کتاب سرنوشت شوم یک امپراتور نوشتۀ هپیر نزلف با ترجمه و اقتباس ذبیحالله منصوری
گزیدهای از متن کتاب
گفتوگوی شاهزادهخانم با پدرش دربارۀ ازدواج
امپراتور بزرگ فرانسه، ناپلئون بناپارت، سر را بین دو دست گرفته، آرنجها را به میز تکیه داده و فکر میکرد.
او راجع به آیندۀ خود میاندیشید و فکر میکرد بعد از اینکه از دنیا رفت سرنوشت امپراتوری بزرگی که به وجود آورده چه خواهد شد و آن امپراتوری را چه کسی اداره خواهد نمود؟
او فکر میکرد مدت دَه سال شب و روز اوقات خود را در میدان جنگ گذرانید و دَهها هزار نفر را به کشتن داد و سربازان او تمام خاک اروپا را لگدمال کردند.
در اروپا کشوری نبود که غرش توپهای او در آن طنینانداز نشود وجنگهایی وجود نداشت که غریو شیپورهای او در آن به سمع مردم نرسد.
مدت دَه سال وی عهدنامهها را تغییر داد و سرحدات را طوری دیگر نمود و دولتهایی را از بین برد و دولتهایی را که وجود نداشتند به وجود آورد و تمام این کارها را برای این کرد که یک امپراتوری بزرگ به وجود بیاید و مانند امپراتوری قدیم روم یا امپراتوری باستانی ایران صدها سال در جهان باقی بماند.
ولی فکر میکرد بهمحض اینکه سر بر زمین گذاشت و شاید هنوز جنازۀ او دفن نشد، امپراتوری عظیم او متلاشی خواهد شد؛ چون کسی نیست که بعد از او جانشین وی باشد و نام او را حفظ کند و پرچم او را نگاه دارد.
کسی نیست که از نژاد و خون او باشد و بعد از مرگ وی ملت فرانسه و ملل دیگر او را وارث تاجوتخت ناپلئون بناپارت بشناسند و در مقابل او سر تعظیم فرود بیاورند.
کسی نیست که او بتواند هنگام مرگ به او بگوید: ای پسر من، این است امپراتوری بزرگی که من برای تو باقی گذاشتم؛ قدر این امپراتوری را بدان؛ زیرا با بهای خون صدها هزار نفر از فرزندان فرانسه و ملل دیگر و صرف میلیاردها به وجود آمده است.
به او بگوید: ای پسر من و ای وارث تاجوتخت فرانسه! قدر این امپراتوری را بدان، برای اینکه هر روز نمیتوان یک امپراتوری به وجود آورد. قرنها باید بگذرد تا اینکه اوضاع و مقتضیات به ترقی یک مرد مستعد روی مساعدت نشان بدهد و خود آن مرد آنقدر موقعشناس باشد که بتواند از فرصت مناسب استفاده نماید و خویش را به عرشۀ تخت سلطنت و امپراتوری برساند.
به او بگوید: ای پسر، برای حفظ این امپراتوری حتی از فدا کردن جان خود دریغ مکن؛ زیرا در این جهان اگر چیزی باشد که انسان برای حفظ آن باید جان فدا کند، همانا تاجوتخت امپراتوری است.
ناپلئون بناپارت در این افکار بود و میاندیشید که بعد از مرگ او برادرانش هم قادر به حفظ امپراتوری فرانسه نیستند؛ زیرا آنها لیاقت کافی برای نگاهداری یک امپراتوری را ندارند.
بنابراین او چاره ندارد جز اینکه برای خود فکر یک ولیعهد و وارث ذکور را بکند که بعد از مرگ وی حافظ نام و نژاد و امپراتوری او باشد و یگانه راه برای تحصیل ولیعهد و وارث ذکور این است که زوجهاش (ژوزفین) را که عقیم بود طلاق بدهد و زنی دیگر انتخاب نماید تا از او دارای فرزندی ذکور بشود؛ زیرا در مذهب مسیح مرد نمیتواند بیش از یک زن در آنِ واحد اختیار کند.
