کتاب عشق و بانوی ناتمام نوشتۀ امیرحسن چهلتن
گزیده ای از متن کتاب
صبح وقتى بيدار شد دهانش تلخ بود و ديگر هيچ چيز يادش نمىآمد. چند دقيقه همانطور طاقباز خوابيده ماند. صفحهى ذهنش يكسره سفيد بود. اين همه سال كوشيده بود چيزهايى را بهياد بياورد كه هرگز از وجودشان مطمئن نبود. و بعد همهى اين چيزهاى پراكندهىِ بىربط را بهم مربوط كند و همهى آنها را به سمت شبى بكشاند كه يكنواختى و ملال را جانشين هيجانات بىعاقبتِ گذشته كرد. حالا صفحهى ذهنش سفيد بود. انگار آن جزئيات در انبوهى و تهاجم يكبارهى خود همديگر را خنثى كرده بودند و يا به تحليل برده بودند. وقتى مىخواست از تختخواب پايين بيايد باز هم كف پا احساس سنگينى كرد، اصلا كفِ پايش مىسوخت و آن وقت شبى را به ياد آورد كه از ميان سالن بزرگ با پاى برهنه روى خردهشيشههاى قالى دويده بود. سرش را لرزاند. مىدانست كه مال سنّ و سال است.
جهانبانو در اتاق را باز كرد. گفت: دلواپس شدم.
ملك گفت: خيلى وقت است بيدارم.
صبحانه را توى اتاقش خورد. سرد بود اما گفت: لاى پنجره را باز كن، جهان.
و گفت كه عصر كسى به ديدارش خواهد آمد. دوباره به تفالهى چاى نگاه كرد. قدبلند و استوار به نظرش رسيده بود. گفت: بهتر است براى عصر كمى شيرينى درست كنم.
شيرينىپزى را بعد از مُردن فرّخ ياد گرفته بود. سرش گرم مىشد و نتيجهى كار اگرچه هميشه مطلوب نبود، اما او را دچار هيجان مىكرد.
قالبها و قيفها و پيمانههاى مختلف را خودش انتخاب كرده بود. همهى مواد لازم را از مرغوبترين نوع آن تهيه مىكرد. با دقت و وسواس تمام آنها را قاطى مىكرد. با نوك زبان مىچشيد و قالب را توى اجاق مىگذاشت.
مهندس مقيمى مىگفت: انگار او مُرد تا تو شيرينىپزى ياد بگيرى.
به ياد پرى بچههاى سقف سالن افتاد. پيش خودش گفت: فقط يكى از آنها باقى مانده است.
بعد از صبحانه به باغ رفت. رفت كمى قدم بزند. پاييز بود؛ اما هوا خوب بود.
جهانبانو گفت: سرما نخوريد؛ صبر كنيد شالتان را بياورم.
عصر مىآمد. او را خودش انتخاب كرده بود و چون انتخاب كرده بود مىدانست حاصلِ كار روايت منحصر به فردِ خودش خواهد بود. بدون آنكه اين يكى هم مثل آن ديگرى با آن سئوالات بىجا و احمقانه بخواهد خط روايت را مغشوش كند و يا مثل آن يكى با آن نگاهِ لوچ و بدجنس بخواهد حالىاش كند كه مچش را گرفته است.
جلوى چشمش بود. داشت به تلفن جواب مىداد، با لبخندى نجيب و مطمئن. و توى همان اتاقك شيشهاى به مزيّن گفته بود: خودش است. بفرستش. بگو پول خوبى مىدهم. هرچقدر كه بخواهد.
مطمئن بود آرام خواهد شد و به احساسِ خوشِ پس از آن فكر كرد. فكر كرد آرامش همان چيزىست كه هرگز آن را نشناخته است. گفت پس خوب است و شال را روى شانههاى باريكش جابهجا كرد.
پيش خودش گفت، اگر نيامد؟ همين يكى را كم داشت. اين دلواپسش كرد. گفت مىآيد. به تفالهى چاى فكر كرد. گفت، خرافاتى شدهام.
جهانبانو از روى ايوان داد كشيد: عصاىتان را نبردهايد خانوم.
به جانب صدا چرخيد. خندهاش گرفت. اين راه را بىعصا آمده بود. پس مىتوانست همانطور هم برگردد. احساس كرد نيروى تازهاى در او فراهم آمده است. دستش را تكانى داد، يعنى نمىخواهم.
پرندهاى خواند و او ناگهان برگشت. رديف گلدانهاى شمعدانى را كنار تارمىىِ چوبىىِ ايوان ديد و آفتابى روشن را؛ همان طراوت صبحگاهىىِ هوا را دوباره حس كرد و او را ديد با قدك نو دست به لبهى تارمى گذاشته بود و نمىدانست دخترعمويى را كه براى نخستين بار مىديد به چه نامى صدا بزند. آن روز او چند ساله بود؟ سرش را لرزاند. غبار زمانهاىِ رفته فرونشسته بود. او مىديد، روشنتر از هميشه. گفت موقعش است. بايد آنها را نوشت.
سايهها هنوز بلند و پررنگ بود و هواى تازه مثل همهى صبحهاى ديگر پر از همهمه بود. او خوب نمىشنيد؛ گفت اين صداها بايد از توى سرم باشد.
ايستاد. پيش خودش گفت چقدر سخت است آدم پدر و مادرش را به ياد نياورد. بايد از همين جا شروع كند. بايد بگويد ممكن نيست كسى بتواند از تجربهى او حسّ روشنى داشته باشد. فقط ممكن است بگويند خُب البته سخت بوده است. فقدانِ كانونِ گرم خانواده و نمىدانم چه!… فقط همين. كافى نيست. كمى شبيه اين است كه آدم هيچ ملّيتى نداشته باشد و همهاش نگران است از او بپرسند اهل كجاست.
كِى بود روزى كه از پلهها بالا دويد، روى ايوان خودش را به حشمت رساند و گفت: يعنى از آن خانه هيچى باقى نمانده است؟ لااقل دو سه شيشه عكس. مىخواهم بدانم آنها چه شكلى بودهاند.
دوباره با پنجهها شالِ روى شانه را نوازش كرد، گفت، پس چى؟ پيش از آنكه به ياد بياورم بايد فراموش كرده باشم… و آن چيزها… آن چيزهايى كه با يادآورىاش مىتوان شاد شد؟
عموجان تلختر از هميشه به شنهاى راه نگاه مىكرد. گفته بود: بيا ملك، بيا عموجان. بيا همهىِ كس و كارَت منم.
آهى كشيد. نگاهش روى چيزها دويد. آن گوشه از سبد رختهاى شسته بخار بلند مىشد. بوى خوشى در هوا موج مىزد. جهانبانو رختها را تكّه تكّه در باد مىتكاند و روى بند مىانداخت. گفت چه جانى دارد ماشاالله؛ توى اين سنّ وسال!
کتاب عشق و بانوی ناتمام نوشتۀ امیرحسن چهلتن
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.