گزیده ای از کتاب سپيد دندان
هانرى از زير لحاف بيرون آمد و به طرف سگها رفت و به دقت آنها را شمرد، سپس او نيز با بيل همصدا شد و به ارواح خبيثه بيابان كه يك سگ ديگر ايشان را دزديده بود لعنت فرستاد.
در آغاز کتاب سپيد دندان می خوانیم
ردپاى شكار
جنگل وسيع درختان كاج، در دو طرف شط منجمد، با حالى پر از ابهام و تهديد گسترده بود. درختان كه از وزش باد تازهاى قباى سفيد برفى نشان از تن افتاده بود، سياه و مغموم، در برابر شعاع پريدهرنگ خورشيد رو به زوال غروب درهم مىلوليدند، گويى از فرط حزن و وحشت مىخواستند به هم تكيه كنند. زمين بيابانى مرده و بىانتها بود كه در آن جنبدهاى نمىجنبيد و پرندهاى پر نمىزد، و چنان سرد و متروك و غمانگيز بود كه انديشه آدمى در برابر رعب و صولت آن تابه وراى اقليم غم و وحشت مىگريخت. روح مغموم آدمى را هوس خندهاى مخصوص، خندهاى شبيه به زهرخند حزنانگيز ابوالهول، خندهاى خشك و بىروح و بىنشاط، خندهاى مانند نيشخند مقام ابديت به دستگاه پوچ و بىمعناى كائنات و به تلاشهاى مسخره و بيهوده وجود بىاثر ما، فرا مىگرفت. اين زمين بيابان وحشتخيز و افسرده شمال بود كه تا بطون آن يخ بسته بود.
سورتمهاى كه به چند سگ گرگنژاد بسته بودند، بر سطح منجمد رودخانه به زحمت پيش مىرفت، گويى با هيبت و وحشت بيابان شمال در ستيزه بود. مو بر تن سگان سورتمه راست ايستاده بود و برف بر آنها سنگينى مىكرد. هنوز نفس گرم از دهانشان بيرون نيامده، يخ مىبست و به شكل بلورهاى شفاف بر سرشان فرو مىريخت، گويى بهجاى كف، خرده يخ از دهان بيرون مىريختند.
تنگ سگان را با تسمههاى چرمين بسته بودند و زين و يراقى با بند و افسار آنها را به سورتمه لرزانى وصل مىكرد كه قدرى دورتر، از عقبشان كشيده مىشد. اين سورتمه سرسره نداشت و از پوست درختان جنگلى كه محكم به هم بسته بودند درست شده بود، و پهناى كف آن كاملا روى برف قرار مىگرفت. قسمت جلوى آن به شكل استوانه خميده بود تا بتواند تودههاى مواج و سنگين برف را، بدون اينكه در آن فرو رود، از زير خود رد كند و بگذرد.
بر روى سورتمه، صندوق بزرگى را محكم بسته بودند. اين صندوق به شكل مستطيل كم عرض ولى بلند بود و تقريبآ تمام فضاى سورتمه را اشغال مىكرد. در كنار صندوق اشياء ديگرى نيز، از جمله چند پارچه لحاف و يك عدد تبر و يك قهوهجوش و يك چراغ خوراكپزى بر روى هم انباشته بودند.
در جلوى سگها مردى به زحمت پيش مىرفت و در عقب سورتمه مرد ديگرى روان بود؛ در ميان صندوق نيز مرد سومى خوابيده بود كه دوره رنج و محنت و غم و اندوه او پايان يافته بود. اين بيچاره را «بيابان شمال» به سختى كوبيده و خرد كرده بود تا هرگز ياد حركت و حيات نكند و هواى مبارزه و ستيزهجويى به سرش نيفتد. آرى حركت و نشاط براى «بيابان شمال» نفرتانگيز است و حيات و زندگى توهينى به آستان اهريمنى او به شمار مىرود. «بيابان شمال» آب را منجمد مىكند تا از حركت او به سوى دريا مانع شود؛ شيره نباتى را در زير پوست ضخيم درختان جنگل مىبندد تا خشك شوند و بميرند؛ و از اين بدتر و بىرحمتر، به انسان مىتازد تا وى را درهم كوبد و مطيع و منقاد خويش كند، زيرا انسان فعالترين و پرحركتترين موجودات روى زمين است كه هرگز نمىآسايد و هرگز خسته نمىشود؛ و البته «بيابان شمال» از حركت و علائم حيات متنفر است.
