گزیده ای از کتاب سه خشتی
من آن بهمن زیبایم سر راه
آهسته آب می شوم رو به جویبار
کسی نمی داند
از آن چه کسی خواهم شد
در آغاز کتاب سه خشتی می خوانیم
باشكوهترين كلمات را گرد مىآورم تا با آنچه به كلمه درنمىآيد، به ستايش زنان و مردانى برخيزم كه در كوهستانها و درههاى سرد، در صحراها و كشتزارهاى صبور، رو به زندگى ايستادند تا مرگ به تعويق بيفتد و در اين فرصتِ شايد ممكن، بزرگترين درسهاى ديروز، و چرا نگويم تاريخ اين سرزمين شگفتانگيز را به ما بياموزند، تا بهياد آوريم «ما» را در برابر خودمان، ما را در ذهن و خاطره امروز و فردا، و تاريخ را در هر روز خود. اما در اين يادآورى تازه، چه كار از دست شاعر برمىآيد جز ستايش كلمات، آوا و خونى كه از رگهاى آبى آن همه از ميان ما رفتهگان جريان داشت. خونى كه تو گويى ديگر در رگهاى ما نيست. اين همان خونى است كه طى قرنها چكه چكه بر سنگهاى سخت فرود آمد و ما ندانستيم كه درهها و چاههاى پر از زندگى، فرهنگ و تمدن، ساخته همان قطرههاست، نه دگرديسىهاى زمينشناسى و عصر يخچالها و آفتابها.»چه زيباست تماشاى چهرهها، چهرههايى كه در آنسوى ديروزها ماندهاند و در خاك غريب و ناشناس جايى آرام خفتهاند. چهرههايى در آوا، چهرههايى در نوا، چهرههايى در شعر.بر آنم چهره ملتى انگار فراموش شده را در شعر بىبديلشان نشان دهم. مردمانى كه وقتى پا در خاك، كلمه، موسيقى و شعرشان مىگذارى، از آن بوى غربت و خون شهيدانى هزار ساله به مشام مىرسد. بوى تبعيد، جدايى و مرگ. بوى خونى پيروز كه بر علفها چكيد تا به رنج و توان آرش حرمت بگذارد. از كُرمانجها مىگويم. در شمال خراسان بزرگ.چنين مردمانىاند در هر گوشه اين خاك عزيز كه به ما مىآموزند حيات ما جز در تنوع ما نيست. اينكه همه مثل هم نيستيم. و تنوع يعنى تاريخ، سنت، امروز و انسانيت. اين هر چهار ظرف چيزى نيست جز ظرفهايى از زمان كه براى هيچيك از ما، يكسان نيست. همين امر ضرورت شناخت يكديگر را بيدار مىكند، و اين يعنى معاشر انسان بودن. اما چه دشوار است و چه ضرورى كه در قرن احمقانهترين جنگها و ايدئولوژىها، معاشر انسان باشى. انسانى كه بخشى از حيات مردمى را در خود نهفته دارد؛ مردمى به نام كُرمانج. همانان كه پيش از تاريخ، ملت بزرگى بودند در گوشهاى از زمين كه بعدها آريايىشان ناميدند. صفحه تاريخ را ورق مىزنيم، قرنها مىگذرد و آنان را در دوران سلسله صفويه مىبينى كه با رسميت مذهب تشيّع، سرنوشت تاريخى قرناقرنشان تغيير كرد و به آنها مسئوليت تازهاى داد. ايران شيعه نوين، در تيررس حملات ازبكان و تركمنها بود در شمال خراسان، آن هم در هنگامه جنگهاى ديگر در هر سوى اين خاك عزيز. كرمانجها از زمان شاه اسماعيل اول تا شاه عباس از مناطق شمال غربى كشور به شمال شرقى تبعيد شدند، تا از وطن دفاع كنند و چنين شد كه بزرگترين قبايل كرمانج توانستند در تاريخ 1010 قمرى ازبكان و تركمنها را از شهرهاى سبزوار، نيشابور، مشهد، اسفراين، قوچان، شيروان، بجنورد و درگز بيرون برانند.شاه عباس به دو قصد آنان را به شمال خراسان كوچانيد. تبعيد، تفرقه بين آن همه بازماندگان خون آريايى، خونى كه ممكن بود، دودمان شاه عباس را به باد دهد. اين، گمان شاه بود، پس در هنگامه جنگِ كرمانجها با دشمن، بسيارى از بزرگان كرمانجها را ترور كرد.اما حالا ديگر خاك خراسان سرزمين تازه آنها بود. چرا كهخونشان بر خاك ريخته و تنهاشان در خاك شده بود و استخوانهاى سختشان شكسته بود. همه طوايف كرمانج در اين رنج و شادى سهيم بودند؛ پس ماندند: طايفه چمشگزك كه يكى از بزرگترين آنهاست، طايفه زعفرانلو، بادانلو (بهادرى) ورانلو، بيچرانلو، قهرمانلو، كيكانلو يا همان طايفه شاملو، كمكانلو، عمارلو، رشوانلو و… اما چنين وحدتى باز هم خطرآفرين مىنمود، پس تبعيد دوباره به دستور نادرشاه افشار آغاز شد، اين بار نه سلاحى در ميان بود و نه قدرتى. گروهى به سمت كوهستانهاى گيلان كوچانده شدند: طايفه عمارلو. گروهى به كوهستانهاى الموت: رشوانلو و… اما هسته مركزى اين ملت تپنده در سكوت درهها و دشتها و كوهستانهاى شمال خراسان ماند. چرا كه استخوان عزيزانشان در آن خاك خفته بود. امروز سرزمين شمال خراسان سرزمينى بكر از فرهنگ، هنر و ادب كاملا تازه و ناب است. سرزمينى پر از چهرههاى آشنا و غريب كه در قرابت شگفتانگيزى با تركهاى همان منطقه و فارسىزبانان همان سرزمين چنان در هم آميختهاند كه نه مىتوان آنها را از هم جدا كرد و نه مىتوان يكى دانست. سرزمينى متنوع، شكلى چون حياطى از موازئيكهاى متنوع كه نمىتوان آنها را نديد. چرا كه هستند، پادرجايى كه پارهاى از تن خاك ايران عزيز است.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.