شب‌های روشن

فیودور داستایوسکی
ترجمۀ رضا ستوده

بیراه نیست اگر فیودور داستایوسکی را تأثیر گذارترین نویسنده تاریخ ادبیات داستانی از ابتدا تا امروز به حساب بیاوریم. این نویسنده نابغه که رمان‌ها و داستان‌هایش در سراسر جهان بارها و بارها تجدید چاپ شده، طیف وسیعی از خوانندگان ادبیات را در هر جای گیتی مفتون نوشته ها و اندیشه‌هایش کرده است. شبهای روشن داستان زندگی و روزگار مردی جوان است در سن پترزبورگ؛ جوانی که در جدال با بیقراری‌های درونی‌اش اتفاقی با دختری که در انتظار معشوقش‌اش است آشنا می‌شود. شب‌های روشن داستان عشقی یک سویه و رنج و حرمان و تنهایی است؛ سرراستی روایت در شب‌های روشن این کتاب را به یکی از آثار محبوب داستایوسکی تبدیل کرده است.

 

 

110,000 تومان

جزئیات کتاب

پدیدآورندگان

رضا ستوده, فیودور داستایوسکى

قطع

رقعی

سال چاپ

1403

موضوع

ادبیات کلاسیک جهان

نوبت چاپ

اول

تعداد صفحه

96

کتاب “شب‌های روشن” نوشتۀ “فیودور داستایوسکی” ترجمۀ “رضا ستوده”

گزیده ای از متن کتاب

شب اوّل

خواننده عزیز، شب محشری بود، از آن شب‌هایی که فقط در جوانی تجربه می‌کنیم. آسمان ستاره‌باران بود، آن‌قدر درخشان که با نگاه به آن نمی‌شد از این پرسش خودداری کرد که آیا آدم‌های بدعُنُق و دمدمی‌مزاج می‌توانند زیر چنین آسمانی زندگی کنند یا نه؟ اما این دغدغه‌ای است جوان‌پسندانه و خدا کند چنین سؤالاتی بیشتر از اینها از دلتان بگذرد!

حال که از آدم‌های دمدمی‌مزاج و بدعنق حرف زدم، ناگزیر وضعیت روحی سراسر آن روزم را هم به یاد می‌آورم. از صبح زود، در چنگ حزنِ عجیبی گرفتار شده بودم. ناگهان به نظرم آمد تنها هستم، همه مرا رها کرده و از من دوری جسته‌اند. مسلماً می‌توان پرسید که مقصود از این «همه» کیست. اگرچه باید گفت که من در طول هشت سالی که در پترزبورگ زندگی می‌کردم به‌ندرت آشنایی برای خود یافته بودم. اما داشتن آشنا به چه دردِ من می‌خورد؟ واقعاً با تمام پترزبورگ آشنا بودم؛ برای همین هم وقتی همه پترزبورگی‌ها یک‌جا به ویلای تابستانی خود رفتند، حِسّم این بود که انگار همگی مرا تنها گذاشته‌اند. از اینکه تنهایم بگذارند هراس داشتم و به همین دلیل سه روز تمام با دلتنگی عمیقی، سرگردان در این طرف و آن طرف شهر پرسه می‌زدم، بدون اینکه بدانم با خود چه می‌توان کرد. آیا برای قدم زدن به نفسکی[1] یا باغ‌های پترزبورگ بروم یا خود را در حاشیۀ رود، در ازدحام مردم گم کنم. حال حتی یکی از چهره‌هایی که تمام پارسال در زمان و مکان همیشگی می‌دیدم، دیده نمی‌شد. البته آنها من را نمی‌شناسند، من هستم که آنها را می‌شناسم. از نزدیک می‌شناسم‌شان. در چهره‌شان دقیق شده‌ام. با شادی هاشان ذوق می‌کنم و با اندوهشان محزون می‌شوم. اخیراً با پیرمردی یک‌جور دوستی به هم زده‌ام و هر روزِ خدا سرِ ساعتی مشخص در فونتانکا[2] ملاقاتش می‌کنم. او چهره‌ای بسیار محزون و موقّر دارد. همیشه با خودش زمزمه می‌کند و دست چپش را تکان می‌دهد، درحالی‌که در دست راست عصایی کنده‌کاری شده دارد؛ عصایی بلند با سری از جنس طلا. او مرا به‌جا می‌آورد و علاقه شدیدی هم به من دارد. اگر در فونتانکا باشد و همانجا و همان زمان همیشگی مرا نبیند، بی‌بروبرگرد سَرخورده می‌شود. اگر هر دو سرحال باشیم، موقع سلام ‌و علیک به یکدیگر تقریباً تعظیم می‌کنیم. یکبار بعد از دو روز غیبت در روز سوم همدیگر را ملاقات کردیم. نزدیک بود کلاهمان را برای هم برداریم، اما به موقع دست‌هایمان افتاد و به ردوبدل کردن نگاهی مشتاقانه بسنده کردیم.

