کتاب صداها نوشتۀ آلیس مونرو ترجمۀ متین مهدوی نسب
گزیده ای از متن کتاب
داستان اول
چِشم
زمانی که من پنجساله بودم، پدر و مادرم صاحب فرزند دیگری شدند. مادرم میگفت این برادر کوچکتر همان چیزی بود که من همیشه آرزوی آن را داشتم، او دقیقاً این ایده را از کجا آورده بود، خدا میدانست اما همیشه اصرار داشت تا به نظریهی خود در اینباره شاخ و برگ دهد، هرچند کل این ماجرا موهوم و ساختگی بود اما مخالفت با آن و مقاومت در برابر مادرم بسیار سخت و تقریباً بی فایده بود.
حدود یک سال بعد خواهر کوچکترم به دنیا آمد و موجی جدید از آشوب و سروصدا در خانه برپا شد، اما این بار شرایط بسیار قابل تحمل تر و آرام تر از زمان به دنیا آمدن نوزاد قبلی بود.
تا زمان به دنیا آمدن نوزاد اول من هیچگونه تصوری از نوع احساسات و تمایلات درونیام نداشتم و یا حتی تناقض آنها را با آنچه مادرم همیشه از خواستههایم به تصویر میکشید درک نمیکردم.
تا قبل از تولد نوزاد اول تمام خانه پر از نشانههای مادرم بود، رد پایش، صدایش، لوازم آرایشش که بوی بد یُمن و بدشگون آن حتی در زمان نبودنش در منزل به مشام میرسید. او در خانه کاملاً صاحب اختیار بود و قدرتی مطلق و بیچون وچرا داشت. مادر در هر مورد نظریهای داشت هرچند مسئله بسیار ساده مینمود. برای مثال او بر این باور بود که من بسیار دختر ترسویی هستم اما حقیقت این بود که من از هیچ چیز وحشت نداشتم.
گاهی کاملاً برعکس مادرم فکر میکردم و با ایدههای او مخالف بودم، مثلا؛ خوشحالی وصف ناپذیرم از حضور یک برادر جدید، علاقه و اشتیاق فراوانم به ذرت صبحانه و آگاهیام از تاثیراتی که این غذای کامل میتوانست بر سلامتی من داشته باشد.
در اتاق خوابم در قسمت پایینی تخت، تصویری از حضرت مسیح آویخته شده بود، در این نقاشی چهره مسیح بسیار مغموم وگرفته بود و کنارش دختر کوچکی به صورت نیمه پنهان در گوشهی نقاشی دیده میشد، آنچه مادرم درهنگام تفسیر این عکس تمرکز بیشتری بر آن داشت، حالت چهرهی مسیح و علت درد و رنج او نبود بلکه مادر بیشتر حضور دختر و خجالتی بودن او را برای رفتن نزد مسیح مورد توجه قرار میداد و اصرار داشت که این دختر من هستم. من شخصاً چنین برداشتی از این تصویر نداشتم و احتمالاً هیچگاه بدون توضیحات او به چنین نتیجه ای نمیرسیدم، اما همیشه در دل آرزو میکردم که این گونه نباشد و این موضوع در مورد من صدق نکند.
چیزی که بینهایت از آن متنفر بودم و در مورد آن احساس بدی داشتم، داستان آلیس در سرزمین عجایب بود، اما همیشه به ناچار به این داستان میخندیدم زیرا به نظر میرسیده مادرم از این داستان بسیار لذت میبرد.
تقریباً از زمان به دنیا آمدن برادر کوچکم و تکرار بی پایان این موضوع که حضور او مانند یک هدیهی بزرگ برای من خواهد بود، شروع به پذیرش این واقعیت کردم که چقدر احساسات و ادراکات مادرم ازشخصیت من با آنچه من از خودِ درونیم درک میکردم، متفاوت است.
تمام این اتفاقات و باورها مرا برای پذیرش «سَدی» که برای کار به خانهمان آمده بود آماده کرد. با حضور او مادرم از بسیاری از مسئولیتها شانه خالی کرد و انجام بسیاری از کارها را به او که تجربه زیادی در نگهداری بچهها داشت واگذار کرد.
با کمرنگ شدن حضور مادر در اطرافم، کم کم شروع به تفکر در مورد این کردم که چه چیزی واقعاً درست است و چه چیزی درست نیست، اما آنقدر فهمیده بودم که بدانم، نباید در مورد افکارم با کسی صحبت کنم.
