گزیده ای از کتاب “صلیب بدون عشق” نوشتۀ “هاینریش بل”
در آغاز این کتاب می خوانیم :
بخش اول
فصل اول
صلیب همچون پیکری روی عرشهی کشتی، بر فراز محراب کلیسای سنت مارین در مه شناور بود: چنین به نظر میرسید که صلیب در همان حالیکه تودهی ابرهای مهآلود مثل بخاری از کنارش میگذشتند و در بلندیها گم میشدند، در دل موجها غوطهور میشد و بالا میآمد و برای بقایش مبارزه میکرد.
دو پسر جوان کنار یک فرغان پر از کتاب پای محراب بلند و کشیده ایستاده بودند. یکی از آن دو، مثل افسون شدهها با حالتی نیمهمنگ و گیج تماشاگر بازی مه شده و سرش را روی گردن عقب کشیده بود اما مدهوش این نمایش شگفتانگیز به بالا مینگریست، پسر بزرگتر بیوقفه در میان کوهی از کتاب میلولید و…
پسر کوچکتر به یکباره فریادزنان تنهای به دیگری زد: «یک لحظه نگاه کن کریستف!» و توجهاش را به بالای سرشان جلب کرد.
گزیده ای از کتاب “صلیب بدون عشق” نوشتۀ “هاینریش بل”
حالا هر دو به این حرکت موجگونهی عجیب مینگریستند، زمانی زیاد… تا هنگامی که خورشید در سمت شرق رفته رفته قویتر شد و مه را از جلوی خویش میراند… و محراب کلیسا با صلیباش بدون حرکت و نوسان ایستاد…
کریستف گفت:
_ عجیب است یوزف، آدم دلاش میخواست یک به هزار شرط ببنده که کلیسا و صلیب میلرزند با اینکه مسلم است که تمام مدت مثل حالا محکم و بیحرکت همانجا ایستادهاند.
یوزف خیلی کوتاه گفت:
_ حتماً
گزیده ای از کتاب “صلیب بدون عشق” نوشتۀ “هاینریش بل”
بعد دوباره سرشان را پایین آوردند و به جستوجو در پشتهی کتابها ادامه دادند. آنها تقریباً با میل و رغبتی عمیق و کاملاً با دقت و پشت سر هم کتابهای توی بستهها را زیر و رو میکردند و بعد از بازکردن هر کتابی نگاهی دقیق به آن میانداختند، گاهی هم بیآنکه نگاهی به یکدیگر بیندازند زیر لبی اظهار نظری دربارهی کتاب میکردند.
مالک فرغانهای کتاب که پیپی به دهان داشت بیتفاوت کنار آنها ایستاده بود و به آسمان مینگریست و آنجا تغییر و تحول عجیبی صورت میگرفت، در ابتدا خورشید مه را پس زد و برای دقایقی نور درخشانی از خویش بیرون فرستاد و حال چنین به نظر میرسید که موجی از تودهی خاکستریِ ابرها از سمت غرب سر برگردانده است، این ابرها بیشتر و بیشتر پخش شدند تا اینکه آسمان همچون کیسهای خاکستری مات و تیره روی شهر آویزان شد، در شرق و متمایل به سمت جنوب، خورشید چون لکهی بزرگ گرد زردی دیده میشد. هوا هم متغیر بود، گاهی به نظر میرسید که سرد است ولی اغلب به ظاهر تقریباً گرم مینمود، ماه نوامبر بود…
گزیده ای از کتاب “صلیب بدون عشق” نوشتۀ “هاینریش بل”
بین دو پسرک چند کتابی روی هم پشته شده بود و در ظاهر آن دو خیال داشتند آن کتابها را بخرند، هر دو نوجوان کتابها را به هم نشان میدادند و با نشاط میخندیدند و نگاهی به قیمت کتابها میانداختند که با مداد ارقام بسیار بزرگ در صفحهی آخر هر کتابی نوشته شده بود و سپس آنها را بین خودشان روی پشتهی کتابها میگذاشتند.
