کتاب سه بامداد نوشته جانریکو کاروفیلیو ترجمه مسعود جواهری چنیجانی
در ابتدای کتاب سه بامداد میخوانیم :
حال پنجاهسالهام؛ درست مثل پدرم که آن زمان پنجاه سال داشت. به همین خاطر فکر میکنم وقتش رسیده که دربارۀ آن دو روز و دو شب بنویسم.
اگر بابا زنده میماند، امروز هشتادوچهارساله میبود. تصور چهرۀ پیرش حس شگفتانگیزی در من ایجاد میکند. در واقع اگر هم بخواهم، موفق نمیشوم تصورش کنم.
مامان هشتادویک سال دارد. زنی زیبا و قوی است. میگویند در جوانی بسیار زیبا بوده است؛ شبیه «انتونلا لوالدی[1]». تنها نشانۀ پیریاش این است که همیشه از گذشتۀ دور حرف میزند و جالب اینکه در خیلی از صحبتهایش، از خود، بابا و از بچههای آن دوران میگوید.
ماریان سیوهفتساله بود و همیشه برایم همان سن را خواهد داشت. هیچ خبری از او ندارم؛ حتی نمیدانم زنده است یا نه. فقط به یاد دارم که خانهاش در خیابان رُفوج، منطقۀ قدیمی پانیر در مارسی بود. من هنوز به هجدهسالگی نرسیده بودم، ولی زادروز او چند هفته بعد، در سیام جولای 1983 بود.
1
نمیتوانم بگویم از چه زمانی شروع شد، دقیقاً یادم نیست؛ در هفتسالگی و یا شاید هم کمی بعدتر. در بچگی روشن نیست چهچیزی عادی است و چهچیزی غیرعادی. اگر خوب فکر کنی، میبینی که حتی در بزرگسالی هم همهچیز روشن نیست. البته این بیراههای بود اجتنابناپذیر، ولی در کل سعی خواهم کرد از بیراهه رفتن پرهیز کنم.
معمولاً یک بار در ماه برایم پیش میآمد؛ حالتی عجیب و کموبیش دلهرهآور… بدون خبر قبلی، بدون اینکه اتفاق خاصی رخ بدهد، حالتی مثل از خود بیخود شدن به من دست میداد، حالی مثل جدا بودن از همۀ چیزهای دوروبرم، درحالیکه همزمان حواس دیگرم تقویت میشدند.
ما معمولاً تحریکهایی را که از دنیای بیرون میگیریم، از هم تفکیک میکنیم. صداها، بوها و همۀ چیزهای قابل رؤیت دیگر ما را احاطه کردهاند. در واقع ما هدف نیستیم، به همۀ صداهایی که به گوشمان میرسند، گوش نمیدهیم، همۀ بوهایی را که به دماغمان میرسند، حس نمیکنیم، هرچیزی را که به شبکیۀ چشممان میرسد، نمیبینیم، مغزمان تصمیمگیرنده است که کدام برداشت را به سطح آگاهی برساند و کدام را ثبت کند.
بقیه علیرغم حضورشان، بیرون میمانند. میشود گفت حتی آنهایی که در شرف رخ دادناند.
از مطالعه دست بردارید و حواستان را به صداهایی معطوف کنید که تا چند ثانیه قبل بدانها توجهی نداشتید. حتی اگر در اتاقی بیسروصدا هستید، صدای کارخانهای در دوردست، صدای خشخش یا هر زمزمهای توجه شما را جلب خواهد کرد.
صداهایی کموبیش نزدیک خواهید یافت؛ حرفهایی که تشخیص نمیدهید، ولی وجود دارند. حرکتها، لرزشی که اندامتان تولید میکند، تنفس، ضربان قلب و سروصداهای دستگاه گوارشیتان. شاید احساس خوبی نباشد، برای من که صددرصد نبود.
در واقع مغزم بدون اینکه تفکیکی انجام دهد، همهچیز را پذیرا میشد. این پدیده مترادف میشد با قطع موقتی رابطۀ من با دیگران و انگیزههای زیادی که دوروبرم بودند؛ برقراری رابطه با آنها غیرممکن میشد. برای چند دقیقه نمیتوانستم حرف بزنم و مانند انسانهای مست جایی مینشستم.
سالها دربارهاش با کسی حرف نزدم، چون به نظر خودم این شخصیت و نحوۀ بودنِ من بود. بهعلاوه نمیدانستم چطور توضیحش دهم، در واقع کلمهای نمییافتم تا این تجربه را توصیف کنم.
یک روز این حالت در خانۀ همکلاسیام به من دست داد. او پسر یک درجهدار ارتشی بود؛ در خانۀ ارتشیها زندگی میکردند. در سالن غذاخوری بعد از خوردن آبنبات مشغول بازی شدیم. مادرش روی مبل نشسته و مشغول بافتنی بود؛ نمیدانم چرا این جزئیات در ذهنم ماندهاند. در موقعیت خوبی در حال شوت زدن به دروازه بودم که انجامش ندادم، چون بهطور ناگهانی صدایی گوشخراش مانند سیلابی پر از خسوخاشاک سراسر وجودم را در بر گرفت. این حمله چنان قوی بود که برای چند لحظهای از خود بیخود شدم. روی همان مبلی که مادر ارنستو نشسته بود، به هوش آمدم. او روی من خم شده بود و نوازشم میکرد و با صدای نگرانی با من حرف میزد.
_ آنتونیو ، آنتونیو ، چطوری؟
کمی با تردید پاسخ دادم: «خوبم.»
_ چه اتفاقی برایت افتاده؟
_ چه اتفاقی برایم افتاده؟
_ حرف نمیزدی، انگار که چیزی نمیشنیدی، بعد بیهوش شدی.
