کتاب عاشقانهها: سیمین بهبهانی به گزینش عاطفه وطنچی (بهبهانی)
گزیده ای از متن کتاب
حديث هستى و من
«ببين جانم اينكه مىتوانى گريه كنى، خودش خوبست. اهلِ درد بودن مهم است. حتى زيباشناسى بىدرد ارزش ندارد. شايد روزگارى برسد كه نتوانيم گريه بكنيم و نتوانيم بخنديم… نه؛ اين كلماتى نبود كه هستى را آرام كند[1] .» (ص 262)
اول بار كه رمان جزيره سرگردانى، نوشتهى زندهياد سيمين دانشور، را خواندم، هستى (شخصيت اصلىى رمان) مرا به جهانى برد كه خود از آن آگاه نبود. چقدر رابطهى اين استاد و دانشجو يا، بهتر بگويم، مراد و مريد بىآلايش بود و دوستانه!
آن زمان آرزو مىكردم كه اى كاش من هم مىتوانستم، همانند هستى، در كنار سيمين دانشور يا آفرينشگرى چون او باشم. اين آرزو در ناخودآگاه روانم ماند و هرازگاهى خود را نمايان مىكرد.
در بهار 1384، آقاى ناصر حريرى ـ مدير انجمن حمايت از بيماران سرطانى ـ مرا برگزيدند تا بخش گفتوگوى خود با سيمين بهبهانى را در مجموعهى هنر و ادبيات دربارهى ابوالحسن خرقانى (عارف نامدار ايرانى، فت . 425 ه . ق) تكميل كنند.
بعد از اين انتخاب، يكى از همكارانم كه سالديدهتر از ديگران بود، به من يادآور شدند كه خانم بهبهانى بسيار مقرراتى هستند، هر ساعتى را كه با تو تنظيم كردند بايد همان موقع آنجا باشى؛ يادت باشد نباشد وقتِشان را زياد بگيرى.
روز 14 ارديبهشت 1384، ساعت ده صبح (درست در ساعت مقرر) در تالارِ همگانىى آپارتمان بودم. در پوست نمىگنجيدم و قرار نداشتم.
آن روز ساعت از پى ساعت مىگذشت و ناگهان متوجه شدم كه چهار بعدازظهر است؛ من و خانم بهبهانى نزديك به شش ساعت گفتوگو مىكرديم. با هم ناهار خورديم و گپ زديم، باور نمىكردم!
ديگر مىبايست خداحافظى كنم. پيش از رفتنم، شمارهى تلفن خانه ما را گرفتند، سه روزى گذشت و آن عصر 17 ارديبهشت زنگ تلفن به صدا درآمد. «هستى گوشى را برداشت.» (همان، ص 261.) من هم گوشى را برداشتم اما اينبار سيمينِ من بود، نه سيمين هستى.
خانم بهبهانى گفتند: «فردا به منزلِ من بيا.» رفتم با مادرم. همهى اعضاى خانواده آنجا بودند، آن روز بود كه از ناتوانى و ضعف چشمها گفتند و اين كه به كسى نياز دارند تا هنگامِ خواندن و نوشتن، ساعاتى از روز كنارشان باشد. و دانستم كه به گفتهى حافظ: «قرعهى فال به نامِ منِ…» آن آرزويى كه دور به چشم مىآمد، برآورده شده بود!
روزها و ساعتها مىخوانديم و مىنوشتيم و ويرايش مىكرديم ـ و من مىآموختم. گاه در زمينهى ادبيات و شعر و داستان و گاه درباره سينما گپ مىزديم. پيش مىآمد كه مىبايست متنى را كامل بخوانم و، در همان حال، آسمان رو به تاريكى مىرفت و پرسشهايى ذهنم را مشغول مىداشت و چون براى طرح پرسش و پاسخ فرصت كافى نبود، به من مىگفتند كه فردا پاسخ مىدهم، «بخوان عزيزم ديرت مىشود.» (همان، ص 61).
و اينگونه بود كه من «هست»ى شدم در كنار سيمين بهبهانى. نام و ياد سيمين شعر و سيمين قصه جاودانه باد!
9 فروردين 1394
عاطفه وطنچى
سنگ صبور
امشب به لوح خاطر مغشوشميادى از آن گذشتهى دور آيد
از قصههاى دايه به ياد من
افسانهيى ز «سنگ صبور» آيد
زان دخترى كه قصهى ناكامى
بر سنگ سخت تيره فرو مىخواند
ياران دلسياه، كم از سنگند.
زين رو فسانه، در برِ او مىخواند
ليكن مرا چو دختر پندارم
همصحبتىّ و سنگ صبورى نيست
سنگ صبور پيشكش دوران
سنگ سياه خانهى گورى نيست.
Ê
يارى چه چشم دارم از اين ياران؟
كاينان هزار صورت و صد رنگند
در روى من به ياوريَم كوشند
پنهان ز من، به خصم هماهنگند
اشكم ز ديده رفت و نمىدانم
كاين اشكها نثار كه مىبايد.
وين نيمهجان خسته ز ناكامى
بر لب به انتظار كه مىبايد.
جاى پا
در پَهنْدشتِ خاطر اندوهبار منبرفى بههم فشرده و زيبا نشسته است،
برفى كه همچو مخمل شفاف شيرفام
بر سنگلاخ وى، ره ديدار بسته است.
آرام و رنگ باخته و بيكران و صاف،
يعنى نشان ز سردى و بىمهرىىِ من است
در دورگاه تار و خموش خيال من
اين برف سالهاست كه گسترده دامن است
چندين فرونشستگى و گودىىِ عميق
در صافىىِ سفيد خموشىفزاى اوست.
مىگسترم نگاه اسفبار خود بر او
برمىكشم خروش كه: «اين، جاى پاى اوست.»
Ê
اى عشق تازه، چشم اميدم بهسوى توست
اين دشت سرد غمزده را آفتاب كن؛
اين برف از من است، تو اين برف را بسوز!
اين جاى پا ازوست، تو او را خراب كن!
نگاه تو
اين نگاهى كه آفتابصفتگرم و هستىده و دلافروزست،
باز ــ در عين حال ــ چون مهتاب
دلفريب و عميق و مرموزست.
ليك با اين همه دلانگيزى
همچو تير از چه روى دلدوزست؟
با چنان دلكشى كه مىدانم
از نگاهت چرا گريزانم؟
چشمهاى سياه چون شب تو
بىخبر از همه جهانم كرد
حال گمگشتگان به شب دانى؟ ــ
چشمهاى تو آنچنانم كرد.
محو و سرگشتهى نگاه توام
ــ اين نگاهى كه ناتوانم كرد :
ناچشيده شراب مست شدم
بىخبر از هرآنچه هست شدم.
چون زبان عاجز آيدت ز كلام
نگه از ديدهى سياه كنى
رازهاى نهان مستى و عشق
آشكارا به يك نگاه كنى
لب ببند از سخن كه مىترسم
وقتِ گفتار اشتباه كنى!
كى زبان تو اين توان دارد؟
چشم مست تو صد زبان دارد.
[1] . آنچه كه در نشانِ نقل قول آمده برگرفته از رمان جزيره سرگردانىست (جزيره سرگردانى،خوارزمى، تهران، 1372).
کتاب عاشقانهها: سیمین بهبهانی به گزینش عاطفه وطنچی (بهبهانی)
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.