معهذا دو مردى كه هنوز جان داشتند، بىآنكه خسته شوند و يا مأيوس گردند در جلو و عقب سورتمه به هر جان كندنى بود پيش مىرفتند. لباسشان از خز و چرم نرمى بود كه به شكل پوست دباغى شده بود. نفسشان مانند نفس سگها از دهان بيرون نيامده، يخ مىبست و بهصورت خردههاى يخ و برف چنان روى ابرو و مژگان و چهره و لب ايشان را مىپوشانيد كه تشخيص آندو از هم مشكل بود؛ گويى دو عضو نقابدار اداره متوفيات بودند كه در تشييع جنازه اشباحى چند شركت كرده و آنها را به جهان ديگر مىبردند؛ ولى در زير آن نقاب مردانى با عزم و اراده بودند كه بهرغم تمام ناملايمات در آن سرزمين متروك و مرگبار پيش مىرفتند؛ و با آنكه در قبال عظمت و قدرت آن دنياى عجيب، دنيايى كه با وجهه تهديد و خصومت خود چون گردابى بىآغاز و انجام غيرقابل عبور جلوه مىكرد، بسيار حقير و ناچيز بودند، معهذا به خشم و غضب كور و وحشيانه او مىخنديد.
هر دو با عضلاتى كشيده و محكم پيش مىرفتند و از تلاش بيهوده اجتناب مىورزيدند و مىخواستند در صرف قوا و حتى در كشيدن نفس صرفهجويى كنند. از همه سو در سكوتى مرگبار و وحشتزا محاط شده بودند، سكوتى كه با وزن سنگين خود مانند آبى كه مغروقى را مىفشارد و به تدريج به اعماق اقيانوس فرو مىبرد بدنشان را درهم مىفشرد و خرد
مىكرد.
ساعتى گذشت و سپس ساعتى ديگر به سر آمد. شعاع پريدهرنگ روز، يعنى شعاع بدون خورشيد قطبى در شرف افول بود كه ناگاه بانگى ضعيف از دور و در هواى آرام بيابان برخاست. اين صدا به تدريج بزرگ شد و بالا گرفت تا به اوج خود رسيد. چند لحظهاى ادامه داشت و سپس قطع شد. اگر جنبه خونخوارى و سبعيت در آن نهفته نبود با فرياد يأسآميز ارواح سرگردان اشتباه مىشد. اين صدا فريادى پرحرارت و حيوانى بود، فرياد گرسنه و قحطىزدهاى بود كه به دنبال طعمه مىگشت.
مردى كه در جلو حركت مىكرد آنقدر سر خود را به عقب برگرداند تا نگاهش با نگاه مردى كه از عقب مىآمد تلاقى كرد، و هر دو از بالاى صندوقى كه در سورتمه نهاده شده بود به هم اشاره كردند.
نعرهاى ديگر برخاست و سكوت را درهم شكست. آندو مرد جهت صدا را تشخيص دادند. صدا از عقب و از آن بيابان وسيع و پربرفى مىآمد كه تا كنون طى كرده بودند. نعره سومى به دو نعره ديگر جواب داد. آن نعره هم از عقب و از طرف چپ صداى دوم برخاست.
مردى كه در جلو حركت مىكرد به رفيق خود گفت :
«بيل؛ دارند ما را تعقيب مىكنند.»
صداى او خشن و مرتعش بود، گويى به زحمت از گلويش بيرون مىآمد.
بيل كه از عقب مىآمد جواب داد :
«بلى، گوشت در اين سرزمين ناياب است و من چند روز است كه حتى جاى پاى يك خرگوش هم نديدهام.»
بعد، هر دو سكوت كردند ولى گوششان متوجه صدايى بود كه از پشت سرشان برمىخواست و به دنبال طعمه مىگشت.
همينكه شب فرا رسيد، سگها را از سورتمه باز كردند و در كنار شط، در بيشه كوچكى از درختان كاج گرد آوردند؛ سپس چند قدم دورتر از سگها، آتشى افروختند و بساط خود را پهن كردند و تابوت رفيق مرده خود را، هم بهجاى ميز و هم بهجاى صندلى، بهكار بردند. سگهاى گرگنژاد مىغريدند و با هم نزاع مىكردند ولى در فكر اين نبودند كه بگريزند و در ظلمت بيابان ناپديد شوند.
بيل به رفيقش گفت:
«هانرى، مثل اينكه اين سگها تا آخر نسبت به كاروان وفادار خواهند ماند.»