صداها از بین رفته بودند، ولی کماکان منگ بودم و نمیتوانستم حرف بزنم. مادر ارنستو، مادرم را خبر کرد و او را در جریان ماوقع گذاشت. وارد خانۀ خودمان که شدم، از نو تحت بازپرسی قرار گرفتم.
_ چه اتفاقی برایت افتاده بود؟
_ نمیدانم، در واقع چیز عجیبوغریبی اتفاق نیفتاده بود.
_ مادر ارنستو گفت که وقتی با تو حرف میزده، جواب نمیدادی. ظاهراً چیزی نمیشنیدی و یا اینکه به خواب رفته بودی.
_ بعضی اوقات برایم اتفاق میافتد… .
_ چه اتفاقی برایت میافتد؟
تلاش میکردم آنچه را که هرازگاهی برایم اتفاق میافتاد، و در واقع آن بعدازظهر شدیدتر بود، توضیح بدهم؛ احساس اینکه کسی با طبل به قفسۀ سینهام میزند و اینکه تنفسم چنان میشود که فکر میکنم اگر لحظهای حواسم پرت شود و به نفس کشیدن فکر نکنم، از کمبود هوا دچار خفگی خواهم شد. صداهای موزون تبدیل به صداهای گوشخراش میشوند و در ذهنم چنین است که انگار آن لحظه از زندگی را قبلاً زیستهام. برایم توضیح دادند که این حالت را دژاوو[2] میگویند که در واقع پدیدهای عادی است. تا آن موقع که اسمش را نمیدانستم، به نظرم میرسید در دنیای اشباح بهسر میبرم.
مادرم، پدر را در جریان گذاشت و او نیم ساعت بعد به ما پیوست. از این جریان به این فکر افتادم که قضیه جدیتر از آن است که من در ذهنم تصور میکردم و ظاهراً کمارزشش کرده بودم.
نهساله بودم که پدر و مادرم از هم جدا شدند و بعد از آن پدرم بهندرت به خانۀ مادرم __ که قبلاً خانۀ خودش بود __ میآمد، آن هم فقط شبی میآمد که میبایست به خانۀ او میرفتم؛ از پلهها پایین میآمدم و سوار ماشین او میشدم و میرفتیم.
همان سؤالها را از من کرد و من هم فکر میکنم همان پاسخها را دادم. بعد آقای پلاچیدی، دکتر خانوادگیمان را صدا زدند. مردی بود خوشمشرب با سبیلهای بلند و سفید، با دماغی کج و دهانی خوشبو که سالها بعد فهمیدم از چیست. نمیدانم آیا پدر و مادرم خبر داشتند که دکتر معتمد خانوادگی هرازگاهی دمی به خمره میزند یا نه. وقتی آمد، با کلی سؤال معاینهام کرد: «تشنج داشتی؟» معنی تشنج را برایم توضیح داد و من گفتم: «نه، هرگز.» بعد پرسید: «حالت مالیخولیایی و یا اینکه ناگهان همهچیز جلوی چشمت سیاه شده باشد؟» گفتم: «نه، اصلاً.»
فقط اضافه شدن صداها بود که کماکان ادامه داشتند، ولی من حضور ذهن داشتم و هرچند سخت، بههرحال قادر به جمعوجور کردن خودم میشدم.
بعدازظهر آن روز، در خانۀ ارنستو، شدیدتر بود. راستش چندان هم متفاوت با حالی که در مدرسه به من دست میداد، و به همین دلیل به درس معلم گوش نمیدادم و در رؤیاهای خودم غرق میشدم، نبود.
دکتر از من پرسید: «در مدرسه هم اتفاق میافتد که حواست پرت بشود؟»
_ گاهی اوقات.
_ حالتی که حرفهایی را که میزنند، نمیشنوی؟
لحظهای به پدر و مادرم نگاهی انداختم. مطمئن نبودم آیا باید چنین اطلاعاتی را در اختیار آنها بگذارم یا نه. ولی تصمیم گرفتم با دکتر همکاری کنم و حرفش را تأیید کردم و او از اینکه پاسخ درست دادم، تبسمی کرد. بوی دهانش کمی قویتر از همیشه بود.
توصیه کرد یکسری حرکات عجیبوغریب انجام بدهم: روی یک پا تعادلم را حفظ کنم، چشمهایم را ببندم و اول با نوک شست دست راست و بعد با نوک شست دست چپ، نوک دماغم را لمس کنم و انگشت شست او را محکم بگیرم.
بعد از همۀ این کارها، رو به پدرم کرد و گفت: «چیز نگرانکنندهای نیست. جریان عادی است. و اسمش «نوئرو وجتاتیو» است که معمولاً در بچهها رایج است، بهویژه در بچههایی که حساسترند؛ در جوانی از بین میرود.»
بعد رو کرد به من و گفت: «مغز تو فعالیت الکتریکی زیادی دارد و این خودش نشانۀ هوش بالای توست.»
راستش تشخیص مبهمی بود. بیماری نوئرو وجتاتیو هم میتواند چیزی باشد و هم میتواند نباشد. مثل اینکه کسی برای سردرد پیش دکتر برود و بعد از معاینه به او گفته شود که سردرد دارد.
دکتر پلاچیدو نگاه بانفوذی داشت و نوع حرف زدنش __ بوی دهانش به یک طرف __ بسیار اطمینانبخش بود و به همین خاطر پدر و مادرم بسیار آسودهخاطر شده بودند. زندگی روال عادیاش را پیش گرفت و حادثۀ آن بعدازظهر سریعاً به فراموشی سپرده شد.
دانلود صفحات ابتدایی سه بامداد
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.