار شدند. میریم غمگین شد. داشت از رفتن به پارک متنفر میشد. روزهای زمستان به نظرش تمامنشدنی میرسید. بهانهگیریهای میلا را نمیتوانست تحمّل کند و نسبت به نخستین غان و غونهای آدام بیتفاوت بود. هرروز کمی بیشتر احساس میکرد نیاز دارد تنها قدم بزند و دلش میخواست مثل زنی دیوانه در خیابان جیغ بکشد. گاهی به خودش میگفت: «زندهزنده دارن نابودم میکنن.»
به شوهرش حسودی میکرد. هر شب هیجانزده پشت در انتظار آمدنش را میکشید. یک ساعت درمورد جیغهای بچّهها، اندازهی آپارتمان و نداشتن سرگرمی گِله میکرد. وقتی اجازه میداد شوهرش حرف بزند و او جلسهی حماسی ضبط آهنگهای یک گروه هیپهاپ را تعریف میکرد، این حرف را در رویش تف میکرد: «بخت باهات یاره.» پل جواب میداد: «نه، بخت با تو یاره. خیلی دلم میخواد بزرگ شدن بچّهها رو ببینم.» این بازی هیچوقت برندهای نداشت.
هرشب پل در کنارش به خوابی سنگین فرو میرفت؛ همچون کسی که همهی روز را کار کرده و لیاقت استراحتی شایسته را دارد. میریم با دلخوری و حسرتها خودخوری میکرد. به زحمتهایی فکر میکرد که کشیده بود تا تحصیلاتش را با وجود بیپولی و عدم حمایت والدینش تمام کند؛ به شادیای میاندیشید که وقتی در جایگاه وکلا قرار گرفت احساس کرده بود؛ اوّلین باری را به یاد میآورد که لباس وکالت بر تن کرده بود و پل، جلوی در ساختمانشان از او که مغرور بود و لبخند بر لب داشت عکس گرفته بود.
چندین ماه وانمود کرد آن وضعیت را تحمّل میکند. حتّا به پل نمیتوانست بگوید چقدر سرخورده است و تا چه اندازه احساس میکند دارد میمیرد که چیزی برای تعریفکردن ندارد جز لودگی بچّهها و گفتوگو با غریبههایی که او را در فروشگاه میپاییدند. کمکم همهی دعوت به شامها را رد کرد و به تماسهای دوستانش پاسخ نداد. بهویژه از زنها دوری میکرد که میتوانستند بسیار بیرحم باشند. دلش میخواست زنهایی را خفه کند که وانمود میکردند او را میستایند یا بدتر حسرتش را میخورند. دیگر نمیتوانست به حرفهایشان گوش دهد که از کارشان شکایت میکردند و مینالیدند که نمیتوانند به اندازهی کافی بچّههایشان را ببینند. بیش از هرچیز، از غریبهها میترسید؛ آنهایی که معصومانه میپرسیدند شغلش چیست و صحبت را به زندگی خانوادگی میکشاندند.
یک روز که داشت در مونوپری[10] در بلوار سن __ دُنی[11] خرید میکرد، متوجّه شد بدون اینکه بخواهد جورابهای بچّگانهای را بدزد، آنها را در کالسکه گذاشته است. در چند متری خانه بود و میتوانست به فروشگاه برگردد و جورابها را سرجایش بگذارد امّا از این کار صرفنظر کرد. داستان را برای پل هم تعریف نکرد. این ماجرا اصلاً جالب نبود و با این حال نمیتوانست به آن فکر نکند. بعد از این واقعه، بهصورت مرتّب به مونوپری میرفت و در کالسکهی پسرش شامپو، کِرِم یا رژ لبی را پنهان میکرد که هرگز به لبهایش نمیزد. خیلی خوب میدانست اگر دستگیر شود، کافی است نقش مادر مفلوکی را بازی کند و احتمالاً از روی حُسننیت حرفش را باور میکردند. این دزدیهای مسخره او را به وحشت میانداخت. به تنهایی در خیابان میخندید و احساس میکرد همهی دنیا را دست انداخته است.
