کتاب شب مینا نوشتۀ گابریل گارسیا مارکز ترجمۀ صفدر تقی زاده
گزیدهای از کتاب، شب مینا:
فرياد زد: «خداوندا، هيچچيز نمىتواند اين مرد را نيست و نابود كند.» پيرمرد براساس متن طولانى تلگراف سپاسآميزى كه فرستاده بود سالم و سرحال به وطن رسيد.
تا بيش از يك سال ديگر، خط و خبرى از او نرسيد. سرانجام نامهاى دستنويس در شش صفحه از او دريافت كردند كه از روى آن نمىشد بازش شناخت.
در آغاز کتاب، شب مینا ، میخوانیم:
فهرست
پيشگفتار 19
سفر بخير، آقاى رئيس جمهور 27
سَنت 63
زيباى خفته و هواپيما 83
خوابهايم را مىفروشم 91
من فقط آمدم كه تلفن كنم 101
ارواحِ ماه اوت 123
ماريا دوس پرازِرِس 127
هفده مرد انگليسى مسموم 147
ترامونتانا 165
تابستانِ خوشِ دوشيزه فوربِس 173
روشنايى مثل آب است 191
ردِ خونِ تو بر برف 197
شبِ مينا 225
چشمهاى سگِ آبىرنگ 233
تلخكامى سه خوابگرد 243
در رثاء خوليو كور تزار 249
كسى كه گلهاى رُز را در هم ريخت 255
سفر بخير، آقاى رئيس جمهور
روى نيمكتى چوبى زير برگهاى زرد پارك خالى و خلوت نشسته بود و قوهاى خاكسترىرنگ را تماشا مىكرد و هر دو دستش را روى دسته نقرهاى عصايش تكيه داده بود و به مرگ مىانديشيد. در نخستين ديدارش از ژنو، درياچه آرام و روشن بود با مرغان دريايى اهلى كه از دست مردم غذا مىخوردند و زنانى با آن يقههاى چيندار و چترهاى آفتابى ابريشمى، كه چشم به راه مشترى بودند و به پريان ساعت شش بعدازظهر مىماندند. اكنون تنها زنى كه در ديدرسش بود، زنى بود كه روى اسكله خالى گل مىفروخت. برايش قبول اين واقعيت بسيار دشوار بود كه زمان مىتواند، نه تنها در زندگى او كه در تمامى دنيا اين همه تباهى پديد آورد.
او هم يكى ديگر از آدمهاى ناشناس اين شهر، شهر ناشناسان برجسته بود. كت و شلوار سورمهاى راهراه به تن داشت با جليقه زرىدوزى شده و كلاه شق ورق يك قاضى بازنشسته و سبيل خودنماى يك تفنگچى، موى پرپشت و كبود پيچپيچ رمانتيك، دستهاى يك نوازنده چنگ با حلقه ازدواجِ مردى
زنمرده در انگشتِ دست چپ و چشمهايى پرنشاط. تنها فرسودگى پوست بود كه از ناسلامتىاش خبر مىداد. با اين همه، در هفتاد و سه سالگى، ظرافت و برازندگىاش چشمگير بود. آن روز صبح اما خود را از عالم آن همه غرور و نخوت به دور مىديد. ايام عزت و شوكت را براى هميشه پشت سر گذاشته بود و اكنون تنها سالهاى مرگ را پيش رو داشت.
بعد از دو جنگ جهانى به ژنو بازگشته بود تا سرانجام از علت دردى كه پزشكان مارتينيك تشخيص نداده بودند سردرآورد. در نظر داشت بيش از دو هفته آنجا نماند اما حالا تقريبآ شش ماهى بود كه با معاينات خستهكننده و تشخيصهاى مبهم سر و كار داشت و پايان كار هم به اين زودىها معلوم نبود. براى يافتن علت درد، كبد و كليهها و لوزالمعده و پروستات و هر جاى ديگرى را كه محل درد نبود معاينه كردند. تا آن پنجشنبه ملالانگيز كه ساعت نُه صبح در بخش اعصاب درمانگاه، با پزشكى ناشناس از ميان آن همه پزشكانى كه به سراغشان رفته بود، قرار ملاقات داشت.
مطب پزشك به حجرهاى در صومعه راهبان مىمانست و پزشك هم آدمى ريزنقش و جدّى بود كه شستِ شكسته دست راتش را گچ گرفته بود. چراغ را كه خاموش كرد، عكس ستون فقراتش روى صفحه نورانى ظاهر شد، اما فكر نمىكرد عكس خودش باشد تا اينكه دكتر با چوبِ اشارهاى نازك، محل اتصال دو مهره پشت را، پايين كمرش نشان داد.
گفت: «درد شما اينجاست.»