خانه‌ها هم برایم آشنا هستند. از جلوی آنها که رد می‌شوم به نظرم می‌رسد پا پیش می‌گذارند و به خیابان می‌آیند یا از هر پنجره‌ای مرا زیر نظر می‌گیرند. بفهمی نفهمی می‌گویند: «صبح‌به‌خیر! حالت چطوره؟ خدا رو شکر، من هم خوبم، و فردا قرار است دکوراسیونم تغییر کند.» یا «حال شما خوبه؟ فردا یه طبقه به من اضافه می‌شه.» یا «نزدیک بود کاملاً آتیش بگیرم و چنان وحشتی کرده بودم که نگو و نپرس.‌» و…

به برخی از این خانه‌ها علاقه خاصی دارم. بعضی از آنها برایم دوستانی بسیار عزیز هستند؛ یکی از آنها همین تابستان تحت درمان یک آرشیتکت قرار خواهد گرفت. من عمداً هر روز به او سری خواهم زد تا مبادا درمانش به شکست منتهی شود. خدا نکند! هرگز اتفاقی را که برای آن خانه نُقلی صورتی‌رنگ افتاد فراموش نخواهم کرد؛ خانه‌ای بود آجری و کوچک و جذاب که بسیار مهمان‌نوازانه به من نگاه می‌کرد و در میان خانه‌های زشت اطراف بسیار مغرورانه خودستایی می‌کرد، چنان‌که هر‌گاه اتفاقی از جلویش رد می‌شدم غرق در شادی و خوشکامی می‌گشتم. هفته گذشته که تصادفی از آن خیابان رد می‌شدم به دوستم نگاه کردم و شکوِه‌اش را شنیدم: «می‌خواهند مرا زرد کنند!‌» جنایتکارها! وحشی‌ها! آنها از هیچ‌کاری فروگذار نکردند، نه از ستون‌ها گذشتند و نه از قرنیزها، و حالا این دوست کوچک بیچاره من قرار است مثل قناری زرد شود. این ماجرا حالم را به هم زد. و تا همین امروز، شهامت این را نداشته‌ام که دوست بیچارۀ تغییر شکل داده‌ام را ملاقات کنم، خانه‌ای که به رنگ امپراطوری آسمانی[3] درآمده است.

حال شما، خواننده من، می‌دانید که وقتی می‌گویم با تمام پترزبورگ آشنا هستم منظورم دقیقاً چیست.

قبلاً توضیح داده‌ام که سه روز تمام، بدون آ‌نکه بدانم چرا احساس نگرانی می‌کردم، در خیابان دستپاچه و عصبی بودم _ بر این چه گذشته و برای آن‌چه اتفاقی افتاده، و بر سَرِ دیگری چه آمده است؟ _ و در خانه هم احساس نمی‌کردم که سالمم. دو شب، با خودم کلنجار می‌رفتم تا بفهمم در این خانه چه چیزی سر جایش نیست و چرا این‌قدر در این خانه بی‌قرارم، و در نهایتِ بهت و حیرت به دیوارهای کثیف و سبز از کپک نگاه می‌کردم، به سقف پوشیده از تار عنکبوت؛ تارهایی که رشد بی‌رویه خود را مدیون ماترونا[4] بودند و او‌کاری به کار آنها نداشت.

به تمام اثاثیه‌ام نگاه می‌کردم، صندلی‌ها را یک به یک امتحان می‌کردم و پیش خودم می‌گفتم که شاید مشکل آنجا پنهان شده باشد (زیرا اگر یک صندلی در همان‌جای دیروزی‌اش نبود حالم به هم می‌خورد). به پنجره نگاه می‌کردم، ولی همه اینها بیهوده بود… کوچک‌ترین گشایشی در کارم ایجاد نمی‌شد. حتی خودم را متقاعد کردم که پی ماترونا بفرستم و به او پندهایی پدرانه دربارۀ تار عنکبوت و به‌طور کلی دربارۀ شلختگی بدهم. اما او فقط مبهوت به من زُل زد و بدون گفتن کلمه‌ای از پیشم رفت. نشان به آن نشان که از آن زمان تا به امروز تارهای عنکبوت در کمال آسایش هنوز از سقفم آویزان هستند. سرانجام همین امروز صبح فهمیدم که کجای کار می‌لنگد.