غیرعادی ترین نکته در مورد سَدی که البته نکتهای نبود که در خانهی ما باعث ایجاد مشکل شود، این بود که او در شهرک ما یک فرد مشهور و نامدار به حساب میآمد. این شهرک یک ایستگاه رادیویی داشت و این ایستگاه، محلی بود که سَدی در آنجا گیتار میزد و شعر شروع و پایان برنامه را که خودش آن را تنظیم کرده بود، میخواند:
سلام سلاااااااام سلاااااااااااام بر همه
و در حدود نیم ساعت بعد آهنگ پایان برنامه را میخواند:
بدرود بدرووووود بدروووووووود
او در این نیم ساعت که زمان اجرای برنامه بود آهنگهای درخواستی مردم را میخواند و یا اگر آهنگ درخواستیای در کار نبود، به سلیقه خود آهنگی را انتخاب میکرد. شهروندان سطح بالای شهر، علاقه زیادی به مسخره کردن سَدی و ایستگاه رادیویی شهرک که شاید کوچکترین ایستگاه رادیویی کانادا محسوب میشد، داشتند، آنها معمولاً به رادیوی تورنتو گوش میدادند، جایی که آهنگهای مشهور و به روز مثل آهنگ «سه ماهی کوچولو» از آن پخش میشد و مجری این شبکهی رادیویی یعنی «جیم هانتر» اخبار ناراحت کننده و وحشتناک جنگی را بازگو میکرد. اما کسانی که در مزرعهها ساکن بودند و زندگی سادهتری داشتند، رادیوی محلی و آهنگهایی را که سَدی میخواند، بسیار دوست داشتند. صدای سدی بسیار قوی و گیرا بود و اغلب آهنگهایی را با مضمون تنهایی و اندوه میخواند:
«تکیه زده بر حصار بزرگ خط آهن کهنه، خیره بر دنبالهی خط افق، در انتظار یار دیرینهام»
در منطقهای که ما در آن ساکن بودیم مزارع وکشتزارها از حدود صد و پنجاه سال پیش، برای کشاورزی و دامداری مهیا شده بود و کشاورزان در آن اقامت گزیده بودند، این مزارع و زمینها در نزدیکی هم قرار داشتند، به صورتی که اگر شما در یکی از خانههای روستایی میایستادید، میتوانستید سایر خانهها را در زمینهای اطراف به راحتی مشاهده کنید و همه در نزدیکی هم زندگی میکردند، اما هنوز هم آهنگهایی که از طرف کشاورزان و دامداران درخواست میشد همگی در مورد «گاوچرانهای تنها»، «اغواگری سرزمینهای دور» و «جنایات بسیار تلخ و جگر سوزی بود که منجر به مرگ جنایتکاران و متخلفان بود، حال انکه در هنگام مرگ آنها نام مادرشان و یا خداوند را بر زبان میآوردند. » و اینها موضوعاتی بود که سَدی با تمام حنجرهاش و با صدایی حزین و بم میخواند، اما او برعکس آوازهایش که بسیار غمانگیز بود، در کارش و در کنار ما با تمام انرژی و اعتماد به نفس دیده میشد.
سدی معمولا از صحبت کردن بهخصوص در مورد خودش لذت میبرد، شغلی که او در رادیو داشت و خصوصیات اخلاقیاش در تضاد کامل با رفتار و تفکرات مادرم بود و این مسئلهای بود که اغلب این دو را از هم دور نگاه میداشت، البته من هم همیشه بر این باور بودم که آنها هیچگاه نمیتوانستند از مصاحبت هم لذت ببرند زیرا همانطور که قبلاً شرح دادم، مادرم فردی بسیار جدی بود که قبل از به دنیا آمدن من در مدرسه درس میداد، او پس از آن شروع به درس دادن و آموزش به من کرد. بیشک اگر سدی کسی بود که مادرم میتوانست به او آموزش دهد و یا کمک خاصی به او کند، جزو افراد مورد علاقه مادرم قرار میگرفت اما این اصلاً برای مادرم مطلوب نبود که به جای آن مجبور بود تا سَدی را با احترام صدا بزند و کاری نبود تا بتواند در مورد او انجام دهد. سَدی نیز هیچگاه تمایلی برای پذیرش کمک و یاری دیگران از خود نشان نمیداد و همیشه شخصیت ثابتی داشت که گفتههای قبل و بعدش هیچ مغایرتی با یکدیگر نداشت.
همیشه پس از خوردن غذای ظهر، من و سَدی با هم در آشپزخانه تنها میماندیم، مادرم معمولا برای یک چرت کوتاه بعدازظهر به اتاقش میرفت و اگر بخت یاریاش میکرد بچهها نیز با او در چرت بعدازظهر همراه میشدند.
زمانی که او از خواب بعدازظهر بر میخاست، لباسهایش را عوض میکرد زیرا معمولاً در ساعات غروب اوقاتی را با فراغ خاطر به تفریح میپرداخت، عدم حضور او به این معنا بود که کودکان به مراقبت بیشتری نیاز دارند و پوشکهای بیشتری برای تعویض هست و گاهی اوقات بعضی از این پوشکها آنقدر بدمنظره و نامناسب بودکه من تمام سعیام را میکردم تا نگاهم به آنها نیافتد و این اتفاق بخصوص زمانی میافتاد که بچه کوچکتر با ولع شیر بیشتری خورده بود.
پدرم نیز پس از غذای ظهر چرتی کوتاه میزد شاید در حدود پانزده دقیقه، او در حالی که در ایوان خانه روی صندلی نشسته بود و روزنامهای روی صورتش بود به خواب میرفت و دقیقاً پس از این خواب کوتاه دوباره برای کار به انبار باز میگشت.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.