فونتامارا

نوشتۀ ینیاتسیو سیلونه

ترجمۀ منوچهر آتشی

همه کشاورزان فقیر در همه کشورها به هم شبیه‌اند. آنها مردمانی هستند که زمین را بارآور می‌کنند و از مشقت گرسنگی عذاب می‌کشند. فونتامارا داستان زندگی این مردمان است. فونتامارا دهکده‌ای است شبیه دهکده‌های فراوان دیگر ولی برای آنها که در آن پا می‌گیرند همه دنیاست. در اینجا همه چیز، تولد و مرگ، عشق و نفرت و غرور و ناامیدی، به گونه‌ای یکسان ادامه می‌یابد. در فونتاما را هرگز به ذهن کسی خطور نمی‌کند که در شیوه زیستن خود تغییر و دگرگونی ممکن است.

135,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 250 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
تعداد صفحه

216

سال چاپ

1402

وزن

250

قطع

رقعی

نوع کاغذ

بالک (سبک)

نوبت چاپ

اول

کتاب فونتامارا نوشتۀ ینیاتسیو سیلونه ترجمۀ منوچهر آتشی

گزیده ای از متن کتاب

  1

اول ژوئن، فونتامارا برای نخستین‌بار برق نداشت. دوم ژوئن، سوم ژوئن و چهارم ژوئن هم فونتامارا بدون برق گذراند. به همین وضع، روزها و ماه‌ها گذشت تا اینکه فونتامارا دوباره به ماهتاب خو گرفت. حدود صد سال طول کشیده بود تا از ماهتاب به پیه‌سوز و از آن به چراغ نفتی و سپس به برق دست یابد. فقط در عرض یک شب دهکده دوباره به ماهتاب رجعت کرد.

جوان‌ها چیزی از تاریخ نمی‌دانند، ولی ما پیرها چرا. در طول هفتاد سال تنها تحفه‌آی که پیه‌دی‌مونته برای ما آورده بود چراغ برق بود و سیگار. حالا برق را پس گرفته‌اند و اما سیگار، هر کس آن را بکشد سزاوار است که خفه شود. پیپ همیشه برای ما به حد کافی خوب بوده است. چراغ برق برای ما به همان اندازه طبیعی بوده است که نور ماه؛ هیچ‌کس پولی در ازای هیچ‌کدام نمی‌پرداخت، ماه‌ها بود که کسی چیزی نمی‌داد. وانگهی از کجا باید پول می‌دادیم؟ درست قبل از قطع برق بود که کارمند آمده بود تا اوراق معمولی ماهانه را که مبلغ پرداخت‌نشده در آن بود پخش کند (تنها اوراقی که برای مصرف خانگی به ما داده می‌شد). آخرین‌باری که آمد فقط توانست جانش را سالم در ببرد. تقریباً، در مرز دهکده بود که به طرفش تیراندازی کردند.

او خیلی محتاط بود. فقط موقعی که مردها سرکار بودند به فونتامارا می‌آمد. درست موقعی که فقط زن‌ها و حیوانات خانه بودند. اما همیشه که نمی‌توانی به قدر کافی محتاط باشی. او خیلی چرب‌زبان بود. اوراق را با لبخند ابلهانه‌آی به دست افراد می‌داد و می‌گفت:

«محض رضای خدا اون رو بگیرین. همیشه تو خونواده برای یه تیکه کاغذ مورد استفاده‌آی هست!»

اما هیچ‌وقت به اندازۀ کافی مهربان هم نمی‌توانی باشی. چند روز بعد از آن، یک گاریچی نه در فونتامارا (ممکن بود هرگز پایش را به فونتامارا نگذارد)، که در شهر، به او فهمانده بود تیراندازی مستقیماً نه عليه شخص او، ایننوچنتسو لاله‌جه، که علیه مالیات بوده. اما اگر تیراندازی دقیق‌تر صورت گرفته بود، مالیات نبود که کشته می‌شد، بلکه او بود. اگر برنگشته بود، کسی فقدان او را احساس نمی‌کرد، او هم وادار نمی‌شد شکایتی عليه دهكدۀ فونتامارا ترتیب دهد. روزی او اظهارنظر کرده بود «اگه می‌تونستیم شپش‌ها رو توقیف کنیم و بفروشیم، تعقیب کردن اونها هم ارزش داشت، اما اگه حتی توقیف شپش‌ها قانونی بود، کی اونها رو می‌خرید؟»

