گزیده ای از متن کتاب “قصابی بلوچی”
گزیده از از رمان قصابی بلوچی
فصل اول
1
باران چنان به شدت میبارید که زمین گل خالی شده بود. پاها با هر قدم تا زیر زانو در گل فرو میرفت و با صدا بیرون میآمد. کاپشنهای چرم گاو را روی سر کشیده بودیم و سینهخیز آرامآرام به طرف دیوار مرزی پیش میرفتیم. در ظلمات محضِ صحرا فقط نور برجک نگهبانی به چشم میخورد. سرباز نگهبان تفنگ به دست در برجک قدم میزد. خیلیها را که میشناختم در حال گذر از این دیوار کشته شده بودند.
پدر دستش را بلند کرد و در جایش بی حرکت ایستاد. من هم پشت سرش ایستادم. چندثانیهای به تاریکی خیره شد. چراغ قوهاش را بیرون آورد و دو بار خاموش و روشن کرد. باران باز هم شدت میگرفت. اگر همیشه اینقدر باران میبارید هامون خشک نمیشد.
آب روی زمین جمع شده و تا نصف بدن درازکش ما در آن فرو رفته بود. فک و آروارههایم از سرما ناخودآگاه محکم به هم میخوردند. پدر اما بدون هیچ لرزش و حرکتی جلوتر در سکوت به ظلمات چشم دوخته بود. تنفس کمکم برایم سخت میشد. دقایق به کندی میگذشت و ما بدون حرکت در آن سرما منتظر بودیم و هیچ خبری نمیشد. به پدرم نگاه کردم. بدون هیچ تغییری در همان حالت بود. دیگر طاقت نداشتم.
« بابا… دارم…»
«هیس!»
کسی از درون تاریکی به سمت ما میآمد. آرام آرام آنقدر که دیده شود جلو آمد و با دست اشاره کرد که نزدیک برویم. پدر حرکتی به سرش داد که یعنی بلند شوم. بلند شدیم و تک پا دنبال آن شخص راه افتادیم. ظلمات تنها چارچوب جسم او را به ما نشان میداد، نه لباسش را میدیدیم و نه صورتش را. فقط متوجه این شدم که او هم مانند ما کاپشنی روی سرش انداخته تا از شدت باران بکاهد.
پشت سر او راه میرفتیم. زیر برجک که رسیدیم به بالا نگاه کردم. نشانی از سرباز نبود.
اشارهای به دیوار کرد و خودش وارد برجک شد. رویش را به سمت ما برنگرداند اما در نور کم آنجا لباسش مشخص بود؛ لباس نظامی.
طنابی از آن طرف دیوار آویزان بود. پدر طناب را گرفت و کشید تا محکم بودنش را آزمایش کند. محکم بود. به من نگاه کرد و با سر به طناب اشاره زد و بدون هیچ حرفی آنجا را ترک کرد. کمی که جلوتر رفت تاریکی او را بلعید و صدای شلپشلپ پاهایش که در گل فرو میرفت و دَر میآمد، ذرهذره در سیاهی شب و صدای باران محو شد. دوباره به برجک نگاه کردم. هنوز سربازی در آن نبود. طناب را در دست گرفتم. دستم به شدت میلرزید. پنج متر شاید هم بیشتر دیوار را باید بالا میرفتم.
