شیطان، همیشه

دونالد ری پولاک

معصومه عسکری

بدون شک در ادبیات معاصر آمریکا، کمتر نویسنده‌ای را می‌توان یافت که همانند دونالد ری‌پولاک در به تصویر کشیدن فرهنگ عامه و پیچیدگی‌های آن در قالب داستان تا به این اندازه موفق باشد. سبک روایی و پر از تعلیق ری‌پولاک بدیع و پر از خلاقیت است. آفرینش و خلق دلهره در شیطان، همیشه از کلیشه‌های همیشگی این سبک پیروی نمی‌کند و این همان جوهر و مایه‌ای است که داستان را از سایر آثار جنایی ممتاز می‌سازد. بسان دو رمان دیگر پولاک _ سفرۀ آسمانی، داستان‌های اوهایو _ داستان در فاصلۀ زمانی پس از جنگ جهانی و در اوهایو، قلب تاریک ایالت‌های جنوبی دنبال می‌شود. ابرقهرمانی وجود ندارد و تمام شخصیت‌های کتاب به یک اندازه در خط داستان پررنگ و تأثیرگذارند. در واقع قهرمان اصلی این کتاب شیطان است که افسار دیگران را در دست خود می‌گیرد و در قالب انسان، آنها را به نیایشگاه خود می‌کشاند.

در سال 2012 کتاب «شیطان، همیشه» برندۀ جایزه توماس و لیلیان دی. چافین شد و در همان سال همراه با ستایش و تحسین منتقدان، جایزۀ ادبی فرانسه و آلمان را نیز نصیب خود کرد. رمانی عجیب با نگاهی نو و قصه‌ای پر از جذابیت.

260,000 تومان

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

دونالد ری پولاک | معصومه عسکری

نوبت چاپ

چهارم

تعداد صفحه

298

سال چاپ

1402

وزن

250

قطع

رقعی

جنس کاغذ

بالک (سبک)

گزیده ای از متن کتاب ‎

کتاب شیطان، همیشه نوشتۀ دونالد ری پولاک ترجمۀ معصومه عسکری رمان آمریکایی

تقدیم به دو داستان نویس که قصه‌هایشان ناتمام ماند

حمیدرضا شریفی

و

روح‌الله کاملی

(مترجم)

مقدمه‌ی مترجم

دونالد ری پولاک (1954) نویسنده‌ی آمریکایی است که در سال 2008 و در 54 سالگی، اولین کتابش؛ مجموعه داستانی به نام  ناکمستیف (داستان‌های اوهایو) را منتشر کرد. اما  شیطان، همیشهرمانی است که با چاپ آن در سال 2011ری‌پولاک را به شهرت رساند و نام او را بر سر زبان‌ها انداخت.

در ابتدای امر به نظر می‌رسد خواننده‌ی ایرانی با نویسنده‌ای روبه‌‌روست که نام‌آشنا نبودنش، او را در زمره‌ی نویسندگانی قرار می‌دهد که در مجلات زرد و کمیکِ آمریکا به خلق الگوهای تکراری و دست‌چندم ژانر دلهره می‌پردازد. اما دونالد ری‌پولاک نویسنده‌ای است که با تعمق در آثار بزرگان ادبیاتِ ترس نظیر استفن کینگ با دست پر وارد عرصه‌ی پر چالش نوشتن شده است. هر سه کتاب او (داستان‌های اوهایو – سفره‌ی آسمانی – شیطان همیشه) در بستری تلخ و سیاه، سرگذشت انسان‌هایی را روایت می‌کنند که در شهر کوچکی واقع در اوهایو (ناکمستیف) روزگارشان را با دشواری پیش می‌برند و این ناملایمتی سبب خلق نطفه‌ی بزهکاری و جنایت در آن جامعه است.

شیوه‌ی پردازش داستان در آثار ری‌پولاک بدیع و بی‌همتاست. آفرینش شخصیت‌های رمان بویی از انتزاع و قهرمان‌پروری پرهیاهو  نبرده است و خواننده با انسان‌هایی سروکار دارد که زندگی عادی و روزمره‌ی خود را دارند و تنها شرایط اجتماعی آنهاست که هستی‌شان را با نمودی اهریمنی تعیّن می‌بخشد.

