قطار کودکان

ویولا اردونه
عاطفه نریمان

داستان مبارزه کودکی است برای زندگی و عشق؛ کتابی که شخصیت‌های برجسته و نقش‌های پررنگ آن زنان مقاوم، مادران نگران اما جسور و کودکان هستند؛ کودکانی که به همت و یاری این زنان توانستند کمی از فقر و بدبختی پس از جنگ فاصله بگیرند و علیرغم دردها و دوری‌ها آینده‌شان را بسازند. رمان پیش رو، روایت زندگی‌های واقعی است.

310,000 تومان

جزئیات کتاب

پدیدآورندگان

عاطفه نریمان, ویولا اردونه

سال چاپ

1403

موضوع

رمان خارجی

نوبت چاپ

اول

جنس کاغذ

بالک (سبک)

تعداد صفحه

277

قطع

رقعی

کتاب «قطار کودکان» نوشتۀ ویولا اردونه ترجمۀ عاطفه نریمان

گزیده‌ای از متن کتاب

۱

مامانم جلو راه می‌رود و من پشت‌سرش؛ در کوچه پس‌کوچه‌های محلۀ اسپانیایی‌ها، مامانم تند راه می‌رود: هر یک قدمِ او دو قدمِ من است. به کفش‌های آدم‌ها نگاه می‌کنم. «کفش سالم: یک امتیاز؛ کفش سوراخ: یک امتیاز کم می‌شه. بدون کفش: صفر امتیاز. کفش‌های نو: جایزۀ ستاره‌دار.» من هیچ‌وقت کفش‌های خودم را نداشته‌ام، کفش‌های دیگران را می‌پوشم و همیشه پایم را اذیت می‌کنند. مامانم می‌گوید این من هستم که کج راه می‌روم. تقصیر من نیست، این کفش‌ها مال آدم‌های دیگری است. شکل پاهایی را گرفته‌اند که پیش از من آنها را پوشیده‌اند. عادت‌های آنها را گرفته‌اند، در خیابان‌های دیگری راه رفته‌اند، بازی‌های دیگری کرده‌اند، خب وقتی به من می‌رسند از کجا می‌دانند من چطور راه می‌روم و از کجاها می‌خواهم بروم؟ طول می‌کشد تا کم‌کم عادت کنند، اما در این فاصله پاها بزرگ می‌شوند، کفش‌ها کوچک می‌شوند و دوباره برمی‌گردیم سر خانۀ اول.

مامان جلو راه می‌رود و من پشت‌سرش. کجا داریم می‌رویم نمی‌دانم، می‌گوید به خیر و صلاح من است. اما معلوم است کلکی در کارش است، برای شپش‌ها هم همین‌طور شد. «به‌نفع خودته» و من یکباره خودم را با کلۀ کچل دیدم. شانس آوردم کلۀ دوستم تومازینو[1] را هم چون به‌صلاحش بود کچل کردند. بچه‌های کوچه ما را دست می‌انداختند، می‌گفتند انگار دوتا کلۀ مُرده هستیم که از قبرستان فونتانِله[2] بیرون زده‌ایم. تومازینو اولش دوست من نبود؛ یک‌بار وقتی داشت از پیشخان کاپایانکا[3]، میوه‌فروشی که بساط چرخ‌دستی‌اش را توی میدان مِرکاتو[4] (بازار) پهن می‌کند، یک سیب کش می‌رفت، دیده بودمش، و آن‌موقع فکر کردم که ما دوتا نمی‌توانیم دوست باشیم، چون مامان آنتونیِتا[5] به من گفته بود: «درسته ما فقیریم اما دزد نیستیم، وگرنه گدا می‌شیم.» اما تومازینو من را دید و یک سیب هم برای من دزدید. من هم چون سیب را ندزدیده بودم و هدیه گرفته بودم، آن را خوردم، آخر خیلی دلم می‌خواست و دهانم آب افتاده بود. از آن لحظه باهم دوست شدیم. دوست‌های سیبی.

