سرزمین خدایان گمشده

احمد امید

ایلناز حقوقی

سرکمیسر زیرک پلیس امنیت در برلین، ییلدیز کاراسو و دستیارش توبیاس بجکر، می‌کوشند معمای جنایاتی را حل کنند که از برلین تا برگاما را درگیر کرده است. بر این سلسه جنایات که با حکایات خدایان یونان باستان در هم آمیخته پرده‌ای اسرار آمیز کشیده شده است. گویی خدایان و در رأس آنها زئوس در پی انتقام از انسان‌هایی که آنها را فراموش کرده‌اند برآمده‌اند و دست به جنایات هولناک می‌زنند. سرکمیسر و دستیارش باید این معمای در هم آمیختۀ گذشته و حال را کشف کنند و در این میان با مصائب انسانی دوران مدرن نیز مواجه می‌شوند.

 

325,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 350 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

ایلناز حقوقی, احمد امید

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

اول

جنس کاغذ

بالک (سبک)

قطع

رقعی

تعداد صفحه

550

موضوع

ادبیات ترک

سال چاپ

1402

کتاب “سرزمین خدایان گمشده” نوشتۀ احمد امید ترجمۀ ایلناز حقوقی

گزیده ای از متن کتاب:

1
«فراموش‌کنندگان تاوان فراموشی را پس خواهند داد!»

از جایی که فراموش کردید آغاز خواهم کرد؛ از آخرین شهری که نامم پاک شد، آخرین معبدی که آخرین مجسمه‌ام تکه‌پاره شد، آخرین حرف آخرین کاهنم در آخرین کهانتش، آخرین گوشت دود‌گرفتۀ آخرین قربانی در قربانگاه، آخرین دعای آخرین بنده‌ام که با عشق، احترام و ترس التماس می‌کرد.

نه بی‌رحمی زمان، نه بی‌وفایی انسان، نه سنگ خردشونده، نه مرمر ذوب‌شونده، نه چوبی که می‌پوسد، نه عجز کلام، نه برهنگی دعا؛ هیچ‌کدامشان هرگز نمی‌توانند مانع حکمرانی‌ عنقریبم شوند. باز هم با آذرخش‌ها آسمان را خواهم شکافت، باز هم صاعقه‌ها را بر فراز شهرهای روشنتان خواهم زد. سرزمین‌های نفرین‌شده‌تان را غرق در سیل خواهم کرد، بیماری‌ها را بر سرتان آوار خواهم کرد، پادشاهان ابله‌تان را فریب خواهم داد و جنگ‌ها به راه خواهم انداخت. باز هم دریاهایتان را از ماهیان فربه مالامال خواهم کرد. باز هم میوه‌های شهدآلود به باغچه‌هایتان انعام خواهم داد. با بذرهای طلایی مزارعتان را پربرکت خواهم کرد. حیوانات زاینده به آغل‌هایتان خواهم بخشید. مانند گذشته باز هم به من التماس خواهید کرد، باز هم هراسان مقابلم زانو خواهید زد، در معابدم با احترام صف خواهید کشید، هنگام به زبان آوردن نامم، از نوک سر تا ناخن انگشت پا به لرزه خواهید افتاد.

باز هم به یاد خواهید آورد چقدر از شما بیزارم، چقدر دوستتان دارم، چقدر به شما مشکوکم، چقدر به شما اعتماد دارم. یکی‌یکی آنچه نیاکان، پدربزرگ‌ها و پدرانتان فراموش کرده بودند به یاد خواهید آورد؛ و نیز به یاد خواهید آورد تا چه اندازه بی‌رحمم، و تا چه اندازه رحیمَم. و نیز خشم افسارگسیخته و شفقت بی‌پایانم را به یاد خواهید آورد. و نیز به یاد خواهید آورد که چگونه شما را از بلایا محفوظ و از دردها دور نگاه داشتم؛ و نیز مصیبت‌هایی را که بر سرتان وارد آوردم به یاد خواهید آورد.