شاخصه و شاکله‌ی هر سه کتاب موفق ری‌پولاک، عنصر تعلیق و ناکجایی زمانی است. اما در این میان باید شیطان، همیشه را از دو اثر دیگر او متمایز سازیم. داستان با اختلافی فاحش از دو شاهکار دیگر نویسنده نیز غنی‌تر است و بی‌جهت نیست که در سال 2012 به عنوان یکی از ده کتاب برتر سال ناشران هفتگی آمریکا انتخاب شد و جوایز بی‌شماری را نصیب خود ساخت.

شیطان، همیشه روایتی مستقیم از حضور اهریمن در کالبد شهری دورافتاده است که فقر و فساد آن را به زوال و نابودی کشانیده. این شما و این شیطان، همیشه…

 

معصومه عسکری

آذر 1398

 

پیش‌درآمد

در یک صبح دلگیر و مرطوب پاییزی، لبه‌ی مرتعی بلند در جنوب اوهایو که مشرف به دره‌ای عمیق و صخره‌ای بود به نام ناکمستیف،[1] آروین یوجین راسل[2] داشت دنبال پدرش ویلارد[3] می‌دوید. ویلارد قدبلند و درشت‌اندام بود و آروین مجبور بود برای اینکه به او برسد دنبالش بدود. علف‌ها بیش از حد بلند بود و تیغ و خار و خاشاک‌ها و مهی به ضخامت ابرهای خاکستری، تا زانوهای پسرک نُه ساله آمده بود. چند دقیقه‌ای که رفتند، پیچیدند توی جنگل و از یک مسیر باریک مال‌رو از تپه پایین آمدند تا اینکه به زمین مسطح و بی‌درختی رسیدند که یک کُنده‌ی درخت آنجا افتاده بود که از بقایای بلوط چوب‌قرمزی بود که سال‌ها پیش آن را انداخته بودند. باد و بوران و آفتاب بین تخته‌های میخ‌کاریِ انبار علوفه‌‌ که پشت خانه‌شان بود فاصله انداخته بود و انبار چند متری در زمین نرم زیرش به سمت شرق مایل شده بود.

ویلارد خود را روی قسمت بلند کُنده جای داد و به پسرش اشاره کرد که کنارش روی برگ‌های خشک نم‌کشیده زانو بزند. ویلارد غیر از وقت‌هایی که ویسکی در رگ‌هایش بود، هر صبح و شام به این قسمت بی‌درخت می‌آمد و در پیشگاه خدا دعا می‌کرد. آروین نمی‌دانست کدام بدتر است؛ مشروب‌خواری یا دعاخواندن؟ تا جایی که ذهن کوچکش قد می‌داد و یادش می‌آمد، پدرش همیشه در حال مبارزه با شیطان بود. آروین در آن هوای نمناک کمی به خود لرزید و کتش را تنگ‌تر به خود چسباند. آرزو کرد کاش هنوز در رختخواب بود. حتی مدرسه با تمام بدبختی‌هایش از این بهتر بود، اما به هرحال آن روز شنبه بود و جایی در آن اطراف نبود که بشود رفت.

آروین از پشت درختان عریان و صلیب‌ها می‌توانست حلقه‌های دود را ببیند که نیم‌مایل آن طرف‌تر از دودکش‌ها بالا می‌رفت. در سال 1957 ناکمستیف حدود چهارصد نفر سکنه داشت که تقریباً تمام‌شان به واسطه‌ی یک فاجعه‌ی شوم یا چیزهایی مثل شهوت، نیاز یا فقط از روی جهل باهم پیوند خونی داشتند. دهکده به جز کلبه‌های قیرگونی و خانه‌های آجر سیمانی، دو خواربارفروشی، یک کلیسای جامع و یک میخانه‌ی محقر هم داشت که در تمام محل به  بال پن معروف بود. هرچند راسل‌ها از پنج سال پیش خانه‌ای در میچل ‌فلتز اجاره کرده بودند، بیشتر اهالی هنوز آنها را غریبه می‌دانستند. آروین تنها بچه‌ی اتوبوس مدرسه‌شان بود که هیچ قوم و خویشی آنجا نداشت. سه روز پیش باز او با چشمی کبود به خانه برگشته بود. ویلارد آن شب به او گفت؛ «من تو هیچ مبارزه‌ای کم نمی‌آرم، اون وقت نمی‌دونم تو چرا این قدر شُلی!»

«آره اون کثافت‌ها از تو بزرگ‌ترند، اما دفعه‌ی بعد نوبت اوناست که خودشون رو خیس کنند، ازت می‌خوام نشونم بدی پسر!»

