سفر های بسیار به هایدلبرگ

هاینریش بل

ترجمه پرویز همتیان

«سفرهای بسیار به هایدلبرگ» مجموعه داستانی است کوتاه و خواندنی از قهرمانانی که در ویرانه های آلمان بعد از جنگ، به جست و جوی معنایی دوباره برای زیستن هستند. شخصیت های اصلی این کتاب به مانند سایر آثار هاینریش بل زاییده جنگی خانمان سوز هستند که نویسنده از هیچ فرصتی برای نکوهش و مذمت آن دریغ نمی کند.

150,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 200 گرم
پدیدآورندگان

پرویز همتیان, هاینریش بل

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

دوم

قطع

رقعی

تعداد صفحه

396

سال چاپ

1401

موضوع

ادبیات جهان, ادبیات داستانی

وزن

299

کتاب “سفرهای بسیار به هایدلبرگ” نوشته هاینریش بل

گزیده ای از متن کتاب

فراری

در حالی که قلبش به تندی می‌زد، از مخفیگاهش اتومبیلی را که با نور بالای چراغ‌ها، جادۀ خارج از شهر را با سرعت طی می‌کرد، زیر نظر گرفت. ناگهان اتومبیل با صدایی شدید ایستاد، به سرعت چرخید و پرتو شدید نورافکنِ گردانش را به آرامی و با دقّت در سراسر دشت به گردش درآورد. در این لحظه، او گویی ضربه‌ای به چهره‌اش خورده باشد، خود را به عقب پرتاب کرد. درختان با درخششی غیر طبیعی به آتش کشیده شدند، گویی طلسمی جادویی چشمان آنها را به زندگیِ هولناک گشوده باشد. بوته‌ها پیش از آن که به درون تاریکی بلغزند، به نور تندِ سرگیجه‌آور آغشته می‌شدند. در این زمان، پرتو نور در کنار دیواری که او را پنهان کرده بود، توقّف کرد. او حتّی می‌توانست نوری را که دیوار مانع از عبور آن می‌شد، احساس کند. سپس، پرتو نور سراسر بخش فوقانیِ فرو ریختۀ دیوار را درنوردید. زمانی که پرتو نوری تند و زننده از شکافی درون دیوار به چشمانش راه یافت، به سرعت پلک بر هم گذاشت، برای لحظه‌ای بینائیش را از دست داد و دردی شدید را در چشمانش احساس کرد.

صدای در جا کار کردن آرام و منظم موتور و صدای سربازان را می‌شنید. زمانی که نورافکن گردان خاموش شد و سنگینیِ تاریکی بار دیگر بر دوشش افتاد، با دقّت گوش داد. با برخاستن از روی چمن سرد و نمدار، خطر بالا بردن سر خود را از لبۀ دیوار پذیرفت. اتومبیل در حالی که نورافکنش دیده نمی‌شد، در جادّه ایستاده بود. او سایۀ دو مرد را دید و به نظرش رسید چهره‌هایشان به سوی وی برگشته است. به طور قطع، آنها باید حس کرده باشند که او آنجا پنهان شده است. چشمانش را با خیره شدن به تاریکی یکنواخت خسته کرد، گویی قصد داشت تاریکی را مجبور کند چهرۀ آن دو را آشکار سازد. باید می‌فهمید که «گرمات[1]» آنجا است یا نه. گرمات! دلش هرّی ریخت. اگر این طور باشد، از دست رفته است. گرمات زرنگ‌ترین ردیاب در تمام منطقه به حساب می‌آمد. آدمخوار بیرحمی که از غرایزی غیر طبیعی بهره‌مند بود. صدای سربازان تقریباً به شکل نجوایی ثابت و بی‌احساس شنیده می‌شد.

به یکباره سر و صدایی از سمت راست و چپ مزرعه به گوش رسید؛ صداهایی همچون کسی که بر زمین می‌خزد، پایش را می‌کشد و صدای مکش غیر قابل تحمّل اما ناگزیر پوتینی که از درون گِل بیرون کشیده می‌شود. خدای بزرگ… تازه دریافته بود که حتّی ممکن است از این فاصله سرش همچون بیضی سیاهی از فراز دیوار در برابر آبی تیرۀ آسمان قابل دیدن باشد. در حالی که از ترس نفس نفس می‌زد، سرش را پایین آورد. لحظه‌ای بعد، زمانی که می‌کوشید به پریشانی گیج‌کنندۀ افکار و احساساتش سر و سامانی دهد و آنها را تحت کنترل خویش درآورد، گلوله‌ای از سمت جاده زوزه‌کشان از فراز دیوار گذشت؛ علامتی که نشان می‌داد شکار به طور جدّی در جریان است. آیا در نخستین لحظه از هول و هراس خویش به تیراندازی توجّه نکرده بود؟

