قطار سر وقت

هاینریش بُل

ترجمه سارنگ ملکوتی

«قطار سروقت» اولین اثر انتشار یافته از هاینریش بل است. کتاب، سرگذشت سربازی آلمانی ست که با قطار از پاریس به سوی لهستان در سفر است. «قطار سروقت» بر تجربه خونین و نفس گیر سربازان آلمانی در جبهه‌های شرقی جنگ جهانی دوم متمرکز است. قهرمان داستان در مسیر با دو سرباز آلمانی هم صحبت می‌شود و دوستی کوتاه مدتی بین آنها شکل می‌گیرد. او همچنین دختری لهستانی به اسم «اولینا» را ملاقات می‌کند که با نیروهای پارتیزان ضد فاشیسم همکاری می‌کرده اما نظرش در مورد این همکاری عوض شده است. با پیشروی داستان مخاطب با تجارب غم‌انگیز سربازان و تأثیرات به جای مانده از جنگ بر آنها آشنا می‌شود. «آندریاس» نظری منفعلانه در مورد در گیریش در جنگ دارد. اجتناب‌ناپذیری از مرگ نکته ایست که هاینریش بل به شکلی تراژیک آن را در سراسر داستان روایت می‌کند.

85,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 200 گرم
ابعاد 19 × 12 سانتیمتر
پدیدآورندگان

هاینریش بل |سارنگ ملکوتی

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

سوم

قطع

رقعی

تعداد صفحه

152

سال چاپ

1401

موضوع

رمان خارجی

وزن

200

کتاب قطار سروقت نوشتۀ هاینریش بل ترجمۀ سارنگ ملکوتی

گزیده ای از متن کتاب:

 

وقتی که آنها در آن پایین به زیرگذر تاریک قدم می‌نهادند بر فراز سرشان صدای عبور قطار را می‌شنیدند که روی ریل‌ها می‌چرخید و صدای رسایی که از پشت بلندگو با لطافت خاصی می گفت: «قطار سربازانی که به مرخصی آمده‌اند از پاریس، پرسمیزل[1]…» بعد آنها از پله‌ها به سوی سکوی راه‌آهن بالا رفتند و جلوی یکی از واگن‌هایی که مسافران با چهره‌ای خندان از آن پیاده می‌شدند ایستاده، مسافرانی که بارشان مملو از بسته‌های بزرگ بود. سکوی راه‌آهن خیلی سریع خالی شد. جایی پای پنجره‌ها دخترکی یا زنی یا پدر ساکت و تلخ‌رویی ایستاده بود… و صدای رسا دوباره گفت که مسافرین عجله کنند، قطار سروقت حرکت می‌کند.

کشیش با ترس از سرباز پرسید:

– چرا سوار نمی‌شی؟

سرباز با حیرت جواب داده بود:

_چگونه؟

– من می‌توانم خود را زیر قطار پرتاب کنم… من می‌توانم از خدمت فرار کنم…. چگونه؟ توچه می‌خواهی؟… من می‌توانم و می‌توانم دیوانه شوم… همانطور که حقم است. این حق مسلم من است که دیوانه شوم. من نمی‌خواهم بمیرم. این وحشتناک‌تر از همه است که نمی‌خواهم بمیرم!

او چنان سرد صحبت کرد که گویی کلمات چون تکه‌های یخ از لبانش بیرون می‌ریختند: «ساکت باش. سوار می‌شم، همیشه جایی پیدا می‌شود… باشه… باشه، عصبانی نباش، دعایم کن!»

او چمدانش را گرفت و از یکی از درهای باز سوار قطار شد و پنجره را از داخل قطار پایین کشید، در حالی که صدای رسا مثل ابری از مایعی لزج در هوا می‌چرخید خودش را از پنجره خم کرد.

– قطار حرکت می‌کند…

فریاد ‌کشید:

– من نمی‌خواهم بمیرم، نمی‌خواهم بمیرم و اما وحشتناک این است که من خواهم مرد… به زودی.

