قصابی بلوچی

قصابی بلوچی

مجتبی موسوی کیادهی

داستان ایرانی

انتشارات نگاه

چه وحشتی در چشمانش بود! وحشی‌‌گری انسان را دیدی؟ پیش از آن فکر نمی‏کنم، تصور می‏کردی این همه عظیم باشد. مگر همیشه از انسان تصویری جز در زیباترین صورت و لباس و بهترین شکل حرف زدن و کردار نشانت ندادند؟ شیرها و گرگ‌ها، آهو می‏خورند و آهو علف و تو مگر بی زنده‌خواری، زنده می‏مانی؟ بی‌نهایتِ بی‌نهایت است. فقط کافی است در آب به حال غرق شدن بیفتد.

45,000 تومان

در انبار موجود نمی باشد

جزئیات کتاب

وزن 300 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

مجتبی موسوی کیادهی

نوع جلد

شومیز

SKU

1398021801

نوبت چاپ

سوم

شابک

978-600-376-353-1

قطع

رقعی

تعداد صفحه

295

سال چاپ

1398

موضوع

داستان و رمان فارسی, رمان ایرانی

وزن

300

گزیده ای از متن کتاب “قصابی بلوچی”

گزیده از از رمان قصابی بلوچی

فصل اول

1

باران چنان به شدت می‏بارید که زمین گل خالی شده بود. پاها با هر قدم تا زیر زانو در گل فرو می‏رفت و با صدا بیرون می‏آمد. کاپشن‏های چرم گاو را روی سر کشیده بودیم و سینه‏خیز آرام‏آرام به طرف دیوار مرزی پیش می‏رفتیم. در ظلمات محضِ صحرا فقط نور برجک نگهبانی به چشم می‏خورد. سرباز نگهبان تفنگ به دست در برجک قدم می‏زد. خیلی‏ها را که می‏شناختم در حال گذر از این دیوار کشته شده بودند.

پدر دستش را بلند کرد و در جایش بی حرکت ایستاد. من هم پشت سرش ایستادم. چندثانیه‏ای به تاریکی خیره شد. چراغ قوه‏اش را بیرون آورد و دو بار خاموش و روشن کرد. باران باز هم شدت می‏گرفت. اگر همیشه اینقدر باران می‏بارید هامون خشک نمی‏شد.

آب روی زمین جمع شده و تا نصف بدن درازکش ما در آن فرو رفته بود. فک و آرواره‏هایم از سرما ناخودآگاه محکم به هم می‏خوردند. پدر اما بدون هیچ لرزش و حرکتی جلوتر در سکوت به ظلمات چشم دوخته بود. تنفس کم‏کم برایم سخت می‏شد. دقایق به کندی می‏گذشت و ما بدون حرکت در آن سرما منتظر بودیم و هیچ خبری نمی‏شد. به پدرم نگاه کردم. بدون هیچ تغییری در همان حالت بود. دیگر طاقت نداشتم.

« بابا… دارم…»

«هیس!»

کسی از درون تاریکی به سمت ما می‏آمد. آرام آرام آنقدر که دیده شود جلو آمد و با دست اشاره کرد که نزدیک برویم. پدر حرکتی به سرش داد که یعنی بلند شوم. بلند شدیم و تک پا دنبال آن شخص راه افتادیم. ظلمات تنها چارچوب جسم او را به ما نشان می‏داد، نه لباسش را می‏دیدیم و نه صورتش را. فقط متوجه این شدم که او هم مانند ما کاپشنی روی سرش انداخته تا از شدت باران بکاهد.

پشت سر او راه می‏رفتیم. زیر برجک که رسیدیم به بالا نگاه کردم. نشانی از سرباز نبود.

اشاره‏ای به دیوار کرد و خودش وارد برجک شد. رویش را به سمت ما برنگرداند اما در نور کم آنجا لباسش مشخص بود؛ لباس نظامی.

طنابی از آن طرف دیوار آویزان بود. پدر طناب را گرفت و کشید تا محکم بودنش را آزمایش کند. محکم بود. به من نگاه کرد و با سر به طناب اشاره زد و بدون هیچ حرفی آنجا را ترک کرد. کمی که جلوتر رفت تاریکی او را بلعید و صدای شلپ‏شلپ پاهایش که در گل فرو می‏رفت و دَر می‏آمد، ذره‏ذره در سیاهی شب و صدای باران محو شد. دوباره به برجک نگاه کردم. هنوز سربازی در آن نبود. طناب را در دست گرفتم. دستم به شدت می‏لرزید. پنج متر شاید هم بیشتر دیوار را باید بالا می‏رفتم.