ناگهان احساس بی‌وزنی کامل کرد. به طرز عجیبی سبک شده بود، گویی نفرتِ شدیدِ درونش آشفتگیِ ترس و خطر را در وجودش از حرکت باز داشته باشد. به سرعت اما با دقّت فکر کرد. اکنون پرده کنار رفته و او به شیوه عمل آنها پی برده بود. آنان پیش از این او را دور زده بودند. صدای چندین سرباز در هر دو سوی وی شنیده می‌شد. در پشت سرش نیز همچنین. احتمالاً باید زنجیره‌ای از نگهبانان را در طول مسیر تا جاده قرار داده باشند؛ جایی که گرمات انتظار می‌کشید و با هوشِ اهریمنیش شکار را هدایت می‌کرد. بی‌فایده بود اگر در تاریکی به کوچک‌ترین حرکتی دست می‌زد، زیرا یک دوجین گلوله او را هدف قرار می‌دادند. آنها می‌دانستند او کجا است در حالی که او نمی‌دانست دشمنانش کجا قرار گرفته‌اند؛ تنها می‌توانست به قلب تله حمله کند. در این زمان، ناگهان نقشه‌ای به ذهنش خطور کرد. این نقشه به طرز خنده‌آوری ساده و به شکل خیره‌کننده‌ای جسورانه بود. نفرت به او جرأت بخشیده بود؛ نفرتی بسیار عمیق که همچون عشق نیز عمل می‌کرد. دیگر سرما، گرسنگی و یا ترس را احساس نمی‌کرد. دشمنی کینه‌توز در برابر او قرار داشت. ناچار بود با نیروی یک گاو نر و با بی‌پروایی یک نابغه حمله کند. پشت سرش صدای تنگ‌تر شدن محاصره را شنید؛ آوای دو تن از رم‌دهندگان شکار را که پشت دیوارۀ باغ میوه با یک دیگر دیدار کرده و با چند واژۀ آهسته ارتباط برقرار کرده بودند. دعا کرد؛ دعایی کوتاه و سریع همچون شعله‌ای که زبانه می‌کشد و آنگاه خاموش می‌شود. احساس می‌کرد دوست دارد لبخند بزند. آری، لبخند در تاریکی و در محاصرۀ شکارچیان، با این حال به نوعی مطمئن از پیروزی. دستانش را از فراز دیوار بالا برد و فریاد زد: «تیراندازی نکن، گرمات. من تسلیم هستم!»

فریادهای بهت‌زدۀ سربازانِ پیرامونش را شنید، به سرعت از روی دیوار پرید، به سمت جادّه دوید و در حالی که لبخند می‌زد، فریاد کشید: «آدم‌هایت را کنار بکش!»

جادّه به زحمت بیش از صد یارد فاصله داشت و او پیش از آن که سربازان بتوانند بر حیرتشان غلبه کنند، با سرعت به آن نزدیک می‌شد تا این که قدّ بلند گرمات را از میان تاریکی تشخیص داد؛ او با یونیفرم سیاهش از رنگ کبودِ شب تیره‌تر به نظر می‌رسید. در حالی که دست‌هایش را بالای سر نگه داشته بود، از روی جوی آب پرید. سپس، در نور تند چراغ‌های جلوی اتومبیل تصویر مشخّصی از سیمای جذّاب اما خشن و بی‌احساس گرمات را دید که با لبخندی رضایتمندانه دهان گشود تا صحبت کند. تمام بدن را که تنها سلاحش بود، جمع کرد و با تمام خشم جنون‌آمیزی که از نفرتش برخاسته بود، خود را با شدّت به سوی گرمات پرتاب کرد. برخورد را با لرزشی مطبوع احساس کرد، به سرعت اتومبیل را دور زد و درست همان گونه که نقشه کشیده بود، صدای راننده را که نعره‌زنان پیاده می‌شد، شنید. سپس، آرام و با دقّت بر کف زمین دراز کشید و آهسته و بی‌سر و صدا به زیر اتومبیل خزید. باک بنزین کم‌ارتفاع درست به همان اندازه‌ای فضا برای او باقی گذاشته بود که گرمات را ببیند. او دو قدم دورتر بر آسفالت سرد و سخت جادّه افتاده بود. همۀ تلاش خود را به کار برد تا هق‌هق گریه‌ای را که درونش شکل می‌گرفت، سرکوب کند. تمام بدنش می‌لرزید. هنگامی که بوی بنزین وروغن، معدۀ خالی‌اش را به تهوّع واداشت، با سراسیمگی شروع به عرق ریختن کرد.

تنها به عنوان عملی انحرافی برای کاستن از این فشار شدید به گرمات نگاه کرد. او در همان حال که بر جادّه افتاده بود، غرولند می‌کرد و دشنام می‌داد و چهره‌اش از خشمی حیوانی درهم رفته بود. خون از زخمی در پشت سر گرمات بر آسفالت سرد و خاکستری رنگ که در روشناییِ اندک به سختی دیده می‌شد، روان بود. راننده که با دستپاچگی بر روی گرمات خم شده بود، موفّق شد سر گرمات را بلند کرده و تشکچۀ صندلی را زیر آن قرار دهد. فریادهای سربازان از دل تاریکی به گوش می‌رسید.