براى او موضوع چندان هم ساده نبود. درد كمرش مرموز و نايافتنى بود و گاهى انگار در دندههاى پهلوى راست و گاهى زير شكم بود و غالبآ ناگهان در كشاله رانش تير مىكشيد و بىهوا غافلگيرش مىكرد. دكتر بىآنكه از جا بجنبد به حرفهايش گوش مىداد و چوب اشاره روى صفحه روشن
بىحركت مانده بود. گفت «همين است كه ما را اينقدر گمراه كرده. حالا ديگر مىدانيم محلش همينجاست.» آنگاه انگشت اشارهاش را روى گيجگاه پيرمرد گذاشت و با دقت گفت: «هرچند اگر درستش را بخواهيد، جناب رئيسجمهور، همه دردها اينجاست.»
شيوه طبابتش چنان بااحساس و نمايشى بود كه تشخيص نهايىاش بس نجاتبخش مىنمود: رياست جمهور مىبايستى خود را براى عملى خطرناك و گريزناپذير آماده كند. پرسيد چقدر احتمال خطر مىرود و پزشك پير او را همچنان در عالم ابهام باقى گذاشت. پاسخ داد: «دقيقآ نمىشود گفت.»
چند لحظه پيش توضيح داده بود كه خطر اين پيشامدهاى مهلك، كم نيست و حتى احتمال خطرِ انواع گوناگون فلج در مقياسهاى مختلف هم در پيش است، اما با پيشرفتهاى پزشكى، در فاصله ميان دو جنگ، ديگر زمانه اينگونه ترسها گذشته است.
دكتر نتيجه گرفت: «نگران نباشيد، كارهايتان را روبهراه كنيد و با ما تماس بگيريد. اما فراموش نكنيد هر چه زودتر، بهتر.»
صبح خوبى براى هضم اين خبرهاى ناگوار، آن هم بيرون از خانه نبود. صبح زود از هتل بيرون آمده بود، بىآنكه پالتويى بپوشد، زيرا از پشت پنجره، آفتابى درخشان ديده بود، و سلانهسلانه از «شومن دو بو سولى»، محل بيمارستان، تا «ژاردن آنگله»، آن پناهگاهِ عاشقان پنهانكار قدم زده بود. يك ساعتى را آنجا وقتگذرانى كرده بود و با آغاز پاييز جز مرگ، به هيچچيز ديگرى نينديشيده بود. درياچه مثل دريايى خشمناك، طوفانى بود و باد سركشى، مرغهاى دريايى را به وحشت انداخته بود و آخرين برگها را تار و مار كرده بود. رئيسجمهور سر پا ايستاد و به جاى آنكه از گلفروش، گل مينايى بخرد، از باغچه پارك يك گل مينا چيد و در سوراخ يقه كتش جا داد.
زن گلفروش مچش را گرفت. با لحنى آزرده گفت: «موسيو، اين گلها مال زمين خدا نيست، مال شهردارى است.»
اما او محلش نگذاشت و با گامهاى سريع از او دور شد، عصا را از وسط بهدست گرفته بود و گهگاه آن را با لاقيدى مىچرخاند. پرچمهاى كنفدراسيون را كه با وزش باد ديوانهوار بر هم مىخوردند، با سرعت از روى «پونت دو مونت بلان» پايين مىكشيدند و آن فوارههاى شكوهمند را كه تاجى از كف بر سر داشتند، زودتر از معمول بسته بودند. رئيسجمهور، كافه پاتوق خود را روى اسكله نشناخت، زيرا سايبان سبزِ بالاى در ورودى را برداشته بودند و بساط روى ايوانهاى پوشيده از گل و گياه تابستانى را تازه جمع كرده بودند. درون كافه، چراغها وسط روز روشن بود و دسته چهار نفرى سازهاى زهى، قطعهاى از آثار موزارت را با هيجان تمام مىنواخت. رئيسجمهور از روى پيشخان، روزنامهاى از ميان توده روزنامههاى كنارگذاشتهشده مشتريان برداشت، كلاه و عصايش را روى جارختى آويخت، عينك دورطلايىاش را به چشم گذاشت تا پشتِ پرتافتادهترين ميزها روزنامه را بخواند، و تنها در آن لحظه بود كه فهميد پاييز فرارسيده است. صفحه اخبار جهان را خواند، همان صفحهاى كه گهگاه در آن خبرى ناياب از امريكاى لاتين پيدا مىكرد، همچنان از صفحه آخر به صفحات جلوتر مىآمد تا اينكه دختر پيشخدمت، بطرى روزانه آب معدنىاش را آورد. بنا به تجويز دكتر، بيش از سى سال بود كه عادت خوردن قهوه را ترك كرده بود اما گفت: «اگر يقين مىكردم كه مردنى هستم، دوباره شروع مىكردم.» شايد حالا ديگر وقتش رسيده بود.
با فرانسه عالى سفارش داد: «يك فنجان قهوه هم بياوريد.» و بىآنكه به معناى دو پهلوى آن توجهى داشته باشد تأكيد كرد :
«به سبك ايتاليايى، آنقدر غليظ كه مردهاى را از خواب مرگ بيدار كند.»
