گزیده ای از کتاب “فرهنگ و جامعه” نوشته ی “ریموند ویلیامز“
اصل سازمانبخش فرهنگ و جامعه، این کتابِ سدّشکن و مفهومسازِ ریموند ویلیامز، متفکّر انگلیسی، در فشردهترین کلام، عبارت از این است که مفهوم فرهنگ، و خود این کلمه در کاربردهای مدرن آن، در دورهای به زبان انگلیسی راه یافت که ما عموماً آن را دوران «انقلاب صنعتی» مینامیم.
در آغاز این کتاب می خوانیم :
یادداشت مترجمان
کتاب، به یک مفهوم، تاریخ تطوّر و سیر تحوّل مفهوم «فرهنگ» است از نخستین سالهای پرتب و تاب انقلاب صنعتی و طوفان درهمپیچندهای که این انقلاب در زندگی بشر پدید آورد تا به امروز و آنچه اکنون بر انسان دوران مدرن میگذرد. تا پیش از دورهی مورد بحثِ ویلیامز (1950-1780) واژهی «فرهنگ» اساساً به این منظور به کار میرفت تا هنر و ادبیات و حوزههای محدود و کمدامنهی مربوط به آنها را وصف کند، امّا پس از انقلاب صنعتی و با آغازِ کار اندیشهورانی چون کولریج و بِرْک، «فرهنگ»، مطابق اصطلاح ویلیامز، «به کلّ شیوهی زندگی» اطلاق شد. بیجهت نیست که تری ایگلتون عنوان کتاب ویلیامز، فرهنگ و جامعه، را یادآورِ دو مفهوم ’گزلشافت ‘(=جماعت، اجتماعِ در همْ برهم آدمیان) و ’گماینشافت‘ (= هیئت جامعهی دارای نهادها، دولت ملّی، قراردادهای اجتماعی، قوانین، به تفکیک از قواعد عرفی، و …) میداند. امّا آنچه خود ویلیامز بدان باور دارد نه ملّت (به معنای بحت و بسیطی که تا کنون داشته است) بلکه جامعگی و تمامت جامعه است. به ویژه که «جامعهی ارگانیک»، جامعهای که در مدّنظر ویلیامز است، چیزی است به مراتب بیش از نظمی جامعهوار (که عناصر آن به اجبار در کنار هم قرار گرفتهاند و گسلها و شکافهای طبقاتی مانع اصلی جامعگی آن است) یا نظامی صرفاً اجتماعی، بلکه دقیقاً جامعهای همگن و به تعبیری «ملّی» است، جامعه به مثابه ملّت به معنای ارگانیک کلمه.
ویلیامز گذشته از اینکه نشان میدهد تحوّل مفهوم فرهنگ چهگونه در پیوند تنگاتنگ با تغییر و دگرگونی در زندگی مردم رخ میدهد، با دنبال کردنِ ردّ ریشهشناختیِ واژهی «فرهنگ»، که بر کِشت و ورز و پرورش و پرستاری و مراقبت و تیمار و مانند آن دلالت دارد، بنیادهای ایدئولوژیکی این واژه را گام به گام آشکار میسازد- به این معنی که معنای دگرگونشوندهی یک کلمه را میتوان با جنبشهای اجتماعی و فکریِ در حال دگرگونی و بنیادهای مادّی پیوند داد. در نظر ویلیامز، از یک سو، مفهوم فرهنگ واکنشی کلّی است به تغییری کلّی در شرایط زندگی مشترک ما- در عین حال که از دید او لفظ و مفهوم «واکنش» کم سنجیدهتر و کم آگاهانهتر از «پاسخ» است که هم آگاهانهتر و سنجیدهتر است و هم حاکی از گونهای عاملیّت و تکاپوی انسانی. از سوی دیگر، از آنجا که فرهنگ همیشه سیاسی است، دگرگونیهای اجتماعی، که جرقهی آغازین این فرایندهای سیاسی را میزنند، در کردارها و رفتارهای فرهنگی بازتاب مییابند. از همین روست که ویلیامز در کتاب حاضر به پیگرفتن ردّ دگرگونی اجتماعی، به ویژه پس از تحوّل بنیادی و دورانساز انقلاب صنعتی، از طریق نوشتههای ویلیام بلیک، ادموند بِرْک، ویلیام وردزورث، چارلز دیکنز، دی. ایچ. لارنس و جورج اورول میپردازد. در عین حال، گرچه ویلیامز مارکسیست است و در همهی این تحوّلات در پرتوِ نظریهی طبقهبنیاد مارکس مینگرد، از معادلهی زیربنا-روبنا و خصیصهی ناگزیر سلسله مراتبیِ فروتری و برتری این مفهوم، که گاه نزد برخی کسان تا حدّ ابتذال ساده میشود، فراتر میرود و به جای آن اصطلاح «ماتریالیسم فرهنگی» را به کار میبرد، و با این تعریف که: اَعمال و کردارهای فرهنگی به هر مقصود و هدفی هم که به کار آیند، وسایل تولیدشان همیشه و در همه حال مادّی است. افزون بر آن، اگر ویلیامز نخستین کسی نباشد که زیرآبِ دوشاخگی نخبهگرایانهی «هنر والا» و «هنر عامّهپسند» را زده است، بیگمان از نخستین کسانی است که بنیاد این دوگانگیِ طبقاتی را در نقد، اعم از نقد ادبی، یا نقد هنری یا نقد فرهنگی، سست و سپس ویران کرده است. راست این است که تأکید ویلیامز همواره بر «فرهنگ عادی» بود و از این رو، دلبستگیاش به تجربهی روزمرهی مردم «عادی» او را به کوشش برای کاوش در راه و روشهای گسترش دامنهی نقد به عرصهی سینما، تلویزیون و سرگرمیهای تودهگیر و تودهپسند کشاند. ویلیامز در مقالهای با عنوان «فرهنگ عادی است» با تأکید بر این که ’فرهنگ عادی است، در هر جامعهای و در هر ذهنی‘ موجود است، اشتغال ذهنی خود را با فرهنگ زیسته، با فرهنگ روزمره و عادی، نمایان میسازد و همین فضای فکری است که به سراسر آثار او جان میبخشد. ویلیامز معتقد بود که گرچه طبقهی کارگر جین آستین یا جان میلتن از بطن خود بیرون نداده است ولی فرهنگی را پرورش داد که یکهّ و پابرجاست. دستاورد فرهنگیِ واقعیِ طبقهی کارگر، جنبش کارگری و حزب کارگری و پابندی به تشکل صنفی، همبستگی و دفاع از منافع مشترک است، یعنی جلوههای تابناک ایده یا روحیهای همکارانه، انسانی و همبسته در نقطهی مقابل روحیهی اندیویدوآلیستی (فردگرایانهی) رقابتی طبقهی متوسط در خشنترین شکل آن. چنان که گذشت، در نظر ویلیامز، فرهنگ هم به معنای ’کلّ شیوهی زندگی‘ است (فرهنگ به معنای انسانشناختی آن، مرادف زندگی روزمره) و هم به معنای صورتهای گوناگون دلالت (رمانها، فیلمها، ولی همچنین آگهیهای بازرگانی، تلویزیون و مانند آن) که درون جامعه در هر لحظه و در همه حال در گردش است. بدینگونه، معارضهی اصلی در بررسی فرهنگ این است که باید دریافت چهگونه این دو معنای فرهنگ با یکدیگر همزیستی دارند. در جامعهای که از متنهای تودهگیر اشباع شده است، جدایی میان این دو مفهوم از فرهنگْ نشدنی است. با این همه، ویلیامز کاملاً بر این امر آگاهی دارد که سادهسازیِ محض است اگر تجربهی فرهنگی را به آن معناهایی فروکاهیم که بیشتر از همه مرئی و آشکاراند (برای نمونه، همهی آنچه در مجلهها، تلویزیون، اینترنت و شبکههای اجتماعی به آن برمیخوریم). از اینرو، جستوجوی فرهنگ دستخوش کاستی مزمن و چارهناپذیر است اگر به لایههای پنهان اما معناداری نپردازد که طیّ قرون و اعصار به عمد از چشمها پنهان مانده است.
