کتاب «قلبم را در دشت لیلی به خاک بسپار!» نوشتۀ مارک کوکیس، ریچارد ماهونی، کارلوتا گال ترجمۀ محمد قراگوزلو
گزیده ای از متن کتاب
فصل صفر: سِفرِ غیبت انسان!
با شبیخون شختهی آذرماه سراسر دشتهای لخت مزارشریف تا قندوز یکپارچه شولای برف میپوشد. “سقف آسمان کوتاه”1 میشود. زمین و زمان یخ میزند. و مهر و ماه منجمد میشود در زمهریر آذرِ مزار. چنانکه پنداری جهان در این پهنهی هستی از حرکت باز مانده است. تنها خیزش باد و بوران است که برف پوک را به صورت عابران ره گمکردهیی میکوبد که اگر طعمهی حلقهی گرگها نشوند، باری بیابان مه گرفتهی مزار، مزارشان میشود. و آب، خود اگر آبی یافته آید در کوزهی پنهان کاروانی، همچون تیغ آختهیی میبُرد. جهنمِ سرد است بیابان مزار. و تا قندوز، تا چشم میچرخد سوز سرما است که میگردد و استخوان میترکاند. خشک و بُرّا….
جمعه ساعت 9 شب 30 نوامبر 2001
قلعهجنگی _ میان شهر قندوز و مزارشریف
زیرزمین ساختمان صورتی!
…. و آب سرد تمام حفرههای زیرزمین ساختمان صورتی را فرا گرفته بود. آبی سرد که اگر جریان نداشت به پلک بر هم زدنی یخ میبست. لحظه به لحظه بر ارتفاع آب افزوده میشد. سوراخ سنبهیی نمانده بود که آب نگرفته باشد. همینکه سربازان ژنرال دوستم زیرزمین را به فشار آب بسته بودند، نعرهی مسلسلها خاموش شده بود.
تک و توک، هر از گاهی نفیر گلولهیی شنیده میشد و بانگ بریدهی سربازی. آب همهی روزنههای زیرزمین را کور کرده بود. هوایی برای نفس کشیدن نمانده بود. آنچه مانده بود به بوی سوختن گوشت آدمیزاد و گازوییل و قیر و باروت و جسدهای برآماسیده و خون و مدفوع و ادرار آمیخته بود. روز قبل ایادی ژنرال پس از شلیک چند آرپیجی و پرتاب پیدرپی نارنجک، بشکهی قیر و گازوییل به حیاط قلعه ریخته بودند و از سوراخ هواکشها، دهها سطل نفت و بنزین روانهی زیرزمین کرده بودند.
دستهیی از اسیران بهخصوص زخمیهایی که دستکم یک پای خود را از دست داده و قادر به فرار نبودند، آغشتهی نفت و قیر و بنزین شده بودند و با نخستین جرقههای آتش، سوخته و جزغاله شده بودند. چند نفر از سوختهها ، هنوز زنده بودند و زوزه میکشیدند که آب سرد تمام زیرزمین را فرا گرفت. روز هفتم مقاومت بود که زیرزمین به آب بسته شد. در تمام این هفت روز، جسدهای تکهپاره شدهی بیش از دویست جنگجوی طالبان روی هم، تلانبار شده بود و بوگرفته بود و ورم کرده بود. دست و پا و کلهی لهیدهی آدمیزاد بود که تمام کف زیرزمین را انباشته بود و با گند ادرار و مدفوع و استفراغ و خونابهی به قیر و گازوییل آمیختهی اسیران مقتول به سطح آب آمده بود….
از بیست ساعت پیش که زیرزمین را به جریان آب سرد بسته بودند، جان[1] در گوشهیی روی پنجهی پای خود ایستاده بود. آب تا گلویش بالا آمده بود. دست و پایش سِر شده بود. انگار که پاهایش را قطع کرده باشند. حتا دیگر درد زخم گلولهی ران پایاش را حس نمیکرد. بعد از یک هفته گرسنهگی و تشنهگی بالاخره سه چهار قُلُپ آبِ مسموم بلعیده بود. قُلُپ اول و دوم و سوم را قورت داده بود اما چهارمی را بالا آورده بود. آب نبود. گنداب بود و طعم خون میداد. خون و نفت و ادرار! از قرار در این منطقه از جهان جریان نفت همیشه به خون آلوده بوده است! یا برعکس!