این پیکر سیاه روی سکوی راه‌آهن مدام دورتر و دورتر می‌شد… مدام دورتر می‌شد تا این‌که ایستگاه راه‌آهن در دل شب گم شد. بعضی کلمات به ظاهر بی‌تفاوت ادا می‌شوند، یکباره جنبه‌ای سرنوشت‌ساز در بیان آن صورت می‌گیرد. همه چیز خیلی سریع و سخت و نادر می‌شود و راوی پیشاپیش عجله می‌کند و مکان انباری را که از جا می‌کند در محلۀ ناکجاآباد آینده تعیین می‌کندو مجدداً بادقت و اطمینان وحشتناک هدف‌گیری بومرنگ[2] به سویش برمی‌گردد. از سخنان سطحی و بی‌قید و بی‌تعمق که اکثراً به شکل کاملاً مات و سخت و ناراحت کنندۀ لحظۀ بدرود پای قطارهایی که به سوی مرگ رانده می‌شوند و موجی از قلع سنگین بر سخنگو برجای می‌ماند و سخنگو ناگهان با جلوۀ ترسناک و درعین حال مستانۀ قدرت آشنا می‌شود.

به همۀ عاشقان و سربازان و همۀ مقاومان در برابر مرگ و همۀ کسانی که از خشونت کیهانی زندگی لبریز هستند گاهی ناغافل این نیرو داده می‌شود و ناگهان نگرش آن‌ها تغییر می‌کند و آن را به بارشان می‌افزایند… و کلمه رسوخ می‌کند… کلمه در آنها رسوخ می‌کند.

درحالی که آندرئاس[3] راه خویش را داخل واگن با دستانش لمس می کرد کلمۀ «زود» مثل یک تیر رها شده در وجودش و در گوشت و سلول‌ها و اعضای بدن و روانش رسوخ می‌کرد تا بالاخره این کلمه در جایی خودش را نشان و جای داده و یک جراحت بد را پاره کرده و خون از آن فواره زد… زندگی … درد … او به سختی فکر کرد و احساس کرد چگونه رنگ‌اش پریده است و با وجود آن‌که از آن آگاهی می‌یابد کارش را طبق عادت انجام می‌داد.

کبریتی روشن کرد و نوری بر انبوهی از سربازان که روی و زیر و کنار چمدان‌هایشان نشسته و دراز کشیده و خوابیده بودند انداخت. بوی سرد شدۀ دود سیگار با بوی سرد عرق بدن و یک بوی نادر گرد و خاک با هم مخلوط شده که مجموعۀ بر هم چسبیده بر روی سربازان بود. در آتش کبریتی که رو به خاموشی می‌رفت و با جیرجیر آخری که بر شعلۀ چوب کبریت می‌کشید آخرین روشنی‌اش را نشان داد و او زیر این آخرین نور در انتهای راهروی تنگ واگن  جای خالی کوچکی پیدا کرد که محتاطانه به طرفش رفت. بسته‌اش را زیر بغل گرفته و کلاهش را در دست داشت.

با خودش می‌اندیشید به زودی، وحشت حسابی در وجودش جای گرفته، حسابی و عمیق. ترس و یقین کامل. او فکر می‌کرد، دیگر هرگز، هرگز این ایستگاه قطار را نمی‌بینم، هرگز دیگر صورت رفیقم را که تا آخرین لحظه دشنامش دادم نمی‌بینم … دیگر هرگز … زود!

 

[1]. Przemysl

[2]. بومرنگ وسیلۀ چوبی شادی بومیان استرالیایی است که وقتی آن را با تکنیک خاص پرت می‏کنند دوباره به سمت پرتاب‏کننده برمی‏گردد. (مترجم)

[3]. Andreas

 

انتشارات نگاه

کتاب قطار سروقت نوشتۀ هاینریش بل ترجمۀ سارنگ ملکوتی

 

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “قطار سر وقت”