دسته ساک را اریب به دوشم انداختم و طناب را دورِ دستِ راستم پیچیدم و با دست چپ بالاترش را گرفتم. پاها را محکم به دیوار بتنی فشار دادم و خودم را بالا کشیدم. کم‏کم تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد. هوایی که از میان دندان‏هایم خارج می‏شد، بخار خالص بود. دو متر خود را بالا کشیدم، سه متر، سه متر و نیم. ذره‏ذره بدنم قفل می‏شد. بین زمین و آسمان معلق بودم. اگر طناب را رها می‏کردم سالم نمی‏ماندم. خیلی نمانده بود که به بالای دیوار برسم. تمام زورِ خود را در بازوانم جمع کردم. نفس‏هایم را با صدا بیرون می‏دادم. دیگر داشتم فریاد می‏کشیدم. دستم بالای دیوار را گرفت. طناب را ول کردم و با دو دست بالای دیوار را چسبیدم. انگشتانم می‏لرزید و درون بازوهایم می‏سوخت. رعشه به شانه‏هایم افتاد و با درد و رنج خود را بالا کشیدم. سیم‏های خارداری که آن بالا بود دست‏هایم را پاره کرده بودند. نردبانی آن طرف دیوار بود. صبر کردم تا نفسم برگردد. با احتیاط از سیم‏ها گذشتم. به لباس و بدنم می‏گرفت و پاره می‏کرد. آرام از نردبان پایین آمدم. در دوردست نور برجک مرزی افغانستان پیدا بود. نزدیکش، دو بار نور چراغ ماشینی خاموش و روشن شد.

دوان به سمتش رفتم. زمین کم‏کم تبدیل به باتلاق می‏شد. تا بالای زانوهایم در گل بودند. دویدن سینه‏ام را گرم می‏کرد اما صورت و گوش‏ها و دست‏هایم را که پوششی نداشتند ذره‏ای حس نمی‏کردم.

به پشت سر نگاه کردم. سرباز برجک برگشته بود. به نزدیکی ماشین رسیدم. لندرووری خاکی رنگ غرشی کرد و درِ سمت شاگردش باز شد. سمت در رفتم. برجک افغانستان در دید بود. آن هم هیچ سربازی نداشت. سوار شدم. گفتم: «سلام…»

پکی عمیق به ته‏سیگارش زد و از پنجره پرتش کرد بیرون. بدون اینکه به طرف من نگاه کند، گفت: «علیک…» و راه افتاد. در ظلمات شب جلو می‏رفتیم و من از سرما می‏لرزیدم.

2

نگاهی به من کرد و گفت: «پدرت می‏گفت شونزده سالت شده…»

«بله.»

«پس چرا مثل بچه هشت ساله ضعیف نشون می‏دی؟»

فک‏ها و بدنم بی‏اختیار می‏لرزیدند. این اولین کلمات عمویی بود که برای اولین بار در عمرم می‏دیدمش. طنین صدای کلفت و سردش بدنم را بیشتر می‏لرزاند.

«من از پدرت یک مرد خواستم… نه یک بچه… تو یک مردی؟»

برگشت و به چشمانم زل زد. باران بی‏امان به شیشه و بدنۀ ماشین می‏زد. ریش سیاه پرپشت داشت و موهایش را کاسه‏ای زده بود و کوتاه بودند. روی صورتش از بالای ابروی چپ تا روی گونه به کلفتی یک انگشت جای زخم بود. زیر چشمان درشتش گود بود و چشم‏هایش را بزرگ‏تر می‏کرد. اولین بار بود که نگاهش به من می‏خورد. نگاهش چیز عجیبی داشت. آن چشم‏های درشت و سیاه انگار می‏خواستند سوراخت کنند و درونت را ببینند. چشم از چشمش برداشتم.

«هستم»

«چی؟»

«هستم»

چند ثانیه مکث نگاهش را حس کردم. آرام رو به جلو نگاهش را برداشت. پکی عمیق به سیگارش زد و به مسیرش ادامه داد.