اکنون گرمات ایستاده بود. «اشتریکمان[2]»  زخمش را با باند بسته و چند قرص به او داده بود که با براندی پایین داد. او به اتومبیل تکیه داده بود. پوتین‌هایش، همان پوتین‌های نرم و شیکی که هر روز صبح، «گوندرلاند[3]» بینوا ناچار بود آنها را برق بیندازد درست در برابر چشمان «یوزف[4]» قرار داشت. برای یک لحظه، کششی دیوانه‌وار برای گرفتن و به عقب کشیدن پوتین‌ها وجودش را فرا گرفت تا بار دیگر گرمات را با صورت بر زمین سرنگون سازد. درست است، او می‌توانست جانش را به خطر اندازد تا یک بار دیگر این ابلیس را در آسمان به پرواز درآورد. اما آن چه را که شنید، تمام توجّهش را به خود جلب کرد. گرمات دشنام‌ها و تهدیدهای توخالی را به نگهبانان قطع کرد. با تندی گفت: «باید از سر و صدا کردن دست برمی‌داشتید و به دنبال آن حرامزاده می‌دویدید… در این صورت، الان او را گرفته بودیم. باشد. نور را اینجا بینداز، «یوپ[5]»…» معلوم بود نقشه‌ای بیرون آورده است. پای سربازان به دور پوتین‌های زیبای گرمات جمع شد: «… ما اینجا هستیم… در خروجی «برکدورف[6]». مرز اینجا است. اگر بخواهد از آن بگذرد، مجبور است از جاده‌ای که الان در آن هستیم، برگردد. لعنتی، سرم چه درد می‌کند! اگر این خوک را گیر انداخته بودیم… باید او را بگیریم، به شما گفته باشم… مردک پست فطرت!» گرمات غرولندی کرد، پا بر زمین کوبید و ادامه داد: «بسیار خوب، «برگ[7]» و اشتریکمان، از اینجا تا «آیرزهاگن[8]» را گشت می‌زنید… درست اینجا، نگاه کنید…، «گروس‌هامپ[9]» و «اشتریخ‌نینسکی[10]»، شما محدودۀ میان «بریک‌هایم[11]» و «گوردلن[12]» را پوشش بدهید. من هم با اتومبیل به اردوگاه می‌روم و نیروی کمکی می‌فرستم. آنها را طوری در تمام منطقه تقسیم کنید که تمام راه‌ها به سوی مرز بسته شوند. خوب است، می‌دانید چه کار کنید… لعنتی!… به نقشه توجّه کنید.» به نظر رسید که گرمات بار دیگر سرش را گرفته باشد. غرولند می‌کرد و دشنام می‌داد. سپس گفت: «راه بیفتید. من منتظر می‌شوم تا در پست‌هایتان مستقر شوید. «بوتلر[13]» اتومبیل را برگردان…»

یوزف تا زمانی که موتور ناگهان دور گرفت و تمام بدنۀ اتومبیل به لرزه درآمد، خطری که او را تهدید می‌کرد، تشخیص نداده بود. در این زمان، عرق سردی بر بدنش نشست، ترسی مرگبار. قلبش به یکباره فرو ریخت و با آخرین نیروی موجود در دستان از توان‌افتاده‌اش به میله‌های زیر اتومبیل چنگ زد. سپس، هر دو پا را بالا آورد و آنها را جایی میان لولۀ فلزی و شاسی ماشین گیر انداخت. ماشین در همان حال که او به سختی خود را نگه‌داشته بود، برای دور زدن با دنده عقب  تا جوی آب عقب نشست. سپس، هنگام پیشروی تایرها در جا به چرخش درآمدند و با حرکت ماشین دست یوزف لیز خورد. با پایین رفتن سر، هر دو پایش در جای خود محکم شدند و هم‌چنان که تایرها در جا به چرخش خود ادامه می‌دادند، او با درماندگی در زیر ماشین آویزان باقی ماند. یوزف صدای جیغی را که از درونش برخاسته بود، در خود خفه کرد، در حالی که چیزی نمانده بود، از ضعف، سراسیمگی و ترس از حال برود، یکبار دیگر با هر دو دست به میله چنگ زد. اما دیگر نتوانست از ریزش اشک‌هایش جلوگیری کند. قطرات اشک گرم و درشت بر گونه‌هایش جاری شدند. این سیلاب دید یوزف را کور کرد…

هنگامی که گرمات بر روی رکاب پرید، یوزف کجی اتومبیل را جایی در ضمیر ناخودآگاهش ثبت کرد. اما قطره‌های اشک همچنان از گونه‌هایش روان بودند، گویی رنج و عذابِ بی‌حد سرگشتگی‌اش پوستۀ اراده‌اش را درهم شکسته بود و اکنون به تاریکی شب فرو می‌ریخت.

یوزف نمی‌توانست به یاد آورد که چه زمانی دست و پایش را رها کرده است. احساس کرد که چرخ‌ها همچون نمادی از خطری هولناک به سرعت از فراز سرش عبور کردند. سپس، خسته و از پا افتاده، گرسنه،کثیف و با چهره‌ای خیس از اشک خود را بر جادۀ سخت و خلوت تنها یافت.

