شناسنامه‌ی اسفندیار منفردزاده – دفتر دوم

به کوشش:حسین عصاران

من اصلاً نمی‌دانم چطور ممکن است هنرمند به کاری مخالف با ایدئولوژی خود تن در دهد… نداشتن يك خط ‌مشی فکری معین عقیده‌ای را به وجود می‌آورد مشتمل بر بدبینی نسبت به همه‌چیز و میل به فرار از مسائل مهم زندگیِ اجتماعی و ماندن در دنیای كوچك تجربه‌های شخصی. به نظر من نباید هرگز کوشش در زمینه‌ی داشتن عقیده را فراموش کرد… نمی‌توان چشم‌بسته و گوش‌بسته و بدون داشتن هرگونه تفکر نسبت به آینده زندگی کرد…

اسفندیار منفردزاده (ماه‌نامه‌ی رودکی – تیر 1351)

خرید کتاب «شناسنامه‌ی اسفندیار منفردزاده دفتر نخست: از آغاز تا «قیصر»»

 

 

575,000 تومان

جزئیات کتاب

پدیدآورندگان

حسین عصاران

نوع جلد

شومیز

وزن

330

موضوع

خاطرات, مصاحبه, موسیقی

سال چاپ

1403

تعداد صفحه

486

قطع

رقعی

نوبت چاپ

اول

کتاب «شناسنامه‌ی اسفندیار منفردزاده: دفتر دوم: از قشلاق برلین تا ییلاق اوین» به کوشش حسین عصاران

 

گزیده‌ای  از متن کتاب

پیش‌درآمد

اسفندیار منفردزاده

برای مسعود از ناکجاآباد!

مسعود جان! آنچه را که رفیقانه من و تو در خلوت از هم گِله می‌کنیم، بسیارانی می‌دانند که از عشق است.

این نوشته پاسخی به نگارش آن مهرنامه‌ی تو در سرآغاز دفتر پیشین «شناسنامه» ی من نیست، یادگاری از من برای تو است. و چه زیباتر که پیشِ‌ روی همگان این یادگاری را به تو بسپارم.

***

یادت هست که هنگام تدوین «قیصر» از خوشحالی گریه می‌کردم؟ می‌دانستم به آنچه که سزاوارش بودی، نزدیک شده‌ای. پنج‌شش ماه از آن روزی می‌گذشت که در فرودگاه، پیش از پروازِ نوروزانه‌ی عباس شباویز و مهدی میثاقیه به ترکیه آن‌ها را گیر انداختیم؛ تو از قصه‌ی تازه‌ات گفتی و من همدلی می‌کردم.

به میثاقیه گفتم: «شما پول بذارین تا بسازه ببینین که این قصه فرق می‌کنه!»

تا بالاخره میثاقیه گفت: «باشه آقا! حالا برو قصه‌ات رو بنویس تا ببینیم.» خوشحال‌ترین چهره را داشتیم و من بیشتر، از خوشحالی تو خوشحال‌ بودم.

یک سینمای شریف که مال خودِ تو بود و مال خودِ تو شد و هیچ‌کس به نزدیکی‌هایش هم نرسید. یادت هست وقتی خسرو هریتاش در دفتر زنده‌یاد میثاقیه از اینکه چرا سینمای تو سرآمد است متعجب بود، چه گفتم؟ یادت هست از زندان اوین که «آزاد» شدم به استودیو «میثاقیه» زنگ زدم و خودم را به سر صحنه‌ی اولین روز فیلم‌برداری «گوزن‌ها» رساندم؟ «گنجیشگک اشی‌مشی» همان روز به ذهنم رسید. رهایم نکرد تا روی فیلم تو پرواز کند. چرا هنوز به یاد داری که نخستین روز فیلم‌برداری «داش‌آکل» از زیبایی صحنه‌ی کار تو بارانی شدم؟ می‌دانی هنوز هم وقتی «داش‌آکل» را می‌بینم که دستمال یادگاریِ مرجان را از پَر شالش بیرون می‌کشد و زندانیان زنجیری، از جلویش می‌گذرند، چشم‌هایم خیس می‌شود؟

و تو این را سر همان صحنه خواندی؛

به شب‌نشینی زندانیان برم حسرت

که نقل مجلس‌شان دانه‌های زنجیر است!

***

بازتاب آثار سینمایی تو نام تو را زنده خواهد داشت. همه‌ی این‌ها روی پرده‌ی سینما بود و همگانی شد. اما اگر هر کدام از این همگان، ‌تعریفِ تو را از فیلم‌هایی که در کودکی می‌دیدیم، می‌شنیدند، بی‌شک به دیدن فیلم‌هایت نمی‌رفتند؛ منتظر می‌ماندند تا تو فیلم‌هایت را برایشان تعریف کنی. در کودکی‌، بعد از دیدن‌های دوباره‌ی هر فیلم، منتظر بودیم تا تو همان فیلم را برایمان تعریف کنی.