هانرى كه روى آتش خم شده و مشغول ذوب كردن يخ و تهيه آب براى درست كردن قهوه بود، با اشاره سر گفته او را تأييد كرد. سپس روى تابوت نشست و شروع به خوردن كرد و گفت:
«براى اينكه خوردن را بر خورده شدن ترجيح مىدهند و خوب مىدانند كه جانشان پيش ما سالمتر مىماند. اين سگها حيوانات بيهوشى نيستند.»
بيل سرش را تكان داد و گفت:
«من در اين موضوعات زياد وارد نيستم.»
«عجب! اين اولين دفعه است كه مىبينم تو در هوش و ذكاوت سگها ترديد مىكنى.»
بيل درحالىكه با حرارت و ولع تمام لوبياى پخته را مىجويد گفت:
«توجه نكردى كه وقتى شام آنها را بردم چقدر مضطرب و ناراحت بودند و چه الم شنگهاى راه انداختند؟… راستى هانرى، ما چند تا سگ
داريم؟…»
هانرى گفت: «شش تا.»
«بسيار خوب.»
بيل مثل اينكه مىخواست به آهنگ گفتار خود وزن و وقار بيشترى بدهد كمى مكث كرد و سپس گفت:
«ما مىگفتيم كه شش تا سگ داريم و به همين جهت من شش تا ماهى در كيسه ريختم و براى آنها بردم و به هر كدام يك ماهى دادم ولى آخر سر ديدم كه يك ماهى كسر آوردهام.»
«حتمآ بد شمردهاى.»
بيل به آرامى جواب داد: «خير، بد نشمردهام، ما شش تا سگ داشتيم و شش تا ماهى بردم ولى «يك گوش» سرش بىكلاه ماند، آن وقت من برگشتم و يك ماهى ديگر از كيسه برداشتم و به او دادم.»
هانرى گفت: «بههرحال ما شش تا سگ بيشتر نداريم.»
بيل گفت: «من كه نمىگويم غير از سگ حيوان ديگرى هم بود ولى مىگويم كه من به هفت تا سگ ماهى دادم.»
هانرى از خوردن دست كشيد و در نور شعلههاى آتش از دور حيوانها را شمرد و گفت:
«به هر صورت، حالا كه بيشتر از شش تا نيست.»
بيل گفت: «من هفتمى را ديدم كه از توى برفها زد به چاك.»
هانرى با قيافهاى حاكى از ترحم و دلسوزى به بيل نگاه كرد و گفت:
«خدا عاقبت ما را در اين سفر نكبتبار بخير كند، اى كاش كه زودتر به منزل مىرسيديم!»
بيل گفت: «مقصودت از اين حرف چيست؟»
هانرى گفت؛ «مقصودم اين است كه صدمه راه و رنج سفر اعصاب تو را سخت ناراحت كرده و يواش يواش چشمت دارد آلبالو ـ گيلاس مىچيند و چيزهاى ناديده مىبيند.»
بيل به شدت به اين حرف رفيقش اعتراض كرد و گفت:
«من هم اول همين خيال را مىكردم ولى جاى پاى حيوان هفتم هنوز روى برفها باقى است و اگر مايل باشى حاضرم به تو نشان بدهم.»
هانرى اصلا جواب نداد و دوباره در سكوت كامل به خوردن مشغول گرديد. وقتىكه غذا تمام شد يك فنجان قهوه پشت سر آن نوشيد و بعد دهان خود را با پشت دستش پاك كرد و ناگهان سكوت را شكست و گفت :
«راستى، بيل، تو باور مىكنى كه چنين حيوانى…»
در اين اثنا فرياد وحشتزا و دردناكى از دل ظلمت برخاست و حرف او را قطع كرد. هانرى سكوت كرد تا خوب گوش فرا دهد و سپس دستش را به طرفى كه صدا از آنجا آمده بود دراز كرد و گفت :
«اين يكى از آنهاست كه آمده است.»
بيل با حركت سر گفته او را تصديق كرد و گفت:
«من غير از آنچه گفتم نمىتوانم فكر ديگرى بكنم. تو خودت ديدى كه سگها چه الم شنگهاى برپا كرده بودند.»
صدا پشت صدا همچنان برمىخاست و از هر سو، از دور و نزديك، به هم جواب مىدادند، گويى بيابان شمال ناگهان تبديل به ديوانهخانه شده بود. سگها، وحشتزده، بندهاى خود را گسيخته و چنان نزديك به آتش درهم لوليده بودند كه پشمشان در برابر شعلهها سرخى مىزد.