تأکید ویلیامز بر فرهنگِ «عادی» چنان است که حتی یکی از نوآوریهای بزرگ خود، مفهوم ’ساختار احساس‘ را، هم وسیلهای برای درک «روح زمانه» و پاسخ عاطفی هنرمند، و هم حساسیّت یگانهی هنرمند به کلّ شیوهی زندگی میداند و وجه تمایز ساختار احساس هر دوره را ناشی از روح هر عصر میشمارد. ساختار احساس چکیدهی تمایزبخش هر عصر از عصر دیگر است. به سخن ویلیامز، ساختار احساس چون هوایی است که هر عصر در آن دم میزند، آتمسفری است که در آن غوطه میزنیم و کار هنر و ادبیات بزرگ ثبت این حالوهوای تکرارناپذیر است. ساختار احساس فراتر از پسند، سلیقه و پرورش و «حساسیّت» است. اتصال ساختار (که به سخن خود ویلیامز همچون یک عمارت علیالاصول امری ثابت و ساکن می نماید) و احساس (که همواره در سیلان و غلیان است) به او این امکان را داد تا درکی از سازمانی گریزپا- و با این همه قابل کشف- را به کار گیرد که به فراتر از جنبههای صرفاً شخصی احساس گذر کند، و تجربههای اجتماعی، ایدهها، اندیشهها و احساسهای خاص یک عصر را دربرگیرد و آن تصوّری از ساختار احساس است به مثابهی شکل پویای هر ساخت و سامانه و نظامی. بدینگونه، پُر بیراه نیست اگر ریموند ویلیامز را مبدع اصلی رشتهای بدانیم که اکنون به فرهنگشناسی (یا «مطالعات فرهنگی») شهرت دارد ولی خود او ترجیح میداد به جای آن اصطلاح ماتریالیسم فرهنگی را به کار ببرد. ماتریالیسم فرهنگی رویکردی فرهنگی است که میکوشد عمل فرهنگی را در بطن و متن اقلام زیر قرار دهد: ساختارهای نهادی (صنعت سینما، صنعت نشر و مانند آن)، شکلها و فُرمها و الزامات و محدودیتهای آنها (مانند رمان غربی به منزلهی یک فُرم ادبی، سنّت حماسهسرایی شفاهی هند، رمان رئالیسم جادویی امریکای لاتین)، شیوههای تولید (چاپ، چاپ دیجیتالی رسانههای تودهگیر)، سازمان، سازمانبندی و ساز و کارهای انتظامبخش (نظارت قضایی بر حقوق کپیرایت، ثبت مالکیت معنوی، آفرینشهای ادبی و هنری، ابداعات و اختراعات) و بازتولید (حراجها، نمایشگاهها، سانسور، پخش و انتشار از طریق اقتباس یا برداشت آزاد از آثار). ویلیامز با طرد مفهوم سنّتیِ «زیربنا» به عنوان مفهومی خشک و متصلّب، بر آن است که زیربنای اقتصادی یک فرایند است نه یک وضع یا حالت یا ابژهی ایستا و ساکن. زیربنا باید نه تنها شامل صنعت، که تولید میکند، بلکه شامل کار انسانی، که بازتولید میکند باشد: به عبارت دیگر، کلّ قلمروِ اَعمال اجتماعی. از اینجاست که مفهوم او از ماتریالیسم فرهنگی در بردارندهی تحلیل دقیق ارتباط میان جنبههای اقتصادی، سیاسی، و فرهنگی است. به همین سبب نیز هست که ویلیامز مفهوم مهمّ و اساسی تعیینکنندگی «چند علّتی» را از لویی آلتوسر به وام میگیرد. تعریف ویلیامز از «چند علّتی» عبارت از چیز یا چیزهایی است که ممکن است به لحاظ فردی تجربه و آزموده شوند ولی همواره اَعمالی اجتماعیاند، در واقع خود عبارت از شکلبندی اجتماعی خاصّیاند. مفهوم ماتریالیسم فرهنگی از هنگامی که ویلیامز آن را به کار برد، رواج عامّ یافته است.
ریموند هنری ویلیامز، نظریهپرداز و فعال فرهنگی و سیاسی، منتقد، رماننویس و دانشگاهیِ نامآور انگلیسی در 31 اوت 1921 در ویلز به دنیا آمد. پدرش کارگر راهآهن و فعال پیگیر اتحادیهی کارگری بود و ویلیامز در سراسر عمر همواره بر خاستگاه طبقهی کارگری خود و مشقّتها، تبعیضها و محرومیّتهایی که در دوران کودکی و نوجوانی خود کشیده بود تأکید میکرد. در دهکدهی محل تولدش به مدرسه رفت و سپس به دانشگاه کیمبریج راه یافت. در جوانی به حزب کمونیست بریتانیا پیوست و چند سال بعد از آن جدا شد. پس از بازگشت از جبهههای جنگ جهانی دوّم، در دهههای 1950 تا 1970 در دانشگاه آکسفورد به عنوان استاد آموزش بزرگسالان به تدریس پرداخت. بدین ترتیب کموبیش از طعمهی «مکارتیسم» زودهنگام در بریتانیا، که چند تن از همکاراناش را سخت گرفتار کرد، جان بهدر برد.
پس از انتشار فرهنگ و جامعه که در محافل فرهنگی و سیاسی دنیای انگلیسی زبان کتابی «مخالفخوان» تلقی شد که پیآمدهای ضدّ مدرن و اقتدارطلب اثر بزرگ و تأثیرگذار اف. آر. لیوِس منتقد نامآور انگلیسی، سنّت بزرگ، را به هماوردی میطلبید و با اقبال گسترده روبهرو شد، کتاب انقلاب طولانی (1961) را منتشر کرد که در حکم تکمیل و تتمیم فرهنگ و جامعه بود و مفاهیم اساسی آن را بیش از پیش بسط و گسترش میداد. ویلیامز خود میگوید که ناشر هنگام انتشار فرهنگ و جامعه از او درخواست کرده بود که در پایان کتاب بخشی در توضیح و تبیین واژگان و مفاهیم تازه و بدیع کتاب بپردازد. حاصل کار ویلیامز از این پیجویی در ریشهشناسی واژهها و مفهومها در کتاب جداگانهای منتشر شد با عنوان کلید واژهها (1976) که مترجمان کتاب حاضر به زودی برگردان فارسی آن را در دسترس خوانندگان علاقهمند قرار خواهند داد. از دیگر آثار ویلیامز به این اقلام میتوان اشاره کرد: بیانیهی روز اول ماه مه (با همکاری دیگران، 1968)، تلویزیون، تکنولوژی و فُرم فرهنگی (1979)، فرهنگ (1981)، بهسوی سال 2000 (1983)، دیدگاه ریموند ویلیامز دربارهی تلویزیون (1989)، مارکسیسم و ادبیّات (1977)، سیاستشناسی و ادبیّات (1979)، مسایلی در باب ماتریالیسم و فرهنگ (1980)، تراژدی مدرن (1965)، ارتباطات (1962)، درام از ایبسن تا الیوت (1968)، درام در اجرا (1954)، اورول (1971، با پیشگفتاری تازه 1984)، رمان انگلیسی از دیکنز تا لارنس (1970)، روستا و شهر (1973)، سرچشمههای امید (1989)، سیاستشناسی مدرنیسم (1989) و چند رمان ازجمله روستای مرزی (1960) و نسل دوم (1964) و بسیاری کتابها و مقالهها و جستارهای دیگر. ویلیامز جز در یک دورهی کوتاه در سراسر عمر فعال بود و در یکی دو دههی آخر زندگی سخت به مسایل مربوط به زنان و محیط زیست علاقهمند شد و در کارزارهای ضدّ جنگ شرکت فعالانه داشت. ریموند ویلیامز در 1988 درگذشت.