ویلارد ایستاده بود توی ایوان و داشت لباس کارش را عوض می‌کرد. شلوار قهوه‌ای را به آروین داد که از خون خشکیده و چربی، سفت و مات شده بود. او در کشتارگاهی در گرین‌فیلد کار می‌کرد و آن روز هزاروششصد خوک سلاخی کرده بودند که رکورد جدیدی برای شرکت بسته‌بندی گوشت آر.جی. کارول بود. هرچند پسر نمی‌دانست وقتی بزرگ شود می‌خواهد چه کاره شود، اما تقریباً مطمئن بود نمی‌خواهد برای امرار معاش خوک بکشد.

تازه دعاخواندن را شروع کرده بودند که پشت سرشان صدای ترق توروق شکستنِ شاخه‌های خشک آمد. آروین داشت اطرافش را می‌پایید که ویلارد او را گرفت و سرجایش نشاند، اما این باعث نشد که پسر در آن نور کم، نیم‌نگاهی به آن دو شکارچی نیندازد. شکارچی‌ها چرک و ژنده‌پوش بودند و آروین چندبار آنها را دیده بود که توی صندلی جلوی ماشینی زهوار در رفته در پارکینگ مغازه‌ی ماود اسپیکمن[4] قوز کرده‌ بودند. یک بار هم یک کیسه کرباس قهوه‌ای دست‌شان بود که زیرش غرق خون بود. ویلارد به آرامی گفت: «حواست به کارت باشه. الان وقت توجه به خداست نه غیر اون.»

حضور شکارچی‌ها در آن دور و بر، آروین را عصبی می‌کرد، با این حال آرام نشست و چشم‌هایش را بست. ویلارد به این کُنده چوب به چشم یک کلیسا نگاه می‌کرد و برایش به اندازه‌ی یک کلیسای دست‌سازِ انسان، مقدس بود. برای آروین، پدرش آخرین فرد روی زمین بود که بخواهد اذیتش کند، اما گهگاه این وضعیت برایش مثل نبردی شکست خورده بود. جنگل همان جنگل بود با ژاله‌هایی که از برگ‌ها می‌چکید و صدای خش خش سنجابی که روی همین درخت کناری بود. همین که از ذهن آروین این فکر گذشت که باید شکارچی‌ها نزدیک شده باشند یکی از آنها با صدایی نخراشیده گفت؛ «لعنتی، اینارو ببین! نشست دینی راه انداختن!»

آروین شنید که مرد دیگر گفت: « بلند نشید، بفرمایید.»

«گندش بزنند. دارم فکر می‌کنم الان وقتشه بریم پیش خانومش و حقش رو بدیم. باید همین جاها تو تخت دراز کشیده باشه و جا رو واسه من گرم کرده باشه.»

مرد دیگر گفت: «خفه خون بگیر لوکاس.[5] »

«چی چی؟ نگو که یه تیکه‌شو نمی‌خوای! طرف خوشگله، به من لعنت اگه دروغ بگم.»

آروین با خجالت نگاهی به پدرش انداخت. چشم‌های ویلارد همان طور بسته بود و با دست‌های پت و پهنش روی کُنده می‌کشید و لب‌هایش تندتند چیزی می‌خواند که برای هیچ کس جز خدا قابل شنیدن نبود. پسر به حرف‌های پدرش فکر کرد که یک روز به او گفته بود «وقتی پرت و پلا و حرف‌های کثیف شنیدی، به خودت مسلط باش.» خب این حرف‌ها هم از آن حرف‌ها بود. به این فکر کرد که در اتوبوس مدرسه هم کم از این حرف‌ها نشنیده.

مرد دیگر گفت: «هی احمق پدرسوخته بجنب! این لعنتی خیلی سنگین شده.»

آروین این حرف‌ها را ‌شنید، بعد آنها برگشتند و رفتند سمت تپه و از همان جایی که آمده بودند برگشتند. وقتی دور شدند هم هنوز آروین می‌توانست صدای خنده‌های کریه‌شان را بشنود.

