گزیده ای از کتاب سن نفرتانگیز: مجموعۀ هشت شاهکار داستان کوتاه از نویسندگان بزرگ جهان
زن بیچاره در یکی از روزهای زیبای ماه مه چند نفر از زنان همسایه را دعوت کرد تا به اتفاق روی تپه مشرف به ده گردش بکنند. آن روز دون لیزی چیریکو کنار دروازه قبرستان کوچک بالای تپه که دریا در دامنهاش و دشت پشت سرش قرار داشت، ایستاده بود و با دیدن زنها آنها را به داخل قبرستان دعوت کرد.
در آغاز کتاب سن نفرتانگیز: مجموعۀ هشت شاهکار داستان کوتاه از نویسندگان بزرگ جهان می خوانیم
فهرست داستانها
شب اول
ـ جهیزیه فقراست… جهیزیه فقراست…
و دستها و صدایش از شادی میلرزید، میگفت:
ـ تنها و بیکسم، این دستهای زجرکشیده و بیحس شده از فرط کار چقدر در آب مانده و چقدر آفتاب خوردهاند، چقدر در چشمهها برای مردم رخت شستهاند، چقدر این طرف وآن طرف در مزارع و باغها پوست بادام کندهاند و زیتون چیدهاند، کلفتی کردهام، رختشویی کردهام، از چشمهها آب آوردهام… مهم نیست، خدا خودش شاهد گریههایم بود و زندگیم را میدید و به من قوت و سلامت میداد. دیگر سختیها را از سر گذراندهام و حالا دیگر میتوانم بمیرم. اگر شوهر معصومم در آن دنیا از حال دخترمان بپرسد میتوانم در جوابش بگویم: مرد بیچاره خیالت راحت باشد، فکرش را نکن، زندگی دخترت را تأمین کردم، از چیزی عذاب نخواهد کشید چون سهم عذاب او را هم خودم کشیدهام… نگران نشوید از ذوق و شوق است که دارم گریه میکنم…
ننه آنتو(Anto) اشکهایش را با گوشه روسری سیاهش که زیر چانه گره زده بود پاک کرد. آن روز با آن لباسهای نویی که به تن کرده بود به زحمت شناخته میشد و حرفهایش طبق معمول به نحو عجیبی دیگران را تحت تأثیر قرار میداد.
زنهای همسایه یکی یکی به او تبریک گفتند و اظهار همدلی کردند اما دخترش ماراستلا(Marastella) که لباس عروسی از اطلس خاکستری به تن و دستمال ابریشمی به رنگ آبی آسمانی به گردن داشت و در گوشه آن اتاق کوچک که به مناسبت آن روز به بهترین وجهی تزیین شده بود کز کرده بود با دیدن گریه مادر بغضش ترکید.
ـ ماراسته[1]، ماراسته این چه کاریست؟ چرا گریه میکنی؟
زنهای همسایه با مهربانی به دور دخترک حلقه زدند و هریک چیزی میگفت:
ـ بخند! این چه کاریست؟ امروز که روز گریه نیست… مگر این مثل را نشنیدی که با صد لیر[2] غصه یک شاهی قرض را هم نمیشود پرداخت…
ماراستلا صورتش را با دستهایش پوشاند و گفت:
ـ یاد پدرم افتادم.
قضیه به هفت سال پیش بازمیگشت. پدرش گمرکچی بندر بود و شبها با قایق به بازرسی شبانه میرفت. در یک شب توفانی، سر دوراهی رودخانه، قایق واژگون شد و به همراه تمامی سرنشینانش ناپدید گردید.