خوانندهی علاقهمند به پیگیری ردِّ مباحث و گفتوگوهای مربوط به حوزهی فرهنگ و جامعه در جهان انگلیسی زبان میتواند به یگانه کتاب موجود در زبان فارسی در این زمینه، منتقدان فرهنگ، از مثیو آرنولد تا ریموند ویلیامز، نوشتهی لزلی جانسون و ترجمهی ضیاء موحد رجوع کند که روی هم رفته تاریخچهی مبسوط و دقیقی از این بحثها به دست میدهد.
بازمیماند یادآوری این نکته که همه پانوشتها از مترجمان است مگر آنکه خلاف آن تصریح شده باشد و یادداشتها و ارجاعات نویسنده در پایان کتاب در بخش «پینوشتها» آمده است. افزودههای مترجمان میان دو قلاب ] [قرار دارد.
نسترن موسوی
پاییز 1397
مقدمه بر چاپ 1983
از زمان نوشتن فرهنگ و جامعه اکنون بیش از یک ربع قرن میگذرد. هنگامی که سراسر یا بخشهایی از آن را از نو میخوانم گاهبهگاه احساس میکنم انگار کتابی را میخوانم که کس دیگری نوشته است. با این همه، در این کتاب بود که موقعیّتی یافتم که توانستم دریافتام را از آن چه در تمدّن صنعتی، و در هنر و اندیشهاش، رخ داده است – و همچنان در حال رخ دادن است- به بیان درآورم. از آن هنگام نکتهها و داوریهای خاصّی را بسط و پرورش داده و گاه دگرگون کردهام، امّا دست به ترکیب این دیدگاه خود نزدهام که یکی از راهو روشهای اصلی درک و فهم دو سدهی خارقالعادهای که با چنین ابعاد عظیمی جهان را دگرگون کرده است و شالودهی بحران بزرگ کنونی آن را تشکیل میدهد، از طریق اندیشهورزی مفصّل و پیچیده در باب فرهنگ است که در هر عصر فعّال و پُر جوشوخروش بوده است.
چنان که درآمد اصلی کتاب توضیح میدهد، فرهنگ و جامعه گردِ این کشف من شکل گرفت که فرهنگ، در معانی مدرن آن، هنگام انقلاب صنعتی سر برآورد. کتاب پیرامون انواع تازهای از مسایل و مشکلات سامان گرفت که نه تنها به معنای تازهای از فرهنگ بلکه در گروه کاملی از واژههای بسیار مرتبط به هم بیان شد. بدینگونه، زبانِ پژوهش و استدلال جدّی خود تا حدودی دگرگون شد و همچنان در حال دگرگونی است، و در آن هنگام هدف من این بود که این دگرگونی را در شیوهی نگارش زنان و مردان مختلفی دنبال کنم که به این نوع استدلال محوری تازه یاری رساندهاند.
یکی از پرسشهایی که اکنون غالباً در باب این کتاب از من میکنند این است که چهگونه نویسندگانی را که میخواستم دربارهشان به بحث بپردازم انتخاب کردهام. در پسِ این پرسش به طور معمول این تصوّر هست که نوعی فهرست یا سیاهه از چنین نویسندگانی در آن هنگام وجود داشته است، و اینکه من این یا آن نویسنده را در این فهرست گنجانده یا از آن کنار گذاشتهام. امّا باید بگویم هنگامی که برای این کتاب مطالبی را میخواندم هیچ چنین فهرستی در دسترس من نبود یا از آن هنگام چنین فهرستی هم کشف نشده است. غرضام این نیست که بیشتر این نویسندگان در آن زمان مشهور نبودند، بلکه منظور این است که، تا جایی که من میدانم، کسی این نویسندگان را تا آن زمان به این شیوه، حول مضمونهای محوری معیّن، به هم پیوند نداده بود. در واقع، آمادگی واقعی من برای این کتاب بر پایهی گسترش مداوم خواندنیهایام استوار بود بیآنکه فهرست یا هر گونه راهنمای واقعی مهیا کرده باشم. در واقع، هنگامی که به مجموعههایی از کتابها و نوشتههایی بر میخوردم که پیش از آن با موضوع پژوهشام پیوندشان نداده بودم امّا آشکارا به پژوهش من مربوط بودند، لحظههای چندی را به یاد میآورم که مرا دستخوش چیزی در مایهی وحشت میکرد. در نتیجه، کتاب مدام شکل میگرفت و از نو شکل عوض میکرد. از زمانی که کتاب نوشته شد، به موردهای بیشتری برخوردم که میشد آنها را در کتاب بگنجانم. امّا شاید بتوان مدّعی شد، چنان که در واقع بسیاری از خوانندگان گفتهاند، که من آنقدر مطلب به دست آوردهام تا مفهومی از سنّت نوشتن دربارهی فرهنگ و جامعه را شکل دهم که به مثابهی یک سنّت، با پیچیدگی واقعیاش، بسیار اندک شناخته شده است یا به هیچ رو شناخته نیست. پس میتوان موردهای بعدی را گنجاند، یا در واقع کنار گذاشت، امّا این مفهوم که چنین سنّتی وجود دارد چیزی است که این کتاب، به طور کلّی، بدان دست یافته است. پس بدینگونه قدردانی طنزآمیز از توفیق این کتاب در این است که بسیاری از خوانندگان بعدی آن میتوانند این سنّت را بدیهی بینگارند و سپس، غالباً به دلایل محدود قابلقبول، از من بپرسند که چرا این یا آن نویسنده را در سنّتی چنین بلند آوازه نگنجاندهام.
پرسش بهقاعدهی دیگر این است که چرا من کتاب را گردِ نویسندگان انگلیسی شکل دادم و حال آنکه بسیاری از نویسندگان در زبانها و فرهنگهای دیگر وجود دارند که آشکارا به موضوع کتاب مرتبطاند. پرسش منصفانهای است، و من بیگمان باور دارم که لازم است هم خود کتاب و هم بسیاری از نویسندگانی که در ضمن آن مورد بحث قرار گرفتهاند، در کنار دیگر سنّتهایی خوانده شوند که، گاه به شیوههای مشترک، گاه با رویکردهای کاملاً متفاوت، با همان مضمونها مرتبطاند. با این همه، هنوز اطمینان دارم که کتاب میتوانست تنها، به شیوهی خاصّ خود، حول این تجربه و سنّت خاصّ شکل بگیرد. انقلاب صنعتی، که سرانجام بیشتر بخشهای جهان را در نوردید یا در آن تأثیر گذاشت، از انگلستان آغاز شد. بنابراین، روابط و موضوعهای اجتماعی و فرهنگی از بیخوبُنْ جدیدی که بخشی از آن گذار تاریخی قاطع و تعیینکننده به شمار میرفتند، در بیواسطهگی فشرده و بیسابقهی خود، نخستین بار در بطن این فرهنگ احساس شدند. در آغاز، و در واقع طیّ دو سه نسل، مسئله عملاً بر سر یافتن زبانی برای بیان این روابط و موضوعهای اجتماعی و فرهنگی نو بود. بدینگونه، گرچه درست است که دگرگونیهای مشابهی در دیگر جامعهها رخ داد، و صورتهای تازهای از اندیشه و هنر پدید آمد تا به این دگرگونیها پاسخ گوید، که غالباً به اندازهی نویسندگان انگلیسی یا چه بسا بیش از آنها تأثیرگذار و جالب توجّه بود، آن چه تا حدودی از اهمیّت کلّی پایدار خالی نیست این است که ببینیم این دگرگونیها نخستین بار در کجا رخ داد. پاسخهای گرمی که در ترجمههای ایتالیایی، ژاپنی یا آلمانی، یا به ویژه از جانب خوانندگان امریکایی به کتابام داده شد، به نظر میرسد بر این باور من صحّه میگذارند.