دسته ساک را اریب به دوشم انداختم و طناب را دورِ دستِ راستم پیچیدم و با دست چپ بالاترش را گرفتم. پاها را محکم به دیوار بتنی فشار دادم و خودم را بالا کشیدم. کمکم تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد. هوایی که از میان دندانهایم خارج میشد، بخار خالص بود. دو متر خود را بالا کشیدم، سه متر، سه متر و نیم. ذرهذره بدنم قفل میشد. بین زمین و آسمان معلق بودم. اگر طناب را رها میکردم سالم نمیماندم. خیلی نمانده بود که به بالای دیوار برسم. تمام زورِ خود را در بازوانم جمع کردم. نفسهایم را با صدا بیرون میدادم. دیگر داشتم فریاد میکشیدم. دستم بالای دیوار را گرفت. طناب را ول کردم و با دو دست بالای دیوار را چسبیدم. انگشتانم میلرزید و درون بازوهایم میسوخت. رعشه به شانههایم افتاد و با درد و رنج خود را بالا کشیدم. سیمهای خارداری که آن بالا بود دستهایم را پاره کرده بودند. نردبانی آن طرف دیوار بود. صبر کردم تا نفسم برگردد. با احتیاط از سیمها گذشتم. به لباس و بدنم میگرفت و پاره میکرد. آرام از نردبان پایین آمدم. در دوردست نور برجک مرزی افغانستان پیدا بود. نزدیکش، دو بار نور چراغ ماشینی خاموش و روشن شد.
دوان به سمتش رفتم. زمین کمکم تبدیل به باتلاق میشد. تا بالای زانوهایم در گل بودند. دویدن سینهام را گرم میکرد اما صورت و گوشها و دستهایم را که پوششی نداشتند ذرهای حس نمیکردم.
به پشت سر نگاه کردم. سرباز برجک برگشته بود. به نزدیکی ماشین رسیدم. لندرووری خاکی رنگ غرشی کرد و درِ سمت شاگردش باز شد. سمت در رفتم. برجک افغانستان در دید بود. آن هم هیچ سربازی نداشت. سوار شدم. گفتم: «سلام…»
پکی عمیق به تهسیگارش زد و از پنجره پرتش کرد بیرون. بدون اینکه به طرف من نگاه کند، گفت: «علیک…» و راه افتاد. در ظلمات شب جلو میرفتیم و من از سرما میلرزیدم.
2
نگاهی به من کرد و گفت: «پدرت میگفت شونزده سالت شده…»
«بله.»
«پس چرا مثل بچه هشت ساله ضعیف نشون میدی؟»
فکها و بدنم بیاختیار میلرزیدند. این اولین کلمات عمویی بود که برای اولین بار در عمرم میدیدمش. طنین صدای کلفت و سردش بدنم را بیشتر میلرزاند.
«من از پدرت یک مرد خواستم… نه یک بچه… تو یک مردی؟»
برگشت و به چشمانم زل زد. باران بیامان به شیشه و بدنۀ ماشین میزد. ریش سیاه پرپشت داشت و موهایش را کاسهای زده بود و کوتاه بودند. روی صورتش از بالای ابروی چپ تا روی گونه به کلفتی یک انگشت جای زخم بود. زیر چشمان درشتش گود بود و چشمهایش را بزرگتر میکرد. اولین بار بود که نگاهش به من میخورد. نگاهش چیز عجیبی داشت. آن چشمهای درشت و سیاه انگار میخواستند سوراخت کنند و درونت را ببینند. چشم از چشمش برداشتم.
«هستم»
«چی؟»
«هستم»
چند ثانیه مکث نگاهش را حس کردم. آرام رو به جلو نگاهش را برداشت. پکی عمیق به سیگارش زد و به مسیرش ادامه داد.
چند دقیقهای همین طور در صحرا راند تا اینکه نور چراغ دروازۀ خانهای را معلوم کرد. دور تا دورش دیوار آجری بود. نور ماشین در پیچ جاده، سمت راست دروازه را روشن کرد. مغازهای بود. سردرش تابلویی داشت. روی آن درشت نوشته شده بود: «قصابی بلوچی»
از ماشین پیاده شد و در نور چراغ، سمت دروازه رفت. قدبلند و چهارشانه بود، از دومتر هم بیشتر. پدر و عموها و برادر من هم قدبلند بودند، خود من هم، اما هیچ کدام چنین قد و هیکلی نداشتیم. این عمو خیلی شبیه برادرانش به نظر نمیآمد، فقط آن خال بالای ابروی چپ که در همۀ برادرها کمی این ور و آن ورتر مشترک بود،که آن را هم جای زخم دوتکه کرده بود.