ای انسان‌ها که حافظۀ ضعیف، عقل ناقص و اخلاقی ناپسند دارید، از روزی که مرا فراموش کردید آغاز خواهم کرد. دوباره بر تخت طلایی‌ام در الیمپوس می‌نشینم تا بتوانم همۀ گناهانی را که مرتکب شده‌اید ببینم. فرمانروایی‌ام را از نو بنیاد می‌کنم تا یغماگری‌تان در زمین و آسمان خاتمه یابد. دوباره به خاک برکت می‌دهم، دریا را تقدیس و هوا را پاک می‌کنم. و تک‌به‌تک هرچه درباره‌ام فراموش کرده‌اید می‌نویسم، سطربه‌سطر همه‌چیز را، کلمه‌به‌کلمه… با خون شما…

ظلمت مطلق، خائوس را، گایا مادر زمین را، پدربزرگمان اورانوس را، پدرمان کرونوس را، و من یعنی زئوس را از نو تعریف خواهم کرد. چگونگی پیروزی بر تایتان‌ها و دیوها، آن محاربه‌های خونین، آن جنگ‌های مشهور را بازگو خواهم کرد. برای اینکه بخوانید، دوباره به یاد بیاورید و هرگز فراموش نکنید. اگر نوشته‌هایم را نخوانید، آن جمله‌ها را با آتش روی بدن‌های نحیفتان حک خواهم کرد.

ظلم آموزگار ارشدتان می‌شود؛ رنج درهای فضیلت را به رویتان می‌گشاید؛ غضبم عقلتان را سر جایش می‌آورد. تقاضای عفو خواهید کرد. برای اینکه عفوتان کنم، معابدی باشکوه‌تر از معابد اولیه بنا خواهید کرد، مجسمه‌هایی با‌عظمت‌تر خواهید ساخت، در قربانگاه‌های غول‌پیکر گوشت خودتان را به من پیشکش خواهید کرد، اما هرگز به‌راحتی بخشیده نخواهید شد، زیرا شما خائنید، ریاکارید، دروغگویید. بی‌درنگ به آسانی خو می‌گیرید، اما به هنگام سختی فرار می‌کنید، حال آنکه از راه‌های دشوار می‌شود به خدا رسید، زیرا خدا حقیقت است، هرگز تغییر نمی‌کند، هرگز او را انکار نمی‌کنند، هرگز فراموش نمی‌شود.

اما شما فراموش کردید. گویی زئوس هرگز وجود نداشته، گویی هرگز برایش بندگی نشده، گویی هرگز به او التماس نشده است، گویی هرگز برای او نمرده‌اند، نکشته‌اند. گمان کردید زمان حکومت زئوس را زایل می‌کند. گمان کردید مثل پدربزرگم اورانوس و پدرم کرونوس قدرت من نیز از بین می‌رود. گمان کردید خدایان جدیدتان جای مرا می‌گیرند. گمان کردید خدایان جدیدتان از من قدرتمندترند، داناترند، بی‌رحم‌تر و رحیم‌ترند. گمان کردید اگر معابدم فرو بریزند، من فرو می‌پاشم؛ اگر مجسمه‌هایم تکه‌پاره شوند، بدن نامیرایم از هم می‌گسلد. گمان کردید اگر دعاهایم را نخوانید، نفسم بند می‌آید. اگر برایم قربانی نیاورید، روحم سیراب نمی‌شود، مانند ستاره‌ای فرو‌افتاده در اعماق تاریکی ناپدید می‌شوم.