تو وقتی «غزل» را ساختی، غزل را به سینما آوردی؛ اما می‌دانم که همین شعر بلندِ انسانِ عاشق‌شده را هم زیباتر از فیلمت تعریف خواهی کرد. تو یک استعداد کم‌نظیر در قصه‌سازی و قصه‌گویی بودی!

استادی سینما حق تو بود. شرافت را سینمای نوجوانی به ما آموخت و به تو حق داد که در آن استاد باشی.

***

همیشه گفته‌ام اگر تو مرا برای موسیقی فیلم‌هایت دعوت نمی‌کردی و خودم کاری می‌کردم، شک ندارم که نتیجه چنین نمی‌شد. «قیصر» تو که موفق شد، موسیقی اسفند هم شنیده شد. زان پس دیگر لازم نبود به رایگان کار کنم. یادم نمی‌رود که سر تدوین‌ فیلم‌هایت به عباس گنجوی می‌گفتی: «بذار بمونه…اینا مال اسفنده» و من هم بیشتر کیف می‌کردم.

شاید این‌ها را کم گفته‌ام، اما هرگز فراموششان نمی‌کنم.

***

چه تصاویر زیبایی از جوانی تو در یاد دارم. نمایش «گوزنها» در جشنواره‌ی جهانی تهران. هیچ‌کس اشک شوق مرا ندید وقتی مردم، تو و فرامرز و بهروز را روی دست بلند کردند. هیچ جایش به جشنواره فرهنگی-هنری نمی‌خورد. گویی قهرمان کشتی شده بودید. منفجر کردن خانه‌ی «گوزن‌ها» شجاعتی می‌خواست که تو داشتی. اگر شبیه آن فیلم را دیگران ساخته بودند، تاریخ را از نو می‌نوشتند.

بعد از «گوزن‌ها» از مقامات بالا پیغام دادند: «دیگر بس است.» آن روزی که فیلم‌نامه‌ی «برفراز آسمان‌ها» و آن پول بزرگ را به تو پیشنهاد دادند، آن را پس زدی تا حرمت آن انفجارِ عشق مردم به خودت پس از جشنواره را پاس داشته باشی. خوب به یاد دارم درآمد کم‌نظیر فیلم‌های تو از آنِ دیگران بود و تو با دست خالی پول بزرگ «بر فراز آسمان‌ها» را پس زدی!

من شاهد همه‌ی این‌ها بودم.

بعد از گذشت هفتاد و چند سال از اولین دیدارمان وسط «کوچه دردار» خوشحالم که از زیبایی کارهایت می‌نویسم.

پیش از این هم گفته بودم که من و فرامرز باید به یاد داشته باشیم؛ تو که به آرزویت رسیدی، ما را فراموش نکردی. امکان ساخت «بیگانه بیا» را که به تو دادند، مرا آهنگساز فیلمت معرفی کردی و فرامرز را هم بازیگر آن. فرامرز را نگذاشتند، اما چند سال بعد از آمریکا صدایش زدی که: «حالا میشه …پاشو بیا»

رفاقت مردانه! همان رفاقتی که چند ساعت پیش از «بله‌برون» برای ازدواج من با دختر یکی از اقوام، به تو اجازه داد تا بگویی: «این کارا چیه؟ ولش کن! بیا بریم بیلیارد» آن روز من از تو بُردم.

***

همه‌ی خواب‌های شبانه‌ام مال همان روزهاست. هنوز خواب می‌بینم که صبح جمعه است و من و تو دنبال مغازه‌ی فتوکپی هستیم تا نُت‌ها را کپی کنم و جلوی نوازنده‌ها بگذارم. به جای نگرانی چرا می‌خندیدیم؟ همین بار آخر هم که در قطار پاریس به استراسبورگ بحثمان بالا گرفت، وقتی پولاد، متعجب از ناگهانی بودنِ این جروبحث گفت: «شما سر چی بحثتون بالا گرفت که من نفهمیدم؟» باز خندیدیم.

و واقعاً چه بحثی؟ ما باید از هم گله کنیم که چرا همدیگر را تنها گذاشتیم.

وقتی همین بار آخر، میان جمع دوستان از هم خداحافظی کردیم، ناگهان از ذهنم گذشت: «نکنه دیدار آخر باشه» من راهیِ ایستگاه قطار شدم تا از آنجا به غربتی دیگر بروم و تو با دوستان، راهی دیدن کوره‌های آدم‌سوزی شدی!