با هجوم آب به زیرزمین واپسین مقاومت جنگجویان جهادی نیز فروپاشیده بود. مرداب شده بود زیرزمین. جسد برآماسیدهی دهها زندانی روی آب شناور بود. جان کوشید روی پنجهی پاهای کرخت شدهی خود برخیزد. نتوانست. آب به سینهاش رسیده بود. زیر پایش که خالی شد با سر در گنداب فرو رفت. میرجلال زیر شانهاش را گرفت و بلندش کرد و بیرون کشید. انگار سطح گنداب کمی پایین رفته بود. جان احساس کرد میتواند بخشی از سنگینی تنهاش را روی کلاشینکفاش بیندازد. از دو روز پیش که آخرین گلولههایش را هم شلیک کرده بود، مسلسل نبود دیگر. چیزی بود شبیه یک تکه چوب. عصا!
بیست ساعت گذشته بود. اگر آب کمی دیگر بالا آمده بود، باقیماندهی جنگجویان خفه شده بودند. هر لحظه جان مجبور میشد، جسد یکی از همرزمانش را که گنداب به سمت او آورده بود، کنار بزند. بوی گاز و بخار ناشی از سوختن اسیران، راه تنفس را سنگلاخ کرده بود. پلکهای جان افتاده بود و زمانی که به سختی باز شده بود تصویر مبهم و مواجی از گندمزاران “غَمرود” را دیده بود و مردم پاپتی روستا را که تابوتی بر شانه میکشیدند. و زنان سیاهپوش را که از رد زخم چنگ و ناخن، صورتشان خونین بود. و توفان که وزیده بود و ترمهی روکش از تابوت بر کشیده بود و حجاب از چهرهی پریدهرنگ دختر چشم قهوهیی برداشته بود. حتا یاد او نیز جانِ جوانِ جان را در آن مرداب خونالود عطرآگین میساخت! حتا همان یک لحظهی دیدار:
از پریشان گوییام دیدی پریشان خاطرم
زلف خود را شانه کردی شانه بوی گل گرفت2
پیکر نیمه جانِ جان، در حالیکه روی گنداب شناور بود از سوی یکی از سربازان ائتلاف گرفته شد و کشانکشان از سراشیبی زیرزمین خارج شد. جان چشمانش را که گشود، بعد از هفت روز آسمان را دید که انگار بغض کرده بود. تمام محوطهی قلعهجنگی پر بود از جسدهای سربازان ائتلاف و جنگجویان طالبان و اسبهای لت و پار شده. برای جان و هشتاد و شش اسیر طالب که از زیرزمین شکار شده بودند، آستانهی فرو ریختهی ساختمانِ صورتی، پایان جهاد بود. جان که دعا میخواند و لبانش از سرما و گرسنگی میلرزید، با فریاد سرباز به خود آمد و دستانش را به پشت برد تا به طنابِ اسارتی دیگر بسته شوند.
در کنج حیاط قلعه یکی از طالبها که از همه سالخوردهتر بود با نوایی شبیه ناله و لحنی مرثیهوار انگار سوگنامهیی را زیر لب زمزمه می کرد: «آسمان در این ماتم کبودجامه تمام است. زمین در این مصیبت خاک بر سر تمام است. شفق به رسم اندوهزدهگان رخسار به خونِ دل شسته است. ستاره بر عادت مصیبت رسیدهگان بر خاکستر نشسته است. صبح در این واقعه اگر جامه دریده است، صادق است. ماه در این حادثهی مشکل اگر رخ به خون خراشیده به حق است. سنگین دلا کوه! که این خبر سهمگین بشنید و سر ننهاد.»3
در آستانهی درِ خروجی قلعه کانتینرهای مرگ انتظار اسیرانِ خاک بر سر و به خاکستر نشستهی طالبان را میکشیدند!
[1]. John Walker Lindh
کتاب «قلبم را در دشت لیلی به خاک بسپار!» نوشتۀ مارک کوکیس، ریچارد ماهونی، کارلوتا گال ترجمۀ محمد قراگوزلو
کتاب «قلبم را در دشت لیلی به خاک بسپار!» نوشتۀ مارک کوکیس، ریچارد ماهونی، کارلوتا گال ترجمۀ محمد قراگوزلو
کتاب «قلبم را در دشت لیلی به خاک بسپار!» نوشتۀ مارک کوکیس، ریچارد ماهونی، کارلوتا گال ترجمۀ محمد قراگوزلو
کتاب «قلبم را در دشت لیلی به خاک بسپار!» نوشتۀ مارک کوکیس، ریچارد ماهونی، کارلوتا گال ترجمۀ محمد قراگوزلو
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.