من هم این خال را داشتم. وقتی توی ماشین نگاهم کرد، اول به بالای ابرو و خالم نگاه کرد بعد به من.
در را که باز کرد خانهای آجری ته حیاط و یک آغل چوبی که سرپوش حلبی داشت سمت راست خانه و نزدیک دروازه بود. از ماشین پیاده شدم. باران وقتی به حلب میخورد چنان سر و صدایی میکرد که انگار طبل و سنچ میزدند. عمو سمت خانه راه افتاد، من هم لرزان دنبالش. برگشت و نگاهم کرد.
«تو اونجا میخوابی.»
سمت چپ خانه آلونکی بود. دستش به آن طرف اشاره داشت. سمت خانه راه افتاد. با آنکه کلی دکل برق در مسیر بود، هیچ لامپ و چراغی آنجا روشن نبود.
در آلونک را باز کردم. داخل گرم بود. یک کرسی گوشه اتاق و یک چراغ نفتی کوچک روی طاقچه روشن بود. زمین حصیر و یک پتو و بالشت و یک پشتی هم کنار دیوار بودند. همۀ لباسها را کندم و ساکم را باز کردم. میدانستم هیچ لباس خشکی پیدا نمیکنم. همان طوری رفتم زیر کرسی. آب دماغم را کمکم حس میکردم که مثل چشمه روان میشد.
با اینکه کرسی گرم بود اما به هم خوردن فکهایم بند نمیآمد. خودم را مچاله کرده و بغل زده بودم. در آلونک باز شد.
«فردا ممکنه کار باشه… یا که نه… زود بخواب و آماده باش.»
و در را بست.
3
اوایل عمو مریضی را جدی نمیگرفت. اما گویا شدت تب و هذیان به قدری بود که او هم نگران شد. دیگر غذا را نمیگذاشت و نمیرفت. قاشق به قاشق میداد تا بخورم. نارضایتی و خشم از این کار در چهرهاش پیدا بود یا که به نظر من این طور میرسید. اما حتی یکبار هم یک کلمه از دهانش بیرون نیامد. تمام این مدت بین هوشیاری و ناهوشیاری سر میکردم.گاهی هذیانگویی خود را احساس میکردم.
امروز تب کمتر شده بود و اعضا و جوارحم را کمی حس میکردم. عمو بشقاب غذا را جلویم روی زمین گذاشت و زیر چشمی به من نگاه کرد. سعی کردم بلند شوم و حداقل جلویش بنشینم.
«سلام!»
نشست و با دقت به چشمانم زل زد.
«به نظر بهتری… فکر کنم بتونی غذات رو خودت بخوری.»
سیبزمینی و گوشت آبپز با نان و آب را در سینی گذاشت و بیرون رفت.
احساس شرم میکردم. عمو این همه هماهنگی و هزینه کرده بود تا مرا از مرز رد و پیش خودش بیاورد تا کمکحالش شوم، اما بر زحمتش اضافه کرده بودم.
تا قبل از این فقط میدانستم وقتی جنگ شوروی با افغانستان شروع شد خانواده، زمینهایشان را که لب مرز بود و از بمبها امان نداشت، رها و به داخل سیستان کوچ کرده بودند. همۀ خانواده از آن زمینها چشم پوشیدند به جز یکی از عموهایم. همه دوباره به داخل ایران بازگشتند و زندگی را از نو شروع کردند اما او حاضر نشد برگردد و همان جا ماند. نه عکسی از او دیده بودم، نه هیچ صحبت دیگری. در واقع هیچکس خبر چندانی هم از او نداشت. وقتی دیوار مرزی کشیده شد او نیز تماماً به فراموشی سپرده شده بود. فقط مادربزرگ گاهگداری از او صحبت میکرد. میگفت او در سختیهای بعد از مرگ پدرش با اینکه فقط سیزده سال سن داشت، درس و مشق را رها کرده و کمکخرج خانواده در کار روی زمینهای برنج شده بود. میگفت با اینکه سن کمی داشت، اما به اندازۀ یک مرد بالغ، قویهیکل و در کارکردن توانا بود.