کریستف قامتی لاغر و بلند و موهای قهوهای داشت. آنطور که کیف کهنهی مدرسهاش را به زیر بغل چسبانده بود نوعی بیتفاوتی تحریککننده را به نمایش میگذاشت. یوزف پسرک کوچکتر با موهای بلوند رنگ پریدهاش تقریباً در کنار او رنگمرده به نظر میرسید، عینکی روی دماغ منقاریاش داشت و کیفاش را هم روی زمین گذاشته بود.
گزیده ای از کتاب “صلیب بدون عشق” نوشتۀ “هاینریش بل”
هر دو پول کتابهاشان را پرداختند و سیل عابران آنها را از سمت چپ کنار میدان کوچک به یک خیابان بزرگ کشاند. جوان کمسنتر دستهی کیفاش را گرفته و آن را با خود میبرد در حالیکه پسر بزرگتر همچنان کیف مدرسهاش را زیر بغل چسبانده بود، جیب کتاش از فشار دستها وارفته بود، همان دستی که میبایستی بازو را کشیده نگه دارد… در حالیکه هر دو آهسته همراه سیل عابران راه میرفتند، پسر کوچکتر با لبخندی گفت:
_ تو یک آدم وسوسهکننده و باجگیر واقعی هستی، من غیر از آره گفتن نمیتونستم کاری بکنم؛ وقتی تو وسط زنگ تفریح رفتی پیش وردینگ و گفتی که پدر و مادرت بیستوپنجین سالگرد ازدواجشان را جشن میگیرند و من هم دعوت شدهام و آیا میتوانیم اون زنگ سر کلاس نریم، جا خوردم، در صورتیکه تو خوب میدانی که من اصلاً تمایلی به در رفتن از مدرسه ندارم، این کار اصلاً در شأن من نیست.
گزیده ای از کتاب “صلیب بدون عشق” نوشتۀ “هاینریش بل”
_ میدانم، ولی امروز اصلاً نمیتوانستم به حرفهای مام وطن گرونر گوش بدم و آن هم درست به دلیل احترامی که برایش قایل هستم و برای اینکه میدانم او آدمی نیکسیرت و سخاوتمند و معلم است، درست به همین دلیل وقتی مزخرف میگه برایم قابل تحمل نیست چون این حرفها مزخرفات است.
بعد نظری پرسشگرانه به یوزف انداخت و از آنجایی که یوزف نه تنها به او پاسخی نداد و فقط با لبخندی نیمه غضبآلود به او نگاه میکرد به گفتهاش ادامه داد:
گزیده ای از کتاب “صلیب بدون عشق” نوشتۀ “هاینریش بل”
_ از نظر من بخشیدن کوچکترین جنبهی درخشان و رمانتیک به جنگ یک جنایت است. بازماندگان لانگه مارک[1] مأموریت داشتند که جلوی لانگه مارکهایی را بگیرند که شاید هنوز جلوی ما قد علم میکنند به جای اینکه از لانگه مارک با اشکها و آرایشهای براقشان قهرمانپردازی کنند. این یک واقعیت همیشگیست که ویلهلم دوم[2] چیزی بهجز یک خوک ابله نبود و مردن توی یک یونیفورم پروسی برای شکوه پروس به نظرم وحشتناک است. آنها برای این نمردهاند، این بیرحمانه و غیرانسانی بود اگر آنها به این دلیل جان میباختند… آنها…
یوزف یکدفعه او را به سمت راست، داخل یک خیابان آرام و دلگیر کشاند و آهسته گفت:
_ نمیخواهی یک فنجان قهوه بخوریم؟
_ قطعاً، شاید اینجا پیش گروتهاس، ببینم هنوز پول داری؟
یوزف سرش را به حالت تأیید پایین آورد و اجازه داد کریستف او را به داخل خیابان تنگی راهنمایی کند. آن دو وارد کافه شدند؛ یک اتاق بزرگ و زیرزمینی که حتی در روشنایی روز هم در قسمت انتهاییِ آن چراغ روشن بود زیرا نور پنجرهها تا آن گوشهها نمیرسید.