ساحلنشینان هنوز خاطره آن حادثه را به یاد داشتند. هنوز یادشان بود که ماراستلا و مادرش در حالی که دستهایشان را رو به آسمان گرفته بودند چه ضجههایی میزدند و چگونه تا بالای صخرههای اسکله جدید، که اجساد مغروقین را بعد از دو روز جستجویِ ناامیدانه یافته و در آنجا گذاشته بودند، در میان باد و کف امواج میدویدند. دخترک به جای اینکه پای جنازه پدرش زانو بزند، کنار جسد دیگری خشکش زد و دستهایش را صلیبوار بر سینه گذاشت و زیر لب نجوا کرد:
ـ آخ عزیز دلم، عزیز دلم، وای که به چه روزی افتادهای…
ننه آنتو و نزدیکان جوان غرق شده و سایر حاضران از افشای این راز غیرمترقبه مات و مبهوت مانده بودند. مادر مغروق ناکام که تینو اسپارتی(Tino Sparti) نام داشت این را که دید و فریاد دخترک را که شنید فوراً رفت و دستهایش را به گردن او انداخت و در برابر همه محکم در آغوشش فشرد گویی قصد داشت تعلق او را به خود و پسر مردهاش به همه نشان بدهد و با صدای بلند گفت:
ـ دخترم! دخترم! دختر عزیزم!
و حالا زنهای همسایه که شنیدند ماراستلا میگوید “به یاد پدرم افتادم” نگاههای زیرکانهای با هم رد و بدل کردند و بیآنکه چیزی بگویند برایش دل سوزاندند. نه! دختر بیچاره برای پدرش نبود که گریه میکرد احتمالاً برای این گریه میکرد که اگر پدرش زنده بود هرگز به این وصلت که به علت اوضاع بد مالی آنها از نظر مادرش سعادتی غیرمترقبه به شمار میرفت، رضایت نمیداد. ننه آنتو چه مشقتی کشید تا رضایت دخترش را برای این ازدواج جلب کرد!
ـ مرا میبینی؟ دیگر پیر شدهام، یک پایم لب گور است! به چی امید بستی؟ فردا که سرم را گذاشتم زمین، تنها و بیپناه، آواره و سرگردان کوچهها خواهی شد!
بله، حق با مادرش بود اما ماراستلا هم حرفهایی برای گفتن داشت. هیچ کس منکر این نبود که “دون لیزی چیریکو” (Don lisi Che’rico) که به شوهری او انتخابش کرده بودند، آدم شریفی است اما خیلی پیر بود تازه زن مرده هم بود. مرد بیچاره پس از یک سال بیزنی حالا دوباره ازدواج میکرد. ازدواجی که بیشتر از سر نیاز صورت میگرفت تا عشق. احتیاج به زنی داشت که برایش پخت و پز کند و خانه و زندگیش را بچرخاند. به این دلایل بود که داشت دوباره زن میگرفت.
مادر در جواب این حرفها گفته بود:
ـ به حال تو چه فرقی میکند؟ تازه برعکس باید خیالت راحتتر شود چون مرد عاقلی است. میگویی پیر است؟ هنوز چهل سالش هم نشده. برای تو چیزی کم نخواهد گذاشت. شغل آبرومند و حقوق کافی هم که دارد! پنج لیر در روز خودش ثروتی است!
شغل آبرومند؟ عجب شغل آبرومندی!
گیر قضیه همین جا بود! ننه آنتو این را از همان اول کار فهمید. مشکل اصلی شغل آقای چیریکو بود.
زن بیچاره در یکی از روزهای زیبای ماه مه چند نفر از زنان همسایه را دعوت کرد تا به اتفاق روی تپه مشرف به ده گردش بکنند. آن روز دون لیزی چیریکو کنار دروازه قبرستان کوچک بالای تپه که دریا در دامنهاش و دشت پشت سرش قرار داشت، ایستاده بود و با دیدن زنها آنها را به داخل قبرستان دعوت کرد.
