گزیده ای از کتاب سپيدهدم ايرانى
به مشهد رفت. در خانهىِ رفيقى حزبى منتظر ماند تا يك قاچاقچىىِ مطمئن پيدا شود. شايع بود قاچاقچىها با پليس بند و بست دارند، طرف را لخت مىكنند و نرسيده به مرز او را در اختيار آنها قرار مىدهند. شهرهاى كوچك و روستاهاى مرزى هم امن نبود؛ ژاندارمها هر غريبهاى را مىگرفتند. تعداد مهاجرين قاچاق به شوروى روز بهروز بيشتر مىشد. بعد از يك هفته انتظار عاقبت قاچاقچىىِ مطمئن از راه رسيد. مرد ميانسال و كم حرفى كه سرش طاس بود و در لباس چوپانى چابك و خوشبنيه به نظر مىرسيد. بىدرنگ به راه افتادند. غروب جمعه بود و ماه بالا بود.
در آغاز کتاب سپيدهدم ايرانى می خوانیم
يكهو انگار كسى صدايش زد؛ وقتى رو برمىگرداند و بر متن همهمهى خفهاى كه مثل يك تور نامرئى سالن كوچك فرودگاه را مىپوشاند، همان نواى گمشده دوباره طنين انداخت. چند سال مىگذشت از آخرين بارى كه صدايى آشنا، صريح و روشن و صاف، بىهيچ لهجه و لكنتى او را صدا كرده بود؟ و آنوقت صداى خود را شنيد «من، ايرج بيرشگ، ماده 54-11، تاريخ دستگيرى يولى 1951، پايان محكوميت يولى 1961 »دوباره آن دهليز تاريك و سرد را ديد، دهليزى كه آنها را به معدن سنگ مىرساند و رديف مردهاى ژندهپوشى كه تن فرسوده را در تاريكىىِ صبح به جلو مىكشيدند تا به هنگام خروج از اردوگاه در صف طويل بازرسى قرار بگيرند و بعد زوزهى موتور روشن كاميونهايى بود كه دود خاكسترى لولههاى اگزوز خود را همچون كلافى كه وا مىرفت و محو مىشد در هواى منجمد بيرون مىفرستاد؛ صداى عربدهى سربازان روس و ديگر هيچ جز جهانى خاموش و سرد.
آنجا سرد بود، سنگها ترك برمىداشتند، و استخوانهايى كه تا پوستى چغر هيچ حايلى نداشت، از سرما مىسوخت. رديف زندانىها در بريگادهاى بيست نفره سوار كاميون مىشدند؛ معدن دور بود و صبحها هميشه تاريك بود. در آنجا آدمها هيچ نامى نداشتند و شمارهى او 0357 بود. دوباره صداى خود را شنيد؛ با آن همه كوششى كه به خرج مىداد تا سليس و بلند بگويد باز هم ته صدايش مىلرزيد «من، ايرج بيرشگ، ماده…» روزى هفت بار سرشمارى مىشدند. و او آنجا فقط يك شماره بود. آيا خواب نمىديد؟ كداميكى واقعيت داشت؟ صبح آرام اين شهر كه بزرگترين اتفاق جهان را از سر مىگذراند يا آسمان تاريك شهرى كه نه ماه در سال مدام فقط شب بود!
زير لب زمزمه كرد: من حالا ديگر اينجا هستم!
بعد از اين همه سال دوباره برگشته بود به شهرى كه با آنچه يك روز تركش كرده بود، شايد ديگر شباهتى نداشت. معذب و غريبه بود و مدام به ساعتش نگاه مىكرد، احساس سرما هم بود و تازه اين كمر درد لعنتى و اين وزوز مدام كه يادگار همان دوزخ سرد بود و سالها بود كه هميشه آن را به گوش مىشنيد؛ شب و روز، خواب يا بيدار، هميشه با او بود.
ـ حواستون كجاست برادر!؟
به روبرو چرخيد: ببخشيد؛… با من بوديد؟
ـ پرسيدم بعد از چند سال؟
ايرج اگرچه خم بود، اما صورت مرد جوان را درست نمىديد. سرش را پايينتر برد. مرد جوان لحظهاى مكث كرد و دست از ورق زدن گذرنامه برداشت. ايرج لبخندى زد: بيست و هشت سال!