چند دقیقه بعد ویلارد بلند شد و منتظر شد تا پسرش هم آمین‌هایش را بگوید. بعد هردو بی‌صدا راه افتادند سمت خانه، گِل کفش‌هایشان را با پله‌های ایوان کندند و به آشپزخانه‌ی گرم‌شان وارد شدند. شارلوت[6] مادر آروین داشت فیله‌های خوک را در قابلمه‌ای فلزی سرخ می‌کرد و با چنگال تخم مرغ را در کاسه‌ای آبی رنگ با سروصدا هم می‌زد. برای ویلارد یک فنجان قهوه ریخت و یک لیوان شیر هم جلوی آروین گذاشت. موهای سیاه براقش را با یک کش لاستیکی، دم اسبی بسته بود و یک پیراهن صورتی گل و گشاد تنش بود با یک جفت جوراب کهنه که پاشنه‌اش سوراخ بود. آروین مادرش را می‌دید که این طرف و آن طرف می‌رود و با خودش فکر کرد اگر آن دوتا شکارچی به جای اینکه بروند آن دور و بر بیایند به خانه‌ی آنها چی؟ مادرش زیباترین زنی بود که تا به حال دیده بود. با خودش گفت اگر مادرش آنها را راه بدهد تو چی؟

ویلارد همین که قهوه‌اش را تمام کرد، صندلی‌اش را هل داد عقب و با قیافه‌ای درهم، رفت بیرون. از وقتی دعا خوانده بودند، یک کلمه حرف نزده بود. شارلوت قهوه به دست از سر میز بلند شد و رفت سمت پنجره. ویلارد را دید که از حیاط رد شد و رفت توی انبار. زن می‌دانست که ممکن است مرد یک بطری بزرگ آنجا مخفی کرده باشد. آن بطری که زیر سینک ظرفشویی مخفی کرده بود، چند هفته بود دست نخورده بود. زن برگشت و رو به آروین گفت:

«پدرت واسه چیزی باهات دعوا کرد؟»

آروین سرش را تکان داد و گفت: « من که کاری نکردم.»

گفت: «من این رو ازت پرسیدم؟» بعد به اوپن تکیه داد و ادامه داد: «هردومون می‌دونیم چرا اخلاقش سگی می‌شه.»

یک لحظه آمد روی زبانش که بگوید موقع دعا چه اتفاقی افتاد، اما شرم مانع شد. فکر اینکه پدرش شنیده بود آنها در مورد مادرش چه می‌گفتند، اما خودش را زده بود به نشنیدن، خیلی ناراحتش می‌کرد. دست آخر گفت:

«فقط رفتیم نشست دینی همین.»

شارلوت گفت: «نشست دینی؟ اینو دیگه از کجا یاد گرفتی؟»

«نمی‌دونم. از جایی شنیدم.» بعد هم بلند شد و رفت سمت هال و اتاقش. در را بست و دراز کشید روی تخت و پتو را کشید رویش. روی پهلو که چرخید خیره شد به عکس قاب گرفته‌ی مسیح مصلوب که ویلارد آن را بالای آن کمد خط و خش‌دار و داغان آویزان کرده بود. تصاویر مشابهی از اعدام ناجی را در جای جای خانه به جز آشپزخانه می‌شد دید. شارلوت آنجا را قدغن کرده بود. وقتی که ویلارد شروع کرد آروین را برای دعا به جنگل ببرد شارلوت زیاد موافق نبود و گفته بود: «فقط روزهای تعطیل، باشه؟» به نظرش آروین برای این نوع دعاخوانی خیلی کوچک بود، اما چه می‌شد کرد، شوهرش تعادل نداشت.

یک ساعتی که گذشت آروین با صدای پدرش در آشپزخانه بیدار شد. بلند شد نشست و پتو را روی تخت صاف کرد و رفت سمت در و گوشش را به آن چسباند. شنید که ویلارد دارد به شارلوت می‌گوید چیزی نیاز دارد که از فروشگاه بخرد. بعد گفت: «من می‌رم به وانت بنزین بزنم و برم سر کار.» وقتی آروین صدای پای پدرش را در هال شنید، سریع از پشت در کشید کنار و رفت سمت پنجره و تظاهر کرد مشغول وارسی پیکانی است که از کلکسیون اشیاء قدیمی برداشته بود که او آنها را در آستانه‌ی در چیده بود. در باز شد.

ویلارد گفت: « پاشو بریم بیرون گشتی بزنیم. خوب نیست تمام روز عین گربه‌ی خونگی توی خونه باشی.»

داشتند از در جلویی بیرون می‌رفتند که شارلوت داد زد: «شکر یادتون نره.»