سپس نکتهی معاصر مهمّی در کار است. هنگامی که فرهنگ و جامعه در 1958 انتشار یافت، بسیار گفته شد که این کتاب یکی از متنهای پایهگذار چپ جدید بریتانیا است. هنوز هم به کرّات گفته میشود که این کتاب، همراه با کتاب بعدی من، انقلاب طولانی، و نیز در کنار کتاب کاربردهای سوادآموزی ریچارد هوگارت و کتابهای ویلیام موریس و ساخته شدنِ طبقهی کارگر انگلستانِ ئی. پی. تامپسن سنّت فکری و سیاسی جدیدی را بنیاد میگذارد. داوری در باب این امر با دیگران است. در واقعیّت امر، تاریخچهی کاملاً پیچیده است امّا من به یاد دارم که در 1968 چیزی کاملاً متفاوت گفته میشد. این کتابها، یا برخی از آنها، هنوز مورد احترام بودند امّا غالباً آنها را به یک نوع از رادیکالیسم فرهنگی نسبت میدادند که از آن زمان به بعد از نوعی سوسیالیسم روشنتر، صُلبتر، و در واقع سنّتیتر، پیشی گرفته بودند. در هر حال این را میدانم که، به دلایلی که هنوز از آن حمایت میکنم، برخی از استدلالها را در آن خطّ سیر بسط و پرورش دادهام. امّا کتاب، آنگونه که در 1968 به نظر میرسید، با آن چه بعداً در 1978 یا در 1982 به نظر میآمد متفاوت است. آن چه به عنوان نقدِ صرفاً رمانتیکِ صنعتمحوری یا سرمایهداری صنعتی با اطمینان مورد تحلیل قرار گرفته، و در پارهای موردها مردود شمرده شده بود، در سالهای بعدی بازگشت تا با جنبشهای جدید اکولوژیکی و رادیکال اکولوژیکی پیوندهای شگفتآور برقرار سازد. غرض این نیست که همه یا حتّی بیشتر پیشگامان سدهی نوزدهم درک خود را از آشفتگی بنیادی با راهحلّهایی در آمیخته بودند که در این جنبشهای جدید عرضه میشدند یا مورد جستوجو قرار گرفتند. برخی از آنها به سادگی به واپس نگریستند، همچنان که برخی در جنبشهای جدید هنوز هم چنین میکنند. برخی دیگر، به فراپیش چشم دوختند، اما فقط به ندرت به آن راهوروش موقتاً اطمینانبخش که بر پایهی آن شیوههای اساسی تمدّن صنعتی زمینهای ساده برای یک نظم اجتماعی رادیکال جدید شمرده میشود. همچنانکه بحران روزگار ما ادامه یافت، فضای باز، گونهگونگی، و تعهدهای انسانی این نویسندگان پیشین، در اکثر موردها، بیشتر به منزلهی صداهای همرزمان سر برآورد تا به عنوان متفکّرانِ به لحاظ تاریخی منسوخ یا مدّتدار. به سخن دیگر، ژرفا و دامنهی بحران چیزی بود که ما بیدرنگ میتوانستیم آن را، از جهان خودمان، با حتّی نخستینِ این نویسندگان سهیم گردیم، و اکنون هنوز هم، همراه آنها، در جستوجوی پاسخها، به سبب سنگینی محض رویدادها، ناچاریم به بسیاری از همان مسئلهها بازگردیم. اکنون غالباً این امر را طنزآمیز مییابم که پارهای از نوترین و مهمّترین اندیشههای روزگارمان را، که بحرانهای نظم اجتماعی و نظم طبیعی را به نحو جدا نشدنی درهمتنیده میشمارند، میتوان به صورت نطفه یا در واقع به صورت بسط و گسترشی معنادار در این نویسندگانِ نخستین یافت. امّا، سپس، سرانجام این امر بیشتر نویدبخش است تا طنزآمیز، زیرا دانش نو، تجربهی نو، مایههای جدید امید، گروهها و نهادهای نوْ کلّ پژوهش را در ابعادی برعهده گرفتند که بسی گستردهتر از آن است که بتوان آن را مکرّر شمرد، و این اسلاف باشکوه به جای آنکه چیزی را به واپس کَشند به پیش میرانند.
به این دلیل متقن است که من به خود اجازه میدهم امیدوار باشم که فرهنگ و جامعه هنوز برای خوانندگان معاصر جدید مربوط و معتبر است. فرهنگ و جامعه به هر تقدیر به عنوان تاریخ اندیشه و نگارش این سنّت انگلیسی به کار گرفته میشود، و شاید همچنان همینقدر کافی باشد. امّا، همان گونه که فرجام سخن کتاب چنان که باید و شاید نشان میدهد، من کتاب را فقط به عنوان تاریخ ننوشتم. من نوشتن کتاب را در کوران بحران حاکم بر باورها و ارتباطهای پس از 1945 آغاز کردم. من همهی کارِ نوشتن را برای پاسخ به این بحران به عنوان راهی برای یافتن موضعی به کار گرفتم که میتوانستم امیدوار باشم از طریق آن جامعهی معاصر را درک و در آن عمل کنم، درکی و عملی که به حکم ضرورت از طریق تاریخ این جامعه صورت میگرفت، تاریخی که این جهان عجیب و غریب، اضطرابآور و هیجانانگیز را به ما سپرده بود. ممکن است این نحوهی کار به این شیوه برای دیگران کارآمد نباشد، امّا به همین سبب بود که این کتاب نوشته شد و اینکه چهگونه خوانندگانی به مراتب بیش از امید و انتظار من غالباً آن را خواندهاند.
ریموند ویلیامز
کیمبریج، 1982
دیباچه
اصل سامانبخش اين کتاب عبارت از اين کشف است که مفهوم فرهنگ و خود این واژه در کاربردهای مدرن عام آن در دورهای به تفکّر انگلیسی راه یافت که ما به طور معمول آن را دورهی انقلاب صنعتی میناميم. اين کتاب کوششی است برای نشان دادن اين که چهگونه و چرا اين امر رخ داد و نيز کوششی است برای پی گرفتن سیر اين مفهوم تا روزگار خودمان. بدین گونه، اين کتاب در حکم شرح و تفسیری است از پاسخهای ما در قالب انديشه و احساسمان در قبال دگرگونیهای جامعهی انگلستان از اواخر سدهی هجدهم به این سو. تنها در چنين بافتی است که کاربرد واژهی ’فرهنگ‘ از جانب ما و موضوعهایی که اين واژه بدانها ارجاع میدهد، میتواند چنان که بايد درک و فهم شود.