ننه آنتو بعد از بازدید از قبرستان به دخترش گفته بود:
ـ میبینی؟ مثل یک باغ بزرگ پر از گل است، گلهایی که هیچوقت پژمرده نمیشوند. اطرافش هم که دشت است. همین که سرت را از دروازه بیرون بیاوری همه ده زیر پایت است، همه صداها را میشنوی… دیدی چه اتاق سفید و تمیز و روشنی داشت؟ شب که پنجره را ببندی و چراغ را روشن کنی کاملاً راحت خواهی بود عین همه خانههای دیگر! دیگر فکر چی هستی؟
همسایهها هم به نوبه خود گفته بودند:
ـ بله، کاملاً درست است تازه انسان به همه چیز عادت میکند. بعد از یکی دو روز دیگر برایت هیچ اهمیتی نخواهد داشت که داری توی قبرستان زندگی میکنی. از طرف دیگر دختر جان مردهها بیآزارند، از زندهها باید ترسید تو هم که از همه ما جوانتری و بعدها ما ها را یکی یکی در کنار خودت خواهی دید. اینجا خانه آخرت است و تو میشوی صاحب و ارباب مهربان آن.
بازدید از آن تپه در آن روز زیبای ماه مه در ذهن ماراستلا چون نقشی عمیق حک شد و در مدت یازده ماه دوران نامزدی خاصه شبها و در ساعات ناامیدی که افکار تیره و تار بر او هجوم میآوردند و از ترس به لرزه میافتاد آن نقش را به یاد میآورد.
وقتی دون لیزی کیریکو با قیافهای تازه و ناآشنا با جعبههای شیرینی بزرگی در هر دست از در وارد شد. ماراستلا هنوز داشت اشک چشمانش را میسترد.
ننه آنتو فریاد زد:
ـ یا مریم مقدس! چی به روزگار خودتان آوردهاید؟
لبخند بیحالی یک آن لبهای کبود و کلفت دون لیزی را لرزاند و محو شد و پاسخ داد:
ـ ها، بله، ریشم…
دون لیزی نه تنها ریشش را از بیخ تراشیده بود بلکه همه صورتش را زخم و زیلی کرده بود.آن ریش انبوه و زبر طوری در آن گونههای گود رفته ریشه کرده بود که اکنون پس از تراشیدن آنها چون بز پیر پوست کندهای به نظر میآمد.
نلا (Nela) خواهر داماد که زن فوقالعاده چاق و پررو صفتی بود در همان حیص و بیص سر رسید و بلافاصله گفت:
ـ من وادارش کردم ریشش را بتراشد!
چند بطری زیر شالش گذاشته بود و به محض ورود با آن لباس ابریشمی مغز پستهای که با هر تکانی مثل چشمهای فشفش و خشخش میکرد انگار که همه آن اتاق کوچک پر شد. شوهرش که مانند دون لیزی لاغر و بلند قد بود با اخمهای توی هم رفته ساکت پشت سرش حرکت میکرد.
زن شالش را از سر برداشت و حرفش را پی گرفت:
ـ کار بدی کردم؟ باید دید نظر عروس خانم چیست. کجاست؟ نگاه کن لیزی، نگفته بودم؟ دارد گریه میکند… حق داری دخترم ما خیلی دیر کردیم تقصیر این لیزی است که هی میگفت ریشم را بتراشم یا نتراشم؟ دو ساعت طولش داد تا تصمیم گرفت. بگو ببینم به نظرت جوانتر نشده؟ آخر در روز عروسی با آن پشمهای سفید…
کیریکو حرف خواهرش را برید و با اندوه به عروس جوان نگریست و گفت:
ـ میگذارم باز بلند شود. جوانتر که نشدم هیچ زشتتر هم شدم…
خواهر با تندی گفت:
ـ احمق جان! مرد مرد است نه زشت است نه زیبا! نگاه کن لباس تازهات را ببین! همین الان تنت کردی! حیف!
و آرد شیرینیهای دوجعبهای را که هنوز در دستان برادرش بود از روی آستینهای کت او تکاند.