آنها سوار وانت شدند و از زمین‌های شیاردار خودشان گذشتند و پیچیدند توی جاده‌ی باوم هیل. به تابلوی توقف که رسیدند، ویلارد پیچید توی جاده‌ی آسفالت که ناکمستیف را از وسط دو نیم می‌کرد. با اینکه  تا مغازه‌ی ماود بیشتر از پنج دقیقه راه نبود، به نظر آروین از وقتی از خانه‌شان در می‌آمدند تا اینجا اندازه‌ی یک سفر خارج از کشور راه بود. در محله‌ی پترسون یک دسته پسر که برخی از آنها از او هم کوچک‌تر بودند ایستاده بودند جلوی در گاراژ و در حین سیگار کشیدن به لاشه‌ی گوزنی که از سقف آویزان بود مشت می‌زدند. یکی از پسرها داد ‌زد و در آن هوای سرد لاشه را ‌چرخاند، طوری که آنها مجبور شدند دنده عقب بروند و آروین خودش را کمی  در صندلی پایین سُراند. جلوی خانه‌ی جنی واگنر[7] یک بچه‌ با لباس صورتی توی حیاط زیر درخت افرا می‌پلکید. جنی ایستاده بود توی ایوان طبله کرده و از پشت پنجره شکسته‌ای که از داخل با مقوا پوشانده شده بود سر بچه داد می‌زد. او همان لباس‌هایی تنش بود که همیشه در مدرسه تنش می‌کرد؛ یک دامن شطرنجی قرمز و یک بلوز سفید درب و داغان. هرچند او فقط یک کلاس از آروین بالاتر بود، اما در راه برگشت به خانه همیشه پیش پسرهای بزرگ‌تر می‌نشست. آروین شنیده بود که دخترهای دیگر پشت سرش حرف می‌زدند و می‌گفتند اجازه می‌دهد دستمالی‌اش کنند. آرزو داشت کمی بزرگ‌تر بود و دقیقاً معنی این حرف‌ها را می‌فهمید.

ویلارد به جای توقف جلوی فروشگاه گاز داد سمت جاده‌ی گراول که به آن می‌گفتند شیدی گلن. کمی به وانت بنزین زد و بعد پیچید توی یک حیاط گل و شلی خالی که دورتادور بال پن بود. حیاط پر بود از در بطری و ته‌سیگار و کارتن آبجو. یک کارگر راه‌آهن قدیمی به نام اسنوکس اسنایدر[8] با خواهرش آگاتا[9] آنجا زندگی می‌کرد. طرف سرطان پوست داشت و پوستش خال‌خالی و زگیل‌دار بود. خواهرش آگاتا هم پیردختری بود که همیشه می‌نشست جلوی پنجره‌ی طبقه‌ی بالا و همیشه هم سیاه تنش بود و تظاهر می‌کرد یک بیوه‌ی عزادار است. اسنوکس جلوی خانه،‌ آبجو و مشروب می‌فروخت و اگر چهره‌ات حتی کمی برایش آشنا می‌زد، با مهربانی یکی می‌زد پشتت. برای راحتی مشتریانش بغل خانه، کنار زمین بازی نعل اسب[10] و خانه‌ی متروکه‌ای که الان بود که از هم بپاشد، چندتا میز پیک نیک هم زیر درختان چنار برپا کرده بود. همان دوتا شکارچی که آروین آنها را صبح در جنگل دیده بود، سر یکی از میزها نشسته بودند و داشتند آبجو می‌نوشیدند و تفنگ‌هایشان را هم پشت سرشان به یک درخت تکیه داده بودند. هنوز وانت کاملاً نایستاده بود که ویلارد در را هل داد و پرید بیرون. یکی از شکارچی‌ها پا شد و بطری را پرت کرد سمت شیشه‌ی جلو و بطری تلق تولوق‌کنان افتاد توی جاده. بعد مرد پشتش را کرد و پا به فرار گذاشت، کت چرکش پشت سرش توی هوا باد می‌خورد و چشمان به خون نشسته‌اش اطراف را می‌پایید تا مرد تنومندی که دنبالش بود را ببیند. ویلارد گرفتش و روی زمین‌های چرب و چیلی پشت خانه کوبیدش زمین و زانوهایش را فشار داد روی شانه‌های لاغر مرد استخوانی و صورت ریشویش را زیر باد مشت و سیلی گرفت. شکارچی دیگر یکی از تفنگ‌ها را قاپ زد و در حالی که یک پاکت کاغذی قهوه‌ای زیر بغلش بود، پرید توی یک پلیموت سبز. با سرعت لاستیک‌های صاف ماشین را چرخ داد و گرد و خاکی کرد و پیچید پشت کلیسا.