کتاب حاضر ادامهدهندهی پژوهشی است که با پایهگذاری نشريهی سیاست و ادبیّات آغاز شد. اين مجله را من به همراه آقایان کلیفورد کالينز و ولف منکوويتز در ميانهی سالهای 1946 و 1948 منتشر میکرديم. هدف ما در آن هنگام پژوهش در آن سنّتی بود که واژهی ’فرهنگ‘، در قالب تجربهی نسل ما، به توصیف آن میپردازد و نيز تا حدّ مقدور بازتفسیر این سنّت بود. من از بابت چیزهایی که همراه همکارانام در آن نخستين کوشش آموختم، خود را پيوسته وامدار آنها میدانم. در طیّ نگارش کنونی این کتاب از 1950، بار دیگر خاصّه مدیون آقای کالينز و نيز همکارم آقای انتونی مکلين بودهام. هنگامی که کار در حال پيشرفت بود از بحث دربارهی اين اثر با هامفری هاوس و فرانسيس کلينگندر بهرهها بردم که اثر ارزشمندشان تا پس از مرگ زودرسشان همچنان میپاید. از ميان بسياری کسان که به من ياری کردند بايد به ويژه از آقایان اف. دابليو بيتسن، ئی. اف. بلچمبرز، هنری کالينز، اس. جِی. کلمن، و ایچ. پی. اسميث ياد کنم. همسرم دستنوشتهی اين اثر را سطر به سطر تا جایی مورد بحث قرار داد که در فصلهای معیّنی او را عملاً بايد نویسندهی دوم اين کتاب شمرد. امّا، در نهايت، نمیتوانم چه از بابت داوریها و چه لغزشها کس ديگری جز خودم را مسئول بدانم.
به سبب قالب اين کتاب قادر نبودم هيچ شرح مفصلی از دگرگونیها در واژهها و معناهایی را که بدانها اشاره کردهام در اينجا بگنجانم. اين شواهد قانعکننده را بعدتر در رسالهیی تخصصی در باب دگرگونیها در زبان انگلیسی در طیّ انقلاب صنعتی منتشر خواهم کرد. شرح و توصيفهایی که در اين متن به دست دادهام در معرض خطرهای معمول چکيدهنويسی است و خوانندهای را که در وهلهی نخست علاقهمند به خود واژههاست باید به رسالهی پيشگفته ارجاع داد که شواهد تازهای به مراجع موجود میافزايد.
هنگامی که این کتاب زير چاپ بود، مسیرهایی را به بررسی گرفتم که در طیّ آنها آثار بعدی در اين حوزه میتوانند در خطّ سیری سودمندتر حرکت کنند و ذکر اين مسیرها را در اين جا سودمند يافتم. نخست، چنين مینمايد که ما از مسیرهای گوناگون به نقطهای رسيديم که، در آن، در واقع، نظریّهی کلّی جدیدی از فرهنگ میتواند به دست آيد. در اين کتاب کوشيدهام اين سنّت را روشن سازم امّا محتمل است که بتوان از اين جا تا تصريح کامل اصول، کار را ادامه داد و نظریّهی فرهنگ را به منزلهی نظریّهی روابط میان عناصر در شيوهی کلّی زندگی مطمح نظر قرار داد. همچنین، بر اين پایه، نياز داريم که به بررسی مفهومی از يک فرهنگِ در حال گسترش و فرايندهای پر طولوتفصيل آن بپردازيم. زیرا راست است که در فرهنگ در حال گسترشی به سر میبریم، ولی با اين همه به جای آن که بکوشیم ماهیّت و شرايط اين فرهنگ در حال گسترش را دريابيم، بسياری از توشوتوان خود را صرف دريغ خوردن بر اين واقعیّت ]فرهنگ در حال گسترش[ میکنيم. به گمان من، ميزان چشمگیری از بازنگری واقعیِ ناظر بر تاريخِ فرهنگیِ پذیرفتهشدهی ما در مسايلی چون سوادآموزی، پايههای آموزشی و مطبوعات لازم و مبرم است. ما همچنين به بررسیهای مفصّل در مسایل اجتماعی و اقتصادیِ گسترش فرهنگیِ کنونی به عنوان وسيلهای در جهت يک سیاست عمومیِ درخورْ نياز داريم. سرانجام در زمينهی ويژهی نقد ممکن است بتوانيم روشهای تحلیل خود را در ارتباط با بازتعريفهایی از فعاليّت و ارتباط خلّاق گسترش بخشيم که انواع گوناگون پژوهش اين گونه بازتعريفها را ممکن میسازد. تمامی اين کار دشوار خواهد بود، ولی شايد درک بافت واژگان کنونی ما در زمينهی اين مسایل یاریرسان باشد، مسایلی که اين کتاب کوششی در جهت طرح آنهاست.
بخشهایی از اين کتاب پيش از اين به صورتهای ديگر در مقالههایی دربارهی نقد و دانشگاهها و نشريهی چپ انتشار يافته است.
ر. و.
درآمد
در واپسين دهههای سدهی هجدهم و در نيمهی نخست سدهی نوزدهم، شماری از واژهها، که اکنون دارای اهميّت اساسی اند، نخستين بار به کاربرد انگليسی عمومی- يا در جایی که اين واژهها پيش از اين عموماً در زبان کاربرد داشتند- راه يافتند و معناهای تازه و مهمّی يافتند. واقعیّت این است که الگوی کلّیای از دگرگونی در اين واژهها در کار است و اين الگو را میتوان به منزلهی نوع خاصّی از نقشه به کار گرفت که به وسيلهی آن اين امر ميسّر میشود که بتوان بار ديگر به آن دسته از دگرگونیهای فراخدامنتر در زندگی و انديشه نظر کرد که اين دگرگونیها در زبان آشکارا بدانها دلالت دارند.
پنج واژه عبارت از پنج نکتهی کليدیاند که اين نقشه را میتوان از آنها برگرفت. اين پنج واژه به این شرح اند: صنعت، دموکراسی، طبقه، هنر و فرهنگ. اهميّت اين واژهها در ساختارِ مدرنِ معناهایِ ما آشکار است. دگرگونیها در کاربرد اين واژهها در دورهی حسّاس کنونی گواهی است بر دگرگونی کلّی در راه و روشهای ويژهی انديشيدن ما دربارهی زندگی عمومیمان، به سخن دیگر اندیشیدن دربارهی نهادهای اجتماعی، اقتصادی و سياسیمان، هدفهایی که اين نهادها برای تجسّم آنها در نظر گرفته شدهاند، و سرانجام اندیشیدن دربارهی روابط با اين نهادها و هدفهای فعاليّت ما در يادگیری، آموزش و هنرها.