تا وقتی مادربزرگ زنده بود بعد از فصل درو برای خانواده پول میفرستاد. بعد از مرگ مادربزرگ دیگر پولها هم قطع شدند اما کسی اعتراضی نداشت. اکنون که دیگر چندین سال است خشکسالی حتی رویش گیاه اطراف دریاچه هامون را هم از یادها برده است. هرچند هامون هم دیگر آبی ندارد.
غذای خوب به انسان جان دوباره میدهد. دیس و بشقابهای خالیشده به دست، بیرون آمدم. سعی میکردم آب دماغم را که روان بود بالا بکشم. بدنم درد میکرد و گرفته بود. خورشید زمستانی وسط آسمان میتابید و باد آرام آرام وزیدن میگرفت. انگار باد صد و بیست روزه امسال میخواست در زمستان شروع شود که اگر این طور میشد، بسیار بیوقت بود. دیوارهای خانۀ عمو کوتاه و در جاهایی هم فرو ریخته بودند. از حیاط، بیرون را کامل میدیدم. شنیده بودم زمانی اینجا زمین کشاورزی بود اما اکنون فقط کویر بود، تا چشم کار میکرد.
4
گاهی از بعضی چیزها سر در نمیآوری. شاید زمان به تو آگاهی دهد. وقتی بعد از مدتها از عمو به پدرم خبری رسید که یکی از دل و جرئتدارترین پسرانش را پیش او بفرستد تا در قصابی کمکش کند، پدرم آنقدر عجله کرد که همه فکر کردند، برادرش زیر لاشه گیر کرده و میخواهد نجاتش دهد. ولی حقیقت این بود که این روزها خرج خودش هم به زحمت در میآورد.
امروز شاید از سه هفته میگذشت که به اینجا آمده بودم. تعداد کلماتی را که عمو با من صحبت کرد، میتوانستم با یک دست بشمارم. رفتارش سرد بود و نگاهی میخکوبکننده داشت و جرئت نمیکردم سر صحبت را با او باز کنم. روزها، چند بار بیشتر از خانه بیرون نمیآمد. به گاوها آب و غذا میداد، به من آب و غذا میداد و رفع حاجت میکرد. تمامی اوقات دیگر را در خانه میماند. از خانهاش صدای غرش شیر میآمد.
هیچگونه وسیلۀ برقی در این خانه پیدا نمیشد؛ نه تلویزیون نه رادیو و نه حتی یک لامپ کوچک. کل روز و شب به در و دیوار نگاه میکردم و گاهگاه کتابهای ادبیات اول و دوم دبیرستان را که با خود آورده بودم میخواندم.ای کاش در خاندان ما فقط پدر من فرزند پسر نداشت یا کاش من جای برادر کوچکترم بودم. شاید او شانس درس خواندن را تا انتها پیدا کند. هرچند علاقهای نشان نمیدهد و وضع مالی پدر هم روز به روز بدتر و بدتر میشود. عصارۀ زندگی مردم، با خشکی هامون ذرهذره میخشکد.
این اطراف تا چشم کار میکرد، صحرا بود و کویر. در دوردست کوههایی پیدا بودند. قصابی هیچ مشتریای نداشت و هیچ وقت هم درش باز نمیشد. تابلوی” قصابی بلوچی” سردرش کج شده بود و در باد تکانتکان میخورد. کرکرهاش فقط خاک بود. در طول روز بادها کم و بیش شدت میگرفتند و آرام میشدند. روی دیوار خانۀ عمو پر از جای گلوله بود. به نظر جدید نمیرسیدند.
5
غرش شیر از خانۀ عمو مرا نگران میکرد. نمیدانستم آنجا واقعاً شیری هست یا نه. بیشک صدا شبیه صداهایی نبود که از تلویزیون و رادیو بیرون میآیند.