خیلی دیر شده بود. برای این که مأمور ثبت را زیاد منتظر نگذارند باید اول به شهرداری میرفتند و بعد از آنجا هم به کلیسا و جشن قبل از تاریک شدن هوا باید تمام میشد. دون لیزی که از روی وظیفهشناسی با دقت کارها را انجام میداد پس از صرف غذا و به سلامتی نوشیدنهای زیاد، دیگر از دست شلوغبازیهای خواهر دسیسهکارش حسابی کلافه شده بود. خواهرش میگفت:
ـ ساز و آواز لازم است! مگر عروسی بیساز و آواز هم میشود؟ بفرستید دنبال سیدوروی(Sidoro) یک چشمی، گیتار بیاورید، ماندولین بیاورید…
آنچنان شلوغ بازیای راه انداخته بود که برادرش مجبور شد به گوشهای بکشاندش:
ـ بس کن نلا! شلوغش نکن! چرا نمیفهمی که دوست ندارم زیاد سروصدا راه بیفتد؟
خواهر چشمهای رکزدهاش را به صورت او دوخت و گفت:
ـ چرا؟ آخر برای چی؟
ـ تازه یک سال نشده که زن بدبختم…
نلا با پوزخندی به میان حرفش دوید:
ـ حالا هم که داری دوباره زن میگیری باز هم به فکر او هستی؟ بیچاره نونزیاتا! (Nonziata)
ـ بله دوباره دارم زن میگیرم اما نه ساز میخواهم نه آواز! دلم رضا نمیدهد…
و همین که متوجه شد کمکم دارد غروب میشود از مادرزنش خواهش کرد مقدمات رفتنشان را فراهم کند:
ـ میدانید که، آن بالا باید ناقوس نماز شب را به صدا درآورم.
ماراستلا قبل از حرکت به گردن مادر آویخت و دوباره بغضش ترکید و زیر گریه زد، گریهای که انگار تمامی نداشت. دلش نمیخواست، قادر نبود با شوهرش تنها بالای آن تپه توی قبرستان برود.
مادر دلداریاش داد:
ـ همه ما همراهت میآییم، گریه نکن احمق جان! زود باش راه بیفت!
اما مادرش هم به گریه افتاد، همراه او زنهای همسایه هم به گریه افتادند…
ـچه شروع تلخی!
فقط خواهر کیریکو، که صورتش از همیشه سرختر شده بود، به هیچ وجه متأثر نشد و گریهای نکرد. میگفت در دوازده عروسی شرکت داشته که در تمامی آنها اشکهای لحظه آخر مادرها عروسها عین نقل و نبات فراوان بوده است:
ـ دختر به خاطر جدا شدن از مادر گریه میکند، مادر هم به خاطر جدا شدن از دختر. همه هم این را میدانند! حالا دیگر راه بیفتیم چون لیزی عجله دارد!
و همگی به راه افتادند. آن دسته بیشتر به تشییعکنندگان جنازه شبیه بودند تا به همراهان عروس. کسانی که در آستانه در یا کنار پنجره یا در راه به تماشای آنها ایستاده بودند آهی میکشیدند و میگفتند:
ـ عروس بیچاره!
مدعوین در میدان کوچک بالای تپه مقابل دروازه گورستان اندکی توقف کردند تا قبل از بازگشت کمی ماراستلا را دلداری بدهند. خورشید داشت غروب میکرد و آسمان یکپارچه سرخ آتشین شده بود و آن پایین هم دریا به تکه آتش سرخی میمانست. از دِه صدای یکنواخت و مبهمی شبیه همهمه و غوغای جمعیتی در دوردست به گوش میرسید که در برخورد به دیوار سفید قبرستان همانند امواجی در سکوت محو میشد.
طنین بانگ تیز ناقوسها، که دون لیزی برای اعلام نماز شب به صدا درآورد، به منزله اعلام بازگشت مدعوین بود. با شنیدن صدای ناقوس همگی احساس کردند که دیوار قبرستان سفیدتر از همیشه به نظر میآید. شاید علتش تاریکتر شدن هوا بود. باید هر چه زودتر به ده بازمیگشتند وگرنه دیر میشد. همگی پس از تبریکات بسیار از عروس اجازه مرخصی گرفتند.
