سرگذشت سیلا

فابریس هومبر
ریحانه سادات قدیری‎

پاریس، تابستان 1995. هنگامی که مردی با خشونت تمام به پیشخدمتِ رستوران حمله می‌کند، هیچکس از جایش جنب نمی‌خورد. نه زوج روسی، نه همسر مهاجم و نه حتی دو کاسب جوانی که به رستوران آمده‌اند تا نخستین قراردادشان را جشن بگیرند. ظاهراً خشونت رخدادی است عادی و روزمره که هیچکس را غافلگیر نمی‌کند.

فابریس هومبر، متولد 1967 در سن‌کلو فرانسه، از مهم‌ترین نویسندگان ادبیات معاصر فرانسه است. سرگذشت سیلا، همچون شناخته شده‌ترین اثر دیگرش، منشأ خشونت کاوشی است در موضوع خشونت و قربانیان آن.

 

295,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 250 گرم
پدیدآورندگان

ریحانه سادات قدیری, فابریس هومبر

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

اول

تعداد صفحه

292

سال چاپ

1403

موضوع

ادبیات فرانسه

وزن

200

کتاب سرگذشت سیلا نوشتۀ فابریس هومبر ترجمۀ ریحانه سادات قدیری

گزیده ای از کتاب

1

سیلا[1] به‌سختی تعادل خود را در گوشه‌ای از دیوار سنگی حفظ می‌کرد. پای چپش را بالاتر از پای راستش گذاشته بود و زیر آفتاب با لبخندی روی لب‌هایش دستش را سایۀ صورت کرده بود. در آن لحظه هیچ‌کس نمی‌توانست بیندیشد که او روزی در گوشه‌ای دیگر از جهان پیشخدمت شود و در آشپزخانه با بینی شکسته منتظر باشد تا او را به بیمارستان ببرند.

غرق در چهرۀ مردی زیر پایش می‌خندید. جوهر سیاه تصویر به‌تدریج کم‌رنگ‌تر می‌شد و لکه‌ای را روی گونۀ آن مرد در تصویر به جا می‌گذاشت و صورت بزرگش را جدی‌تر می‌کرد.

سیلا از بالای دیوار پایین پرید و از روی کنجکاوی، تصویر آن را با احتیاط برداشت. تصویر مردی بود سفیدپوست، حدوداً پنجاه‌ساله، چاق و با موهای سفید. سیلا می‌خواست روزنامه را به گوشه‌ای بیندازد که ناگهان رقمی نظرش را جلب کرد. دو میلیارد دلار. با انگشتش با دقت کلمات را دنبال کرد تا از ماجرا سر دربیاورد. تا جایی که دستگیرش شد، آن رقم مربوط به درآمد سالیانۀ آن مرد بود. اما مطمئن نبود که درست متوجه شده یا نه. او در گذشته دانش‌آموز خوبی بود، اما مدرسه را رها کرده بود.

روزنامه را همراه تیغه‌ای فولادی، تکه‌ای سنگ و یک سیم آهنی قدیمی که در یکی از سفرهای طولانی‌اش اتفاقی پیدا کرده بود، به‌سختی در جیبش جای داد و به راه افتاد. گاهی قدم می‌زد، گاهی می‌دوید و بی‌هدف پرسه می‌زد. گاهی مردد و محتاط از قسمت‌هایی از شهر که از زمان آخرین جنگ مین‌هایی در آن باقی مانده بود، عبور می‌کرد. در گذشته، یکی از همکلاسی‌هایش حین مسابقۀ فوتبال روی یکی از مین‌ها پا گذاشته بود. سیلا چشم به زمین دوخته بود و رد پاها را دنبال و با احتیاط حرکت می‌کرد. کمی بعد، از نو، مانند آهویی جست‌وخیزکنان شروع به دویدن کرد، شاید چون تصور می‌کرد از منطقۀ خطر عبور کرده یا شاید به جاودانگی جوانی‌اش مطمئن بود.

از ویرانه‌ها و ساختمان‌های مخروبه عبور کرد. فقط لحظه‌ای ایستاد تا با الاغ خاکستریِ کثیفی بازی کند. دستی به پوزه‌اش کشید، با او صحبت کرد و سوارش شد. حیوان عرعرکنان گوشه‌ای رفت و شروع به جفتک انداختن کرد. سیلا که در آستانۀ افتادن بود، قبل از آنکه کامل زمین بخورد، یال‌های حیوان را محکم گرفت. یک پایش را دور حیوان حلقه کرد، اما در نهایت به زمین افتاد و بلافاصله، سنگینی نگاه سگ ولگردی را حس کرد. سپس هر سه، سگ، الاغ و خودش، بی‌حرکت شدند.