قهوه را بىشكر، جرعه جرعه نوشيد و بعد فنجان را روى نعلبكى، وارونه گذاشت تا لِرد قهوه، پس از آن همه سال سر فرصت شكلى بگيرد و سرنوشت او را رقم بزند. مزه قهوه كه جذب شد، لحظهاى او را از انديشههاى غمانگيز وارهاند، چند دقيقه بعد، چنان كه گويى اين هم خود بخشى از همان فال قهوه است، حس كرد كسى به او نگاه مىكند. با بىاعتنايى روزنامه را ورق زد و بعد از بالاى عينك نگاهى انداخت و مردى را ديد رنگپريده با صورت تراشيده و كلاه اسپورت و كتى با تودوزى پوست گوسفند. مرد به يكباره چشم از او برداشت تا نگاهشان به هم نيفتد.
چهرهاش آشنا بود. در سرسراى بيمارستان چند بارى از كنار هم گذشته بودند. وقت تماشاى قوها، اتفاقآ با او برخورد كرده بود كه در «پروميناد دو لك» او را سوار بر موتورسيكلت ديده است، اما پيرمرد هيچگاه فكرش را هم نمىكرد كه كسى او شناخته باشد. با اين همه، اين تصور را هم ناديده نمىگرفت كه ممكن است اين هم از آثار اوهام دردناك تبعيد باشد.
همچنان كه با فراغ بال، مطالعه روزنامه را به پايان رساند، بر نواى دلانگيز ويولنسل برامس در پرواز بود تا اينكه زورِ درد بر آن موسيقىِ تسكينبخش، غالب آمد. بعد به ساعت كوچك طلا و زنجيرى كه در جيب جليقهاش بود نگاه كرد و با آخرين جرعه آب معدنى، دو قرص آرامبخش نيمروزىاش را خورد. پيش از آنكه عينكش را بردارد، در لِرد قهوه سرنوشتش را بازخواند و لرزهاى سرد بر اندامش افتاد: آيندهاى نامعلوم ديد. سرانجام صورتحساب را پرداخت، انعام گدامنشانهاى روى ميز گذاشت، عصا و كلاهش را از روى جارختى برداشت و بىآنكه به مردى كه به او خيره شده بود نگاه كند، سمت خيابان راه افتاد. سرخوش قدم برمىداشت، از كنار بستر گلهايى كه باد پريشانشان كرده بود پيچيد و فكر كرد از مخمصه نجات يافته است. اما در آن
هنگام بود كه صدى قدمهايى پشت سر خود شنيد و وقتى نبش خيابان پيچيد، درنگ كرد و سر را تا نيمه چرخاند. مردى كه دنبالش راه افتاده بود، ناگزير شد ناگهان بايستد تا با او برخورد نكند و با چشمهاى وحشتزده از فاصله بسيار نزديك به او نگاه كرد.
زير لب گفت: «جناب رئيس جمهور.»
رئيس جمهور، بىآنكه لبخندش را فروبخورد يا نشاط صدايش را از دست دهد گفت: «به آنهايى كه به تو پول دادهاند بگو به خيال خودشان باشند. من كاملا تندرستم.»
مرد، كه از سنگينى وقار رئيسجمهور يكه خورده بود گفت: «هيچكس به اندازه من از اين موضوع باخبر نيست. من در بيمارستان كار مىكنم.»
طرز بيان و آهنگ صدا و كمرويىاش از خصلتهاى خامِ اهالى جزاير كارائيب بود. رئيسجمهور گفت: «نكند شما دكتر باشيد.»
«كاش بودم، قربان. من راننده آمبولانسم.»
رئيسجمهور كه به اشتباه خود پى برده بود گفت: «معذرت مىخواهم. كار سختى است.»
«نه به سختى كار شما، قربان.»
يكراست به او نگاه مىكرد، با هر دو دست به عصا تكيه داده بود و با كنجكاوى تمام از او پرسيد: «كجايى هستى؟»
«اهل جزاير كارائيب»
رئيسجمهور گفت: «اين را مىدانستم، اما كدام كشور؟»
مرد گفت: «كشور شما، قربان.» و دستش را دراز كرد: «اسم من هومرو رى است.» رئيسجمهور بىآنكه دستش را رها كند شگفتزده ميان حرفش دويد.
گفت: «عجبا، چه اسم قشنگى!»
کتاب شب مینا نوشتۀ گابریل گارسیا مارکز ترجمۀ صفدر تقی زاده
کتاب شب مینا نوشتۀ گابریل گارسیا مارکز ترجمۀ صفدر تقی زاده
کتاب شب مینا نوشتۀ گابریل گارسیا مارکز ترجمۀ صفدر تقی زاده
کتاب شب مینا نوشتۀ گابریل گارسیا مارکز ترجمۀ صفدر تقی زاده
کتاب شب مینا نوشتۀ گابریل گارسیا مارکز ترجمۀ صفدر تقی زاده
کتاب شب مینا نوشتۀ گابریل گارسیا مارکز ترجمۀ صفدر تقی زاده
کتاب شب مینا نوشتۀ گابریل گارسیا مارکز ترجمۀ صفدر تقی زاده
کتاب شب مینا نوشتۀ گابریل گارسیا مارکز ترجمۀ صفدر تقی زاده
کتاب شب مینا نوشتۀ گابریل گارسیا مارکز ترجمۀ صفدر تقی زاده
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.