عشق در تبعید – چشم و چراغ 22

بهاء طاهر

ترجمه رحیم فروغی

 

چشم و چراغ 22

 

«عشق در تبعید»؛ برنده جایزه آلزیاتور ایتالیا در سال 2008 ، پس از «واحه غروب» دومین رمانی است که از بهاء طاهر توسط رحیم فروغی به فارسی ترجمه شده و در بیست و هشتمین نمایشگاه بین المللی کتاب تهران عرضه می شود.
عشق در تبعید تصویر دردناک انسان و جهان است. تصویری که هر روز دردناک تر می شود، به سرعت به همه جای دنیا می رسد و انسان های بیشماری به تماشایش می نشینند.
رسانه ها و روزنامه های گوناگون می نویسند و گروه ها و نهادهای حمایت از حقوق انسان و زن و کودک و . . . علیه خشونت بازتاب یافته در این تصویرها بیانیه می دهند و سخنرانی می کنند اما زخم ها و دردها هر روز بیشتر و بزرگتر و عمیق تر می شوند.
رمان «عشق در تبعید» درباره روزنامه نگاری و روزنامه نگاران است و مسایل گوناگون روزنامه نگاری را هم به چالش می کشد.
آزادی مطبوعات، روزنامه نگاران در خدمت قدرت، افرادی که به قصد رسیدن به قدرت راه روزنامه نگاری را انتخاب می کنند، مسوولیت اجتماعی؛ گمشده روزنامه نگاری، برجسته سازی در رسانه ها و نقش غول های رسانه ای را در رمان می شود دید و نیز روزنامه نگارانی را که نوشتن و اطلاع رسانی اتفاقات برای آنها گاهی از نجات جان انسان ها در جنگ دشوارتر است و گاهی مرگ، زندان، تبعید و مهاجرت پاداش انجام مسوولیت حرفه ای شان می شود.

25,000 تومان

ناموجود

جزئیات کتاب

وزن 520 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
وزن

520

پدیدآورندگان

بهاء طاهر, رحیم فروغی

نوع جلد

شومیز

SKU

94462

نوبت چاپ

دوم

شابک

978-964-351-963-6

قطع

رقعی

تعداد صفحه

352

سال چاپ

1396

موضوع

داستان خارجی

تعداد مجلد

یک

گزیده ای از کتاب عشق در تبعید

گفت اسمش پدرو ایبانیز است. سی و شش سال دارد و در سانتیاگو؛ پایتخت شیلی، راننده‌ی تاکسی بوده است. اوایل امسال، یک روز با اتومبیلش در پارکینگ جلوی ایستگاه اصلی منتظر نوبتش ایستاده بوده که مسافری از ایستگاه بیرون می‌آید.

در آغاز کتاب عشق در تبعید ، می خوانیم

 

فصل اول

کنفرانسی مثل همه‌ی کنفرانس‌ها

می‌خواستم‌اش اما نمی‌توانستم؛ مثل ترس‌آلوده شدن به گناه.

جوان بود و زیبا. من پیر بودم؛ پدر و بریده از همسر. عشق سراسیمه سراغم نیامده بود. کاری هم نمی‌کردم که نشان و نمایش خواستنم باشد.

اما او بعدها گفت: از چشم‌هایت پیدا بود.

من مردی از اهالی قاهره بودم که کشورش او را از خود رانده بود و به شمال فرستاده بود. او هم مثل من در آن کشور بیگانه بود. اما اروپایی بود و به اعتبار گذرنامه‌اش، همه‌ی اروپا شهر خودش به‌حساب می‌آمد. به محض این‌که خیلی اتفاقی در آن شهر، (ن)، شهری که کار دست و پای مرا در آنجا بسته بود، به هم برخوردیم، با هم دوست شدیم.

کار دست و پای مرا بسته بود؟ . . . چه دروغی! . . . در واقع من کاری انجام نمی‌دادم. خبرنگار روزنامه‌ای بودم که در قاهره منتشر می‌شد و برایش مهم نبود گزارشی بفرستم. در واقع شاید مهمتر این بود که گزارشی نفرستم.

ظهر بود. وقت ناهار کسانی در نیمه‌ی این روزهای طولانی دست از کار می‌کشیدند و به اینجا می‌آمدند. کنار هم نشسته بودیم و قهوه می‌نوشیدیم. از خودش برایم می‌گفت. من هم چیزهایی درباره‌ی خودم می‌گفتم. وقتی از شیشه‌ی قهوه‌خانه به کوه بلند و پیچ‌درپیچی که مثل تمساحی با دم دراز در ساحل آن سوی رودخانه سینه بر زمین خوابانده بود خیره می‌شدیم، سکوت بیشتر به هم نزدیک‌مان می‌کرد.

از شروع شیفتگی‌ام به او پر حرف شده بودم. پشت دیوار واژه‌ها سنگر می‌گرفتم تا رسوا نشوم. حرف‌های توخالی‌ام مانند افراد سپاهی بزرگ، آرام و از پی هم پیش می‌آمدند. مثل کرم ابریشمی که دچار جنون تنیدن شده و نمی‌تواند جلوی خودش را بگیرد.