وقتی پاسکال[12] را برحسب اتّفاق دید، این رویداد را نشانهای در نظر گرفت. همکلاسی سابقش در دانشکدهی حقوق بلافاصله او را بهجا نیاورد: میریم شلوار بسیار گشادی پوشیده بود، چکمههایی کهنه به پا داشت و موهای کثیفش را بالای سرش جمع کرده بود. جلوی چرخ و فلکی ایستاده بود که میلا نمیخواست از آن پایین بیاید. هر بار دخترش __ که اسبش را محکم گرفته بود __ از جلویش رد میشد و برایش دست تکان میداد تکرار میکرد: «این دور آخره.» سرش را بالا آورد: پاسکال که دستهایش را از هم باز کرده بود تا شادی و غافلگیریاش را نشان دهد به او لبخند زد. همانطور که با دستهایش کالسکه را نگه داشته بود به لبخندش پاسخ داد. پاسکال وقت زیادی نداشت اما از روی خوشاقبالی قرار ملاقاتش در دو قدمی خانهی میریم بود؛ بنابراین به او پیشنهاد کرد: «من که به هرحال باید برگردم. با هم قدم بزنیم؟»
میریم به میلا نگاه کرد که جیغهای گوشخراشی میکشید. نمیخواست تکان بخورد و میریم با لبخند، پافشاری و وانمود میکرد کنترل اوضاع در دستش است. مدام به پولیور کهنهای فکر میکرد که زیر پالتویش پوشیده بود و پاسکال حتماً یقهی فرسودهاش را دیده بود. بیوقفه دستش را روی شقیقههایش میکشید انگار همین کار کافی بود تا موهای خشک و درهمریختهاش مرتب شود. به نظر میرسید پاسکال توجّهی به هیچچیز ندارد. با او درمورد دفتری که با دو نفر از همدورهایها راه انداخته بود، مشکلات و خوشیهای کار کردن برای خودش صحبت کرد. حرفهایش به جان میریم مینشست. میلا مدام حرفش را قطع میکرد و میریم حاضر بود همهچیزش را بدهد تا او را ساکت کند. بدون اینکه از پاسکال چشم بردارد، توی جیبها و کیفدستیاش
را گشت تا آبنبات چوبی، شکلات یا هرچیزی پیدا کند که سکوت دخترش را بخرد.
پاسکال تازه چشمش به بچّهها افتاده بود. اسم آنها را نپرسید. به نظر میرسید حتّا آدام که با چهرهای آرام و دوستداشتنی در کالسکهاش خوابیده بود نه توجّهش را جلب کرده و نه تحت تأثیر قرارش داده است.
«اینجاست.» پاسکال گونهاش را بوسید. گفت: «خیلی خوشحال شدم دوباره دیدمت» و وارد ساختمانی شد که وقتی درِ آبی سنگینش بهم خورد میریم را از جا پراند. در سکوت شروع کرد به دعا خواندن. آنجا در خیابان چنان ناامید بود که میتوانست روی زمین بنشیند و بزند زیر گریه. میخواست دست به دامن پاسکال شود و به او التماس کند با خودش ببردش و شانساش را به او بدهد. وقتی به خانه برگشت کاملاً مأیوس شده بود. به میلا نگاه کرد که به آرامی بازی میکرد. پسرش را حمام کرد و به خودش گفت این خوشبختی، این خوشبختی ساده، آرام و اسیرکننده برای تسلیاش کافی نیست. پاسکال احتمالاً او را مسخره کرده است. شاید حتّا به همکلاسیهای قدیمی دانشکده زنگ زده بود تا برایشان زندگی رقتانگیز میریم را تعریف کند که «دیگه شبیه هیچی نیست» و «اون زندگیای که ما فکر میکردیم نداره».
سراسر شب گفتوگوهای خیالی روحش را عذاب دادند. فردای آن روز تازه از زیر دوش بیرون آمده بود که صدای زنگ اساماس را شنید. «نمیدونم میخوای دوباره کارت تو رشتهی حقوق رو از سر بگیری یا نه. اگه دوست داری میتونیم درموردش حرف بزنیم.» چیزی نمانده بود میریم از خوشحالی جیغ بکشد. شروع کرد در آپارتمان بالا و پایین پریدن و میلا را بوسید که میگفت: «چی شده مامان؟ چرا میخندی؟» بعداً میریم از خودش پرسید آیا پاسکال متوجّه ناامیدیاش شده یا فقط گفته فرصتی طلایی است که با میریم شرفا[13]، کوشاترین دانشجویی که در همهی عمرش دیده بود برخورد کرده است. شاید پیش خودش فکر کرده بود ثواب دارد زنی مثل او را استخدام کند و دوباره در راه دادگاهها قرارش دهد.
میریم قضیه را با پل درمیان گذاشت و از واکنشش ناامید شد. پل شانههایش را بالا انداخت. «ولی خبر نداشتم میخوای کار کنی.» این حرف به شدّت و بیش از آن چیزی که باید عصبانیاش کرد. گفتوگویشان خیلی زود بالا گرفت. میریم او را خودخواه میدانست و پل رفتار میریم را غیرمنطقی. «میخوای بری سرِ کار، باشه میدونم ولی با بچّهها چیکار کنیم؟» پل ریشخندش میکرد، آرزوهایش را به تمسخر میگرفت و باعث میشد بیش از پیش احساس کند در این آپارتمان کاملاً زندانی شده است.
وقتی آرام شدند، باصبوری شرایط را بررسی کردند. پایان ژانویه بود: حتّا ذرهای امید نداشتند بتوانند جایی در مهدکودکی بزرگ یا کوچک بیابند. آنها هیچکس را در شهرداری نمیشناختند. و اگر میریم دوباره سرکار میرفت در بخش درآمدی وضعیت پیچیدهتر میشد: آنقدر پول داشتند که اگر لازم میشد نمیتوانستند از کسی انتظار کمکی داشته باشند و آنقدر هم درآمدشان بالا نبود که استخدام پرستار برایشان سنگین نباشد. سرانجام به راهحلی رسیدند، بعد از اینکه پل گفت: «با احتساب اضافه کاری، تو و پرستار تقریباً به یه اندازه درمیارین؛ ولی خُب اگه فکر میکنی این کار باعث پیشرفتت میشه…» تلخی این گفتوگو در ذهن میریم باقی ماند. او از پل دلخور شد.