از غروب دیروز زوزۀ باد شروع شده و هنوز ادامه داشت. باد به دیوارها و خانه که میخورد، شبیه جیغ و شیون میشد. هوای بیرون پر از خاک و شن بود. نفس کشیدن روی سینه سنگینی میکرد. ده دقیقهای میشد که بیدار شده بودم، اما بیرون آمدن از زیر کرسی گرم برایم آسان نبود. پنجرۀ آلونک از بیرون با صفحهای فلزی مسدود شده بود و نور تنها از زیر در میتوانست داخل شود و غیر آن فرق روز و شب را نمیشد تشخیص داد.
قدمهایی به اتاق نزدیک میشدند. شاید عمو مهمان داشت. از زیر کرسی نیم خیز میشدم که در باز شد. عمو صورت خود را میان چفیهای مشکیرنگ پیچیده بود تا از باد امانی بیابد. دو نفر دیگر کنار او بودند، قدکوتاهتر از عمو اما درشت و هیکلی. آنها هم صورتهایشان را با چفیه پوشانده بودند و هرکدام اسلحهای به دست داشتند. لباسهایشان مشکیرنگ و محلی افغانی بود. عمو وارد اتاق شد و جلویم نشست. من هم جلویش به احترام نشستم. چشمانش از میان چفیه به چشمانم زل زده بودند.
«بلدی چه جوری پوست بکنی؟»
«… نه.»
«پس عید قربان چیکار میکردی؟»
چفیهای به من داد و اشاره کرد دنبالش بروم.
آخرین باری که توانستیم برای عید قربان، قربانی بگیریم من کودک بودم. چفیه را به سر و دهانم بستم و شلوار و کاپشنم را تن کردم و دنبالشان راه افتادم.
چندین کیسه روی سکوی خانه قرار داشت و با اینکه پیدا نبود، اما محتویاتش را میتوانستم حدس بزنم؛ سیب زمینی،آرد، غذای گاو. چیزهایی که در خانۀ عمو زیاد بود، در حالی که او از خانه بیرون نمیرفت.
شدت باد بسیار زیاد بود. چشمها را تنگ کردم تا گرد و خاک کمتری داخلشان برود.
عمو به من گفت داخل ماشین منتظر باشم. در لندرورش نشستم. با آن دو نفر کیسهها را داخل بردند و به سمت ماشین آمدند. عمو با ساک مشکی نسبتاً بزرگی در دست آمد و پشت فرمان نشست. ساک را روی صندلی عقب گذاشت. صدای برخورد آهن از درونش شنیده میشد. یکی از آن دو نفر دروازه را باز کرد و دیگری به سمت موتوری که آن جلو بود رفت و آن را از مسیر کنار برد و روشن کرد.
از خانه بیرون آمدیم.همان که پیاده بود. دروازه را بست و دوان ترک موتور نشست. موتور دنده داد و خلاف جهت باد راه افتاد، عمو هم پشت سرش. چفیۀ ترک سوار در باد میر قصید. موتور زوزهکشان پیش میرفت و ما پشت سرش. طوفان و خاک دید را محدود کرده بود. زمین و هوا یک رنگ شده بودند. گاه به گاه موتور از دید خارج میشد، بدون اینکه فاصلهاش با ما زیاد شود.
عمو چفیه را از سرش باز کرده بود و به جلو نگاه میکرد. برای من تعجب آور بود که چرا برای پوست کندن یک گاو یا گوسفند باید در این باد شدید بیرون بزنیم و اینکه اینهایی که آن همه راه تا اینجا آمده بودند چرا حیوان را با خود نیاورده و ما را باید با خود میبردند. بستن یک گوسفند پشت موتور کار آسانی بود و یک گاو را میتوانستند با وانت باری بیاورند. شاید هم جایی که زندگی میکنند وانت باری نباشد. هرچند معقول نبود آنجا اسلحه باشد اما وانت نه. دوست داشتم اینها را از عمو بپرسم، اما از عمو نمیشد سؤالی پرسید.