چند دقیقه‏ای همین طور در صحرا راند تا اینکه نور چراغ دروازۀ خانه‏ای را معلوم کرد. دور تا دورش دیوار آجری بود. نور ماشین در پیچ جاده، سمت راست دروازه را روشن کرد. مغازه‏ای بود. سردرش تابلویی داشت. روی آن درشت نوشته شده بود: «قصابی بلوچی»

از ماشین پیاده شد و در نور چراغ، سمت دروازه رفت. قدبلند و چهارشانه بود، از دومتر هم بیشتر. پدر و عموها و برادر من هم قدبلند بودند، خود من هم، اما هیچ کدام چنین قد و هیکلی نداشتیم. این عمو خیلی شبیه برادرانش به نظر نمی‏آمد، فقط آن خال بالای ابروی چپ که در همۀ برادرها کمی این ور و آن ورتر مشترک بود،که آن را هم جای زخم دوتکه کرده بود.

من هم این خال را داشتم. وقتی توی ماشین نگاهم کرد، اول به بالای ابرو و خالم نگاه کرد بعد به من.

در را که باز کرد خانه‏ای آجری ته حیاط و یک آغل چوبی که سرپوش حلبی داشت سمت راست خانه و نزدیک دروازه بود. از ماشین پیاده شدم. باران وقتی به حلب می‏خورد چنان سر و صدایی می‏کرد که انگار طبل و سنچ می‏زدند. عمو سمت خانه راه افتاد، من هم لرزان دنبالش. برگشت و نگاهم کرد.

«تو اونجا می‏خوابی.»

سمت چپ خانه آلونکی بود. دستش به آن طرف اشاره داشت. سمت خانه راه افتاد. با آنکه کلی دکل برق در مسیر بود، هیچ لامپ و چراغی آنجا روشن نبود.

در آلونک را باز کردم. داخل گرم بود. یک کرسی گوشه اتاق و یک چراغ نفتی کوچک روی طاقچه روشن بود. زمین حصیر و یک پتو و بالشت و یک پشتی هم کنار دیوار بودند. همۀ لباس‏ها را کندم و ساکم را باز کردم. می‏دانستم هیچ لباس خشکی پیدا نمی‏کنم. همان طوری رفتم زیر کرسی. آب دماغم را کم‏کم حس می‏کردم که مثل چشمه روان می‏شد.

با اینکه کرسی گرم بود اما به هم خوردن فک‏هایم بند نمی‏آمد. خودم را مچاله کرده و بغل زده بودم. در آلونک باز شد.

«فردا ممکنه کار باشه… یا که نه… زود بخواب و آماده باش.»

و در را بست.

3

اوایل عمو مریضی را جدی نمی‏گرفت. اما گویا شدت تب و هذیان به قدری بود که او هم نگران شد. دیگر غذا را نمی‏گذاشت و نمی‏رفت. قاشق به قاشق می‏داد تا بخورم. نارضایتی و خشم از این کار در چهره‏اش پیدا بود یا که به نظر من این طور می‏رسید. اما حتی یک‏بار هم یک کلمه از دهانش بیرون نیامد. تمام این مدت بین هوشیاری و ناهوشیاری سر می‏کردم.گاهی هذیان‏گویی خود را احساس می‏کردم.

امروز تب کمتر شده بود و اعضا و جوارحم را کمی حس می‏کردم. عمو بشقاب غذا را جلویم روی زمین گذاشت و زیر چشمی به من نگاه کرد. سعی کردم بلند شوم و حداقل جلویش بنشینم.

«سلام!»

نشست و با دقت به چشمانم زل زد.

«به نظر بهتری… فکر کنم بتونی غذات رو خودت بخوری.»

سیب‏زمینی و گوشت آب‏پز با نان و آب را در سینی گذاشت و بیرون رفت.

احساس شرم می‏کردم. عمو این همه هماهنگی و هزینه کرده بود تا مرا از مرز رد و پیش خودش بیاورد تا کمک‏حالش شوم، اما بر زحمتش اضافه کرده بودم.