در این انزوای هولناک چیزی نمانده بود که زیر فشارِ تعقیب آرزو کند به جمع نوکران دژخیم باز گردد. با غلیظ‌تر شدن تاریکی، شنلی از شبْ، سنگین و خاموش بر سراسر زمین سایه افکند. یوزف برای پوشاندن جای پایش جادّه را ترک کرد، بر خاک نرم دشت پا گذاشت و راه سواره‌رو را به سوي «برکدورف[14]» در پیش گرفت. ای کاش می‌توانست برای یک ساعت هم که شده جایی بنشیند. در خانه‌ای با افراد دیگر چیزی بخورد، خود را بشوید و گرم کند. خدای بزرگ، فقط بتواند چند آدم دیگر را ببیند به غیر از کسانی که با آنها چندین ماه پشت سیم‌های خاردار در چنگال دژخیم به سر برده بود. فقط یک ساعت، سپس می‌توانست پیش از آن که نیروهای کمکی برسند، پنهانی از برابر نگهبانان بگذرد و پیش از سپیده‌دم به مرز برسد… آن وقت شاید آزادی…

در همان حال که از جادّه دور نمی‌شد، ذهنش همچنان درگیر شب بود تا به دهکده رسید. اما دیر وقت بود، هیچ جا چراغی روشن نبود. بلوک‌ ساختمان‌ها تیره و تار در برابر آسمان و بر زمینۀ درختان سر برآورده بودند. از حیاط مزرعه‌ای که در سکوت کامل فرو رفته بود، گذشت؛ آن قدر نزدیک به پرچین که بدنش با تیغ‌ بوته‌ها تماس پیدا کرد. سپس به یکباره و به شکلی تکان‌دهنده سایۀ عظیم و مرموز کلیسایی در برابر او سر برافراشت؛ ساختمانی چهار گوش در حصار درختانی بلند که به طرز خارق‌العاده‌ای آرامش‌بخش به نظر می‌رسید و هنوز نوری در آن می‌سوخت.

یوزف آهسته و بااحتیاط به ساختمان نزدیک شد، فقط برای آن که سگ‌ها پارس نکنند… سربازان گرمات همچون گرگ‌ در پیِ او بودند.

سرش به شدّت درد می‌کرد؛ دردی نافذ و عمیق همچون انگشتی که مغز زجرکشیده‌اش را کندوکاو می‌کرد. صورتش خراش برداشته، بدنش کثیف شده و مثل موش آب‌کشیده خیس بود. خسته بود، به اندازه‌ای که برای برداشتن پایش از زمین در هر گام فشار زیادی را تحمّل می‌کرد. سرانجام، در همان حال که به در تکیه داده بود، به دنبال زنگ گشت. زنگ درون هال که صدایی بلند و گوش‌خراش داشت، او را از جا پراند. یوزف صدای گام‌های نرم و سریعی را شنید. چراغی با صدای کلیک روشن شد و نور از زیر در به بیرون تابید. خدای بزرگ، چه می‌شد اگر به طور تصادفی به یکی از افراد برجستۀ حزب برخورد می‌کرد؟ اما هول و هراس ذهن خسته و تحلیل‌رفته‌اش را از کار انداخته بود و به نظر می‌رسید حملۀ ناگهانی تهوّع، معده‌اش را زیر و رو کرده باشد. خدای مهربان، فقط کمی استراحت… و اندکی نان.

او با شتاب از میان درِ باز شده عبور کرد و به آن اندازه نیروی خود را جمع کرد تا به آن هیئت نامشخّصِ پیش رویش نجواکنان بگوید: «زود باشید… عجله کنید… در را ببندید…»

کور شده از نور و درهم‌شکسته از شدّت فلاکت ایستاده بود و هق‌هق‌کنان گریه می‌کرد؛ او در حالی که کثیف و رقت‌انگیز به دیوار تکیه داده بود، با حالتی ترحم‌انگیز از گوشۀ چشم به پدر روحانیِ بهت‌‌زده نگاه می‌کرد. صدای موسیقی، قطعه‌ای از یک ملودیِ غم‌انگیز و در حال محو به گوشش رسید. به نظر رسید تمام شور و اشتیاق گنگ بشر برای دستیابی به بهشت که در این قطعۀ کوتاهِ دلنشین و تأثیرگذارِ موسیقی جمع شده بود، با اندوه تیره و تار گردید. این حالت همچون ضربه‌ای مرگبار بر یوزف فرود آمد. او گویی هدف گلوله قرار گرفته باشد، سرنگون شد.

هنگامی که بار دیگر چشم گشود، پیش از هر چیز تنها کتاب‌ها را دید. به دیوار سراسر پوشیده از آنها نگاه می‌کرد، در حالی که عنوان‌های درخشانشان با ملایمت در زیر تابش نور چراغی رومیزی برق می‌زدند. یوزف گرمای اجاقی را در پشت سرش احساس کرد. او در صندلی دسته‌دارِ بزرگ و راحتی با تشکچه‌های نرم نشسته و در سمت راستش میز تحریری بزرگ و تخت از جنس چوبی تیره رنگ قرار داشت. صدای صمیمانۀ مردی به گوش رسید: «خوب؟» هنگامی که یوزف بهت‌زده برگشت، چشمانش به چهرۀ رنگ‌پریده و کشیدۀ پدر روحانی افتاد که بر روی او خم شده بود. نخستین چیزی را که احساس کرد رایحۀ فوق‌العادۀ تنباکوی خوب و سوپ دلچسب بود که با بوی بی‌اثر اما مطبوع اتاقک اعتراف درهم آمیخته بود. چشمان طوسی خاکستریِ درشت و هوشمند از میان چهره‌ای روشن و پنهان‌شده در پس حالتی خویشتن‌دار و سرد به او خیره شده و با نوعی کنجکاوی بی‌طرف وی را ورانداز می‌کرد. سپس، نوبت پرسش دوّم رسید: «خوب، حالا؟»