آ‌ها! اما چرا آنها از دست من فرار کرده و با عجله به ویلاهای تابستانی خود رفتند! لطفاً پیش‌پاافتادگی کلامم را بر من ببخشید، چون اصلاً حوصله استفاده از زبان فخیم را ندارم… چون هر چیز و هر کس که در پترزبورگ بود رفته یا در حال رفتن به تعطیلات است؛ هر آدم محترم و آبرومندی در یک چشم به‌هم زدن درشکه‌ای می‌گرفت و فوراً تبدیل می‌شد به سرپرستِ محترم یک خانوار. او پس از اتمام وظایفِ روزانه، خود را برای در آغوش کشیدنِ خانواده‌اش و رفتن به ویلای تابستانی آماده می‌کرد؛ به این صورت همۀ رهگذران با حال و هوایی عجیب به هر کسی که برمی‌خوردند، انگار می‌گفتند: «ما فقط یک لحظه اینجا می‌مانیم آقایان، و ظرف دو ساعت روانه ویلاهای تابستانی‌مان خواهیم شد.»

اگر پنجره‌ای باز می‌شد و انگشتانی ظریف و بلورین بر قاب آن ضرب می‌گرفت، و سرِ دختر زیبایی از آن بیرون می‌آ‌مد، تا گل‌فروش دوره‌گرد را صدا بزند، فوراً به فکرم می‌رسید که آن گل‌ها صرفاً برای حظ بردن خریده نشده‌اند تا در این بهار در اتاق‌های شهری دم‌کرده گذاشته شوند، بلکه به این خاطر خریداری می‌شوند که صاحبانشان خیلی زود به سوی ییلاق حرکت خواهند کرد و گل‌هایشان را با خود خواهند برد. دقیق‌تر که بگویم، من با این روش جدید و عجیبم در تحقیق و بررسی می‌توانستم فقط از طریق پی بردن به حال و هوای هر فرد به درستی تشخیص دهم که در چه نوع ویلای تابستانی زندگی می‌کند. ساکنان کامنی[5] و جزایر آپتکارسکی[6] یا جاده پترهوف[7]، با مطالعه در آداب و فرهنگی که در رفتارشان وجود داشت، با لباس‌های تابستانی شیک و کالسکه‌های درجه یکی که به وسیله آنها به شهر می‌آمدند، شناخته می‌شدند. بازدیدکنندگان پاراگولووا[8] و مکان‌هایی کمی دورتر از آن در اولین نگاهْ فرد را با خلق‌ و خوی منطقی و آبرومندانه خویش تحت تأثیر قرار می‌دادند. مسافرانی که مقصدشان جزیره کریستوفسکی[9] است را می‌توان از روی نگاهی توأم با شادی غیر‌مسئولانه تشخیص داد. اگر شانس با من یار می‌شد می‌توانستم صف طولانی گاری‌چی‌هایی را ببینم که افسار به دست با بی‌عاری کنار گاری‌هایشان راه می‌رفتند؛ گاری‌هایی که کوهی از همه نوع اثاثیه منزل، میز، صندلی، ‌آت و آشغال‌های عثمانی، کاناپه و همه‌جور ابزار خانگی در آن یافت می‌شد و معمولاً آشپزی زهواردررفته بالای همه اینها می‌نشست و مثل تخم چشمش از دارایی اربابش محافظت می‌کرد. قایق‌هایی را می‌دیدم که زیر بار سنگین وسایل خانگی در طول نوا یا فونتانکا به سوی رود سیاه یا جزایر اطراف می‌خرامیدند. گاری‌ها و قایق‌ها در چشم من ده برابر و صد برابر به نظر می‌رسیدند. در خیال من همه‌چیز در جنبش و حرکت بود، همه‌چیز با نظم و‌ترتیب به سوی ویلاهای تابستانی روانه بود. تو‌گویی پترزبورگ در معرض تهدید قرار گرفته تا به برهوتی تبدیل شود. در نهایت من رنجیده و شرمنده بودم، چون جایی و دلیلی برای رفتن نداشتم. حاضر بودم با هر گاری یا هر درشکه‌ای که در تصاحب مردی ظاهر‌الصّلاح باشد بروم. اما هیچ‌کس _ مطلقاً هیچ‌کس _ مرا دعوت نمی‌کرد. انگار فراموشم کرده بودند، انگار واقعاً برایشان غریبه بودم!

[1]. Nevsky

[2]. Fontanka : بخشی از رودخانه نوا است که در سراسر مرکز شهر سن‌پترزبورگ جریان دارد. (م.)

[3]. Clestial Empire : این لقبی بود که انگلیسی‌زبان‌ها به امپراطوری چین می‌دادند. ممکن است وجه تسمیه در اینجا زردپوست بودن چینی‌ها باشد. (م.)

[4]. Matrona

[5]. Kamenny

[6]. Aptekarsky Islands

[7]. Peterhof Road

[8]. Pargolovo

[9]. Krestovsky

 

موسسه انتشارات نگاه

کتاب “شب‌های روشن” نوشتۀ “فیودور داستایوسکی” ترجمۀ “رضا ستوده”

موسسه انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “شب‌های روشن”