مامان بدون اینکه زمین را نگاه کند وسط خیابان راه می‌رود. من پاهایم را روی زمین می‌کشم و راه می‌روم و برای از بین بردن ترسم، امتیازهای کفش‌ها را جمع می‌بندم. تا ده را با انگشت‌هایم می‌شمرم و بعد از آن دوباره از نو شروع می‌کنم. وقتی ده‌بار به عدد ده برسم، یک اتفاق قشنگ می‌افتد، بازی این‌جوری است. تا حالا که اتفاق قشنگی برایم نیفتاده، شاید به این خاطر که امتیازها را غلط شمرده‌ام. از اعداد خیلی خوشم می‌آید. عوضش از حروف نه: آنها را تک‌تک می‌توانم تشخیص بدهم اما وقتی کنار هم ردیف می‌شوند تا کلمه بسازند گیج می‌شوم. مامانم می‌گوید نباید وقتی بزرگ شدم مثل او شوم، و برای همین است که من را به مدرسه فرستاده. به مدرسه رفتم، اما آنجا حس خوبی نداشتم. اولاً اینکه همکلاسی‌ها خیلی جیغ‌وداد می‌کردند و من با سردرد به خانه برمی‌گشتم، کلاس کوچک بود و بوی پاهای عرق‌کرده می‌داد. دوماً اینکه مجبور بودم تمام وقت بی‌حرکت و ساکت روی یک نیمکت بنشینم و نقاشی بکشم. خانم‌معلم چانه‌اش زیادی رو به جلو بود و موقع حرف زدن ”سین“ را نوک‌زبانی می‌گفت، و هرکس دستش می‌انداخت یک پس‌گردنی نصیبش می‌شد، من در پنج روز ده‌تا پس‌گردنی گرفتم. با انگشت‌هایم شمردم، مثل امتیاز کفش‌ها، اما چیزی برنده نشدم. این‌طور شد که دیگر نخواستم به مدرسه بروم. مامانم راضی نبود، ولی گفت اگر مدرسه نروم حداقل باید کاری یاد بگیرم و من را فرستاد برای جمع کردن کهنه‌پارچه و ضایعات. اولش خوشحال بودم، فقط کافی بود تمام روز خانه‌به‌خانه بچرخم یا از داخل زباله‌ها ضایعات جمع کنم و تا بازار ببرم و به کاپا ئه فیه‌رو[6] تحویل بدهم. اما بعد از چند روز آن‌قدر خسته شدم که دلم برای پس‌گردنی‌های معلم و چانۀ کشیده‌اش تنگ شد.

مادرم جلوی یک ساختمان خاکستری و قرمز با پنجره‌های بزرگ می‌ایستد. می‌گوید:

_ اینجاست.

به‌نظرم این مدرسه قشنگ‌تر از مدرسۀ قبلی است. توی ساختمان سکوت هست و هیچ بوی پایی نمی‌آید. می‌رویم طبقۀ دوم و در راهرو روی یک نیمکت چوبی می‌نشینیم و منتظر می‌مانیم، تا اینکه صدایی می‌گوید: «نفر بعدی.» از آنجایی که هیچ‌کس از جایش تکان نمی‌خورد، مامان متوجه می‌شود که نفر بعدی ما هستیم، پس می‌رویم داخل. اسم مامان من آنتونیِتا اِسپرانزا[7] است. خانم جوانی که منتظر ما بود اسم را روی یک کاغذ می‌نویسد و می‌گوید:

_ برای شما فقط اون مونده.

من پیش خودم فکر می‌کنم: «آها، با این حساب الآن مامان بی‌خیال می‌شه، روش رو برمی‌گردونه و می‌ریم خونه‌مون.» ولی این‌طور نشد.

می‌پرسم:

_ خانم معلم، شما هم پس‌گردنی می‌زنید به بچه‌ها؟

و محض اطمینان سرم را با دست‌هایم می‌پوشانم. خانم جوان می‌خندد و لپ من را بین انگشت شست و اشاره‌اش می‌گیرد، اما بدون اینکه فشار بدهد، می‌گوید:

_ بفرمایید بنشینید.

و ما روبه‌رویش می‌نشینیم. خانم جوان اصلاً شبیه آن خانم معلم قبلی نیست، چانه‌اش از صورتش بیرون نزده، لبخندی زیبا و یک عالم دندان سفید و صاف دارد، موهایش کوتاه هستند و شلوار پوشیده، مثل مردها. ما ساکت می‌مانیم. می‌گوید اسمش مادالنا کریسکوئولو[8] است و شاید مامانم او را به‌خاطر داشته باشد، چون برای آزاد کردن ما از ظلم و ستم نازی‌ها جنگیده بود. مامان من سرش را بالا و پایین تکان می‌دهد، اما قشنگ معلوم است که اسم این خانم مادالنا کریسکوئولو قبل از این حتی به گوشش هم نخورده است. مادالنا تعریف می‌کند که در آن روزها پل منطقۀ سانیتا[9] را او نجات داده، ‌چون آلمانی‌ها می‌خواستند با دینامیت پل را بفرستند روی هوا. در آخر به او یک مدال برنز و یک لوح تقدیر دادند. من فکر می‌کنم بهتر بود کفش‌های نو می‌دادند چون یک لنگۀ کفشش سالم است و آن یکی سوراخ (صفر امتیاز). می‌گوید کار خوبی کردیم رفتیم پیشش، می‌گوید خیلی‌ها از این کار خجالت می‌کشند به همین‌خاطر او و همکارانش مجبور شده‌اند درِ تک‌تک خانه‌ها را بزنند و مادرها را به درست بودن این کار متقاعد کنند، که هم به خیر و صلاح خودشان است هم بچه‌هایشان. می‌گوید خیلی‌ها با عصبانیت در را به رویشان بسته‌اند و حتی بعضی‌ها حرف‌های بدی به آنها زده‌اند. من حرف‌هایش را باور می‌کنم، چون من هم وقتی برای جمع کردن ضایعات و چیزهای استفاده‌شده به درِ خانه‌ها می‌روم، خیلی وقت‌ها حرف‌های زشتی به من می‌زنند. خانم جوان می‌گوید که خیلی از آدم‌های خوب به آنها اعتماد کرده‌اند، می‌گوید که مامان من یک زن شجاع است و با این کارش دارد به پسرش هدیۀ بزرگی می‌دهد. من که هیچ‌وقت از کسی هدیه‌ای نگرفته‌ام؛ به‌جز جعبۀ قدیمی نخ و سوزن که همۀ گنج‌هایم رو توی آن می‌گذارم.