هرگز انکار نکنید، چنین گمان کردید. ازاین‌رو به‌آسانی فراموشم کردید. پادشاهانتان، قهرمانانتان، نجیب‌زادگانتان، بردگانتان، همسرانتان، سالخوردگانتان، کودکانتان. بله، همه‌تان این کار را کردید. با لذت و سرخوشی و رضایتمندی هنگامی که قهقهه می‌زدید، شراب می‌نوشیدید، می‌رقصیدید و با بی‌عاری با هم آمیزش می‌کردید، این کار را کردید. خواستید خدای هزاران‌ساله‌تان را از زندگی‌ رقت‌انگیزتان خارج کنید. زئوس را، که زمانی بی‌پروا جانتان را فدایش می‌کردید، همانند فردی نفرین‌شده که کسی نمی‌خواهد او را به خاطر آورد، در تابوت‌دان‌های مرمرین در انبارهای زیرزمینی با درهای مهروموم‌شده حبس کردید. عشق‌هایم را دست انداختید، به پیروزی‌هایم ریشخند زدید، معجزاتم را کوچک شمردید، نامم را با شوخی‌های سخیفتان همراه کردید. خواستید اسمم، چهره‌ام، سخنانم را از حافظۀ ضعیفتان پاک کنید، از قلب ترسویتان بکَنید و از روح گناهکارتان بیرون بیندازید. و آن‌قدر ابلهید که به دورانی که بی من گذرانده‌اید نگاه کردید و گمان کردید موفق شده‌اید. درحالی‌که زمان خدایان با انسان‌ها یکی نیست. عمری که برای شما سالیان سال طول می‌کشد، برای ما خدایان به قدر یک دم و بازدم کوتاه است. و سرانجام آن لحظۀ کوتاه به سر رسید. اکنون دهشتناک‌ترین دوران تقدیرتان آغاز می‌شود.

پس از جایی که فراموش کردید آغاز خواهم کرد. فراموش‌کنندگان تاوان فراموشی را پس خواهند داد. آنها که بی‌احترامی کردند به اشد مجازات خواهند رسید، آنهایی که مرا از قلبشان بیرون کردند، قلبشان از سینه بیرون کشیده خواهد شد، آنهایی که از من روی گردانیدند پوست صورتشان کنده خواهد شد، دهان منکران با خاک پر خواهد شد، پای کسانی که به معابدم نرفتند بریده خواهد شد، دست آنهایی که برای قربانگاه‌هایم پیشکش نیاوردند قطع خواهد شد. هیچ‌کس از غضب من رهایی نخواهد یافت.

من، فرمانروای زمین و آسمان، من، زئوس، خدای خدایان، تایتان‌ها، دیوها، انسان‌ها و همۀ مخلوقات سرانجام سخن می‌گویم؛ سوگند به گایا، مادر زمین‌، پدربزرگم اورانوس، مادرم رئا، پدرم کرونوس، تایتان‌ها، خدایان و همۀ مخلوقات: کسانی که به من خیانت کردند با مخوف‌ترین انتقام آشنا خواهند شد، آنهایی که از حرف‌های من سرپیچی کردند گرفتار لعنت ابدی خواهند شد، در آتش سوزان خواهند سوخت، در رنج و عذاب جان خواهند کند.

بخش اول

«کسانی که به من خیانت کردند با مخوف‌ترین انتقام آشنا خواهند شد، آنهایی که از من سرپیچی کردند گرفتار لعنت ابدی خواهند شد، در آتش سوزان خواهند سوخت، در رنج و عذاب جان خواهند کند.»

پایین گوشۀ سمت راست نقاشی زئوس، این جملات مانند امضا، نوشته شده بود. توبیاس آنها را با صدای بلند خواند.

«اشتباه کردیم رئیس. این مرد قربانی نشده، به جرم سرپیچی از سخنان زئوس مجازات شده است؛ به‌ویژه از سوی خودِ خدای خدایان.»

ییلدیز وقتی جیب‌های کت تابستانی سبز کمرنگی را که داخل کمد لباس بود می‌گشت جواب داد:

«مزخرف است، در این روزگار کسی هست که زئوس را باور داشته باشد؟»

توبیاس دوباره مشغول بررسی جمله‌ها شده بود.

«نمی‌دانم، اما معنی جمله‌ها این است.»

ییلدیز جوابی نداد؛ زیرا در جیب کت یک شناسنامه پیدا کرده بود. نوشته شده بود جمال اولمَز، متولد برلین.