آدم‌های تو هم در «گوزن‌ها» سوخته بودند؛ وَه که چه شرافتی در آن سوختن بود! آن‌ها به خواست تو، خودشان ضامن را کشیده بودند و من هم «گنجیشگک اشی‌مشی» را در گوششان خوانده بودم. مسعود! دنیای این روزها کوره‌ی آدم‌سوزی شده…ای‌کاش بار دیگر فیلمی کلید بزنی تا باز جمعه صبح دنبال مغازه‌ی فتوکپی بگردیم و با هم بخندیم.

 

بدرود مسعودجان!

اسفند؛ یار بهارشیدایان

اسفند ۱۴۰۲، نزدیکی بهار ۱۴۰۳

 

 

«من اگر برخیزم…»

مونیخ، «کنفدراسیون» و رژی دبره

 

 

 

احساس می‌کنم

در هر رگم

به هر تپش قلب من

کنون

بیدار باش قافله‌ای می‌زند جَرَس.

***
آمد شبی برهنه‌ام از در

چو روح آب

در سینه‌اش دو ماهی و در دستش آینه

گیسوی خیس او خزه‌بو، چون خزه به هم.

من بانگ برکشیدم از آستان یأس:

«آه ای یقین یافته، بازت نمی‌نهم!»

احمد شاملو؛ شعر «ماهی»

 

تا پیش از دی‌ماه چهل و هشت کسی از سرنوشتی که منتظر «قیصر» بود باخبر نبود. با اتمام ساخت «قیصر» توانایی کیمیایی برای تهیه‌کنندگان سینمای ایران ثابت شده بود. او «کارگردان» شده بود و پیش از نمایش «قیصر» هم خبرهایی از ساخت فیلم تازه‌اش به گوش می‌رسید. اما برای منفردزاده فضای پیشِ رو آن‌چنان شفاف نبود.

سالِ پیش از این، همین روزها بود که تحصیل موسیقی در دانشگاه تهران را نیمه‌کاره رها کرده بود.

اما حالا دوباره خواسته بود که برود و درس موسیقی بخواند؛ این‌بار یا در فرنگ یا در پروس.

یکی از روزهای پاییزی سال چهل و هشت، در فرودگاه «مهرآباد» با خواهرش، فرزانه و رفقایش، سیامک سعادت و حسن اَزکیا عکس یادگاری گرفت و روبوسی و خداحافظی کرد.

مامورین فرودگاه مدارکش را بررسی کردند؛ اسفندیار منفردزاده، فرزند ابوالقاسم، متولد ۲۴ اسفند۱۳۱۹.

خودش بود؛ کمی چاق، بی‌ریش‌وسبیل، و بچه‌ی کوچه‌ «دردار».

تا بلندگوها از مسافرین این پرواز بخواهند که برای سوار شدن هواپیما چنین و چنان کنند، گذشته را از سر گذراند. مرور که کرد دید اگر بخواهد آنچه را که تا آن لحظه از سر گذرانده، جایی یادداشت کند، چه بسا که یک کتاب ۳۰۰ صفحه‌ای در قطع رُقعی شود.

فکر کرد که داستان زندگی‌اش برای چه کسی می‌تواند مهم باشد؟ کسی باور می‌کند تمام عشقش، کاری‌ست که کمتر کسی در ایران با آن آشناست و کسی از اهالی سینما هم آن را به رسمیت نمی‌شناسد؟ در آینده کسی باور می‌کند نزدیک به هفت سال، با رفیق هم‌محله‌ای‌اش از این استودیو به آن استودیو رفته‌اند تا او فیلم بسازد و خودش هم موسیقی آن را؟ اینکه تا آن لحظه که کنار چمدانش ایستاده، به عشق همین کار چهار بار موسیقیِ رایگان برای فیلم‌ها ساخته است؟

رفقای آهنگ‌ساز و اهل موسیقی‌اش از هنر و توانایی و ذوق خود، درآمد هم داشتند. تنها او بود که از جیب خود چیزی هم برای علاقه‌اش گذاشته بود. یاد دو سه ماه پیش افتاد که برای استودیوی ضبط موسیقی «قیصر» هم پولی به او ندادند.

بلندگوها صدا کردند. هنوز قیصر هم از آینده‌ی «قیصر» خبر نداشت که اسفندیار منفردزاده از پله‌های هواپیمای «تهران – وین» بالا رفت. در فرودگاه و هواپیما هیچ‌کس او را نشناخت.