یک ساعت بعد، سیلا به پسرعموی خود، فالبا[2] ملحق شد. مردی بود حدوداً سی‌ساله و لاغراندام با دنده‌های بیرون‌زده که تکه‌پارچه‌ای به دور کمرش بسته و مشغول وصله زدن تور ماهیگیری‌اش بود. ماهیگیران آن منطقه نیز به همان کار مشغول بودند.

زمانی که کارشان تمام شد، از جا برخاستند. آنجا مردی بودی که به‌زحمت قدش به سینۀ سیلا می‌رسید. بدن آفتاب‌سوخته‌اش با زانوهایی بزرگ و پاهایی لاغر ناقص به نظر می‌رسید. جای زخم بزرگی روی شکمش داشت که اثر گلوله‌ای بود که روده‌اش را سوراخ کرده و او را نیازمند عمل جراحی سختی در اردوگاهی حمایتی کرده بود. سیلا دست‌هایش را در جیب شلوار جینش برد و روزنامه را بیرون آورد.

روزنامه را باز کرد و گفت: «تو که سواد خواندن داری، می‌توانی این را برایم توضیح بدهی؟»

_ چرا از عمو نمی‌پرسی؟ من چیز زیادی دربارۀ آن نمی‌دانم.

سیلا سری تکان داد و گفت: «البته، عمو همه‌چیز را می‌داند.»

عمو در خانه در حال پختن فرنی ذرت و ماهی بود. دستکش سفیدی به دست داشت و با ملاقۀ بلندی غذا را هم می‌زد. ظاهراً درخواست سیلا او را رنجانده بود. اما عینک شکسته‌اش را که فقط یک شیشۀ ترک‌خورده داشت، برداشت و روزنامه را با دقت خواند.

_ این را از کجا پیدا کردی؟

_ در شهر روی زمین افتاده بود

_ و برایت جالب بود؟

_ یه کمی. از زمین برداشتم.

_ به خاطر صورت آن مرد؟

_ نه به خاطر رقمش.

عمو پرسید: «دو میلیارد دلار؟»

_ بله.

_ مجموع درآمد یک سرمایه‌گذار امریکایی در سال گذشته.

سیلا با غرور گفت: «من هم همین فکر را کرده بودم.»

_ خب چرا این اطلاعات نظر تو را جلب کرده؟

_ به خاطر مبلغش…

_ این خیلی با ما فاصله دارد. در امریکاست، نه در دنیای ما.

_ اما اینجا مردم دربارۀ او صحبت می‌کنند.

سیلا با دست به شهر اشاره کرد و گفت: «شهر مصیبت‌زده، شهر زاغه‌نشین‌ها، شهر بدون شهر. برای آنکه نه مرکزی دارد و نه حومه‌ای. فقط خرابه‌ای بی‌سروته است.»

عمو شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: «اهمیتی ندارد.» و با همان جدیّت قبلی کارش را از سر گرفت.

سیلا از آشپزخانه خارج شد که هم اتاق نشیمن بود و هم سالن غذاخوری و حتی می‌توانست اتاق خواب باشد. نه به خاطر کمبود جا، چراکه کل ساختمان، یا دست‌کم آنچه از آن باقی مانده بود، خالی بود؛ صرفاً چون هیچ قسمت از قسمت دیگر تشخیص داده نمی‌شد. شن همه‌جا را فراگرفته بود؛ کل سوراخ‌ها، گودال‌ها و درزها. روزی این شهر به بیابانی تبدیل خواهد شد، مثل رؤیایی در گذشته، مثل سرابی به‌جامانده از شهری متروکه. سیلا غرق در رؤیا، راهش را از سر گرفت و حرف عمو در سرش تداعی می‌شد: «اهمیتی ندارد.» اما شاید اولین‌بار بود که حرف عمو اشتباه می‌نمود. اما هیچ ایراد منطقی به آن وارد نبود و سیلا نمی‌توانست این احساسات آشفته را که ذهن او را درگیر کرده بود به زبان بیاورد. سیلا آرام و قرار نداشت. پول هرگز در زندگی‌اش اهمیتی نداشت، فقط برای تهیۀ غذا. اما این مبلغ باورنکردنی و هنگفت آرامشش را بر هم زده بود. به نظرش مبتذل می‌آمد. به یاد آورد که در دوران کودکی، مادرش چگونه رفتارهای گستاخانه‌اش را سرزنش می‌کرد. بله، همین‌طور است، این آقای امریکایی خیلی گستاخ بود. احتمالاً همۀ مردم این کشور، حتی کسانی که در شمال زندگی می‌کنند و صاحب اتومبیل شخصی بودند، درآمد سالیانۀ کمتری نسبت به او داشتند. چه کسی می‌داند؟ شاید مجموع درآمد آنها، روی‌هم‌رفته، در طول زندگی‌شان، باز هم به آن مبلغ نمی‌رسید. با اینکه تعداد آنها خیلی زیاد بود. اما آن مرد امریکایی یک نفر بود. دو میلیارد دلار. چطور می‌توان چنین پولی را به دست آورد؟ آیا میلیون‌ها ماهی صید کرده؟ آیا به قدری لباس دوخته که تعدادشان به ماه رسیده؟ یا شب و روز، هزاران سال، آجر به آجر ساختمان ساخته است؟ سیلا روی زمین نشست و زانوهایش را بغل کرد. منتظر بود شب فرا برسد. مانند پسربچه‌ای طردشده که در نوجوانی به‌سرعت بزرگ شده و بین کودکی و بزرگسالی بلاتکلیف مانده، روی شن‌ها به خواب رفت. در تاریکی شب، درحالی‌که می‌لرزید از خواب پرید. مشکلی در پیدا کردن راهش نداشت. عمو گفته بود می‌تواند در تاریکی شب مانند حیوان‌ها همه‌چیز را ببیند. واقعاً همین‌طور بود. او مانند یک حیوان با ریتمی نرم و روان حرکت می‌کرد. یک ساعت بعد، کمی فرنی خورد و پتو را به دور خود پیچید و به خواب رفت.