تا قبل از این فقط می‏دانستم وقتی جنگ شوروی با افغانستان شروع شد خانواده، زمین‏هایشان را که لب مرز بود و از بمب‏ها امان نداشت، رها و به داخل سیستان کوچ کرده بودند. همۀ خانواده از آن زمین‏ها چشم پوشیدند به جز یکی از عموهایم. همه دوباره به داخل ایران بازگشتند و زندگی را از نو شروع کردند اما او حاضر نشد برگردد و همان جا ماند. نه عکسی از او دیده بودم، نه هیچ صحبت دیگری. در واقع هیچ‏کس خبر چندانی هم از او نداشت. وقتی دیوار مرزی کشیده شد او نیز تماماً به فراموشی سپرده شده بود. فقط مادربزرگ گاه‏گداری از او صحبت می‏کرد. می‏گفت او در سختی‏های بعد از مرگ پدرش با اینکه فقط سیزده سال سن داشت، درس و مشق را رها کرده و کمک‏خرج خانواده در کار روی زمین‏های برنج شده بود. می‏گفت با اینکه سن کمی داشت، اما به اندازۀ یک مرد بالغ، قوی‏هیکل و در کارکردن توانا بود.

تا وقتی مادربزرگ زنده بود بعد از فصل درو برای خانواده پول می‏فرستاد. بعد از مرگ مادربزرگ دیگر پول‏ها هم قطع شدند اما کسی اعتراضی نداشت. اکنون که دیگر چندین سال است خشکسالی حتی رویش گیاه اطراف دریاچه هامون را هم از یادها برده است. هرچند هامون هم دیگر آبی ندارد.

غذای خوب به انسان جان دوباره می‏دهد. دیس و بشقاب‏های خالی‏شده به دست، بیرون آمدم. سعی می‏کردم آب دماغم را که روان بود بالا بکشم. بدنم درد می‏کرد و گرفته بود. خورشید زمستانی وسط آسمان می‏تابید و باد آرام آرام وزیدن می‏گرفت. انگار باد صد و بیست روزه امسال می‏خواست در زمستان شروع شود که اگر این طور می‏شد، بسیار بی‏وقت بود. دیوارهای خانۀ عمو کوتاه و در جاهایی هم فرو ریخته بودند. از حیاط، بیرون را کامل می‏دیدم. شنیده بودم زمانی اینجا زمین کشاورزی بود اما اکنون فقط کویر بود، تا چشم کار می‏کرد.

4

گاهی از بعضی چیزها سر در نمی‏آوری. شاید زمان به تو آگاهی دهد. وقتی بعد از مدت‏ها از عمو به پدرم خبری رسید که یکی از دل و جرئت‏دارترین پسرانش را پیش او بفرستد تا در قصابی کمکش کند، پدرم آنقدر عجله کرد که همه فکر کردند، برادرش زیر لاشه گیر کرده و می‏خواهد نجاتش دهد. ولی حقیقت این بود که این روزها خرج خودش هم به زحمت در می‏آورد.

امروز شاید از سه هفته می‏گذشت که به اینجا آمده بودم. تعداد کلماتی را که عمو با من صحبت کرد، می‏توانستم با یک دست بشمارم. رفتارش سرد بود و نگاهی میخکوب‏کننده داشت و جرئت نمی‏کردم سر صحبت را با او باز کنم. روزها، چند بار بیشتر از خانه بیرون نمی‏آمد. به گاوها آب و غذا می‏داد، به من آب و غذا می‏داد و رفع حاجت می‏کرد. تمامی اوقات دیگر را در خانه می‏ماند. از خانه‏اش صدای غرش شیر می‏آمد.

هیچ‏گونه وسیلۀ برقی در این خانه پیدا نمی‏شد؛ نه تلویزیون نه رادیو و نه حتی یک لامپ کوچک. کل روز و شب به در و دیوار نگاه می‏کردم و گاه‏گاه کتاب‏های ادبیات اول و دوم دبیرستان را که با خود آورده بودم می‏خواندم.‏ای کاش در خاندان ما فقط پدر من فرزند پسر نداشت یا کاش من جای برادر کوچک‏ترم بودم. شاید او شانس درس خواندن را تا انتها پیدا کند. هرچند علاقه‏ای نشان نمی‏دهد و وضع مالی پدر هم روز به روز بدتر و بدتر می‏شود. عصارۀ زندگی مردم، با خشکی هامون ذره‏ذره می‏خشکد.