جاده از دست انداز پر بود. در سکوت میان من و عمو جلو میرفتیم. بیش از یک ساعت در جاده پشت سر موتوری میرفتیم. وارد فضایی سنگلاخی شده بودیم. لاستیکهای ماشین از روی سنگها میرفت و آنها را با شدت به اطراف پرت میکرد. مسیری باریک بود که اطرافش کوهستان داشت. از باریکه راهی مارپیچی بالا میرفتیم.
موتور که ثانیههایی زودتر از ما رسیده، جلوی چیزی شبیه غار توقف کرده بود. یک لندرور و یک جیپ دیگر در دهانۀ غار بودند و آن طرفتر دوکابینی که مدلش را نمیشناختم و یک دوشکای مشکیِ بزرگ پشتش سوار شده، پارک شده بود.
عمو از پشت ماشین، ساک مشکی را برداشت. اشاره کرد و از ماشین پیاده شدیم. دو چفیهپوش دیگر که پیراهن و شلوار مشکی پوشیده بودند با جلیقه که دکمههایشان باز بودند، از غار بیرون آمدند. گرم با عمو دست دادند و او را در آغوش گرفتند. هیکلی و قدبلند بودند، همقد من اما باز یک سر و گردن از عمو کوتاهتر.
عمو در حالی که داخل میرفت، پرسید:
«چندتا؟»
«سه تا»
لهجۀ افغانیشان با همین دو کلمه مشخص شد.
کف غار سنگلاخی بود و سنگهای تیز داشت. دهانۀ غار تنگ بود. چندمتری در تاریکی جلو رفتیم تا به محوطهای دایرهایشکل رسیدیم. موتور برق روشن بود و قارقار میکرد. با تک پروژکتوری که نوری تیز جلو انداخته بود، محوطه را روشن کرده بودند. بالای غار، روی سقف، قندیلهایی مخروطیشکل با پیکانهای تیز رو به پایین قرار داشتند. انگار ما را هدف گرفته بودند. پروژکتور را کمی به سمت بالا چرخاندند و این کار سایۀ قندیلها را تیز و زمخت روی دیوار روبرویی اندخت.
ته غار، سه نفر لخت مادرزاد، دستهایشان با زنجیر به مخروطهای سقف بسته شده بود. خون از سر و صورتشان میرفت. ریش بلند داشتند که خونی شده بود. از زخمها و کبودیها منگ شده و بیحال بودند.
عمو نگاهی به آنها کرد و با دست به من اشاره زد. پاهایم یکباره شل شدند. گوسفندوار به سمتش حرکت کردم. ساک مشکی را زمین گذاشت و درش را باز کرد. چند ردیف صفحۀ چرمی که به نظر دستساز میآمدند، به صورت جای کارد و ساطور، مرتب درونش چیده شده بود. چند سنگ کاردتیزکنی درون قفسههایی که با دست کنار ساک دوخته شده بودند، قرار داشت. صفحههای کاردها و ساطورها را یکییکی بیرون آورد و کنار هم گذاشت. سنگ چاقوتیزکنی و یکی از صفحهها را به من داد.
«می دونی که چاقو رو باید چه جوری تیز کنی دیگه… مرغ کشتی؟»
چند لحظه مات نگاهش کردم و سر را به تایید تکان دادم.
«پس مشغول شو…»
تیغهها که به سنگها میخوردند، صدای خراشیده شدن آهن رعشه بر اندامم میانداخت.
طنین این صداها در غار میپیچید. وجودم بیحس و موهای بدنم راست شده بودند. مایعی سرد درونم ذرهذره پخش میشد و پنجهای انگار داشت بیشتر و بیشتر گلویم را میفشرد.