ناپلئون بااینکه میخواست ژوزفین را طلاق بدهد تصمیم خود را به تأخیر میانداخت؛ زیرا نمیخواست زنی را که شریک زندگی او بوده قرین رنج نماید و از اشکریزی او میترسید. ولی بالاخره در سال ۱۸۰۹ در قبال لزوم رعایت مصلحت دولتی و امپراتوری، مانند شناگری که یکمرتبه خود را در آب میاندازد، تصمیم به طلاق گرفت و کلیسا حکم طلاق را صادر کرد و ناپلئون آزاد گردید و به فکر ملکۀ جدیدی افتاد که برای او یک فرزند ذکور بیاورد.
سه هفته بعد از این واقعه در مجارستان ماری لوئیز، دختر امپراتور اتریش و مجار، بهاتفاق معلم خود مشق موسیقی میکرد و بعد از اینکه مشق تمام شد معلم موسیقی گفت: والاحضرتا، آیا از خبر تازه اطلاع دارید؟
ماری لوئیز گفت: نه، خبر تازه چیست؟ استاد موسیقی دستی به گرۀ کراوات خود زد و بدون اینکه به شاهزادهخانم جوان نظر بیندازد گفت: روز پانزدهم ماه دسامبر گذشته، حکم طلاق ناپلئون و ژوزفین صادر شده است.
شاهزادهخانم جوان بیاختیار دست خود را روی شستی پیانو زد و صدایی از آن برخاست و گفت: آیا غول جزیرۀ کورس را میگویید؟ و آیا غول جزیرۀ کورس زن خود را طلاق داده است؟!
استاد موسیقی گفت: بلی والاحضرتا، وخبر طلاق او رسماً منتشر شد و روزنامهها آن را منتشر کردهاند.
بعضی از اخبار و کلمات وقتی از دهان کسی در مجلسی بیرون میآید مثل این است که فضارا پر از اضطراب میکند و گوبی که تولید بدبختی مینماید.
خبری که استاد موسیقی به شاگرد جوان خود میداد از آن قبیل بود؛ زیرا دوشیزۀ جوان بهمحض شنیدن آن خبر دچار اضطراب شد و با لحنی حاکی از تشویش گفت: آه خدایا! من از این موضوع اطلاع نداشتم؛ زیرا غیر از روزنامۀ گازت دو فرانکفورت روزنامۀ دیگری برای من نمیآورند و اجازه نمیدهند که روزنامۀ دیگری بخوانم؛ ولی من نمیدانم که شما چرا این خبر را به اطلاع من رساندید و این خبر چه ربطی به من دارد؟ استاد موسیقی گفت: والاحضرتا، چون ناپلئون زن خود را طلاق داده این موضوع میرساند که او تصمیم گرفته که زن دیگری بگیرد.
از این حرف دختر جوان تکانی خورد، چون متوجه شد چیزی که بهطور مبهم وجود داشت و وی از آن میترسید، موجودیت بیشتری پیدا کرده است.
دختر جوان وحشتزده نظری به منظرۀ خارج از اتاق انداخت که فکر خود را مستغرق کند. در مقابل او و قدری دورتر از کاخ سلطنتی آبهای رود دانوب، که از وسط پایتخت مجارستان میگذشت، بهآرامی عبور میکرد؛ در صورتی که همان آبها چند ماه قبل اجساد سربازان اتریشی و مجاری را که در جنگ با فرانسویها به فرماندهی ناپلئون کشته شده بودند عبور میدادند.
ماری لوئیز از جا برخاست و در اتاق بنای قدم زدن را گذاشت. او دختری بود هیجدهساله و قدری لاغر، با چشمهای آبیرنگ و گیسوانی بلند که در وسط سرْ آن را به دو قسمت کرده و هر قسمت را روی دوش خود انداخته بود.
روی صورت او آثار آبله مشاهده میشد و صورتش قدری گلگون به نظر میرسید و لبهایی کلفت و دندانهایی سفید و سالم و اندامی بدون آثار طنازی داشت.