«مقتول اصالتاً ترک است، چقدر عجیب…»

دستیارش به هویت مقتول زیاد اهمیت نداده بود، اما ذهن ییلدیز درگیر این جزئیات مهم شده بود. در جنایاتی که ترک‌ها مرتکب می‌شدند چنین برنامه‌ریزی‌هایی دیده نمی‌شد. قاتل و مقتول به‌وضوح مشخص بودند؛ به دلیل اختلافاتی در دادوستد، دعواهایی از روی غیرت و تعصب و مسائل ارث و میراث کشته می‌شدند. واقعاً عجیب بود. به سمت میزی که کامپیوتر رویش قرار داشت رفت. موسیقی با همان هیاهو ادامه داشت؛ به آن نیز مثل بوی خون عادت کرده بودند. روی میز، درست کنار صفحه‌کلید کاغذهایی بود که تصاویری از چهرۀ انسان با سیاه‌قلم رویشان کشیده شده بود. حتماً طرح‌ها مال مقتول بود، اما گویی پرتره‌های ترسیم‌شده مال این عصر نبود.

توبیاس با بی‌قیدی دوباره خواند «کسانی که به من خیانت کردند با مخوف‌ترین انتقام آشنا خواهند شد. خدای خدایان دست‌خط بسیار خوشی دارد، زیبایی این حروف را ببین.»

ییلدیز بدون اینکه کاغذها را رها کند به سمت دستیارش برگشت.

«با دست نوشته شده؟»

توبیاس آن‌قدر به حروف نزدیک شده بود که کم مانده بود بینی‌اش به دیوار بخورد.

«انگار همین‌طور است…» مطمئن نبود. «یا اینکه نیست؟»

این‌طوری نمی‌شد. ییلدیز کاغذهای در دستش را روی میز گذاشت و به نقاشی نزدیک شد. به‌سختی درون سرهمی سفیدش خم شد و حروفی را که بین پایه‌های تخت زئوس در هم فرورفته بودن بررسی کرد.

«نه توبی. متأسفم، این را زئوس ننوشته. پرینت کامپیوتری است. قاتل از روی کاغذ بریده و با‌دقت زیر نقاشی چسبانده است.»

وقتی قدش را راست کرد، نگاهش دوباره به مقتول افتاد. در دهۀ سی زندگی‌اش بود، چهرۀ دلنشینی داشت، مرگ هنوز خوش‌قیافگی‌اش را زایل نکرده بود. چشمان سیاه درشتش که داشتند فروغشان را از دست می‌دادند به سقف زل زده بودند. ییلدیز با خودش گفت «زیادی آرام است. در چهره‌اش هیچ حالتی از ترس یا وحشت نیست. حدس می‌زنم هنگام درآوردن قلبش او را بیهوش کرده‌اند. متوجه هیچ‌چیز نشده است.» برای مقتول خوشحال شد. اما باز‌هم نمی‌توانست جلوی وحشت فزاینده‌ای را که با دیدن او درونش رشد می‌کرد بگیرد. واقعاً هولناک بود. قلب میان دستان درشت مرد جوان، مانند گلی در آغاز پژمردن، هر لحظه کبودتر می‌شد، قطرات خونی که از میان انگشتانش روی سینه‌اش می‌چکید رفته‌رفته کمتر می‌شد. جسد به‌سرعت داشت سرد می‌شد.

ییلدیز خم شد. فضای خالی بین جسد بی‌جان و دیوار را بررسی کرد، بالا و پایین سرش را کنترل کرد، وقتی نتوانست چیزی را که دنبالش می‌گشت پیدا کند از دستیارش پرسید:

«آلت قتاله را دیدی؟ اینجا یک عملیات جراحی جدی صورت گرفته است.»

فکر توبیاس هنوز درگیر نوشتۀ روی دیوار بود.

موسسه انتشارات نگاه

کتاب “سرزمین خدایان گمشده” نوشتۀ احمد امید ترجمۀ ایلناز حقوقی

کتاب “سرزمین خدایان گمشده” نوشتۀ احمد امید ترجمۀ ایلناز حقوقی

موسسه انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “سرزمین خدایان گمشده”