گزیده ای از کتاب “صلیب بدون عشق” نوشتۀ “هاینریش بل”
در آن اتاق تقریباً خالی، کریستف خودش را تا انتهای تاریکترین گوشهی اتاق کشاند، جایی که تعداد زیادی از صندلیها و میزها خالی بود. به نظر میرسید که او دخترک گارسن لاغر و بلوند را میشناسد، همان که با روسری پارچهای نوک تیزش برای گرفتن شمارش نزدشان میآمد، آن دو با لبخندی به سوی هم سری تکان دادند.
کریستف آرام پچپچکنان پرسید:
_ چقدر پول داری؟
و از آنجایی که یوزف پاسخ داده بود: «دو مارک»، او هم سفارش داد:
_ دو فنجان قهوه و یک پاکت سیگار.
و یوزف با فروتنی اضافه کرد: «و لطفاً دوتا تکه کیک.»
آن دو کیفهای مدرسهشان را روی یکی از صندلیها گذاشتند و پشت میز نشستند.
گزیده ای از کتاب “صلیب بدون عشق” نوشتۀ “هاینریش بل”
پس از مدتی سکوت، دخترک قهوه و کیک و سیگار را آورد. کریستف پیش از هر چیزی سیگار را گرفت و یک نخاش را روشن کرد و بعد توی قهوهاش شیر و شکر ریخت. یوزف در حالیکه توی لاک خودش فرو رفته و به چیزی فکر میکرد، قهوهاش را به هم میزد:
_ منظورت چی بود که گفتی آنها برای این چیزها نمردهاند؟
_ البته آنها مردهاند و به خاک افتادند چون خواست خدا بود که میبایستی رنج بکشند، برای اینکه خداوند جانشان را میخواست، میفهمی؟ امکان ندارد که واقعاً و حقیقتاً خداوند به آنها جان ببخشد که برای عظمت پرویس توی یونیفورم پرویسی بمیرند، آخ، از تو تمنا میکنم این را بفهمی.
او با دستاش روی میز کوبید:
_ اینجوری نمیتواند باشد، این قسمت و سرنوشت آنها نبود.
یوزف گیج و منگ نگاهاش را از روی ظرف شیرینی بالا آورد:
_ حرفهای خیلی اغواکننده به گوش میرسد، اما واقعیت هنوز این است که آنها آلمان پرویس را باور داشتند و برای آن هم به دهن مرگ رفتند… واقعیت این است که آنها جوانهای صادقی بودند… .
گزیده ای از کتاب “صلیب بدون عشق” نوشتۀ “هاینریش بل”
_ یقیناً، اما به تو بگویم که این اشتباه بزرگ درست در همان لحظهای که مُردند از عمق قلبها و از روی لبهاشان گرفته شد، این غیرممکن است که آنها واقعاً و حقیقتاً برای این مزخرفات کشته شده باشند. اگر این حقیقت داشته باشد پس حالا همهشان باید در آن جهان دیگر با درجهی ستوان توی یونیفورمهای پرویسی خودشان دوباره زنده شده باشند، میفهمی چه میگویم؟
همهی اینها، این حرفها را میگویم، کم و بیش احساساتی و مزخرفاند، گفتههای احساساتی چون بار سنگینی از احساسات را روی چیزی حاشیهای قرار میدهند… یک تأثیر احساسیِ ساختگی. جوانان ما، جوانان پاک و صادق ما، اینجوری آنها به زبان همهی مردمان از جانباختگان جنگ حرف میزنند:
_ جوانان ما، در این نوع حرفها چیز وحشتناکی هست، آخ.