فقط مادر افسرده و بهتزده و دو نفر از دوستان صمیمی او نزد ماراستلا ماندند. در آسمان، ابرهایی که چند لحظه قبل مشتعل بودند حالا مانند دود، تیره و تار به نظر میآمدند.
دون لیزی به زنها که جلوی دروازه ایستاده بودند گفت:
ـ خواهش میکنم بفرمایید تو!
اما ننه آنتو با اشاره دست او را وادار به سکوت و تأمل کرد. ماراستلا گریه میکرد، اشک میریخت و از مادر التماس میکرد او را با خود به ده برگرداند.
ـ رحم کنید، رحم کنید…
فریاد میزد و چنان آهسته و با لحن حزنانگیزی تضرع میکرد که مادر بیچاره احساس کرد قلبش دارد پاره پاره میشود. ننه آنتو خوب میدانست که چرا دخترش از ترس میلرزد: از میان دروازه، قبرستان با تمامی صلیبهای پیچیده در لفاف تاریک شب پیدا بود.
دون لیزی رفت تا چراغ اتاق را که در طرف چپ درِ ورودی قرار داشت روشن کند. نگاهی به داخل اتاق انداخت تا مطمئن شود همه چیز مرتب است. کمی تردید کرد، نمیدانست بیرون برود یا بگذارد مادر عروس او را راضی به داخل شدن بکند. خوب میفهمید که ماراستلا چه فکری میکند و دلش به حال او میسوخت. میدانست که قیافه غمزده، پیر و زشتش قادر به جلب محبت و اعتماد زن نیست از این رو دل و چشمهای خودش هم مالامال از اندوه و اشک شد.
تا دیشب، هر شب در برابر صلیب کوچکی در قبرستان به زانو میافتاد، مثل بچه میگریست و از زن اولش برای ازدواج مجدد رخصت میطلبید. اما دیگر نمیبایست فکرش را بکند. حالا دیگر تماماً به دیگری تعلق داشت. هم پدر بود و هم شوهر اما ضمناً توجه او به زن جوانش نمیبایست از احساس مسؤولیتش نسبت به همه آنهایی که چه غریبه چه آشنا سالها تحت مراقبت او در آن قبرستان خوابیده بودند میکاست.
بالاخره ماراستلا راضی شد که برود تو. مادر فوراً در اتاق را بست تا دخترش صفا و انس اتاق را احساس کند و ترسی را که از آن محل به او دست داده بود بیرونِ دَر جا بگذارد. حقیقتاً هم دیدن اسباب اثاثیه آشنا انگار ماراستلا را کمی تسکین داد.
ننه آنتو گفت:
ـ خوب حالا شالت را بردار! صبر کن خودم برش میدارم. از حالا به بعد دیگر در خانه خودت هستی.
دون لیزی با تبسم محزون و مهربانانهای اضافه کرد:
ـ خانم خانه!
ننه آنتو برای تشویق داماداش به ادامه حرفزدن گفت:
ـ شنیدی چه گفت؟
دون لیزی ادامه داد:
خانم خانه و صاحب همه چیزهای دیگر. خودش هم میداند. حالا دیگر در اینجا کسی هست که مثل مادر خودش دوستش دارد و احترامش میگذارد. از هیچ چیز هم نباید بترسد.
مادر گفت:
ـ از هیچ چیز، از هیچ چیز! بچه که نیست! از چی بترسد؟ همین حالاش هم یک دنیا کار دارد که باید انجام بدهد… درست نمیگویم؟ درست نمیگویم؟
ماراستلا به علامت تأیید چندین بار سرش را تکان داد اما همین که مادر و دو زن همسایه خواستند برگردند از نو به گریه افتاد و از گردن مادر آویخت و در آغوشش گرفت. مادر به آرامی و در عین حال با کمی سردی خود را از میان دستهای دخترش بیرون کشید و یک بار دیگر به او توصیه کرد که به شوهرش و خداوند اعتماد داشته باشد سپس اشکریزان و گریهکنان همراه با زنان همسایه بیرون رفت.