این اطراف تا چشم کار می‏کرد، صحرا بود و کویر. در دوردست کوه‏هایی پیدا بودند. قصابی هیچ مشتری‏ای نداشت و هیچ وقت هم درش باز نمی‏شد. تابلوی” قصابی بلوچی” سردرش کج شده بود و در باد تکان‏تکان می‏خورد. کرکره‏اش فقط خاک بود. در طول روز بادها کم و بیش شدت می‏گرفتند و آرام می‏شدند. روی دیوار خانۀ عمو پر از جای گلوله بود. به نظر جدید نمی‏رسیدند.

5

غرش شیر از خانۀ عمو مرا نگران می‏کرد. نمی‏دانستم آنجا واقعاً شیری هست یا نه. بی‏شک صدا شبیه صداهایی نبود که از تلویزیون و رادیو بیرون می‏آیند.

از غروب دیروز زوزۀ باد شروع شده و هنوز ادامه داشت. باد به دیوارها و خانه که می‏خورد، شبیه جیغ و شیون می‏شد. هوای بیرون پر از خاک و شن بود. نفس کشیدن روی سینه سنگینی می‏کرد. ده دقیقه‏ای می‏شد که بیدار شده بودم، اما بیرون آمدن از زیر کرسی گرم برایم آسان نبود. پنجرۀ آلونک از بیرون با صفحه‏ای فلزی مسدود شده بود و نور تنها از زیر در می‏توانست داخل شود و غیر آن فرق روز و شب را نمی‏شد تشخیص داد.

قدم‏هایی به اتاق نزدیک می‏شدند. شاید عمو مهمان داشت. از زیر کرسی نیم خیز می‏شدم که در باز شد. عمو صورت خود را میان چفیه‏ای مشکی‏رنگ پیچیده بود تا از باد امانی بیابد. دو نفر دیگر کنار او بودند، قدکوتاه‏تر از عمو اما درشت و هیکلی. آنها هم صورت‏هایشان را با چفیه پوشانده بودند و هرکدام اسلحه‏ای به دست داشتند. لباس‏هایشان مشکی‏رنگ و محلی افغانی بود. عمو وارد اتاق شد و جلویم نشست. من هم جلویش به احترام نشستم. چشمانش از میان چفیه به چشمانم زل زده بودند.

«بلدی چه جوری پوست بکنی؟»

«… نه.»

«پس عید قربان چیکار می‏کردی؟»

چفیه‏ای به من داد و اشاره کرد دنبالش بروم.

آخرین باری که توانستیم برای عید قربان، قربانی بگیریم من کودک بودم. چفیه را به سر و دهانم بستم و شلوار و کاپشنم را تن کردم و دنبالشان راه افتادم.

چندین کیسه روی سکوی خانه قرار داشت و با اینکه پیدا نبود، اما محتویاتش را می‏توانستم حدس بزنم؛ سیب زمینی،آرد، غذای گاو. چیزهایی که در خانۀ عمو زیاد بود، در حالی که او از خانه بیرون نمی‏رفت.

شدت باد بسیار زیاد بود. چشم‏ها را تنگ کردم تا گرد و خاک کمتری داخلشان برود.

عمو به من گفت داخل ماشین منتظر باشم. در لندرورش نشستم. با آن دو نفر کیسه‏ها را داخل بردند و به سمت ماشین آمدند. عمو با ساک مشکی نسبتاً بزرگی در دست آمد و پشت فرمان نشست. ساک را روی صندلی عقب گذاشت. صدای برخورد آهن از درونش شنیده می‏شد. یکی از آن دو نفر دروازه را باز کرد و دیگری به سمت موتوری که آن جلو بود رفت و آن را از مسیر کنار برد و روشن کرد.

از خانه بیرون آمدیم.همان که پیاده بود. دروازه را بست و دوان ترک موتور نشست. موتور دنده داد و خلاف جهت باد راه افتاد، عمو هم پشت سرش. چفیۀ ترک سوار در باد می‏ر قصید. موتور زوزه‏کشان پیش می‏رفت و ما پشت سرش. طوفان و خاک دید را محدود کرده بود. زمین و هوا یک رنگ شده بودند. گاه به گاه موتور از دید خارج می‏شد، بدون اینکه فاصله‏اش با ما زیاد شود.