اما یوزف غرق در رویاها به قالیچه، قالیچه‌ای گران‌قیمت و تمیز به رنگ زرد روشن بر روی دیوار که به شکل کنده‌کاری‌های زیبا و دلنشین به نظر می‌رسید، خیره مانده بود. رویایی شیرین از کانون گرم خانواده، زیبایی و امنیّت اتاق را در بر گرفته بود. تضاد اتاق با مکان زندگیِ آنها در اردوگاه به اندازه‌ای تکان‌دهنده بود که بار دیگر قطره‌های اشک در چشمان یوزف حلقه زد. خدای بزرگ، این صندلیِ دسته‌دار، نرم و انسانی واقعاً برای نشستن ساخته شده بود! برای لحظه‌ای، چهرۀ رنگ‌پریدۀ پدر روحانی با نگرانی به سوی میز تحریر برگشت، جایی که چند کتاب گشوده شده و اوراق گوناگون بر روی آن پخش شده بود. پدر روحانی بار دیگر پرسید: «خوب؟» اما نگاه حاکی از بی‌حوصلگی ناگهان از چهره‌اش رنگ باخت، گویی احساس شرمندگی کرده باشد. یوزف برای روبرو شدن با او سر را آرام برگرداند.

«چیزی دارید که بتوانم بخورم؟ تازه باید خودم را تمیز کنم. آن وقت… آن وقت…» به یکباره از جا جست و با درماندگی به خودش اشاره کرد: «آنها به دنبالم هستند… تا نیم ساعت دیگر باید از اینجا رفته باشم. خدای بزرگ، انگار خواب می‌بینم…» یوزف بی‌صبرانه دستانش را مشت کرد و لرزان ایستاد.

پدر روحانی بی‌درنگ دستانش را از هم باز کرد و پوزش‌خواهانه گفت: «کدبانوی خانۀ من…» اما سپس، حرف خود را قطع کرد، به موجود ترحم‌انگیز اشاره کرد که به دنبالش بیاید و خود به درون راهرو پا گذاشت. یوزف بی‌سر و صدا از پیِ پدر روحانی روان شد.

او سر راه آشپزخانه پرسید: «از اردوگاه می‌آیی؟»

یوزف با صدایی گرفته و زیر لب گفت: «بله.»

آشپزخانه چنان از تمیزی برق می‌زد که گویی هیچ کس تا به حال در آن آشپزی نکرده باشد. انگار تنها برای نمایش درست شده است. همه چیز در زیر تابش نورِ چراغ شیشه‌ای حباب‌دار برق می‌زد؛ نه ذرّه‌ای خاک دیده می‌شد و نه غذایی. قفسه‌ها بسته بودند و معلوم بود که اجاق سرد است. پدر روحانی سراسیمه دستگیره قفسه‌ای را گرفت و تکان داد: «به خاطر خدا…» سپس، سری تکان داد و افزود: «… او همیشه کلید را با خودش می‌برد…»

اما یوزف به سیخ جعبۀ تمیزِ زغال چنگ زد و سپس با لحنی خشک و حالتی تمسخرآمیز و خونسردانه که بر لبانش نقش بسته بود، گفت: «اگر اجازه دهید…»

پدر روحانی برگشت، یکه خورد و سراسیمه شد. اما یوزف او را کنار زد، سیخ را میان دو درِ قفسه گیر انداخت و آن را با تکانی شدید باز کرد. او درخشش مواد غذایی را با دیدگانی که غارتگرانه می‌نمود، نظاره کرد و آه کشید.

آزردگی خاطری آمیخته با اندکی تحقیر بر چهرۀ پدر روحانی نقش بست. همانطور که دست‌هایش را با نگرانی در پشت خود حلقه کرده بود، مرد را که برش‌های ضخیمِ نان پوشیده از کره و سوسیس را می‌بلعید، زیر نظر داشت. آن هیکل کثیف و ژنده با لباس چرب و موی کثیف، که گرسنگیِ بیش از حد که درخششی عجیب در چشمان درشت خاکستری‌اش داشت، منظره‌ای غریب را به وجود آورده بود. تنها صدایی که در این فضای آرام و ساکت به گوش می‌رسید آوای پر سر و صدای جویدن و گهگاه بالا کشیدن بینی بود، گویی مرد سرما خورده و دستمالی به همراه ندارد. پدر روحانی نمی‌توانست از او چشم بردارد، اما به نظر نمی‌رسید، میهمان به وی هیچ توجّهی داشته باشد.

گویی زمان از حرکت باز ایستاده و دنیا تنها به این آشپرخانه محدود می‌شد که او در آن لرزان در کنار ولگردی نشسته که دست از خوردن بر نمی‌داشت.