او با شتاب سیگار دیگری روشن کرد در حالیکه یوزف آخرین تکه کیک را از توی پیشدستی داشت، گفت:
گزیده ای از کتاب “صلیب بدون عشق” نوشتۀ “هاینریش بل”
_ جوانان ما باید لباسهای خوب داشته باشند، ظروف آشپزی، شراب، سیگار و چه میدانم همه چیز… و در همهی جنگها این حرفها را میزنند. جوانان ما مطیع و سر به راه هستند و اجازه میدهند که سرشان داد بزنند و میگذارند به آنها سوپهای مزخرف بدهند که بخورند و به آنها فحاشی کنند، عذاب بکشند و اجازه میدهند که از آنها با کلاهخود عکسبرداری شود پیش از آنکه بالاخره اجازهی مرگ قهرمانانه را داشته باشند و به همین دلیل از همهشان متنفرم.
و دوباره محکم روی میز کوبید:
_ از همهی آنها متنفرم، این پیرماهیهای خشکیده که امروز پانزده سال بعد از آخرین جنگ، دوباره با همان عصاهایی که مثل تفنگ روی شانههاشان حمل میکنند در رژهای جلوی یکی از همین ژنرالها قدمرو میروند، آن هم در روز یادبود مام وطن، با مدالهای آویزان روی سینههاشان و اشک احساسی توی چشمهایشان؛ من از آنها متنفرم، از این سالخوردگان امروز و جوانان سابقمان، جوانان ما مثل قطرهاند، و من فقط با آنها احساس همدردی میکنم، و حتی بر آن باورم که آنها برای مام وطن نمردهاند بلکه خداوند ترانههای میهنپرستانهی آنها را از دهانشان گرفته تا بگذارد درآن بالا سرودهای خیلی بهتری بخوانند.
گزیده ای از کتاب “صلیب بدون عشق” نوشتۀ “هاینریش بل”
یوزف بشقاب خالیِ شیرینی را روی میز پس راند و کریستف بشقاب دوم را جلویش گذاشت. پیشانی او قرمز شده بود و از خجالت میخندید:
_ بیا، این را هم بخور، من واقعاً گرسنهام نیست.
یوزف لحظهای تأمل کرد سپس لبخندی زد و شروع به خوردن تکهی دوم شیرینی کرد:
_ این چیزها که تو میگی به گوشم اغفالکننده میآیند، یعنی به شکل وحشتناکی واضح و روشنه اونطور که فقط… فقط میتونه یک اشتباه بزرگ باشه.
_ ولی لطفاً برایم توضیح بده چطور…
یوزف با حالتی درمانده فقط دستهایش را بالا برد:
_ من نمیتوانم اینو توضیح بدهم، نمیتوانم بحث کنم، خیال میکنم توی حرفهای تو چیز وحشتناکی هست، اینها تقریباً کلمات توهینآمیز و اهانتباری هستن…
کریستف آهسته گفت:
_ دقیقاً مثل حضرت مسیح وقتی که توی معبد، فریسیان[3]ها و تجار را با کلماتاش میخکوب کرده بود و اهانتها را پذیرفت.
یوزف با وحشت از جایش پرید و لحظهای به او خیره شد، چشماناش پشت عدسیهای عینک از حدقه بیرون زده بود:
_ اوه، فکر کنم ما باید دنبالهروی مسیح بشیم ولی، اگر او به عنوان قاضی ظاهر میشود… نه… نه.
و دستهایش را غمگنانه به حالت دفاع بالا برد: «مسلماً نه».
گزیده ای از کتاب “صلیب بدون عشق” نوشتۀ “هاینریش بل”
کریستف داد زد:
_ نه… نه، ما خودمان میخواهیم که همینطوری احمقمان کنند، ما باید به تماشای آن بنشینیم که چطور این احمقهایی که من بهشون میگم پیرماهیهای خشکیده طبلها را به صدا درمیآورند و بر طبلها میکوبند… تا اینکه روزی همهی ما در یک صف و ردیف بایستیم و بازی جوانان مطیع را بازی کنیم، و هی بله قربان، بله قربان بگوییم.