نخستين واژهی مهمّ صنعت است و دورهای که طیّ آن کاربرد صنعت دگرگون میشود، دورهای است که ما اکنون آن را انقلاب صنعتی میناميم. صنعت پيش از اين دوره نامی است برای يک صفت انسانی خاصّ که میتوان آن را به ’مهارت، سختکوشی، پشتکار، جدّیت‘ تعبیر کرد. اين کاربرد واژهی صنعت هم چنان دوام میآورد. امّا در واپسين دهههای سدهی هجدهم، صنعت همچنين بهمعنای چیزی دیگر هم هست؛ این بار صنعت به صورت اسم جمعی برای نهادهای فرآورنده و توليدی ما و نیز برای فعاليّت کلّی اين نهادها در میآيد. آدام اسميت، در ثروت ملّتها (1776)، يکی از نخستين نويسندگانی است که اين واژه را به اين سیاق به کار میبرد، و از روزگار او به بعد گسترش اين کاربرد تضمين میشود. واژهی صنعت، با حرف بزرگ که نوشته شود،[1] چيزی فینفسه- نهاد، مجموعهای از فعاليّتها- شمرده میشود و نه صرفا صفتی انسانی. در پیِ واژهی کوشا (industrious) که شخص را وصف میکند، در سدهی نوزدهم، واژهی صنعتی (industrial) پا به عرصه میگذارد که به توصيف نهادها میپردازد. چنين مینمايد که افزايش شتابناک اهميّت اين نهادها نظام تازهای پدید میآورد که در دههی 1830 نخست صنعتمحوری (Industrialism) ناميده میشود. اين امر تا حدودی اذعان به يک رشته دگرگونیهای فنّاورانهی بسيار مهمّ و تأثیر دگرگونکنندهی اين دگرگونیها بر روشهای توليد است. امّا همچنين اين امر اذعان به تأثیر اين دگرگونیها بر کلّ جامعه نيز هست که به همينسان دستخوش دگرگونی میشود. عبارت انقلاب صنعتی (Industrial Revolution) چنان که بايد بر اين امر صحه میگذارد، زیرا اين عبارت که آن را نخستین بار نويسندگان فرانسوی در دههی 1820 به کار بردند و رفتهرفته در جريان اين سده مورد پذیرش نويسندگان انگلیسی نيز قرار گرفت، آشکارا بر الگوی قیاس با انقلاب فرانسه در 1789 شکل گرفته است. همچنانکه آن انقلاب فرانسه را دگرگون ساخت، اين نيز انگلستان را دگرگون کرده است؛ وسايل دگرگونی متفاوت است امّا خودِ دگرگونی به نحوی درخورِ قياس است. دگرگونی، به مدد الگویی از تغییر، جامعهی نو پديد آورده است.
دومین واژهی مهم دموکراسی است که از روزگار یونانيان به منزلهی اصطلاحی برای ’حکومت مردم‘ شناخته بوده است، امّا فقط در زمان انقلابهای امريکا و فرانسه به زبان انگلیسی عمومی راه مییابد. ويکلی در واژههای کهن و مدرن مینويسد:
تا انقلاب فرانسه دموکراسی همچنان يک واژهی ادبیِ محض بود و از آن پس بود که به صورت بخشی از واژگان سياسی درآمد.[i]
در اين مورد اساساً حقّ با او است. بیگمان در ارجاع به امريکا و فرانسه است که نمونهها در پايان سدهی هجدهم رفته رفته فزونی مییابند و يادآوری اين نکته خالی از فايده نيست که بيشترين اين نمونهها نشان میدهند که اين واژه با نگاه منفی به کار گرفته میشده است، يعنی در پیوند تنگاتنگ با ژاکوبنيسمِ مورد نفرت یا، به عبارت دیگر، حاکمیّت شناخته شدهی انبوه در هم جمعیّت.[2] ممکن است انگلستان از زمان مگنا کارتا یا از زمان جامعهی مشترکالمنافع يا از 1688 دموکراسی بوده باشد (این واژهْ تعريفهای مدرن بسيار متعدد دارد)، امّا انگلستان بیگمان خودرا دموکراسی نمیناميد. در پایان سدهی هجدهم و آغاز سدهی نوزدهم، به دموکراتها عموماً به چشم شورشانگیزانِ خطرناکِ انبوهِ در هَمِ جمعیّت مینگريستند. همانگونه که صنعت و واژههای برگرفته از آن چیزی را به ثبت میرسانند که ما اکنون انقلاب صنعتی میناميم، دموکراسی و دموکرات نیز در راهیابی به گفتار عادی روزمره در زبان انگلیسی تأثیرها و پیآمدهای انقلابهای امريکا و فرانسه، و نیز مرحلهای قطعی از مبارزه و پيکار را، در داخل کشور انگلستان، برای آن چیزی به ثبت میرسانند که ما اکنون آن را نمايندگی دموکراتیک میخوانيم.
تاریخ کاربرد صنعت، برای دلالت بر يک نهاد، در حدود 1776 آغاز میشود؛ تاريخ دموکراسی، به منزلهی واژهای کاربردی، به حدود همان زمان میرسد. تاريخِ واژهی سوم، یعنی طبقه، را در مهمّترين مفهوم مدرن آن میتوان تا حدود 1772 پی گرفت. پيش از اين تاريخ کاربرد عادی لفظ طبقه، در زبان انگلیسی، به دسته يا گروهی در مدرسهها و کالجها اشاره داشت: ’مکتبهای معمول در منطق و فلسفه‘. تنها در پايان سدهی هجدهم است که ساختار مدرن طبقه به مفهوم اجتماعی آن رفته رفته شکل میگیرد. نخست طبقات فرودست پدیدار میشوند تا به مراتب فرودست بپیوندند که پيشتر در سدهی هجدهم پدیدار شده بودند. سپس در دههی 1790 به طبقات بالا (higher classes) میرسيم؛ طبقات متوسط (middle classes) و طبقات ميانی (middling classes) بیدرنگ از پی میآيند. طبقات کارگر (working classes) در حدود 1815؛ و طبقات فرادست (upper classes) در دههی 1820 از راه میرسند. پيشداوری طبقاتی (class prejudice)، قانونگذاری طبقاتی (class-legislation)، آگاهی طبقاتی (class-consciousness)، همستیزی طبقاتی (class conflict) و جنگ طبقاتی (war class) در سدهی نوزدهم در پی میآيند. طبقات متوسط فرادست (upper middle classes)، نخستين بار در دههی 1890 بر سر زبانها میافتد؛ طبقهی متوسط فرودست (lower middle class) در سدهی ما باب میشود.
البته بديهی است که اين تاريخ تماشاییِ کاربرد تازهی واژهی طبقه بر آغاز تقسيمبندیهای اجتماعی در انگلستان دلالت ندارد امّا کاملاً به روشنی از گونهای دگرگونی در خصیصهی اين تقسيمبندیها حکایت دارد و باز به همان روشنی گونهای دگرگونی در نگرش به این تقسیمبندیها را به ثبت میرساند. طبقه واژهای مبهمتر از مرتبه (rank) است و محتمل است که اين يکی از دلایل رواج اين واژه باشد. بنابراين، ساختاری که بر اين واژه بنا شد بر پایهی اوضاع و احوال سدهی نوزده قوام گرفت: به سخن ديگر، بر پایهی ساختارِ اجتماعیِ دگرگون يافته و احساسات اجتماعیِ تغییر يافتهی انگلستانی که دستخوش انقلاب صنعتی بود و در مرحلهی قطعی گسترش دموکراسی سياسی به سر میبرد.