عمو چفیه را از سرش باز کرده بود و به جلو نگاه می‏کرد. برای من تعجب آور بود که چرا برای پوست کندن یک گاو یا گوسفند باید در این باد شدید بیرون بزنیم و اینکه اینهایی که آن همه راه تا اینجا آمده بودند چرا حیوان را با خود نیاورده و ما را باید با خود می‏بردند. بستن یک گوسفند پشت موتور کار آسانی بود و یک گاو را می‏توانستند با وانت باری بیاورند. شاید هم جایی که زندگی می‏کنند وانت باری نباشد. هرچند معقول نبود آنجا اسلحه باشد اما وانت نه. دوست داشتم اینها را از عمو بپرسم، اما از عمو نمی‌شد سؤالی پرسید.

جاده از دست انداز پر بود. در سکوت میان من و عمو جلو می‏رفتیم. بیش از یک ساعت در جاده پشت سر موتوری می‏رفتیم. وارد فضایی سنگلاخی شده بودیم. لاستیک‏های ماشین از روی سنگ‏ها می‏رفت و آنها را با شدت به اطراف پرت می‏کرد. مسیری باریک بود که اطرافش کوهستان داشت. از باریکه راهی مارپیچی بالا می‏رفتیم.

موتور که ثانیه‏هایی زودتر از ما رسیده، جلوی چیزی شبیه غار توقف کرده بود. یک لندرور و یک جیپ دیگر در دهانۀ غار بودند و آن طرف‏تر دوکابینی که مدلش را نمی‏شناختم و یک دوشکای مشکیِ بزرگ پشتش سوار شده، پارک شده بود.

عمو از پشت ماشین، ساک مشکی را برداشت. اشاره کرد و از ماشین پیاده شدیم. دو چفیه‏پوش دیگر که پیراهن و شلوار مشکی پوشیده بودند با جلیقه که دکمه‏هایشان باز بودند، از غار بیرون آمدند. گرم با عمو دست دادند و او را در آغوش گرفتند. هیکلی و قدبلند بودند، همقد من اما باز یک سر و گردن از عمو کوتاه‏تر.

عمو در حالی که داخل می‏رفت، پرسید:

«چندتا؟»

«سه تا»

لهجۀ افغانی‏شان با همین دو کلمه مشخص شد.

کف غار سنگلاخی بود و سنگ‏های تیز داشت. دهانۀ غار تنگ بود. چندمتری در تاریکی جلو رفتیم تا به محوطه‏ای دایره‏ای‏شکل رسیدیم. موتور برق روشن بود و قارقار می‏کرد. با تک پروژکتوری که نوری تیز جلو انداخته بود، محوطه را روشن کرده بودند. بالای غار، روی سقف، قندیل‏هایی مخروطی‏شکل با پیکان‏های تیز رو به پایین قرار داشتند. انگار ما را هدف گرفته بودند. پروژکتور را کمی به سمت بالا چرخاندند و این کار سایۀ قندیل‏ها را تیز و زمخت روی  دیوار روبرویی اندخت.

ته غار، سه نفر  لخت مادرزاد، دست‏هایشان با زنجیر به مخروط‏های سقف بسته شده بود. خون از سر و صورتشان می‏رفت. ریش بلند داشتند که خونی شده بود. از زخم‏ها و کبودی‏ها منگ شده و بی‏حال بودند.

عمو نگاهی به آنها کرد و با دست به من اشاره زد. پاهایم یک‏باره شل شدند. گوسفندوار به سمتش حرکت کردم. ساک مشکی را زمین گذاشت و درش را باز کرد. چند ردیف صفحۀ چرمی که به نظر دست‏ساز می‏آمدند، به صورت جای کارد و ساطور، مرتب درونش چیده شده بود. چند سنگ کاردتیزکنی درون قفسه‏هایی که با دست کنار ساک دوخته شده بودند، قرار داشت. صفحه‏های کاردها و ساطورها را یکی‏یکی بیرون آورد و کنار هم گذاشت. سنگ چاقوتیزکنی و یکی از صفحه‏ها را به من داد.

«می دونی که چاقو رو باید چه جوری تیز کنی دیگه… مرغ کشتی؟»

چند لحظه مات نگاهش کردم و سر را به تایید تکان دادم.

«پس مشغول شو…»

تیغه‏ها که به سنگ‏ها می‏خوردند، صدای خراشیده شدن آهن رعشه بر اندامم می‏انداخت.

طنین این صداها در غار می‏پیچید. وجودم بی‏حس و موهای بدنم راست  شده بودند. مایعی سرد درونم ذره‏ذره پخش می‏شد و پنجه‏ای انگار داشت بیشتر و بیشتر گلویم را می‏فشرد.