چند دقیقه بعد ویلارد از زدن یارو دست کشید. دست‌های سرخش را تکان تکان داد، نفسی عمیق کشید و رفت سمت میزی که مردها نشسته بودند. تفنگی که به درخت تکیه داده بود را برداشت، دو تا پوکه‌ی قرمزش را در آورد و آن را به درخت کوبید و چند تکه‌اش کرد. همین که سر برگرداند و می‌خواست برود سمت وانت، اسنوکس اسنایدر را دید که جلوی در ایستاده و با یک هفت‌تیر سمت او نشانه گرفته است. چند قدم سمت او برداشت و با صدای بلند گفت: «پیرمرد مثل اینکه تنت می‌خاره، آره؟ اگه راست می‌گی بیا پایین. اون تفنگ رو خرد کردم که بزنم در ماتحت تو.» او همان‌طور منتظر ایستاد تا اینکه اسنوکس رفت تو و در را بست.

ویلارد وقتی برگشت توی وانت دست برد زیر صندلی و کهنه‌ای در آورد و با آن دست‌های خونی‌اش را پاک کرد و از آروین پرسید:

« یادته اون روز چی بهت گفتم؟»

«در مورد پسرهای توی اتوبوس مدرسه‌ام؟»

ویلارد با سر به شکارچی که آنجا افتاده بود اشاره کرد و گفت: «خب، منظور من این بود.» کهنه را پرت کرد از شیشه بیرون: «فقط باید مترصد یه وقت مناسب باشی.»

آروین گفت: «بله پدر.»

« این دور و بر پر از لات و الدنگه.»

«بیشتر از صدتا؟»

ویلارد کمی خندید و وانت را راه انداخت: «آره حداقل صدتا.» کم‌کم کلاچ را داد پایین و گفت: « به نظرم خوبه این قضایا بین خودمون بمونه. خوب نیست مامانتو ناراحت کنیم.»

«آره. چه نیازی هست اون این چیزها رو بدونه.»

ویلارد گفت: «خوبه. با یه شکلات موافقی؟» تا مدت‌ها بعد، آن روز برای آروین به شکل خاطره‌ای خوب با پدرش در خاطرش ثبت شد. آن شب بعد از شام او باز به دنبال ویلارد رفت پیش آن کُنده و دعا خواند. تا آنجا برسند، ماه خوب بالا آمده بود، مهتابی نقره‌فام بود و چهره‌ی استخوانی و حفره‌حفره‌ی ماه و تک ستاره‌ای که کنارش سوسو می‌زد نمایان بود. هردو زانو زدند و آروین به انگشتان زخمی پدرش نگاه کرد. وقتی شارلوت پرسیده بود دستت چی شده، گفته بود موقع پنچرگیری اینجوری شده. آروین هرگز تا قبل از این نشنیده بود پدرش دروغ بگوید، اما مطمئن بود خدا برای این دروغ او را می‌بخشد. در ظلمات جنگل، صداها از تپه‌ها بالا می‌آمد و خصوصاً آن شب، خیلی هم شفاف و روشن بود. آن پایین در بال پن جرینگ‌جرینگ صدای پرتاب کردن نعل اسب‌ها می‌آمد که صدایی شبیه ناقوس کلیسا تولید می‌کرد. صدای نعره‌های وحشیانه‌ی الکلی‌ها، پسر را یاد آن شکارچی می‌انداخت که در گل‌ها مانده بود. پدرش به او درسی داده بود که هرگز فراموش نمی‌کرد و آروین قصد داشت اگر دفعه‌ی بعد کسی دم‌پرش آمد، او هم همین بلا را سرش بیاورد. چشم‌هایش را بست و شروع کرد به دعا خواندن.

[1] . Knockemstiff. نویسنده مجموعه داستان کوتاهی به همین نام دارد. (م.)

[2]. Arvin Eugene Russell

[3]. Willard

[4].  Maude Speakman

[5] . Lucas

[6].  Charlotte

[7] . Janey Wagner

[8]. Snooks Sunder

[9]. Agatha

[10] . یک نوع بازی که در فضای باز انجام می‌شود و در آن دو نفر یا دو گروه نعل اسب پرتاب می‌کنند و نعل‌ها باید دور هدفی بیفتد که معمولاً به فاصله‌ی دوازده متری کاشته شده است.(م.)

موسسه انتشارات نگاه

رمان آمریکایی        رمان آمریکایی        رمان آمریکایی          رمان آمریکایی        رمان آمریکایی          رمان آمریکایی        رمان آمریکایی          رمان آمریکایی      رمان آمریکایی        رمان آمریکایی

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “شیطان، همیشه”