ماراستلا کنار دری که مادر به هنگام خروج آن را بسته بود ایستاد. صورتش را با دو دست پوشاند و زار زار شروع به گریه کرد از این رو متوجه نشد که وزش ملایم هوا به آرامی در را کمی گشود. ناگهان گویی خلاء شیرینی به درونش راه یافت، چیزی همانند یک رویا. از دور آواز لرزان زنجرهها را شنید و عطر مستیآور و پرطراوتی را استنشاق کرد.
دستها را از صورتش برداشت و از میان در نیمه باز انگار نوری دید که به نور سپیدهدم میمانست و به نظر میرسید همه چیز را در خود غرق کرده است.
دون لیزی دوید تا در را ببندد اما ماراستلا که میلرزید به زاویهای میان در و دیوار خزید و فریاد زد:
ـ شما را به خدا به من دست نزنید!
دون لیزی فوراً ایستاد و از واکنش بلااراده و تنفرآمیز ماراستلا دردی به جانش خلید. گفت:
ـ نمیخواستم به تو دست بزنم فقط میخواستم در را ببندم.
ماراستلا برای آنکه همچنان او را دور نگه دارد گفت:
ـ نه، نه بگذارید باز باشد. من نمیترسم!
دون لیزی که احساس میکرد بازوانش دارند شل میشوند زیرلب گفت:
ـ خوب، بالاخره آخرش چی؟…
در سکوت شب از میان در نیمه باز آواز دوردست دهقانی به گوش میرسید که بیخیالانه زیر تابش ماه و از میان شمیم شبدر تازه درو شده به ده بازمیگشت.
دون لیزی با اندوه گفت:
ـ اگر بگذاری رد بشوم، میروم دروازه را که بازمانده ببندم.
ماراستلا از پناهگاهش تکان نخورد. لیزی چیریکو آهسته رفت و دروازه را بست. هنگام بازگشت ماراستلا را در برابر خود دید که مانند دیوانهها میدوید و فریاد میزد:
ـ پدرم کجاست؟ پدرم کجاست؟ بگویید کجاست میخواهم بروم سر خاکش!
دون لیزی گفت:
ـ چرا نه؟ حق داری. الان راهنماییت میکنم. من هر شب قبل از خواب گشتی در قبرستان میزنم. امشب به خاطر تو این کار را نکردم. برویم به فانوس هم احتیاج نیست فانوس آسمانی هست…
و هر دو از میان خیابانهای شنی و بوتههای پر از گل اسطوخودوس راه افتادند.
زیر نور ماه مقبرههای کاملاً سفید اغنیا سایههای سیاه خود را روی زمین پهن کرده بودند گویی قصد داشتند صلیبهای آهنی قبر فقرا را در خود محو کنند. صدای لرزان زنجرهها از مزارع مجاور واضحتر به گوش میرسید و از دور صدای به هم خوردن امواج دریا شنیده میشد.
دون لیزی مقبره کوتاه و بیقوارهای را که روی سنگ عمود بر آن شرح غرق شدن سه شهید راه انجام وظیفه نوشته شده بود نشان داد و گفت:
ـ اینجاست!
و وقتی ماراستلا را دید که در برابر قبر به زانو درآمد و زار زار به گریه افتاد اضافه کرد:
ـ اسپارتی[3] هم اینجاست. تو اینجا گریه کن من هم میروم کمی آن طرفتر. دور نیست…
ماه از آسمان ناظر قبرستان کوچک بالای تپه بود. تنها او در آن شب مطبوع ماه آوریل شاهد این دو سایه تاریک بود که هر یک روی شنهای زرد یکی از خیابانهای باریک قبرستان روی قبری افتاده بودند.
دون لیزی روی گور زن اولش خم شده بود و زار میزد:
ـ نونزیا، نونزیا! صدایم را میشنوی؟ آه نونزیا…
[1]. ماراسته، مصغر تحبیبی ماراستلا. م
[2]. واحد پول ایتالیا. م
[3] . اسپارتی، معشوق غرق شده ماراستلا. م.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.