یوزف که تکه‌ای نان در دست چپ و کاردی در دست راست داشت، به نظر رسید که برای لحظه‌ای دچار تردید شده باشد. کارد را روی میز انداخت، نان را کنار گذاشت، از جا برخاست و با آزردگی خاطر گفت: «دست کم می‌توانستی چیزی برای نوشیدن به من تعارف کنی. تو حتماً هیچ وقت یک دوجین برش نان را این طور نخورده بودی!»

در این زمان، یوزف به سوی ظرفشویی رفت. با اعتماد به نفسی آزاردهنده در فرورفتگی دیوار به دنبال صابون برای شستن صورتش گشت و در همان حال که هوای درون دهان را با سر و صدا بیرون می‌داد، صورتش را شست. حوله‌های دستی را زیر پارچه‌ای تمیز در پشت اجاق پیدا کرد، گویی نقشۀ وضعیّت خانه را به طور کامل می‌داند. یوزف در همان حال که سر و صورتش را محکم و با فشار خشک می‌کرد، گویی از این کار لذّت می‌بَرَد، از میان حولۀ دستی نجواکنان زیر لب گفت: «حالا با لباس زیر تمیز عالی می‌شود… همین طور با پای شسته…»

یوزف حوله را آویزان کرد و قصد داشت شانه‌ای بخواهد که نگاهش برای نخستین بار با نگاهِ پدر روحانی تلاقی کرد. با لحنی آرام و با حیرتی کودکانه پرسید: «شما که از دست من عصبانی نیستید، هستید؟»

پدر روحانی با دلخوری بینی‌اش را بالا کشید و پوزخندزنان گفت: «نه، تو جذّاب‌ترین آدمی هستی که تا به حال دیده‌ام!» او کنار در ایستاده و انتظار می‌کشید.

یوزف سری تکان داد، از برابر پدر روحانی گذشت، وارد راهرو شد و به سوی اتاق مطالعه رفت. او همانطور که بار دیگر روی صندلیِ دسته‌دار می‌نشست، سر خود را تکان می‌داد.

پدر روحانی چراغ‌های بیرون را خاموش کرد، قفل درها را دوباره امتحان کرد و به سرعت بازگشت، گویی می‌ترسید این مرد را تنها بگذارد. چهره‌اش همچون سیمای کارگران خدمات رفاهی از سردی و خشکی غریبی پوشیده شده بود.

یوزف در حالی که با لحنی نسبتاً جدی حرف می‌زد، گفت: «باید دو چیز دیگر از شما بخواهم: اوّل شانه، می‌دانید که چه شکلی است. آدم وقتی سر و صورتش را شسته اما مویش شانه نشده باشد، اصلاً احساس تر و تمیز بودن نمی‌کند… متشکرم». شانۀ سیاه را گرفت و با رضایت خاطر مویش را شانه کرد: «و یک سیگار، اگر دارید… هم‌چنین متأسفم، یک جرعه شراب… آن وقت گمان می‌کنم بتوانم به راحتی از مرز رد شوم. احساس می‌کنم که قوی‌تر شده‌‌‌ام و دیگر از هیچ چیز ترسی ندارم».

پدر روحانی بدون هیچ حرفی سیگاری را همراه یک قوطی کبریت به یوزف داد.

«حالا می‌فهمم که چرا افراد دژخیم با وجود آن که ابله هستند، می‌توانند در اردوگاه به ما امر و نهی کنند. چون ما همیشه گرسنه و کثیف هستیم». پک عمیقی زد و به نوبت به سیگار و ناخن‌هایش نگاه کرد. سپس با لحنی آرام گفت: «مرا ببخشید. خوب حالا، می‌شود گفت که حالم خوب است… تقریباً». یوزف با دقّت به چشمان پدر روحانی خیره شد و نشانه‌ای از احساس همدردی بر چهره‌اش پدیدار شد: «واقعاً نمی‌فهمم، از چه چیز تا این اندازه ناراحت هستید».

پدر روحانی ناگهان از جایش پرید، گویی آتشی زیر بدنش روشن شده باشد. او در برابر جاکتابی‌ها راه می‌رفت و سیمایش ترکیب غریبی از ترس، اندوه، خشم و تردید را به نمایش ‌گذاشت.

یوزف چون پاسخی دریافت نکرد، ادامه داد: «در حقیقت، من کسی‌ام که می‌تواند ناراحت شود، چون هیچ شرابی به او تعارف نکرده‌اید. اگر واقع‌بینانه نگاه شود، من نسبتاً آدم دوست‌داشتنی‌ای هستم.»

پدر روحانی به یکباره در برابر یوزف ایستاد و با لکنت‌زبان گفت: «ببینم، تو… تبهکار هستی؟»

چشمان یوزف تنگ شده و حالتی جدّی به خود گرفتند. او با دقّت به پدر روحانی نگاه کرد و گفت: «البته، من بر ضدّ دولت مرتکبِ جرم شده‌ام و گمان می‌کنم که تو هم به چنین کاری مشغول بودی…» یوزف به اوراق دست‌نوشتۀ پراکنده‌ای که میز را پوشانده بودند، نگاهی انداخت و ادامه داد: «… به عبارت دیگر اگر نماد همان اندیشه‌هایی باشی که لباست باید به آنها پایبند باشد.»