میریم دوست داشت کارها را درست انجام دهد. برای اطمینان خاطر، به مؤسسهای رفت که به تازگی در محله افتتاح شده بود. دفتر کوچکی که به سادگی تزئین شده بود و دو زن حدوداً سی ساله ادارهاش میکردند. پیشخان به رنگِ آبی آسمانی بود و با چندین ستاره و شتر کوچک طلایی تزئین شده بود. میریم زنگ زد. از پشت شیشه، خانم رئیس او را با تحقیر برانداز کرد. به آرامی از جایش بلند شد و سرش را از لای در بیرون آورد.
__ بله؟
__ سلام.
__ اومدین ثبتنام کنین؟ باید برامون پروندهی کاملتون رو بیارین. سابقهی کاری و توصیهنامههایی که کارفرماهای سابقتون امضا کرده باشن.
__ نه، اصلاً. من برای بچّههام اومدم. دنبال پرستار میگردم.
چهرهی دختر کاملاً تغییر کرد. به نظر میرسید خوشحال است مشتریای سروقتش رفته و به همان اندازه ناراحت است که با تحقیر رفتار کرده. آخر چطور میشد باور کرد این زنِ خسته با موهای پُرپشت و فرفری مادر دخترک زیبایی است که در پیادهرو گریهزاری میکرد؟
مدیر کاتالوگ بزرگی باز کرد و میریم روی آن خم شد. به او پیشنهاد کرد: «بفرمایید بنشینید.» دهها عکس از چندین زن که اغلب آنها آفریقایی یا فیلیپینی بودند جلوی چشمهای میریم ردیف شدند. میلا با آنها خودش را سرگرم میکرد و میگفت: «اون یکی زشته، نه؟» مادرش او را به سختی دعوا میکرد و او با ناراحتی دوباره سراغ عکسهای تار یا با کادربندی ناشیانه برمیگشت که در آنها هیچ زنی لبخند نمیزد.
از خانم مدیر بیزار بود. دورویی، چهرهی گرد و سرخش، شال کهنهاش که دور گردنش پیچیده بود و نژادپرستیاش که از همان لحظه مشخص بود. همهی این چیزها باعث میشد دلش بخواهد فرار کند. میریم با او دست داد. اجازه خواست در این مورد با شوهرش صحبت کند و دیگر هرگز برنگشت. در عوض، خودش رفت آگهی کوچکی در مغازههای محله نصب کرد. به توصیهی یک دوست، سایتهای اینترنتی را پُر از آگهیهایی کرد که قید فوری برایشان اعلام شده بود. بعد از یک هفته، شش نفر با آنها تماس گرفتند.
اگرچه از این فکر وحشت داشته است که بچّههایش را پیش کسی بگذارد امّا همچون یک منجی منتظر یافتن پرستار است. او همهچیز را درمورد بچّههایش میداند و میخواهد این معلومات را مخفی نگه دارد. از سلیقهها و وسواسهایشان خبر دارد. وقتی یکی از آنها مریض یا غمگین میشود، بلافاصله حدس میزند. آنها را از پیش چشمهایش دور نکرده و مطمئن است هیچکس نخواهد توانست مثل خودش به خوبی از آنها مراقبت کند.
از وقتی متولّد شدند، از همهچیز میترسد. بهویژه میترسد بمیرند. هرگز در این مورد نه با دوستهایش و نه با پل حرف نمیزند امّا مطمئن است همه همین فکرها را داشتهاند. اطمینان دارد پیش آمده است مثل او به بچّههایشان در خواب نگاه کنند و از خودشان بپرسند باید چه کنند اگر این جسمها جسد شوند، اگر این چشمهای بسته برای همیشه بسته بمانند. در چنین وضعیتی او هیچ کاری نمیتواند انجام دهد. سناریوهای وحشتناکی در وجودش شکل میگیرند که آنها را با تکاندادن سرش، دعا برای دفع سرنوشت بد و لمس دستِ فاطمه[14] که از مادرش به ارث برده از خودش میراند. او سرنوشت بد، بیماری، تصادفها و امیال منحرف شکارچیها را دفع میکند. هرشب خواب میبیند وسط جمعیتی بیتفاوت، ناگهان گم شدهاند. فریاد میزند: «بچّههام کجا هستن؟» و مردم میخندند. فکر میکنند دیوانه است.
[1]. SAMU: Service d’aide médicale urgente
[2]. Hauteville
[3]. Massé
[4]. Paul
[5]. Myriam
[6]. Mila
[7]. Adam
[8]. Emma
[9]. Sylvie
[10]. Monoprix
[11]. Saint-Denis
[12]. Pascal
[13]. Charfa
[14]. دست فاطمه یا خمسه نوعی تعویذ به شکل کف دست با پنج انگشت باز شده است. (م.)
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.