***

اسفندیار منفردزاده:

بعد از اُپرای «فتح بابل» قرار شد اداره‌ی فوق‌برنامه‌ی دانشگاه تهران، هزینه‌ی تحصیل من را در رشته‌ی موسیقی در اروپا تأمین کند. هرچند که بعد از این متوجه شدم این اتفاق به دست‌اندازهای اداری خورده و دکتر ناروند هزینه‌ی پرواز و خوراک و سکنا در اتاق دانشجویی را خودش تأمین کرده بوده. بنا شد بعد از رسیدن به مونیخ برای یادگیری زبان آلمانی به انستیتو «گوته» بروم و به موازات، در دانشگاهی برای تحصیل موسیقی ثبت‌نام کنم.

زودتر از شروع کلاس زبان به مونیخ رسیدم. اول از همه برای سکونت، اتاقی در شهرک کوخل[1] در حومه‌ی مونیخ اجاره کردم. کنترل‌چیِ قطار محلی که با آن به انستیتو «گوته» می‌رفتم موتزارت را با سوت می‌زد! همان روزها در نامه‌ای به مسعود نوشتم: «کجایی تا ببینی و بشنوی که کنترل‌چی قطار هم با سوت موتزارت می‌زند!» دو دوره‌ی کلاس زبان آلمانی را هم با نمره‌ی خوب قبول شدم، یعنی به سطحی رسیده بودم که می‌توانستم تحصیل موسیقی را شروع کنم؛ اما دو مورد مسیر مورد نظرم را برای تحصیل در اروپا تغییر داد. نخست سن و سالم که مقبول دانشگاه‌های معتبر نبود و دومی که کاراتر از اولی هم بود، خواندن نامه‌ی مسعود از موفقیت «قیصر». نامه‌ای که منقلبم کرد و باعث شد بلافاصله پس از خواندن آن در اردیبهشت سال ۱۳۴۹، دو سه روز مانده به جشن «سپاس» به تهران برگردم.

از مجموعه‌ شواهد – به ویژه نامه‌ی منتشر شده از منفردزاده به مسعود کیمیایی[2] – چنین برمی‌آید که سفر منفردزاده به آلمان بعد از آماده شدن فیلم «قیصر» در پاییز سال ۱۳۴۸ آغاز شده و چند روز مانده به برگزاری مراسم اختتامیه‌ی جشنواره‌ی «سپاس»[3] در اردیبهشت ۱۳۴۹ هم تمام شده؛ سفری کوتاه، اما به باور مسافر «بسیار پربار و تأثیرگذار».

اسفندیار منفردزاده:

هنوز «قیصر» اکران نشده بود و کسی هم انتظار چنان موفقیتی را نداشت تا به پشتوانه‌ی آن بتوانم به ساخت موسیقی برای فیلم‌های بعدی امیدوار باشم. همه از بازتاب نمایش فیلم «قیصر» بی‌خبر بودیم…

همچنان که پیگیر پیدا کردن دانشگاهی برای تحصیل موسیقی بودم، متوجه شدم مدارس معتبر موسیقی، دانش‌آموزانِ شانزده سال به بالا را نمی‌پذیرند. چند روز هم به پاریس رفتم. شرایط آنجا هم همین بود. البته مدارسی هم بودند که می‌شد رفت و مدرکی هم گرفت که تمایل و نیاز من چنین نبود. از این‌رو در اروپا به مدرسه‌ای برای یادگیری موسیقی نرفتم…

[1]. Kochel

[2]. این نامه در هفته‌نامه‌ی «ماه نو فیلم» (شماره‌ی 44، 14 آبان 1348، ص 6) منتشر شده است. از متن نامه – که منفردزاده تاریخ نوشتن آن را 4 آبان 1348 پانویس کرده است – چنین برمی‌آید که منفردزاده اواخر مهرماه 1348 از تهران به وین، از آنجا به فرانکفورت و سپس به مونیخ رفته است.

[3]. مراسم پایانی دومین دوره‌ی جشنواره‌ی سینمایی «سپاس» در ۲۳ اردیبهشت ۱۳۴۹ برگزار شد. هفته‌نامه‌ی «سپید و سیاه» (شماره‌ی ۸۶۷، ۲۹ اردیبهشت ۱۳۴۹، صفحه‌ی ۵۹) در گزارش این مراسم، منفردزاده را چنین معرفی کرده است: «وی که در آلمان به تحصیل اشتغال داشت، زودتر از موعد مقرر به تهران بازگشته بود تا در هنگام اجرای مراسم حضور داشته باشد.»

انتشارات نگاه

کتاب «شناسنامه‌ی اسفندیار منفردزاده: دفتر دوم: از قشلاق برلین تا ییلاق اوین» به کوشش حسین عصاران

انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “شناسنامه‌ی اسفندیار منفردزاده – دفتر دوم”