و با نگاه پرسشگر دوستانهای گفت:
_ بله قربان روزی ما هم این مأموریت تاریخیِ اعجابانگیز را بر عهده میگیریم و با ظروف آشپزخانه و فانوسقههامان جایی روی لجنها میافتیم، آن هم بعد از اینکه توی حیاط پادگانها پوست از تنمان کنده شده. این پایان نمایش مسخرهی مام میهن است. خدای من، این آلمانیها وقتی اجازهی پوشیدن یونیفورم نظامی را پیدا میکنند خوشحال میشن.
گزیده ای از کتاب “صلیب بدون عشق” نوشتۀ “هاینریش بل”
_ من اصلاً نمیدونم میخوای به چه نتیجهای برسی، منظورت اینه که جنگ را میشه در واقع از ریشه کند؟
_ نه، ولی اگر بایستی روزی به جنگ کشیده بشیم دلم میخواد این مسأله برام روشن شده باشه که من از یونیفورمی که میپوشم و قدرتی که اونو به تنم میپوشونه رنج نمیبرم… اگر واقعاً و حقیقتاً برای این مسأله رنج بکشم نمیتونم تحملاش کنم.
این رنج میلیونها انسان بایستی به هر حال معنایی داشته باشه، اونم معنایی به غیر از معنای سیاسی، میفهمی چی میگم؟ اگر مویی از بدن ما بدون خواست پروردگار نمیریزه، البته من بر این باورم، پس عقیده ندارم که ما با خواست خداوند در یک لانگه مارک آینده برای شکوه و عظمت پرویس به خاک میافتیم یا بهخاطر آلمان، ما جوانان مطیع… نه… نه.
گزیده ای از کتاب “صلیب بدون عشق” نوشتۀ “هاینریش بل”
یوزف سرش را بلند کرد:
_ تو به طرز وحشتناکی با اطمینان از اون حرف میزنی که دوباره جنگ در میگیره.
_ طبیعیه، برای اینکه ما نمیتونیم اجزای روند شکلگیرندهی دنیا را تغییر بدیم. جنگ خواهیم داشت درست مثل آنکه ثروتمند و فقیر خواهیم داشت و همیشه تا زمانی که دنیا وجود داره و هر چقدر دنیا زمان طولانیتری وجود داشته باشد جنگها هم ناعادلانهتر میشن، بهطوری که فقرا فقیرتر میشن چون حتی برای آنها یک تسلای خاطر هم پیش مسیحیت باقی نمیگذارن که فقر اونا را در رتبهای بالاتر از مرتبهی ثروتمندان قرار میده و برتر میدونه.
_ و تو هم دوست داری حتی یک تسلای خاطر هم برای سربازان بیچاره نگذاری که برای وطنشان میمیرن و رنج میکشن… و….
گزیده ای از کتاب “صلیب بدون عشق” نوشتۀ “هاینریش بل”
کریستف تند و سریع حرف یوزف را قطع کرد:
_ درسته برای اینکه این واقعاً هیچ جایی برای تسلی نیست. خدای من! یوزف، من دیگه تو را درک نمیکنم.
او وحشتزده و حیران نگاهی به رفیقاش کرد.
«آخ» یوزف چهرهای خسته به خود گرفت؛ دستی بر سرش کشید، گویی که دردی سوزن سوزناش میکند.
_ آخ، من اینو میدانم که حق داری، اما این حق داشتن تو به نظرم وحشتناک میآید.
آنها دوباره مدتی سکوت کردند، بعد یوزف با لحنی آرام گفت:
_ این وحشتناک است آره، آخ من این را درک کردم… جنگ یک به صلیب کشیدن به توان میلیون است و فقر ادامهی یک صلیب کشیدن ممتد و ابدی اما من میترسم. تو با این اشتیاقی که داری درک نمیکنی که به صلیب کشیدن چه معنایی داره.