اشاره کرد که کافی است. به یکی از چفیهپوشان نگاه کرد و سر تکان داد. چفیهپوش دستش را به سمت دو نفر که ته غار کنار مردان دربند بودند، تکان داد. زنجیر مردی را که وسط بود، باز کردند. مرد توان ایستادن نداشت و به زمین افتاد. زیر بغلهایش را گرفتند و کشانکشان جلو آوردند. پوست و گوشت پاهایش روی سنگها کشیده میشد و جا میماند. نالهای خفه از حلقوم مرد بلند شد. روبهروی او روی سه پایه دوربینی نصب کردند و راه انداختند. چفیه پوشی که فرمان داده بود مرد را بیاورند، آمد و جلویش روبهروی دوربین ایستاد. آن کسی که پشت دوربین بود دکمهای را فشار داد و با سر به او اشاره کرد. چفیهپوش فرمانده با لهجۀ افغانی شروع به صحبت کرد. صدایش سرد و پرطنین بود. در فضای خالی غار طنینش بیشتر میشد.
«این پیام برای همۀ مردم افغان. آنها که به آمریکاییها پشت گرمند، در اجرای دین سستی میکنند و ما را فراموش کردهاند و خوار پنداشتهاند.»
فرمانده از جلوی مرد مضروب کنار رفت. وقتی کنار رفت، عمو از قبل با کارد و چاقو آنجا ایستاده بود.
دور دو قندیل، طنابی کلفت بستند و زنجیری از روی آن رد کردند و یک طرفش را به دو دست مرد بستند. وقتی طرف دیگر را کشیدند دستان مرد که پایین افتاده بود به سمت بالای سرش رفت و وزن او را با خود بالا کشید. مرد ناگهان جیغی بلند سر داد. همچنان که بدنش ایستاده شد و ذره ذره پاهایش از زمین بلند شدند، فریاد مرد به آسمان رسید. استخوان کتفش صدایی داد و انتهای دست راستش به طرز بدی از زیر گوشت جابهجا شد.
در ظرفی آب سرد آوردند و نزدیک دهانش بردند. از درد دندانهایش به هم میخورد. آب را در دهانش ریختند. زیر لب تندتند چیزهایی زمزمه میکرد؛ چیزهایی شبیه ذکر، لا اله الا اله و الله اکبر. لهجۀ افغانی داشت. آب سرد را که در ظرف مانده بود روی تنش ریختند.
عمو اشارهای کرد و دو سطل آب سرد برایش آوردند. به طرف من برگشت و چشمهایش را با دو انگشت نشان داد و به مرد اشاره کرد. آب سرد را آرام از بالای سرش ریخت و دست کشید. بدن مرد پس از برخورد آب، شروع به لرزیدن کرد. صدای فکهایش که به هم میخوردند بلند شد. سطلها را پایین گذاشت و کاردی بزرگ از میان صفحۀ چرمی برداشت. به سمت مرد که به شدت میلرزید رفت. دست چپش را دور گردنش انداخت و محکم فشار داد. مرد کم و بیش از سرمای آب هوشیارتر شده بود. سرش را کمی بالا آورد. چشم راستش را که اندکی باز میشد به عمو دوخت. انگار تازه داشت متوجه میشد قرار است چه بلایی سرش بیاید.