اشاره کرد که کافی است. به یکی از چفیه‏پوشان نگاه کرد و سر تکان داد. چفیه‏پوش دستش را به سمت دو نفر که ته غار کنار مردان دربند بودند، تکان داد. زنجیر مردی را که وسط بود، باز کردند. مرد توان ایستادن نداشت و به زمین افتاد. زیر بغل‏هایش را گرفتند و کشان‏کشان جلو آوردند. پوست و گوشت پاهایش روی سنگ‏ها کشیده می‏شد و جا می‏ماند. ناله‏ای خفه از حلقوم مرد بلند شد. روبه‏روی او روی سه پایه دوربینی نصب کردند و راه انداختند. چفیه پوشی که فرمان داده بود مرد را بیاورند، آمد و جلویش روبه‏روی دوربین ایستاد. آن کسی که پشت دوربین بود دکمه‏ای را فشار داد و با سر به او اشاره کرد. چفیه‏پوش فرمانده با لهجۀ افغانی شروع به صحبت کرد. صدایش سرد و پرطنین بود. در فضای خالی غار طنینش بیشتر می‏شد.

«این پیام برای همۀ مردم افغان. آنها که به آمریکایی‏ها پشت گرمند، در اجرای دین سستی می‏کنند و ما را فراموش کرده‏اند و خوار پنداشته‏اند.»

فرمانده از جلوی مرد مضروب کنار رفت. وقتی کنار رفت، عمو از قبل با کارد و چاقو آنجا ایستاده بود.

دور دو قندیل، طنابی کلفت بستند و زنجیری از روی آن رد کردند و یک طرفش را به دو دست مرد بستند. وقتی طرف دیگر را کشیدند دستان مرد که پایین افتاده بود به سمت بالای سرش رفت و وزن او را با خود بالا کشید. مرد ناگهان جیغی بلند سر داد. همچنان که بدنش ایستاده شد و ذره ذره پاهایش از زمین بلند شدند، فریاد مرد به آسمان رسید. استخوان کتفش صدایی داد و انتهای دست راستش به طرز بدی از زیر گوشت جابه‏جا شد.

در ظرفی آب سرد آوردند و نزدیک دهانش بردند. از درد دندان‏هایش به هم می‏خورد. آب را در دهانش ریختند. زیر لب تندتند چیزهایی زمزمه می‏کرد؛ چیزهایی شبیه ذکر، لا اله الا اله و الله اکبر. لهجۀ افغانی داشت. آب سرد را که در ظرف مانده بود روی تنش ریختند.

عمو اشاره‏ای کرد و دو سطل آب سرد برایش آوردند. به طرف من برگشت و چشم‏هایش را با دو انگشت نشان داد و به مرد اشاره کرد. آب سرد را آرام از بالای سرش ریخت و دست کشید. بدن مرد پس از برخورد آب، شروع به لرزیدن کرد. صدای فک‏هایش که به هم می‏خوردند بلند شد. سطل‏ها را پایین گذاشت و کاردی بزرگ از میان صفحۀ چرمی برداشت. به سمت مرد که به شدت می‏لرزید رفت. دست چپش را دور گردنش انداخت و محکم فشار داد. مرد کم و بیش از سرمای آب هوشیارتر شده بود. سرش را کمی بالا آورد. چشم راستش را که اندکی باز می‏شد به عمو دوخت. انگار تازه داشت متوجه می‏شد قرار است چه بلایی سرش بیاید.