واژهی چهارم، هنر (art)، از جهت الگوی دگرگونی به طرز چشمگیری همانند صنعت است. هنر از مفهوم اصلی خود که ناظر بر صفتی انسانی، يعنی ’مهارت‘، بود – در دورهای که با آن سروکار داريم- به صورت نوعی نهاد، مجموعهی فعاليّتهایی از يک سنخ معيّن، پديدار شد. پيش از آن هر هنری عبارت بود از هر مهارت انسانی؛ امّا اکنون هنر بر گروه خاصّی از مهارتها، ’هنرهای خلّاق‘ يا ’تخیّلی‘، دلالت داشت. غرض از هنرمند (artist) شخصی ماهر بود، چنانکه اين معنا از صنعتگر (artisan) نیز اراده میشد؛ اما اکنون هنرمند فقط به اين مهارتهای گزيده اشاره داشت. وانگهی، و بسيار معنادارتر، هنر بر نوع خاصّی از حقيقت، يعنی ’حقيقت تخیّلی‘، و هنرمند بر نوع خاصّی از فرد دلالت دارد، چنان که واژههای هنری (artistic) و هنرمندانه (artistical) برای توصيف انسانها- که در دههی 1840 لفظهای جديد اند- اين امر را نشان میدهند. نامی تازه، زيباشناسی (aesthetics)، برای توصيف داوری دربارهی هنر يافت میشود و اين به نوبهی خود نامی برای نوع خاصّی از فرد، يعنی زيباشناس (aesthete)، پدید میآورد. فعالیّتهای هنری (The-arts)- ادبيات، موسيقی، نقاشی، مجسمهسازی، تئاتر- در اين عبارت جدید يکجا گرد میآيند، چنان که گویی دارای چيزی اساساً مشترکاند که آنها را از دیگر مهارتهای انسانی جدا و متمایز میسازد. همان جدایی که میان هنرمند و صنعتگر (artisan) پدید میآيد، میان هنرمند و صنعتکاردستی (craftsman) پا میگیرد. نابغه (genius)، از معنای ’مَنِشی ويژه‘ به معنای ’توانایی اعتلا یافته‘ گذر میکند و تمایزی ميان نبوغ و استعداد (talent) پدید میآيد. همچنانکه هنرْݤ هنرمند را به مفهومی جدید پديد آورد و زيباشناسیْ زيباشناس را، نبوغ هم نابغه را پدید آورد تا بر نوع خاصّی از فرد دلالت داشته باشد. اين دگرگونیها که از لحاظ زمانی به دورهی دگرگونیهای ديگری تعلق دارند که مورد بحث قرار گرفت، دگرگونیِ درخور توجّهی را در مفهومهای ناظر بر چيستی و هدف هنر و روابط آن با ديگر فعاليتهای انسانی و با جامعه به طور کلّی به ثبت میرساند.
واژهی پنجم، فرهنگ (culture)، نیز در همان دورهی حسّاس دستخوش دگرگونی میشود. پيش از اين دوره، فرهنگ در وهلهی نخست به معنای ’گرايش به رشد طبيعی‘ و سپس، بنا بر قیاس، به معنای فرآيند پرورش انسان بود. امّا کاربرد دوم که معمولاً به معنای پرورشِ چیزی بود، در سدهی نوزدهم به فرهنگ چونان فرهنگ، یک شئ فی نفسه، دگرگونی پذیرفت. اکنون فرهنگ نخست به معنای ’حالت يا عادت کلّی ذهن‘ گرفته میشد که دارای روابط تنگاتنگی با مفهوم کمال انسانی بود. دوم، به معنای ’حالت کلّی بالندگی فکری در جامعه به طور کلّی‘ بود. سوم، به معنای ’مجموعهی کلّی هنرها‘ بود. چهارم، اندکی بعد در همين سده، فرهنگ به معنای ’شيوهی کلّی زندگی، خواه زندگی مادی، عقلی، و خواه معنوی‘ بود. همچنین، چنانکه میدانيم، فرهنگ واژهای بود که يا دشمنی بر میانگيخت يا اضطراب.
در ميان تمامی واژههایی که نام برديم، گسترش فرهنگ شايد نمايانتر از همه است. در واقع، میتوان گفت که پرسشهایی که اکنون بر معناهای واژهی فرهنگ مترتباند، به طور مستقیم زادهی دگرگونیهای تاریخی بزرگی هستند که دگرگونی در صنعت، دموکراسی و طبقه به سیاق خود آن را نشان میدهند و دگرگونیها در هنر پاسخی دقيقاً مرتبط با آن پرسشها به شمار میروند. گسترش واژهی فرهنگ در حکم سندی است دربارهی شماری از واکنشهای مهمّ و مستمرّ به اين دگرگونیها در زندگی اجتماعی، اقتصادی و سياسی، و به خودی خود ممکن است آن را نوعی نقشهی خاصّ دانست که به واسطهی آن میتوان به کاوش در ماهیّت دگرگونیها پرداخت.
من به اِجمال به بيان امرِ دگرگونیها در اين واژههای مهمّ پرداختم. به عنوان زمینهی این واژهها بايد همچنین توجّه خواننده را به شماری از دیگر واژهها جلب کنم که در این دورهی خطیر یا جدیداند یا معناهای جدیدی به دست آوردهاند. برای نمونه، از جمله میتوان از این واژهها یاد کرد:
ايدئولوژی (ideology)؛ روشنفکر (intellectual)؛ عقلگرایی (rationalism)؛ دانشمند (scientist)؛ بشردوست (humanitarian)؛ فایدهگرا (utilitarian)؛ رمانتيسم (romanticism)؛ ذرّهباور (atomistic)؛ دیوانسالاری (bureaucracy)؛ سرمايهداری (capitalism)؛ جمعگرایی (collectivism)؛ سودپرستی (commercialism)؛ کمونیسم (communism)؛ مکتبی/ݣݣݣعقيدݣݣتی (doctrinaire)؛ برابریخواه (equalitarian)؛ لیبرالیسم (liberalism)؛ تودهها (masses)؛ قرون وسطا (mediaeval) و قرونوسطاگرایی (mediaevalism)؛ کارگر یدی[3] (operative)، صورت اسمی واژه؛ بدویّت (primitivism)؛ پرولتاريا (proletariat)، واژهی تازهای برای ’انبوه در هم جمعیت‘؛ سوسياليسم (socialism )؛ بیکاری (unemployment)؛ عوضی و عجیبوغریب (cranks)؛ روشنفکرمآب (highbrow )؛ -ایسمها (-isms)؛ و متظاهر (pretentious). در میان واژههایی که در آن هنگام معناهای مدرن رايج کنونی خود را به دست آوردند میتوان به این اقلام اشاره کرد: کسبوکار (business)، به معنای تجارت (trade)؛ معمولی (common)، به معنای عامّهی ناس؛ جدّی، بدعنق (earnest)؛ آموزش (Education) و آموزشی (educational)؛ پیشرفت و ترّقی (getting-on)؛ دستساز (handmade)؛ آرمانخواه (idealist)، به معنای خیالپرداز؛ پيشرفت (Progress)؛ ردهپایینیها (rank-and-file)، غیر از امور نظامی؛ اصلاحگر (reformer) و اصلاحگری (reformism)؛ انقلابی (revolutionary) و انقلابی کردن (revolutionize)؛ مواجب (salary)، در نقطهی مقابل مزد؛ علم (Science)، به معنای علمهای طبیعی و فیزیکی؛ سفتهباز (speculator)، مالی؛ همبستگی (solidarity)؛ اعتصاب (strike)؛ حومه (suburban)، به منزلهی توصیفی از نگرشها. حوزهای که این دگرگونیها در بر میگیرند باز هم حوزهای از دگرگونی کلّی است که عناصر متعددی را در کار میآورد که ما اکنون بدان به منزلهی امری که از لحاظ موقعیّت و احساس به طور مشخّصی مدرن است، اشاره کردیم. وظیفهی ويژهی من آن است که روابط درون این الگوی کلّیِ دگرگونی را شرح دهم.