پدر روحانی با خنده گفت: «بگذار خودم دلواپس آن باشم». به نظر می‌رسید او تلاش می‌کند با شوخ‌طبعی خود را از این وضعیّت برهاند.

یوزف بار دیگر درخواست شراب کرد، اما پدر روحانی فقط لبخند زد.  هنگامی که یوزف به سوی او رفت، از ترس رنگ از رویش پرید و چیزی نمانده بود با صدای بلند فریاد بزند. وقتی یوزف به دکمۀ بالای ردایش چنگ زد، برای دفاع خود را جمع کرد. او با صدایی بسیار آهسته گفت: «بسیار خوب، برایت شراب می‌آورم.»

اما یوزف با خشم سیگارش را روی میز تحریر انداخت و یقه را رها کرد. سپس با بی‌حوصلگی دستی تکان داد و گفت: «اوه، اگر می‌فهمیدی که من چه شرابی را از تو می‌خواهم». او با خشم به کتاب‌ها اشاره کرد و ادامه داد: «تمام این گنجینه‌ها چه فایده‌ای برایت دارند؟ تو از این مجموعه قوانین چاپلوسانه به همان اندازه‌ای می‌فهمی که پنجاه سال پیش فهمیده بودند؛ قوانینی که امروزه از نظر ما بسیار نفرت‌انگیز هستند…» یوزف بی‌تابانه با مشت به جاکتابی کوبید. سپس، هنگامی که سیمای زجرکشیدۀ پدر روحانی را دید، اندکی درنگ کرد. اما واژه‌ها همچون چشمه‌ای که متّه‌ای آن را آزاد کرده باشد، فوران می‌کردند: «… تو با این اعتقاداتت به آدمی دودل شباهت داری که درون وانی از آب ولرم دراز کشیده و به سختی جرأت بیرون آمدن و خشک شدن را دارد. اما فراموش کرده‌ای که آب طبق قوانینی تغییرناپذیر سرد می‌شود، به همان سردیِ واقعیّت…» صدای یوزف لحن سرزنش‌آمیزش را از دست داده بود و بیشتر ملتمسانه به نظر می‌رسید. او نگاه خیره‌اش را از چهرۀ بهت‌زدۀ پدر روحانی برگرفت و به عنوان کتاب‌ها دوخت. سپس با لحنی غم‌انگیز ادامه داد: «… نگاه کن! می‌خواستی جرم مرا بدانی…» و کتابچۀ نازکی را روی میز تحریر انداخت: «… اینجا است… خوب دیگر، خداحافظ…» نفس عمیقی کشید و برای آخرین بار به اطراف اتاق نگاه کرد. سپس، زانو زد و با لحنی آرام گفت: «… پدر برایم دعا کن. راه خطرناکی پیش رو دارم.»

کشیش دستانش را خم کرد و بر سینه‌اش علامت صلیب کشید. سپس، هنگامی که تلاش می‌کرد، نومیدانه با لبخندی مانع از رفتن او شود، یوزف به آرامی گفت: «نه، مرا ببخش. دیگر باید بروم. زندگیم در خطر است.»

اما پیش از آن که یوزف خانه را ترک کند، پدر روحانی علامت صلیب را بر فردی که در تاریکی قرار داشت، رسم کرد.

اکنون بیرون یکپارچه در تاریکی فرو رفته بود، گویی شب بر روی خود پیچیده و به شکل توپ تنگ و فشرده‌ای در آمده باشد. دهکده همچون گله‌ای می‌مانست که در غاری تیره و تار در سکوتی غیر انسانی فرو رفته و در تاریکی خود را در گوشه‌ای جمع کرده باشد. هنگامی که یوزف با احتیاط راهش را از میان کوچه‌های تاریک به دشت باز طی می‌کرد، به نظر می‌رسید تنهایی، سنگینیِ خویش را خونسردانه بر او تحمیل کرده است. صدای زنگ‌های کلیسا گویی برای آخرین وداع و به عنوان تسلی خاطر در شب طنین‌انداز شدند. صدای آنها چهار بار سرزنده و شادمان از برج ناقوس به گوش رسید. سپس، دو بار گنگ و خفه، گویی چکش خداوند درون ابدیّت رها شده باشد. در این تیرگیِ تهی از صدا طنین چنین اصواتی یادآور کسی بود که به ایمانش سخت چسبیده است.

به زودی، یوزف توانست سطح زمین و موانع بزرگ‌تر، پرچین‌ها، بوته‌ها و جوی‌ها را تشخیص دهد. اکنون می‌توانست با حسّ ششم خود پیش رود و خیابانی را که مسیرش به سوی خارج از شهر بود، در پیش گیرد. در واقع، هیچ چیز را احساس نمی‌کرد و قلبش بود؛ سکوت بیکرانِ کسی که رنج می‌بَرَد و در زیر آسمان هیچ پاسخی برای او وجود ندارد؛ هیچ پاسخی به جز وعدۀ خداوند، که زمین را در برمی‌گیرد، هرجایی که در آن کسی به خاطر صلیب رنج می‌کشد. وجودش از هرگونه نفرت یا ناخشنودی پالایش یافته بود و نیازهایش به شعله‌های ناب و یکدستی می‌مانست که معصوم و زیبا از باغ ایمان، امید و عشق همچون گل سر برآورده باشند.