تصور می‌شد برق اول ژانویه قطع شود، بعد اول مارس، بعد اول مه، آنگاه مردم شروع کردند به بگومگو که: «هیچ‌وقت قطع نمی‌شه، احتمالاً ملکه مخالف این کاره، حالا می‌بینین! هیچ‌وقت قطع نمی‌شه.» و اول ژوئن قطع شد. زن‌ها و بچه‌ها در خانه آخرین کسانی بودند که متوجه شدند چه حادثه‌آی داشت اتفاق می‌آفتاد، اما ما همچنان که از کار برمی‌گشتیم همه‌چیز را فهمیدیم. از آسیاب مشرف به جادۀ ماشین‌رو، از کوه‌ها، از قبرستان، از امتداد نهر، از گودال شن و از هر جایی بعد از زحمت روزانه که بازمی‌گشتیم، همین‌طور که هوا تیرگی می‌گرفت، چراغ‌‌های ‌دهکدۀ همسایه را دیدیم که روشن شد و چراغ‌های ‌فونتامارا را که کم‌سو شدند، رنگ باختند و با صخره‌ها و کپه‌‌های ‌کود همرنگ شدند؛ هم غیرمترقبه بود و هم نه.

برای پسربچه‌ها فرصتی بود برای سرخوشی و نشاط. بچه‌‌های ‌ما فرصت‌های ‌زیاد آنچنانی گیر نمی‌آورند، بنابراین، این مخلوقات بیچاره از همۀ این فرصت‌ها استفاده می‌کنند: موقعی که موتورسیکلتی وارد شود، وقتی الاغ‌ها جفت‌گیری می‌کنند، یا گاهی که دودکشی آتش می‌گیرد. وقتی به ده برگشتیم، ژنرال بالدیسرا را دیدیم که وسط کوچه با صدای بلند فحش می‌داد. تابستان که می‌شد او تا دیروقت شب جلوی خانه‌اش، زیر نور چراغ سر کوچه، کفش تعمیر می‌کرد و حالا چراغی در کار نبود. خرت‌وپرت دورتادور میز کوچکش طوری پخش‌وپلا بود که نمی‌شد کارد، سوزن و نخ و چرم‌پاره‌‌های ‌ته کفش را از هم تشخیص داد. سطل چرک آبش دمر شده بود و او از ته دل داشت دشنام نثار مقدسات محلی می‌کرد. تا ما وارد شدیم، از ما خواست حکم کنیم آیا این عادلانه است که در آن سن و سال، با آن چشم نزدیک‌بینش چراغ سرکوچه را هم از او بگیرند، و اینکه آیا ملکه دربارۀ این وضعیت چه فکر می‌کند؟ مشکل بود فهمید که فکر ملکه چیست.

البته زنانی هم بودند که آه و زاری می‌کردند، مهم هم نیست که چه کسانی بودند، روی زمین جلوی خانه‌هایشان می‌نشستند، بچه‌‌هایشان را نگه می‌داشتند یا شپش از لباس آنها می‌گرفتند یا پخت‌وپز می‌کردند، آنها چنان ناله و زاری می‌کردند که انگار کسی از آنها مرده است. از رفتن برق چنان سوگوار بودند که انگار بدون وجود چراغ برق چشم‌اندازشان تاریک‌تر می‌شد. من و میشل زومپا در دکۀ ماریتا دور میز بیرون از مغازه ماندیم و لوسوردو درست بعد از ما با الاغش که می‌خواست به اصطبل ببرد، آمد، بعد پون‌تسیو پیلاتو با تلمبۀ ضدعفونی روی پشتش، بعد رانوکیا و شاراپا که برای شاخه‌زنی رفته بودند، بعد بارلتا، ونردى سانتو، چیروتسی روندا، پاپاسیتو و عدۀ دیگر که به گودال شن رفته بودند، آمدند و ما همه دربارۀ برق و مالیات جدید صحبت می‌کردیم و از مالیات قدیم مالیات محلی و مالیات ایالتی، و تکرار همان مطالب، زیرا مالیات هرگز تغییر نمی‌کرد و بی‌آنکه ما خبردار شویم، یک غریبه سررسید، یک غریبه با یک دوچرخه. مشکل بود در آن ساعت فهمید او کیست. قطعاً یک غریبه بود، اما مأمور برق هم نبود، شهرستانی هم نبود، پلیس هم نبود، مردی خوش‌پوش بود با صورت کوچک تیغ‌انداخته و گلی، با دهانی قرمز و بزرگ، مثل دهان گربه. او با یک دست دوچرخه‌اش را نگه داشته بود؛ دستی کوچک و قلمی، چون پوست شکم مارمولک، با انگشتر بزرگی در انگشتش، عین یک اسقف زنگار‌های ‌سفیدی روی کفشش بود. روی هم رفته موجودی بود ناشناختنی.