واژهای که، بيش از واژههای دیگر، این روابط را در بر میگیرد فرهنگ است، با همهی درهمتافتهگی این مفهوم و ارجاع آن. هدف کلّی من در اين کتاب آن است که این همتافته را توصیف و تحلیل کنم، و شرحی از شکلّگیری تاریخی آن به دست دهم. امّا به دليل گسترهی ارجاعِ مفهوم فرهنگ لازم است که هم از آغاز پژوهش را بر پایهای گسترده استوار سازيم. در اصل قصد داشتم که دقیقاً خود را در چارچوب فرهنگ محدود نگه دارم ولی هر قدر اين مفهوم را دقيقتر بررسی کردم، دريافتم که بايد حيطهی وظایفام را فراختر بگیرم زیرا آنچه در تاریخ اين واژه، در ساختار معناهای آن، دیدم جنبشی پهناور و کلّی در انديشه و احساس است. اميدوارم بتوانم این جنبش را به تفصیل بازنمایم. به طور فشرده، میخواهم پيدايش فرهنگ را به منزلهی يک انتزاع و يک مطلق نشان دهم: پيدايشی که، به راه و روشی بسيار پيچيده، دو پاسخ کلّی را در هم ادغام میکند. نخست، به رسمیت شناختن جدایی عملیِ فعاليّتهای اخلاقی و فکری معيّنی از انگیزهی به پيشرانندهی نوع جدیدی از جامعه؛ دوم، تاکید بر اين فعاليّتها، به منزلهی دادگاه استيناف بشری، که باید روندهای داوری اجتماعیِ عملی را برقرار سازد و با این همه خود را به عنوان گزينهای تسکینبخش و مایهی تجدید قوا عرضه کند. امّا فرهنگ در هر دو مفهوم پاسخی به روشهای جدید توليد، صنعت جدید، به تنهایی نبود. فرهنگ فراتر از اينها با انواع تازهای از روابط شخصی و اجتماعی سر و کار داشت: بار دیگر، هم به عنوان به رسمیّت شناختن جدایی عملی و هم به عنوان تاکیدی بر گزينهها. مفهوم فرهنگ سادهتر میبود اگر تنها پاسخی میبود به صنعتمحوری. امّا فرهنگ همچنین کاملاً آشکارا پاسخی به تحوّلات سیاسی و اجتماعی جديد، پاسخی به دموکراسی بود. افزون بر آن، در ارتباط با نکتهی اخیر، فرهنگ پاسخی پيچيده و ريشهای به مسایل جدید طبقهی اجتماعی است. وانگهی، در حالیکه این پاسخها موقعیّت را در حيطهی بیرونی معیّنی که مورد بررسی قرار گرفت، مشخّص میکنند، همچنین در تکوین معناهای فرهنگْ ارجاعی آشکار به حيطهای از تجربهی شخصی و به ظاهر خصوصی دارد که به طرز چشمگیری بر معنا و عمل هنر اثر میگذارد. اينها نخستین مرحلههای ضابطهبندی مفهوم فرهنگاند ولی گسترش تاریخی آن نیز کماهمیّتتر نيست، زیرا به رسمیت شناختن مجموعهی جداگانهای از فعاليّتهای اخلاقی و فکری، و عرضهی گونهای دادگاه استيناف بشری، که معناهای آغازین اين واژه را در بر میگیرد، به هم میپیوندند و به حکم پافشاری فزايندهی کلّ يک شيوهی زندگی، نه تنها به عنوان مقیاسی از صداقت بلکه به عنوان شيوهی تفسیر تمامی تجربهی مشترک ما خود دگرگون میشوند و در این تفسیر جدید شیوهی زندگی را دگرگون میکنند. در آن هنگام غرض از فرهنگ حالت يا عادتی ذهنی یا مجموعهای از فعاليّتهای فکری و اخلاقی بود، ولی اکنون همچنین غرض از آن کلّ يک شيوهی زندگی است. این تحوّل، مانند هر يک از معناهای اصلی و روابط ميان آنها، تصادفی نیست، بلکه کلّی و عمیقاً معنادار است.
پس حيطهی اختیارات من نه تنها تمیز دادن معناها بلکه مرتبط کردن این معناها به خاستگاهها و تأثیرات این معناها است. میکوشم اين کار را نه با بررسی يک رشته از مسایل منتزع شده بلکه با سلسلهای از گفتههای افراد انجام دهم. نه تنها، به حکم خلقوخو و آموزش، در اين نوع گفتههایی که به تأیید شخص میرسد معنای بيشتری مییابم تا در دستگاهی از انتزاعات معنادار؛ بلکه همچنین، در مضمونی از این دست، خود را به بررسی زبان واقعی متعهّد احساس میکنم. به سخن دیگر، تعهّد من به واژهها و زنجیرههایی از واژههاست که مردان و زنان خاصّ در کوشش برای معنا بخشيدن به تجربهی خود آنها را به کار میگیرند. راست است که من به ويژه علاقهمند به تحوّلات کلّی معنا در زبان ام و اين تحوّلات، همواره، چیزی بيش از امری شخصی اند. ولی، به عنوان روش پژوهش، تصمیم نگرفتم موضوعهای معیّنی را فهرست کنم و خلاصههایی از گفتههای خاصّ دربارهی این موضوعها گرد آورم، بلکه فقط (به جز استثناهای خاصّ) توجّهام را به انديشهوران خاصّ و گفتههای واقعیشان معطوف داشتهام و کوشیدهام آنها را بفهمم و ارزشگذاری کنم. چارچوب این پژوهش کلّی است، امّا روش، به تفصیل هر چه بیشتر، عبارت است از بررسی گفتهها و کوششهای فردی واقعی.
در بخش نخست، تنی چند از انديشهوران سدهی نوزدهم را مورد بررسی قرارخواهم داد که از آن ميان بسیاری (اگر نه همه) برای خوانندهی آگاه آشنا هستند، امّا شاید روابطشان، و چه بسا معناهای خاصّشان، را از این ديدگاه بتوان در پرتوی تا حدودی متفاوت نگریست. سپس، و به اختصار بيشتر، به نويسندگان معیّنی در اواخر سدهی نوزدهم و اوايل سدهی بیستم خواهم پرداخت که از دید من نوع خاصّی از دورهی فترت را شکل میدهند. سپس، در بخش سوم، در کوششی برای آن که ساختار معناها، و زبان مشترک در اين مسایل، را کاملاً معاصر کنم، به بررسی پارهای از نویسندگان و انديشهوران سدهی خودمان میپردازم. سرانجام، در بخش نتيجهگیری، حکم خودم را دربارهی جنبهای از این تجربهی مشترک اقامه میکنم: در واقع، نه به عنوان حکمی دربارهی سنّت بلکه به منزلهی کوششی برای گسترش این حکم در جهت معناها و ارزشهای معیّن.
حيطهی تجربهای که این کتاب به آن اشاره دارد، از لحاظ روش، دشواریهای خاصّ خود را پدید میآورد. با اين همه، این دشواریها در جریان واقعی پژوهش به نحو بهتری مورد ارزیابی و داوری قرار میگیرند. شاید بايد بگویم که انتظار دارم که این کتاب بحثانگیز از آب درآيد؛ نه از آن رو که کتاب را به خودی خود برای بحث و نظر نوشتم بلکه از آن رو که هر پژوهشی از این دست مستلزم مباحثه و طرح کردن ارزشهاست که خود کاملاً به درستی موضوع تفاوتهایند، و چه بسا بر آن چیزی تأثیر میگذراند که ما، بنا بر عادت، آن را واقعیّتهای شناختهشده میناميم. در هر حال، شادمان خواهم شد اگر به هر صورت پاسخ بگیرم زیرا در حال کندوکاو در زبان مشترکمان- مسایل مربوط به عُلقهی مشترکمان- هستم، و هنگامی که به چهگونگی وضع کنونی امور میپردازیم عُلقه و زبان جاریمان نمیتواند بيش از اين زنده و پر طراوت باشد.
[1]. در زبان انگلیسی برای آغاز کردن واژهها با حرف بزرگ قاعدههایی وجود دارد؛ یک قاعده آن عبارت از این است که بخواهند تأکیدی یا تمایز خاصّی بر معنای مورد نظر قایل شوند.
[2]. mob ، گروه مردم از هر جنس؛ اوباش (منتهیالارب)، مردم غوغا، رجّالهها.
[3]. هر کارگری که در صنعت تولیدی، با ماشین و غیر آن، کار میکند و به تفکیک از کار در کارخانهی اتوماتیک که هیچ کارگرِ انسانی (human operative) در آن کار نمیکند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.