چاقو را افقی روی پیشانی مرد گذاشت. از ترس صداهایی بریده از گلوی مرد خارج میشد. عمو چاقو را فشاری داد و پیشانی را باز کرد و خط را ادامه داد و قسمت بالایی پوست را با موهای رویش کامل کند. تاکنون همچین صدایی نشنیده بودم. جیغی که سر داد در همه جای غار انعکاس یافت و برگشت. ناخودآگاه فکهایم به هم خوردند و بدنم شروع به لرزیدن کرد. سرمای درونم بیشتر میشد. از گوشههای سر، پوست را باز کرد و ذره ذره به پایین آمد. اکنون سر و صورت بیپوست شده و به گردن رسیده بود. دیگر تقلاهای مرد کم شده و عمو بازویش را از دور گردنش شلتر کرده بود. بدن مرد هر ثانیه پرشی میکرد و هنوز جان داشت. کارد را عوض کرد و کاردی کوچک تر برداشت. گردن را از کنار خرخره باز کرد و به سمت سینه آمد. اشارهای کرد. تلمبه آوردند. دهنۀ تلمبه را درون برش گردن قرار داد و دو دست را محکم رویش گذاشت. دیگری شروع به تلمبه زدن کرد. باد زیر پوست میرفت و پوست را از گوشت و چربی جدا میکرد. صدای چریک و چریک بلند شده بود. بدن مرد شروع به پریدن کرد. دستها و پاهایش بسته بودند. خون سر و صورتش روی تن و بدنش راه افتاده بود. پوستها جابهجا از گوشت جدا شده بودند، اما هنوز مرد زنده بود. چشمها بدون مژه و ابرو در حدقه میچرخیدند. جای ورم و پارگی گوشت از زدنهای قبلی روی گونهاش پیدا بود. فشاری عظیم به سرم آمد و هرچه در شکم داشتم پس آوردم. صدای عق زدنم یک نفر را خشمگین به سمتم روانه کرد. فرماندۀ چفیهپوش اشارهای کرد و شخص برگشت.
بقیۀ کار راحت بود. پوست تقریباً جدا شده را با چاقوی کوچک، با ظرافت و بدون پارگی جدا میکرد. اندامهای مختلف نمایان میشدند و خون بود که چکهچکه بر زمین میریخت. پوست مرد را درسته در آوردند و او را گذاشتند تا در تکانتکان خوردنهای شدیدش، ذره ذره جان دهد.
نفر دوم را با اشاره کشانکشان آوردند. ادرارش روی زمین روان شد، او را روی زمین دراز کردند و دستهایش را از پشت به پاهایش گره زدند. مقداری آب به زور در گلویش ریختند و دو سه نفر او را محکم گرفتند. آب سرد رویش ریختند. فریادهایش بلند شد: الله اکبر. الله اکبر و هقهق سر داد. عمو بزرگترین کاردش را برداشت و با سنگ تیزکن، چندبار به تیغهاش کشید. شروع به تقلا کرد. آنهایی که او را گرفته بودند زانوهایشان را رویش گذاشتند و به پایین فشار دادند. عمو کارد را گرفت و سمتش رفت. هقهق و گریهاش به ضجه و ناله تغییر کرده بود. ریش را کنار زد و چاقو را روی گلویش گذاشت و برید. تکانتکانهای مرد شدت یافت و یکی دیگر از چفیهپوشان به سمتش رفت و او را گرفت. خرخره را که برید، داد و فریادش به هوای ریهای که به خون میخورد، تقلیل یافت. مقداری از گردن را برید و با یک حرکت دست آن را شکست. سر تا شد. او را ول کردند. بدنش مانند وقتی که سر مرغ را میبری، در محوطه غار، شروع به جهیدن کرد تا جان بکند. خونش به همه جا پخش شد. دوربین همۀ اینها را ضبط میکرد. سومی را کشان کشان آوردند و بلای دومی را سرش آوردند. غار را شستند و جسدها را پشت دوکابین کنار دوشکا انداختند. عمو با دقت وسایل قصابیاش را پاک کرد و در جایشان درون ساک قرار داد.
اشاره کرد برویم. گوسفندوار دنبالش راه افتادم. باد در دهانۀ غار زوزه میکشید.
عمو گفت در ماشین بنشینم و خودش سمت فرمانده رفت و صحبتهایی کردند. گاهی به من اشاره میزد و فرمانده نگاهم میکرد. آمد و کنارم نشست. ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
مسیر مارپیچی را پایین آمدیم و در باد و شن روانه شدیم. ماشین غوطهور در خاک میراند.ای کاش در این باد گم میشدیم.
«این کاریه که از این به بعد باید انجام بدی.»
تنم میلرزید. صدای بادهایی که به ماشین میخورد از داخل شبیه جیغ میشدند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.