و ناگهان خود نيز از طول چنين زمان درازى دچار تعجب و اندوه شد.
جوان با شگفتى شانهها را بالا انداخت: من هنوز بهدنيا نيامده بودم! تا اين لحظه ركورد از آنِ مردىست كه ديروز وارد فرودگاه مهرآباد شد. او بعد از سى و دو سال به ايران برمىگشت.
ايرج لبخند زد و سر تكان داد تا او را مطمئن كند اهميت آنچه را شنيده است به خوبى درك مىكند. بعد گفتهى او را تكرار كرد: بعد از سى و دو سال!
و آنوقت با صداى بلندترى گفت: حتما از فرقهى دموكرات آذربايجان[1] بوده!
جوان با ابهام سر تكان داد. پرسيد: و شما؟
ايرج نگاهش كرد. خودش هم به درستى نمىدانست. جوان روشنتر از پيش گفت: منظورم اين است كه شما به كدام جريان مربوط مىشديد؟… كمونيست هستيد؟
ايرج مثل برق گرفتهها تكان خورد. شانهها را با ابهام تكان داد و سرش را دور چرخاند. جوان گفت: همينطورى پرسيدم؛ از روى كنجكاوى!
و مشغول كارش شد.
نور چركمرد مهتابىها هنوز بر نور خفهاى كه از پنجرهها به درون مىتابيد، غلبهىِ تام داشت. ايرج در همان حال كه سر مىچرخاند، گفت : چقدر همه چيز تغيير كرده است!
به تصوير محو خود نگاه كرد كه روى شيشهىِ مات ديوارهىِ اتاقك در برابرش قرار داشت. جوان گفت: همه همين را مىگويند.
مُهر را جوهرى كرد و بر صفحهىِ گذرنامه كوبيد و آنوقت آن را از
سوراخ كوچك اتاقك به روى پيشخان باريك چوبى به جلو سراند و تا ايرج بار ديگر به او نگاه نكرد، پنجه را از روى آن برنداشت. ايرج سر تكان داد-گويى از اجتناب از امرى محتمل اظهار رضايت مىكردـ، لبخندى زد و گذرنامه را برداشت. حالا به ناگهان شاد بود!
براى تحويل بار به سالن بعدى رفت. فرودگاه كوچكتر از آن بود كه كسى راهش را گم كند. بعد از آنهمه سال كه از فرودگاههاى كوچك و بزرگ جهان عبور كرده بود، اين فرودگاه به نظرش فكسنى و توسرىخورده مىرسيد. هنوز تحويل چمدانها شروع نشده بود. منتظر ايستاد. اينجا هم مثل آن يكى سالن ديوارها پوشيده از عكس و شعارهاى انقلابى بود. و آنوقت صداى تيز و جيغ مانند سايش فلزها به هوا رفت. صفحه نقاله مىچرخيد و چمدانها يكىيكى بر صفحات هلالى شكل چرخان پديدار مىشد.
بيرون سالن نسبتا خلوت بود. او به آسمان نگاه كرد، آبىترين و زيبا ترين آسمان جهان! و آنوقت به طرف رديف تاكسىها رفت. از اين كه فرودگاه پايتخت در بحبوحهىِ چنين اتفاق بزرگى اين همه خلوت بود، تعجّب كرد. وقتى رانندهى تاكسى چمدانش را در صندوق عقب ماشينش مىگذاشت، گفت: اين روزها كسى نمىآيد؛ حالا فقط موقع رفتن كسانىست كه اين مملكت را دوست ندارند.
ايرج خاموش به او نگاه كرد. راننده ادامه داد: بد نيست، اينجورى مملكت تصفيه مىشود.
آنوقت پوزخندى زد: حالا ديگر نوبت ماست!
ايرج دوباره ساكت بود، راننده جور بخصوصى به او نگاه مىكرد. ايرج در تاكسى را باز كرد و سوار شد. پيش خود گفت: رسيدم!
نمىرسيد. بندر خاباروسك كجاست و آن شبه جزيرهى دور…؟ رفيق همراهش گفته بود آنجا كسى را دفن نمىكنند، هر كه بميرد او را توى كيسهاى مىگذارند و روى برفهايى كه قدمتشان به اندازهىِ عمر زمين است، رها مىكنند.