بيل هيزم در آتش انداخت و چپقش را روشن كرد و چند پكى زد و گفت:
«هانرى، من در اين فكرم كه اين كسى كه در آن توست (با شست خود اشاره به صندوقى كرد كه روى آن نشسته بودند) از من و تو خيلى خوشبختتر است. من و تو نه تنها پس از مرگ چنين سفر راحتى نخواهيم كرد بلكه اصلا معلوم نيست كه آيا روى قبر ما كسى سنگى خواهد گذاشت يا نه. چيزى كه اسباب تعجب من شده اين است كه آدمى مثل اين يارو كه حتمآ در مملكت خودش مردى اعيان و يا در همين حدود بوده و هرگز غصه آب و نان و مسكن نداشته چطور به سرش زده است كه پا به اين سرزمين لعنتى، كه خدا هم تركش كرده است. بگذارد، راستى من از اين موضوع سر در نمىآورم.»
هانرى تصديق كرد و گفت:
«اگر اين آدم در مملكت خودش مانده بود ممكن بود خيلى عمر بكند.»
بيل مىخواست دنباله حرفش را بگيرد كه ناگاه در تاريكى مخوف شب كه هر دم چون ديوارى سياه ايشان را تنگتر در بر مىگرفت و در آن، اشكال و اشياء محوتر مىشدند، چشمش به يك جفت چشم درخشان افتاد كه چون اخگر فروزان برق مىزدند. بيل آن دو چشم را به هانرى نشان داد و هانرى نيز يك جفت چشم درخشان ديگر و سپس جفت سومى به او نشان داد. كمكم ديدند كه در حلقهاى از چشمان درخشان محاصره شدهاند. گاهى يك جفت چشم جابهجا مىشد و يا اصلا ناپديد مىگرديد ولى دوباره در محل ديگرى ظاهر مىشد.
وحشت سگها هر لحظه رو به افزايش مىنهاد. همه ديوانهوار به دور آتش جستوخيز مىكردند و يا از ترس بر روى زمين مىخيزيدند و خود را در لابهلاى پاى آن دو مرد مخفى مىساختند. در آن هنگامه جستوخيز، يكى از سگها در آتش افتاد و زوزههاى جگرخراشى از دل برآورد، و هوا نيز از بوى پشم پر شد. اين سروصدا براى لحظهاى حلقه چشمهاى درخشان را از هم گسيخت و آنها را عقب زد ولى همينكه سگها آرام شدند دوباره تشكيل گرديد.
بيل گفت: «مهمات ما دارد تمام مىشود؛ وضع بسيار وخيم است.» بيل چپقش را تمام كرده بود و داشت به رفيقش كمك مىكرد تا رختخواب پشمين را روى شاخههاى كاج كه قبلا به همين منظور روى برفها ريخته بودند پهن كنند.
هانرى درحالىكه چارق پوست گوزنش را از پا در مىآورد با غرشى حاكى از عدم رضايت از رفيقش پرسيد:
«چطور، بيل، گفتى چند تا فشنگ باقى مانده است؟»
بيل گفت: «سه تا، و اى كاش سيصدتا مانده بود تا يك چيزى به اين لعنتىها حالى مىكردم.»
بيل با خشم و غضب مشتهاى خود را به طرف چشمهاى درخشان گره كرد، سپس او نيز چارقهاى خود را از پا درآورد و با احتياط تمام نزديك آتش گذاشت و به سخن چنين ادامه داد:
«.. و نيز دلم مىخواست كه اين سرماى ملعون هم قطع مىشد، بىانصاف دو هفته است كه از ده درجه زير صفر كمتر نشده. اى كاش كه پا در اين سفر منحوس نمىگذاشتيم، من از سفر بدم نمىآيد ولى از اين تصادفات و تحولات جان فرسا پكرم. بالاخره هر سفرى به پايان مىرسد ولى حالا كه شروع شده است اى كاش زودتر از آنچه فكر مىكنيم تمام مىشد و ديگر يادى هم از آن نمىكرديم. خوشا به آن روزى كه من و تو صحيح و سالم دوباره يكديگر را در «فرمگرى» ببينيم و آسوده در كنار آتش لم بدهيم و ورق بازى كنيم. راستى من به جز اين آرزويى ندارم.»
هانرى غرش ديگرى از روى اوقات تلخى كرد و به زير لحاف خزيد و مىخواست بخوابد كه بيل با تشدد او را مخاطب ساخت و گفت:
«هانرى، بگو ببينم، اين فضول بىشرمى كه خودش را قاطى سگهاى ما كرد و يك ماهى هم كِش رفت چرا سگها به سرش نريختند و دخلش را نياوردند؟ راستى دارم از درد اين لعنتى مىتركم.»