یوزف از ناحیه‌ای پوشیده از درخت رد شد و برای آن که در تاریکی پایش به چیزی گیر نکند، بااحتیاط از درختی به درخت دیگر پیش رفت. هنگامی که به فضای باز وارد شد، چراغ‌ها را دید. در سمت راست، سازه‌های بلند، هولناک و دست‌نیافتنیِ روشن شده با نوری زرد رنگ از زمین سر برافراشته بودند. آرواره‌های سرخِ کوره‌های انفجاری، همچون دهانۀ ورود به عالم ارواح در پشت آنها می‌درخشیدند. خدای بزرگ، آنها باید دودکش‌های کارخانجات «گوردلن[15]» باشند! مرز، درست در آن سوی کوره‌ها قرار داشت. بیشتر از نیم ساعت راه نبود. دشت در برابر یوزف گسترده شده و با ردیفی از درختان چنان محصور شده بود که سایه‌شان مرز اصلی را در دوردست مشخص می‌کرد. او دید که چگونه درختان بسیار فراتر از دشت تیره و مسطّح تا کارخانه پیش می‌روند. این باید یک جاده باشد. همه چیز آن سوی جادّه در تاریکی قرار داشت. به نظر می‌رسید جنگلی انبوه تا دوردست و شاید حتّی آن سوی مرز گسترش یافته باشد. صدای هیچ چیز به جز زمزمۀ عجیب و دوردست کوره‌های انفجاری و حفره‌ها به گوش نمی‌رسید.

دشت در برابر یوزف به شکل مرغزاری مسطح، بدون درخت و بوته‌زار پدیدار شد. به سمت چپ روانه شد، اما هیچ پوششی وجود نداشت تا به او اجازه دهد که به  جادّه برسد. مکث کرد و با دقّتی هر چه بیشتر خطّ درختان بی‌حرکت بر پایۀ تاریک جادّه را نظاره کرد، که همچون ردیفی از دندان‌های بیشمار خودنمایی می‌کردند. ترس بار دیگر وجودش را فرا گرفت و بر پوستۀ خویشتنداری‌اش چنگ زد و آن را به شدّت و به شکلی تمسخرآمیز تکان داد. به نظرش ‌رسید که پوزخند مخوف دهان خونخوارش را که بر سراسر چهرۀ شب گسترده بود، می‌بیند. یوزف ناگهان از میان درختان بیرون زد و شروع به دویدن کرد. گویی مرغزار شیب‌دار او را به درون خویش فرو می‌برد. تشخیص نداد که دشت چگونه ناگهان در برابرش سر برافراشت.

ناگهان به نظر رسید آسمان به دو نیم شده و پرتو نورِ خیره‌کنندۀ نورافکنی با شتاب از برابر یوزف گذشت. یوزف گویی ضربۀ آذرخشی به او اصابت کرده باشد، بر زمین افتاد و به شکلی دردناک با چانه فرود آمد. در همان زمانی که نورافکن همچون شلّاقی زرد رنگ و بزرگ از روی بدنش عبور می‌کرد، صورتش به درون زمین نمدار سرد و گزنده فرو رفته بود. یوزف با فرو رفتن چهره‌اش در خاک دیگر نمی‌توانست فرمان ایست نگهبانان را بشنود. سپس توفانی از آتش، همچون زمزمۀ‌ منادی‌دهندۀ پایان جهان، با سرعت از برابرش گذشت و با سر و صدا به درون زمین فرو رفت. یوزف که توسط نور مخوف بر زمین دوخته شده بود، مانند هدفی که روی شیب مرغزار نهاده شده باشد، همان‌جا ماند. پیش از آن که مجموعۀ بعدیِ گلوله‌ها بدن یوزف را مورد هجوم قرار دهند، فریاد کشید؛ فریادی چنان بلند در غم تنهایی و بی‌کسی خود که به طور قطع می‌توانست آسمان را از هم فرو پاشد. یوزف بار دیگر سر برداشت، نور دیدش را کور کرد و پیش از آن که غرّشی بی‌پایان از دهان تفنگی پرسر و صدا فریادهایش را در سینه خفه کند، از ته دل فریاد کشید.

هنگامی که دژخیمان گرد یوزف حلقه زدند و با نور چراغ قوّه بدن سوراخ‌شده‌اش را روشن کردند، همه جا در سکوت فرو رفته بود؛ بدنی که چنان به زمین شباهت داشت که گویی خون خود از بطن زمین می‌جوشد. در این زمان، صدایی سرد و بی‌اعتنا به گوش رسید: «بله… خودش است.»

[1]– Germat

[2]– Strickmann

[3]– Gunderland

[4]– Joseph

[5]– Jupp

[6]– Breckdorf

[7]– Berg

[8]– Eiershagen

[9]– Grosshamp

[10]– Strichninski

[11]– Brickheim

[12]– Gordelen

[13]– Büttler

[14]– Berckdorf

[15]– Gordelen

انتشارات نگاه

کتاب “سفرهای بسیار به هایدلبرگ” نوشته هاینریش بل

 

 

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “سفر های بسیار به هایدلبرگ”