شاید من – حالا چگونه بدانم؟ – ناخودآگاه داشتم با رشته‌ای از واژه‌ها، تارهایی پیرامونش می‌تنیدم، و او با چشم‌های زیبایش به من خیره می‌شد. چشم‌هایش گشاد می‌شد، لبخند می‌زد و می‌پرسید: این همه حرف را از کجا می‌آوری؟ شغل من حرف زدن است، تو چطور روی دست من بلند شده‌ای؟

اما آن روز ظهر نمی‌توانستم. رشته‌ی کلماتم به هم می‌ریخت و پاره می‌شد. حفره‌های پی در پی سکوت، عمیق و طولانی می‌شد و من در خلال آن آرام به رودخانه نگاه می‌کردم. او روی فنجان خالی قهوه‌اش خم شده بود و آن را توی سینی می‌چرخاند. فقط هاله‌ای از موهای پرپشت و قسمتی از بینی برجسته‌ی مستقیمش را می‌دیدم. وقتی سکوت می‌کردم، ناگهان سرش را بالا می‌آورد. نگاهم می‌کرد و می‌گفت ادامه بده . . . ادامه بده . . . اما کلمه‌ها ادامه پیدا نمی‌کردند.

از قهوه‌خانه که بیرون آمدیم، به طرف جایی که ماشین را پارک کرده بودم، قدم زدیم . . . باید مثل هر روز او را تا جلو دفتری که در آن کار می‌کند برسانم. او را ترک کنم و وانمود کنم که من هم سر کار می‌روم.

وقتی به اتومبیل رسیدیم، گفت می‌خواهم کمی با هم قدم بزنیم . . . از نظر شما مانعی ندارد؟

برخلاف همیشه خیلی آرام در کنارم قدم می‌زد. هنوز چند قدم جلو نرفته بودیم که ایستاد و با صدایی قاطع گفت: گوش کن. از امروز دیگر نمی‌خواهم ببینمت. مرا ببخش، اما بهتر است رابطه‌ای با هم نداشته باشیم. گمان می‌کنم دوستت دارم اما نمی‌خواهم اینطور باشد. پس از اتفاقاتی که در این دنیا دیده‌ام، دیگر نمی‌خواهم چنین تجربه‌ای تکرار شود.

می‌دانستم چه اتفاقاتی در این دنیا دیده. لحظه‌ای ساکت شدم و بعد گفتم هر طور شما می‌خواهید. با نگاه دنبالش کردم و او با قدم‌هایی تند دور می‌شد.

اما این شروع ماجرا نبود.

اول همه چیز فرق می‌کرد. آن روز برای رفتن به آن کنفرانس مطبوعاتی خیلی دودل بودم. از پیش می‌دانستم اگر حرف‌هایی را که آنجا گفته می‌شود برای روزنامه به قاهره بفرستم، چاپ نخواهند کرد. اگر هم چاپ کنند، بریده بریده و کوتاه‌شان می‌کنند. ترتیب مطالب را طوری به هم می‌زنند که خواننده نفهمد دقیقاً چه اتفاقی افتاده و اصلاً جریان چیست. همینطور که در خیابان می‌راندم و به این چیزها فکر می‌کردم، به ذهنم رسید بهتر است به فرودگاه بروم. آن روز، پروازی از مصر می‌رسید. پروازی که بیشتر وقت‌ها بعضی از مقامات کشور خیلی غیرمنتظره با آن می‌آمدند. شاید وزیری بیاید و سخنانی بگوید که سردبیر را خوشحال کند. گزارشم را در صفحه‌ی اول بگنجاند و سرانجام از من راضی شود. «وزیر . . . اظهار داشت: اقتصاد ما از تنگنا خارج شده است. وزیر در ادامه تصریح کرد: برای پیشبرد روند توسعه به دنبال همکاری اروپا هستیم.» حالا دیگر اتومبیل مسیرش را به طرف فرودگاه تغییر داده بود. سردبیر از این روند توسعه خیلی خوشش می‌آید و هر هفته در سرمقاله‌اش به آن اشاره می‌کند. به نظر او سال‌ها است ما حرکت‌های جهشی داریم و همیشه داریم از تنگنا بیرون می‌آییم. اگر بتوانم، چرا سردبیر را خوشحال نکنم؟ . . . چرا در این صبح تابستانی زیبا به آن کنفرانس مطبوعاتی بی‌رونق و خسته‌کننده بروم؟ . . . اما آیا همانطور که منار همیشه می‌گفت من «آدم بیچاره‌ای هستم که خودم را فریب می‌دهم»؟  البته، پس چرا به فرودگاه بروم؟ . . . چه کسی گفته وزیری می‌آید؟ از کجا معلوم که سردبیر از گزارش من ذوق‌زده شود؟ بهتر است کاملاً سکوت کنم. اینطور او را هم از عذرخواهی‌های آزاردهنده معاف خواهم کرد: فلانی، به خدا گزارشت دیر رسید. یا: واقعاً می‌خواستیم آن را چاپ کنیم، اما در آخرین لحظه خبرهایی از ریاست جمهوری آمد و تمام صفحه را گرفت. یا: می‌دانی؟ . . . من ولد علان را در سرویس خارجی مورد بازخواست قرار داده‌ام. چون گزارش را به من تحویل نداده بود. فعلاً در مرحله‌ی تحقیق است. و . . . و . . . و . . . چرا خودم و سردبیر را خسته کنم؟ حقوقم که قطع نخواهد شد. مهم همین است. پس باید از این روز زیبا لذت ببرم.

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “عشق در تبعید – چشم و چراغ 22”