چاقو را افقی روی پیشانی مرد گذاشت. از ترس صداهایی بریده از گلوی مرد خارج می‏شد. عمو چاقو را فشاری داد و پیشانی را باز کرد و خط را ادامه داد و قسمت بالایی پوست را با موهای رویش کامل کند. تاکنون همچین صدایی نشنیده بودم. جیغی که سر داد در همه جای غار انعکاس یافت و برگشت. ناخودآگاه فک‏هایم به هم خوردند و بدنم شروع به لرزیدن کرد. سرمای درونم بیشتر می‏شد. از گوشه‏های سر، پوست را باز کرد و ذره ذره به پایین آمد. اکنون سر و صورت بی‏پوست شده و به گردن رسیده بود. دیگر تقلاهای مرد کم شده و عمو بازویش را از دور گردنش شل‏تر کرده بود. بدن مرد هر ثانیه پرشی می‏کرد و هنوز جان داشت. کارد را عوض کرد و کاردی کوچک تر برداشت. گردن را از کنار خرخره باز کرد و به سمت سینه آمد. اشاره‏ای کرد. تلمبه آوردند. دهنۀ تلمبه را درون برش گردن قرار داد و دو دست را محکم رویش گذاشت. دیگری شروع به تلمبه زدن کرد. باد زیر پوست می‏رفت و پوست را از گوشت و چربی جدا می‏کرد. صدای چریک و چریک بلند شده بود. بدن مرد شروع به پریدن کرد. دست‏ها و پاهایش بسته بودند. خون سر و صورتش روی تن و بدنش راه افتاده بود. پوست‏ها جا‏به‏جا از گوشت جدا شده بودند، اما هنوز مرد زنده بود. چشم‏ها بدون مژه و ابرو در حدقه می‏چرخیدند. جای ورم و پارگی گوشت از زدن‏های قبلی روی گونه‏اش پیدا بود. فشاری عظیم به سرم آمد و هرچه در شکم داشتم پس آوردم. صدای عق زدنم یک نفر را خشمگین به سمتم روانه کرد. فرماندۀ چفیه‏پوش اشاره‏ای کرد و شخص برگشت.

بقیۀ کار راحت بود. پوست تقریباً جدا شده را با چاقوی کوچک، با ظرافت و بدون پارگی جدا می‏کرد. اندام‏های مختلف نمایان می‏شدند و خون بود که چکه‏چکه بر زمین می‏ریخت. پوست مرد را درسته در آوردند و او را گذاشتند تا در تکان‏تکان خوردن‏های شدیدش، ذره ذره جان دهد.

نفر دوم را با اشاره کشان‏کشان آوردند. ادرارش روی زمین روان شد، او را روی زمین دراز کردند و دست‏هایش را از پشت به پاهایش گره زدند. مقداری آب به زور در گلویش ریختند و دو سه نفر او را محکم گرفتند. آب سرد رویش ریختند. فریادهایش بلند شد: الله اکبر. الله اکبر و هق‏هق سر داد. عمو بزرگ‏ترین کاردش را برداشت و با سنگ تیزکن، چندبار به تیغه‏اش کشید. شروع به تقلا کرد. آنهایی که او را گرفته بودند زانوهایشان را رویش گذاشتند و به پایین فشار دادند. عمو کارد را گرفت و سمتش رفت. هق‏هق و گریه‏اش به ضجه و ناله تغییر کرده بود. ریش را کنار زد و چاقو را روی گلویش گذاشت و برید. تکان‏تکان‏های مرد شدت یافت و یکی دیگر از چفیه‏پوشان به سمتش رفت و او را گرفت. خرخره را که برید، داد و فریادش به هوای ریه‏ای که به خون می‏خورد، تقلیل یافت. مقداری از گردن را برید و با یک حرکت دست آن را شکست. سر تا شد. او را ول کردند. بدنش مانند وقتی که سر مرغ را می‏بری، در محوطه غار، شروع به جهیدن کرد تا جان بکند. خونش به همه جا پخش شد. دوربین همۀ اینها را ضبط می‏کرد. سومی را کشان کشان آوردند و بلای دومی را سرش آوردند. غار را شستند و جسدها را پشت دوکابین کنار دوشکا انداختند. عمو با دقت وسایل قصابی‏اش را پاک کرد و در جایشان درون ساک قرار داد.

اشاره کرد برویم. گوسفندوار دنبالش راه افتادم. باد در دهانۀ غار زوزه می‏کشید.

عمو گفت در ماشین بنشینم و خودش سمت فرمانده رفت و صحبت‏هایی کردند. گاهی به من اشاره می‏زد و فرمانده نگاهم می‏کرد. آمد و کنارم نشست. ماشین را روشن کرد و راه افتاد.

مسیر مارپیچی را پایین آمدیم و در باد و شن روانه شدیم. ماشین غوطه‏ور در خاک می‏راند.‏ای کاش در این باد گم می‏شدیم.

«این کاریه که از این به بعد باید انجام بدی.»

تنم می‏لرزید. صدای بادهایی که به ماشین می‏خورد از داخل شبیه جیغ می‏شدند.

 

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “قصابی بلوچی”