هانرى با صداى خوابآلودى گفت :
«بيل، چه خبرت است، خيلى شلوغ كردهاى، تو كه سابقآ اينطور نبودى، من فكر مىكنم كه معدهات خوب كار نمىكند، تو را به خدا كمتر درىورى بگو، بگير بخواب والا فردا حالت مساعد نخواهد بود. چرا بىخودى اينقدر مخت را زيرورو مىكنى؟…»
هر دو رفيق در جوار هم در زير يك لحاف بخواب رفتند، و نفسشان به سنگينى بالا مىآمد.
آتش كمكم رو به خاموشى مىرفت و چشمهاى درخشان، حلقه محاصره خود را تنگتر مىكردند. همينكه دوتا از آنها نزديكتر مىآمدند سگها، هم از وحشت و هم براى ترساندن آنها، مىغريدند. عاقبت لحظهاى فرا رسيد كه غرش سگها چنان شديد شد كه بيل از خواب پريد و براى اينكه خواب رفيقش را آشفته نكند آهسته و با احتياط از زير لحاف بيرون آمد و دوباره آتش را مرتب كرد.
همينكه شعله آتش اوج گرفت، حلقه چشمها عقب رفت. بيل نگاهى به سگها كرد و بعد پلك چشمان خود را ماليد و دوباره با دقت بيشترى به سگها نگريست، سپس خود را به زير لحاف رساند و گفت:
«هانرى، هانرى، هو، هانرى!…»
هانرى درست مثل كسى كه بىوقت از خواب بيدارش كنند، نالهاى كرد و گفت:
«ها، ديگر چه خبر شده؟…»
«هيچى، باز سگها را شمردم، هفت تا بودند.»
هانرى از اين خبر اصلا ناراحت نشد و لحظهاى بعد دوباره با مشت بسته به خواب رفت و خورخورش بلند شد.
صبح زود هم اول او بيدار شد و رفيقش را از زير لحاف بيرون كشيد. ساعت شش بود، هنوز آفتاب طلوع نكرده بود و تا سه ساعت ديگر هم بالا نمىآمد.
هانرى در تاريكى به تهيه صبحانه پرداخت و رفيقش لحافها را جمع مىكرد و سورتمه را براى حركت آماده مىساخت.
بيل ناگهان پرسيد:
«خوب، هانرى، حالا بگو ببينم، مثلا خيال مىكنى چند تا سگ داشته باشيم؟»
«شش تا.»
بيل فاتحانه نعرهاى كشيد و گفت:
«به!… ديدى اشتباه كردى!…»
«چطور مگر؟ باز هم هفت تاست؟…»
بيل گفت: «خير پنجتاست، يكى از سگها در رفته.»
هانرى از غضب به خود پيچيد و گفت: «به درك!…»
و بعد كار خود را رها كرد و به شمردن سگها پرداخت و دوباره گفت:
«بيل، حق با توست، «بول دوسويف» رفته است.»
بيل گفت: «به سرعت برق فرار كرده و دود آتشها فرار او را از نظر ما
مخفى داشته است.»
هانرى گفت: «اين تصادف، هم براى ما و هم براى او، بدبختى بزرگى بود، حتمآ او را زنده زنده بلعيدهاند و من با تو شرط مىبندم كه وقتى از گلوى آنها پايين مىرفته، مثل جهنمىها زوزه مىكشيده است. اى لعنت بر آنها!…»
بيل گفت: «اين سگ هميشه ديوانه بوده، كار حالاش نيست.»
هانرى گفت: «هرچه هم ديوانه بوده باشد، چطور ممكن است كار جنون يك سگ تا به اين پايه برسد كه به چنين وضعى دست به خود كشى بزند؟»
هانرى نگاهى به باقى سگهاى كاروان انداخت و در ذهن خود ميزان استعداد و قابليت و وضع روحى آنها را سنجيد و گفت:
«من قسم مىخورم كه هيچيك از اين سگها حاضر به ارتكاب چنين عملى نخواهد بود و اگر با چوب و چماق هم توى سر آنها بزنند يك قدم از ما دور نخواهند شد.»
بيل گفت:
«من بارها با خود گفتهام و اكنون نيز تكرار مىكنم كه مغز اين «بول دوسويف» لعنتى قدرى مخبط بود.»
بارى چنين بود سرنوشت شوم و سرانجام مرگبار سگى كه در راه سرزمين شمال طعمه درندگان گرديد. و اى بسا سگهاى ديگر و انسانهاى بدبختى كه به چنين سرنوشت غمانگيزى دچار شدهاند
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.