ما صحبتمان را قطع نکردیم. واضح بود که این پرنده آمده بود دربارۀ مالیات جدید با ما گفت‌وگو کند؛ در این مورد شکی نداشتیم و شکی هم نبود که هم مسافرت او بیهوده بود و هم اینکه سرنوشت اوراق او به همان جایی می‌آنجامید که مال ایننوچنتسولاله‌جه. فقط یک مطلب برای ما روشن نبود: که روی چه چیز تازه‌آی ممکن بود مالیات ببندند؟ همۀ ما فکر می‌کردیم و با وضعی پرسش‌آمیز به یکدیگر نگاه می‌کردیم. ولی هیچ‌کس چیزی نمی‌دانست، شاید روی مهتاب مالیات می‌بستند؟

ضمن دوسه بار پرس‌وجویی که غریبه با صدای بزمانندش کرد، معلوم شد سراغ محل سکونت بیوۀ قهرمان سورکانرا را می‌گیرد. ماریتا در آستانۀ مسافرخانه ایستاده بود و با شکم بالاآمده‌اش، که سومین شکمش بود از چهارمین شکم بعد از مرگ شوهرش در جنگ، راه را بند آورده بود. شوهرش او را با یک مدال نقره‌آی و حقوق بازنشستگی، و نه احتمالاً با سه‌چهار شکم آبستنی، تنها گذاشته بود. برای حفظ افتخارات شوهرش مردم می‌گفتند او بعد از جنگ با تعدادی آدم‌های ‌مهم آشنایی به هم زده بود و آنها دو بار او را به رم برده و به اولیای امور معرفی‌اش کرده بودند که آنها هم آذوقه‌اش را تأمین کرده، با صدها بیوۀ دیگر، زیر پنجرۀ کاخ‌ها، با قدم دو آنها را سان داده بودند، اما همین که شروع کرد به آبستن شدن، آنها هم دیگر دکش کردند.

گاهی ازش می‌پرسیدیم: «چرا شوهر نمی‌کنی؟ اگه نمی‌خوای بیوه بمونی، می‌تونی شوهر کنی.»

و او جواب می‌داد: «اگه شوهر کنم، مستمری ’بیوه‌‌های ‌قهرمانان جنگ‘ رو از دست می‌دم. این رو قانون گفته، من هم مجبورم بیوه بمونم.»

بعضی مردها با او هم‌عقیده بودند، اما زن‌ها همه از او بیزار بودند. از طرفی دیگر، ماریتا بلد بود چطور با آدم‌های ‌مهم تا کند، همین بود که غریبه را دعوت کرد پشت میز بنشیند. او هم چند برگ بزرگ کاغذ از جیبش بیرون کشید و روی میز گذاشت. وقتی چشم ما به کاغذها افتاد، همدیگر را نگاه کردیم و یقین پیدا کردیم، قبض‌ها آنجا بود، قبض‌های ‌مالیاتی و حالا همه هم‌وغم ما این بود که از چندوچون مالیات جدید چیزی دستگیرمان شود.

درواقع غریبه صحبت را شروع کرد و ما مطمئن شدیم که او شهری است. ما فقط چند کلمه‌آی از حرف‌‌های ‌آو را می‌فهمیدیم. فقط نتوانستیم درک کنیم که روی چه چیزی داشت مالیات بسته می‌شد. روی مهتاب شاید.

ضمن اینکه دیر شده بود، با ابزارهایمان، لوله‌ها، تبرها، چنگک‌ها، خاک‌اندازها و الاغ لوسوردو و تلمبۀ گوگرد آنجا بودیم. بعضی‌ها رفته بودند.

فریاد جارزن‌ها را که از راه دور برای برگشتن به خانه صدایمان می‌کردند می‌شنیدیم. ونردی سانتو، بارلتا و پاپاسیتو رفتند. شاراپا و رانوکیا قدری که به چرندیات غریبه گوش دادند روانه شدند. لوسوردو دلش می‌خواست بماند، اما الاغش که خسته بود وامی‌داشتش که راهی خانه شود. حالا فقط سه نفر از ما آنجا بودند، با مرد شهری که یک‌بند حرف می‌زد. هر چند لحظه ما به یکدیگر نگاه می‌کردیم، اما هیچ‌یک نمی‌دانستیم دربارۀ چه مطلبی دارد صحبت می‌کند. منظورم این است که هیچ‌کدام نمی‌دانستیم مالیات جدید روی چه چیزی می‌خواست باشد. بالاخره از سخن گفتن بازماند، رویش را به طرف من که کنار دستش بودم برگرداند، برگ کاغذ سفید و مدادی به من داد و گفت:

«امضا کن!»

چرا باید امضا می‌کردم؟ چه کاری از امضا کردن من ساخته بود؟ من ده کلمه هم از آنچه او گفته بود نفهمیده بودم، حتی اگر فهمیده بودم هم امضای من چه مناسبتی داشت؟ پس فقط نگاهش کردم و دردسر جواب به خود ندادم.

این بود که رویش را به طرف دهقان کنار من برگرداند و مداد و کاغذ را به او داد و گفت:

«امضا کن! به نفع خودتونه.»

 

موسسه انتشارات نگاه

کتاب فونتامارا نوشتۀ ینیاتسیو سیلونه ترجمۀ منوچهر آتشی

موسسه انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “فونتامارا”