ماری لوئیز بعد از اینکه قدری در اتاق راه رفت مقابل بخاری دیواری ایستاد و دستها را جلوی آتش گرفت و مثل این بود که برای رفع اضطراب خود از آتش کمک میگیرد و بعد در تعقیب فکر باطنی گفت: اگر او بخواهد متأهل شود در اروپا شاهزادهخانم فراوان است. استاد سر فرود آورد و گفت: والاحضرتا، تردید نیست که در اروپا شاهزادهخانم فراوان میباشد، ولی من تصور میکنم که او باتربیتترین و زیباترین و برجستهترین آنها را انتخاب خواهد کرد که هم ولیعهدی را که مایل است به او بدهد و هم وسایل سعادت وی را فراهم نماید و من در تمام اروپا غیر از یک شاهزادهخانم را نمیشناسم که…، ماری لوئیز که میدانست استاد او چه میخواهد بگوید، با قدری خشونت حرف او را قطع کرد و گفت :آیا منظور شما من هستم؟ آیا شما را مأمور کردهاند که در این خصوص چیزی به من بگویید؟ این غیرممکن است و هرگز غول جزیرۀ کورس به فکر من نخواهد افتاد. شما که با مردم معاشرت دارید و خیلی از اشخاص را میبینید به من بگویید که عقیدۀ مردم در این خصوص چیست و مردم چه میگویند؟
استاد موسیقی گفت: والاحضرتا، خیلی معذرت میخواهم ولی باید اعتراف کنم که برحسب شایعات، صحبت والاحضرت در بین است و اجازه بدهید اضافه کنم که شایستهترین کسی که ناپلئون بتواند انتخاب کند شما هستید.
شاهزادهخانم جوان بانگ زد: ساکت شوید! من هرگز با چنین مردی که طرف نفرت من میباشد ازدواج نخواهم کرد و بعد با لحنی آهستهتر گفت: خدایا! چطور ممکن است که من با این مرد که این همه به کشور و خانوادۀ ما آسیب رسانیده ازدواج کنم؟!
هنوز سه ماه از صلح ننگینی که او به ما تحمیل کرده نمیگذرد؛ هنوز مرکب عهدنامهای که به موجب آن ولایانی را از ما گرفت خشک نشده است، من تعجب میکنم که این مرد با چه جرئتی از دختر کسی که او را مغلوب کرده خواستگاری مینماید؟ و من یقین دارم که هرگز پدرم به این وصلت رضایت نخواهد داد.
استاد موسیقی چون دید شاهزادهخانم متغیر گردیده، عقبنشینی کرد و گفت: تردید نیست که اعلیحضرت امپراتور، پدر بزرگوار شما، جز سعادت فرزندان عزیز و ملت خود خواهان چیز دیگری نیست و لذا والاحضرت نباید نگران باشند و امیدوارم که مرا عفو بفرمایند؛ زیرا من فقط شایعات عمومی را به اطلاع والاحضرت رسانیدم و ماری لوئیز گفت: بسیارخوب؛ مرا تنها بگذارید و فردا در ساعت معین بیایید که مشق را تجدید کنیم.
ماری لوئیز وقتی که تنها ماند مدتی به فکر فرورفت تا اینکه چشمش به سگی کوچک افتاد که کنار آتش روی دشک کوچکی خوابیده بود و ماری لوئیز خم شد و او را برداشت و در بغل گرفت و در همان موقع از فرط اندوه اشک از چشمهای دوشیزۀ جوان روان گردید و روی صورتش غلتید و گریهکنان خطاب به سگ گفت: لولو، آیا فهمیدی که چه میگویند؟ خیال دارند که مرا به عقد غول جزیره دربیاورند؛ در صورتی که من بیش از هیجده سال ندارم و در این سنوسال میخواهند مرا به این غول بدهند؛ ولی پاپا این کار را نخواهد کرد و راضی به این امر نخواهد شد؛ زیرا پاپا مرا دوست میدارد و حاضر نیست که قلب مرا بشکند و من دختر کوچک و محبوبترین فرزند او هستم.