شب خیلی کوتاه بود. قبل از سپیده‌دم، پسرعمویش فالبا، با ضربه‌ای آرام بیدارش کرد. سیلا زیر لب ناله‌ای کرد. اما چند ثانیه بعد، با توانی تازه برخاست. ابتدا، کمی فرنی خوردند و سپس بدون آنکه حرفی بزنند به سمت اقیانوس به راه افتادند و از میان شن‌ها گذشتند. قایق‌ها را به سمت آب هل می‌دادند. قایق‌ها از میان امواج می‌گذشتند. سفیدی امواج حکایت از کم‌عمقی آب داشت، اما آن سوی دیگر، اقیانوس آزاد و رها بود.

شکم سیلا در برخورد با آب سرد می‌لرزید. او درون قایق پرید و پارو زد. فالبا زودتر با نیرویی اعجاب‌انگیز و سرعتی باورنکردنی شروع به کار کرده بود. امواج قایق را به سمت ساحل می‌کشاند و برای حرکت رو به جلو باید منتظر مد می‌ماندند.

فالبا فریاد زد: «عجله کنید!»

این یک علامت بود. سیلا با تمام توان پارو می‌زد. قایق سیاه در کفی سفید و روان فرو رفت. سیلا لحظه‌ای شک کرد. به نظرش رسید قبل از اینکه پارو بزند، برگردد. دو قایق از مانع عبور کردند. قایق‌ها در قلۀ موج بالا و پایین می‌رفتند و سپس به سطح آرام آب می‌رسیدند. پس از مدتی به وسط دریا رسیدند. تورهای ماهیگیری را به آب انداختند و آهسته به سمت ماهی‌ها پیش رفتند. فالبا همیشه می‌نالید که در دوران جوانی‌اش، تعداد ماهی‌ها بیشتر بود و حتی وقتی کودک بوده، ماهی‌های زیادی درون قایق می‌پریدند. ولی اکنون تعداد ماهی‌ها کمتر شده و صید ضعیف شده است. فالبا تصور می‌کرد احتمالاً ماهی‌ها از ترس جنگ در قلمرو سرّی، در اعماق اقیانوس پناه گرفته‌اند.

او می‌گفت: «صدای انفجار باعث فرار ماهی‌ها شده است.»

عمو همیشه در برابر اظهارات او احساس تأسف می‌کرد: «ماهی‌ها ناشنوا هستند. آنها که گوش ندارند، فقط آبشش دارند.»

اما فالبا دستانش را روی کمرش می‌گذاشت و جواب دندان‌شکنی می‌داد: «اگر این‌طور باشد که تو می‌گویی، پس چطور می‌توانی دلیل کم شدن ماهی‌ها را توضیح بدهی؟ گذشته را به خاطر بیاور که چگونه ماهی صید می‌کردیم…»

با این‌همه، آن روز، صید ماهی خوب بود. سیلا مانند کوسه‌ای در اعماق اقیانوس از میان صخره‌ها و جلبک‌های دریایی عبور می‌کرد. سه شاه‌میگو پیدا کرد و با دستانی باز به روی آب بازگشت و با حالتی پیروزمندانه شاه‌میگوها را نشان داد.

[1]. Sila

[2]. Falba

موسسه انتشارات نگاه

کتاب سرگذشت سیلا نوشتۀ فابریس هومبر ترجمۀ ریحانه سادات قدیری

موسسه انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “سرگذشت سیلا”