گزیده ای از کتاب “صلیب بدون عشق” نوشتۀ “هاینریش بل”
کریستف سرش را از شرم پایین آورده بود:
_ ما این را از همان لحظهای میفهمیم که نوبتمان است.
او کاملاً آرام حرف میزد.
_ در حال حاضر همهی اینها اراجیف، اراجیف…
آنها در کمال آرامش قهوهیشان را نوشیدند و سپس صورتحساب را پرداختند. بیرون آسمان تیرهی روشن باز تیرهتر شده بود و چادر سیاه تیره به ظاهر همچون پردهای میمانست که بر آن کشیده شده باشد، هنگام ظهر ترافیک خیابان بیشتر شده بود. در خیابان بزرگ، آدمها مثل معجونی تیره و ناامید که بهوسیلهی قاشقی هم زده میشد، حرکت میکردند.
گزیده ای از کتاب “صلیب بدون عشق” نوشتۀ “هاینریش بل”
هر دو اجازه دادند که بخشی از مسیر را با سیل مردم به این طرف و آن طرف کشیده شوند سپس خودشان را از جمع جدا کردند و به خیابان فرعی ساکتتری رفتند و این کارشان مثل پریدن از روی یک نوار همیشه در تداوم و حرکت گروه غم و اندوه بود. آنها بیآنکه حرفی با هم بزنند، به سوی دروازهی همان کلیسایی رفتند که ساعتی پیش جلوی محراباش ایستاده بودند.
سپس به اتاق خالی و بزرگ و ساکت و البته پر از صداقت پای گذاشتند. هر دو سخت و سنگین نفس میکشیدند و آن بالا توی کلیسا در زیر برج ایستادند. موقعیتشان چنان بود که انگار با درد، سعادت، سکوت و آرامش این کلیسای صمیمی غیر قابل بیان را نفس میکشند. سکوت اتاق به زبان زیبایی میمانست که آنها را چون نسیمی واقعی و نرم لمس میکرد، نسیمی که هر دو را یکسان در بر گرفته بود.
گزیده ای از کتاب “صلیب بدون عشق” نوشتۀ “هاینریش بل”
کریستف از حرفهای خود احساس شرمندگی میکرد… سکوت اتاق به موسیقی دلنشینی شباهت داشت و بازتاب واژهها را در او بیدار میکرد. در وجودش صداهای خالی و رنگدار مقابل یکدیگر قرار میگرفتند. هر دوی آنها این احساس را داشتند که همراه با هم در ابدیت غرق میشوند… و بر روی پل ابدیت میلغزند در حالیکه پتک وجدان بیوقفه بر سرشان میکوبید و کلمات را از ذهنشان بیرون میکشید…
وقتی به یکباره ناقوس بالا سرشان با صدایی رسا و نزدیک، با ضرباتی زیر و ناگهانی فرارسیدن ظهر را اعلام کرد، هر دو وحشتزده شدند، گویی بنای سنگیِ سکوت در هم میشکست و اطمینان و آرامش و سعادت را در خود دفن میکرد… هر دو با هراس نظری به هم افکندند، سپس علامت صلیبی بر سینه کشیدند و به شتاب اتاق را ترک کردند…
[1]. لانگه مارک محلی در بلژیک امروزه است که در جنگ جهانی اول نبردی سخت در آن صورت گرفت و تعداد کثیری از سربازان فرانسوی و آلمانی در آن جان باختند.
[2]. فریدریش ویلهلم ویکتور وان پروسین آخرین قیصر آلمان از سال 1888 تا 1918 بود که در آلمان حکمفرمایی میکرد.
[3]. پروسیم یا فریسیان فرقهی قدیمی یهودی است که بسیار خشک و سخت به آیین و مراسم و اعتقادات خویش پایبند هستند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.