در حالی که دوشیزۀ جوان این حرفهارا به آن سگ میزد، سگ کوچک با زبان سرخرنگ صورت صاحب خود را میلیسید و اشکهای او را میمکید.
دختر جوان قدری سکوت کرد و بعد گفت: آه که من چقدر خوشوقت وسعادتمند بودم! چرا باید غول جزیرۀ کورس و این جلاد به فکر من بیفتد؟
چرا باید در بین شاهزادهخانمهای اروپا فقط من بدبخت باشم و این دجال فقط به فکر ازدواج با من بیفتد؟
ولى ماری لوئیز اشتباه میکرد و ناپلئون در فکر نبود که مخصوصاً با دختر پادشاه اتریش ازدواج نماید.
ناپلئون بعد از اینکه زوجۀ خود ژوزفین را طلاق داد، نظر خود را متوجه شاهزادهخانمهای اروپا کرد که با کدامیک از آنها وصلت کند.
در بین شاهزادهخانمهای اروپا ناپلئون میخواست زنی را انتخاب کند که اولاً صحیح المزاج باشد که برای او فرزندی سالم و قوی به وجود بیاورد و ثانیاً از خانوادهای باشد که در آن زنها برای به وجود آوردن فرزندان زیاد استعداد دارند.
در اروپا دو خانواده دارای این صفات بود که یکی خانوادۀ سلطنتی روسیه و دیگری خانوادۀ سلطنتی اتریش محسوب میگردید و ناپلئون بهوسیلۀ سفیر خود اول در روسیه اقدام به خواستگاری کرد. امپراتور روسیه به دلیل اینکه انتخاب شوهر برای دختر او با ارادۀ امپراطریس یعنی زوجهاش میباشد، از دادن جواب مثبت خودداری کرد و ناپلئون فوراً نزد امپراتور اتریش رفت و اقدام به خواستگاری نمود و وقتی نمایندۀ دولت فرانسه نامۀ امپراتور ناپلئون را به مترنیخ، صدراعظم مشهور اتریش که یکی از رجال بزرگ اروپا بود، تقدیم کرد صدراعظم از فرط مسرت لرزید و بدون اینکه به امپراتور اتریش مراجعه نماید و بدون اینکه کسی یک کلمه حرف به ماری لوئیز زده باشد، موافقت کرد که دختر امپراتور اتریش ماری لوئیز را به ناپلئون بدهد و وقتی خبر موافقت مترنیخ به ناپلئون رسید او نیز خوشوقت شد؛ زیرا تصور نمیکرد با این سهولت امپراتور اتریش دخترش را به او بدهد؛ زیرا قطع نظر از خصومت دیرینه که بین او و امپراتور اتریش وجود داشت، بین او و ماری لوئیز تناسب سنی موجود نبود.
ماری لوئیز تازه قدم به هیجدهسالگی مینهاد؛ در صورتی که سن ناپلئون از چهل میگذشت. دختر امپراتور اتریش تازه میرفت که وارد مرحلۀ جوانی شود، در صورتی که ناپلئون مرحلۀ جوانی را طی کرده بود و میخواست قدم به مرحلۀ پیری و کهولت بگذارد.
بهطوری که گفتیم، ماری لوئیز زیبا به مفهوم واقعی این کلمه نبود و یک زن آبلهروی محسوب میگردید، اما در عوض نمک داشت و مخصوصا صحیح المزاج به شمار میآمد و از خانوادهای بود که زنها در آن خیلی فرزند میزایند.
ناپلئون در آن ایام مکرر به اطرافیان خود گفته بود که من به زیبایی زن جدید خود علاقهای ندارم، بلکه فقط میخواهم زنی داشته باشم که برای من یک پسر به دنیا بیاورد که سالم باشد و زنده بماند و رشد کند و بعد از مرگ من جانشین من گردد.
کتاب سرنوشت شوم یک امپراتور نوشتۀ هپیر نزلف با ترجمه و اقتباس ذبیحالله منصوری
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.