گزیده ای از متن کتاب
مجموعه داستان شوهر آمریکایی نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ رضا همراه
زمانه
چهل سالم تمام شد و تا به حال ازدواج نکردم. دیگر چگونه میتوانم ازدواج بکنم. انسان بدون بچه مثل درخت بیمیوه است. البته من زیاد هم بدون میوه به شمار نمیروم. برادرزاده و خواهرزاده دارم و تمام محبت و عشقم را به آنها دادهام.
برادر بزرگم یک کارمند است، با درآمد ناچیز. بیچاره اصلاً پولش برای گردش و تفریح بچهها نمیرسد. اصلاً نمیتوانند به سینما، پارک و گردش بروند. به خاطر سرگرمی و اینکه محیط خانهشان را گرم بکنند، هر سال یک بچه به دنیا میآورند.
برادر کوچکم نانش توی روغن است. چون که او توانست تا دورۀ راهنمایی درس بخواند و ازدواج بکند و حدود پانزده سال است که ازدواج کرده و صاحب دو بچه است. برادرم از همان کوچکی کودن بود و فقط توانست به زور ابتدایی را تمام بکند. به این علت هم ثروتمند شد. زن و شوهر هرگز از تفریحاتشان نمیمانند. با توجه به آنهمه تفریحات چگونه صاحب بچه شدهاند، تعجب میکنم.
چهار برادریم و همهمان نسبت با هم دشمن هستیم. برادرانم به برادر بزرگم به خاطر اینکه زنش تبدیل به کارخانۀ بچه شده انتقاد میکنند که:
– روزیِ بچهها را نمیتوانی بدهی فقط زود زود بچه تولید میکنی.
او هم در جواب میگوید:
– برای وطنم اولاد پرورش میدهم.
برادرانم به من درخت بدون میوه میگویند. البته به میوۀ آنها نگاه میکنم، بعضیها کرمخورده، بعضی آفتزده، بعضیها پوسیده و بعضیها مثل زردآلوی بیمار… اما من تمام برادرزادههایم را دوست دارم. آنها مرا دوست دارند. آنها تمام دیروز را مهمان من بودند، هر هشت بچه! از بزرگترینشان دوازده سال و کوچکشان هم سه سال دارد…
آلتان که نه سال دارد تمام کتابهایم را به هم زد، گفت:
_ عمو جان، کلی کتاب در کتابخانهات هست، اما هیچ چیزی برای خواندن بینشان نیست.
متناسب سن او اسم دو سه تا کتاب را برایش گفتم…
_ رابینسون کروزوئه هست، رمانهای ژول ورن هست، ماجراهای گالیور هست و…
همهشان یک دفعه زدند زیر خنده.
آلتان گفت:
_ کتاب پلیسی گیر میآید؟
_ دیگه چی؟ از آنها بگذر. آیا پنجۀ خونین، درسهای عاشقانه، دایرةالمعارف اخلاق داری یا نه؟
آن کتابهایی که او میخواست هیچ کدامش را نداشتم.
فاطمه که یازده سال دارد، دختری مثل جن… بدون وقفه آدم را سؤالپیچ میکند… همیشه چیزهای تازه میخواهد یاد بگیرد. پدر نشدم، اما از تربیت فرزند چیزهایی سرم میشود.
در کتابهایی که در مورد تربیت بچه خواندهام، یک چنین جملاتی آمده است:
موقعی که بچهها رابطهشان با دنیای خارج وسعت مییابد، بدون مکث از بزرگترهایشان سؤال میپرسند. بایستی به تمام سؤالات بچهها جواب داد. بایستی تمام سؤالهایشان را خوب باز کرد و توضیح داد.
برادرزادههایم هر چیزی بپرسند، با توجه به روشهای پداگوژیکی (تربیتی)، مثل اینکه با یک شخص بزرگ صحبت میکنم، به جواب دادن میپردازم. فاطمه مثل جن در روزنامه جایی را نشان داد.
_ عمو جان لقاح مصنوعی یعنی چه؟ از من پرسید.
در جایی که نشسته بودم به چپ و راست تکان خوردم. طبق روش کتابها باید لقاح مصنوعی را به بچهها توضیح میدادم.
_ ااااا… بچه هست و یا بچه…
همهشان دورم جمع شدند و منتظر بودند که از دهنم چه چیزی درخواهد آمد.
_ خوب بچه هاااااا؟… اگر مادری بخواهد تنهایی صاحب بچه بشود.. و برای بچهدار شدن بابایی نداشته باشد، در آن موقع…
عرق کرده بودم و صورتم سرخ شده بود… خوب شد که ارل کوچک وارد موضوع شد و مطلب را عوض کرد و خلاص شدم…
_ عموجان در روزنامه مینویسند موقعیت ناجور، یعنی چه؟
کتابهای روش تربیت بچهها به این سؤال چه جوابی خواهد داد، نمیدانم. آنها میگویند که به بچهها با توجه به تناسب سنشان هر چیزی را توضیح بدهید.
_ موقعیت ناجور یعنی… یعنی…
بچهها با دقت گوش میدادند. نه… دیگر این همه نمیشود. تربیتکنندگان بچهها من را ببخشند. هر چیزی زمانی دارد. بچهها سنشان زیاد بشود، خودشان جواب بعضی سؤالها را خواهند فهمید:
_ بچهها موقعیت ناجور یعنی همسایگان را اذیت کردن، سر و صدا کردن و مزاحم اطرافیان شدن.
این دفعه یلماز پرسید:
_ عمو جان به روزنامه نگاه کن، نوشته که شخصی گمراه شده است؛ یعنی چی؟
_ یا الله. بچهها بلند شوید شما را به گردش ببرم.
_ تعریف کن!… تعریف کن!
دور من جمع شدند.
_ یعنی یک چیز با ارزش شخصی را دزدیدن…
یلدیز فریاد زد:
_ آ آ… دیروز مال من…
برای اینکه گفتهاش را تمام نکند، با عصبانیت گفتم:
_ ساکت شو! بیتربیت!
آیدن از آنها هم سبقت گرفت و پرسید:
_ عمو جان بچه چگونه متولد میشود؟
میخواستم موضوع را عوض بکنم که در آن هنگام آلتان گفت:
_ از بیرون میخرند. مگر اینطور نیست عمو جان؟
_ بعضیهایشان را از بیرون میگیرند، اما همهشان را نه…
یلدیز پرسید:
_ مگر اونها رو فرشتهها از آسمان نمیآورند؟…
همهشان با حالت تمسخر خندیدند و برادرزادۀ نه سالهام گفت:
_ عمو جان خوب است که تو ازدواج نکردهای.
سرخِ سرخ شدم و در جواب گفتم:
_ چرا؟
_ چرا ندارد. تو در این سن نمیدانی بچه چگونه متولد میشود، موقعیت ناجور نمیدانی… تو هیچچیز نمیدانی… روزنامهها را نمیخوانی و اینکه تازه به سن و سال هم رسیدهای…
بچهها از خنده شکمشان درد گرفته بود… من هم سر به پایین از اتاق خارج شدم.
مجموعه داستان شوهر آمریکایی نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ رضا همراه
مجموعه داستان شوهر آمریکایی نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ رضا همراه
مجموعه داستان شوهر آمریکایی نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ رضا همراه
مجموعه داستان شوهر آمریکایی نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ رضا همراه
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.