مامانم منتظر است که این خانم مادالنا حرف‌هایش را تمام کند، ‌چون مامانم خیلی اهل حرف زدن نیست. خانم می‌گوید که باید به بچه‌ها شانس و فرصت داد. من خوشحال‌تر می‌شدم اگر به من نان می‌داد، و شکر و پنیر ریکوتا[10]. یک‌بار در یکی از جشن‌های آمریکایی‌ها خورده بودم، ‌با تومازینو یواشکی رفته بودیم تو (با کفش‌های کهنه: یه امتیاز از دست می‌دهم).

مامانم همین‌طور ساکت می‌ماند و چیزی نمی‌گوید، ‌بنابراین مادالنا به حرف زدن ادامه می‌دهد:

_ قطارهای مخصوصی برای بردن بچه‌ها به‌سمت بالا ترتیب داده‌اند.

آن‌وقت مامانم جواب می‌دهد:

_ اما شما مطمئنید؟ این بچه رو اینجا می‌بینید؟ آتیش‌پاره عذاب الهیه!

مادالنا می‌گوید که خیلی از بچه‌های دیگر را هم سوار قطار می‌کنند و فقط من نیستم. پس حرف از یک مدرسه نیست! _ من بالاخره متوجه می‌شوم و لبخند می‌زنم. مامان آنتونیِتا لبخند نمی‌زند.

_ اگه انتخاب دیگه‌ای داشتم الآن اینجا نبودم، ‌این تنها بچه‌ایه که دارم، خودتون ببینید چه‌کار باید بکنید.

در راه برگشت، مامان باز هم جلوتر از من راه می‌رود، اما آهسته‌تر. از جلوی پیشخان پیتزایی رد می‌شویم، ‌جایی که هربار خودم را به لباسش می‌چسبانم و تا یک سیلی نصیبم نشود دست از گریه کردن برنمی‌دارم. مامان می‌ایستد، به مرد جوان پشت پیشخان می‌گوید:

_ چیکولی[11] و ریکوتا، فقط یه دونه.

این‌بار من هیچی نخواستم و فکر کنم اگر مامان من به‌دلخواه خودش، صبح برای من پیتزای سرخ‌شده می‌خرد، حتماً کلکی در کار است.

مرد جوان یک پیتزای طلایی مثل آفتاب را که پهن‌تر از صورت من است توی یک کاغذ می‌پیچد. من از ترسِ انداختنش روی زمین، با هر دو دست می‌گیرمش. گرم و خوش‌عطر است، آن را فوت می‌کنم و بوی روغن می‌رود توی بینی و دهانم.

مامانم خم می‌شود و من را خیره نگاه می‌کند. می‌گوید:

_ خُب، تو هم شنیدی. دیگه بزرگ شدی، داره هشت‌سالت تموم می‌شه. اوضاع ما رو هم که می‌بینی.

با پشت دستش چربی را از صورتم پاک می‌کند:

_ یه ذره هم بده من مزه کنم.

و با نوک انگشتانش یک تکه از پیتزا را می‌کَند، بعد بلند می‌شود و به‌سمت خانه به‌راه می‌افتیم. هیچی نمی‌پرسم و راه می‌روم. مامان جلوتر و من پشت‌سرش.

[1]. Tommasino

[2]. Fontanelle

[3]. Capajanca

[4]. Mercato

[5]. Antonietta

[6]. Capa’ e fierro

[7]. Antonietta Speranza

[8]. Maddalena Criscuolo

[9]. Sanità

[10]. Ricotta؛ یک‌نوع پنیر ایتالیایی است که معمولاً از شیر گوسفند و گاو به‌وسیلۀ باقی‌ماندۀ آب پنیر پس از تولید پنیر تهیه می‌شود. ریکوتا در لغت به‌معنای ”دوباره پخته‌شده“ است.

[11]. Cicoli؛ خوراکی تهیه‌شده از روغن گوشت خوک.

موسسه انتشارات نگاه

کتاب «قطار کودکان» نوشتۀ ویولا اردونه ترجمۀ عاطفه نریمان

موسسه انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “قطار کودکان”