برف، برف، برف؛ همه جا يكسره پوشيده از برف بود.
روزها و روزها روى آب بودند؛ نمىرسيدند. روى آب كه نه، پايينترين طبقهىِ كشتى، در يك انبارىىِ بزرگ و پر لجن و آنها همه فقط يك مشت حيوان بودند. در اولين لحظهها وقتى از طنابى كه حكم نردهبان را داشت جدا شد و پا را بر كف انبار گذاشت، دماغش از بوى عفن لجن سوخت. اما عادت كرد، زودتر از آنچه گمان مىبرد به اين بو خو گرفت. انگار مشامش كر شده بود، ديگر آن را نمىشنيد. انگار همهشان با اين بو بهدنيا آمده بودند؛ عادى. مثل بوى ناشورى تنهايشان؛ تنهايى كه ماهها بود، رنگ آب به خود نديده بود. پس ديگر تحمل هيچ بويى دشوار نبود، حتى تحمل بوى يك لاشه؛ لاشهىِ يك انسان!
روز پيش به او گفته بود، ديگر نمىتوانم؛ كافىست. آنجا بهراستى يك گور بود، يك گور تاريك و سرد، يك گور دستهجمعى كه يك مشت حيوان در انقطاع كامل از زمين و زمان در آن اسير بودند.
روزى يكبار لولاى دريچهىِ سقف صدا مىداد، نور چشمشان را مىزد و از آنجا برايشان نان مىريختند؛ پايكاى نان، جيرهى يك شبانهروز. بعد از نان نوبت به آب مىرسيد، شلنگى از همان بالا آبى نيمگرم و شور را دقايقى به پايين مىريخت. هركه هرچه به همراه داشت از آب پر مىكرد، بعضى كفش يا كلاهشان را آب مىكردند و بعضى ديگر
همانها را هم نداشتند. در آن هياهو و هجوم ناگهانى حتى نمىشد مشتها را از آب پر كرد. ضعيفها تشنه و گرسنه مىماندند؛ و چيزى كه نصيبشان مىشد، مرگ بود.
در يكى از همين روزها وقتى سرپوش دريچه را برداشتند و آنها براى دريافت سهميهىِ نان هجوم بردند، در نور چركتاب و مردهاى كه به پايين مىريخت، آنگاه او را ديدند، رفيق همراهى كه از قلّاب دريچهىِ انبار كشتى خود را حلق آويز كرده بود. آنها ساعتها با جنازه او زندگى كرده بودند، او بالاى سرشان آويزان بود و آنها او را نمىديدند. تا پايان سفر اين جنازه با آنها بود، باز هم او را البته نمىديدند اما از وجودش آگاه بودند كه همچنان بالاى سرشان آونگ بود، با زبان لوله شدهاى كه از كنج دهان بيرون بود و چشمانى كه انگار از حيرت وادريده بود. سرباز روس سرپوش دريچه را دوباره به شتاب سر جايش گذاشت. جابجايىى ناگهانى هوا جنازه را تكان داد؛ آنها ماندند و جنازهاى كه بالاى سرشان تاب مىخورد، مىرفت و مىآمد، حجم غليظ سياهى را مىبريد و هوا هوهو صدا مىداد. جنازه در حركت خود هر بار كه به انتها مىرسيد و پيش از آنكه برگردد، مكث كوتاهى داشت و دوباره صداى هوهويى شلاقوار روحشان را به شكافى عميق از هم مىدريد.
نُه روز تمام عق زده بود، با شكم خالى عق مىزد. مطمئن بود زنده به ماگادان[2] نخواهد رسيد. معجزهاى در كار بود. وقتى روى كول خاريوكو
از طناب بالا رفت براى اولين بار پس از نه روز آسمان را ديد، خاكسترى و سنگين، آسمان آنجا اصلا خورشيد به خود نمىديد؛ هميشه سربى بود
و آنها به دورترين نقطهىِ سيبرى رسيده بودند، به يكقدمىىِ آلاسكا؛ بعد از آزادى وقتى سرانجام نقشهاى به دستش رسيد از درازىىِ راهى كه با ماشين و قطار و كشتى طى شده بود تا آنها را به دورترين نقطهى جهان برساند، وحشت كرد.
ى دستراستى و ضد حزب توده، فعال در سالهاى قبل از كودتاى سيا در ايران.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.